دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

22. روز بد

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۱۶ ب.ظ

دیشب که همسر اومد دوش گرفت و خوابید نه شام خورد نه چای نه میوه ،دلم گرفت خیلی. زیادی خوب تا کردم این چندوقت با مشکلات دیگه طاقتم تموم شده. صدای تلویزیون قطع کردم و فقط تصویرشو میدیدم آخه همسر خیلی بدخوابه اگه بد از خواب بیدار بشه میشه یه برج زهر مار واقعی.اتفاقا همینجوری هم شد یادش رفته بود گوشیش سایلنت کنه، خواهر احمقشون که معرف حضورتون هست که گفتم ارشد قبول شده تا ساعت 12 دیشب وقت داشت ثبت نام کنه. تا یه ربع 12 نمیخواسته بره یهو تصمیمش عوض میشه هی زنگ زنگ زنگ اس ام اس ، اس ام اس منم تا پا میشدم صداشو قطع کنم کار از کار میگذشت.هیچی دیگه همسر پاشد عصبانی فقط زیر لب یه چیزایی میگفت باور کنید اگه نزدیکش میشدم منو له میکرد.من از ترس قلبم داشت میومد تو دهنم آخه نمیدونستم جریانم چیه دیدم اومد لب تاب روشن کرد بعد رفت تو یه صفحه چشمم به جمال خواهرشوهر که روشن شد فهمیدم چی شده یک کلمه هم حرف نزدم رفتم خوابیدم همسرم اومد ولی خوابش نمیبرد.این بیشتر اعصابشو خورد میکرد.منم خوابم نمیبرد شب بدی بود.

صبح رفتم سرکار، دیروز یه دستگاه که مال خیلی وقت پیش بود از تعمیر اومده بود مال بخش آقای ق منم باید به مسئول بخش که ایشون باشن تحویل بدم. دیروزهرچی زنگ میزدم اورژانس میگفتن الان نیست،5 دقیقه دیگه زنگ بزن، الان رفت و هزارجور حرف اینجوری منم هردفعه میگفتم خب اومد بگید من زنگ زدم. حالا همین آقای ق هرروز الکی منو پیج میکرد اونجا.تا ظهر خبری نشد. امروز گفتم تا اورژانس شلوغ نشده برم خودم بهش بگم. رفتم دم ایستگاه پرستاری هم بود اینقد بد جوابمو داد حوصله حرف زدن نداشت.حاضر نشد دستگاه تحویل بگیره با حالت خیلی بدی باهام حرف زد که حالا بعدا میام میبینمش. منم برگشتم.

خیلی تعجب کردم. تو دلم گفتم این همون بود که همیشه اینقد مهربون بود و من فکر میکردم تنها رفیقمه؟ همیشه کمکم میکرد؟ همیشه روش حساب می کردم؟

یه چیز دیگه هم خیلی حالمو بد کرد. تو بخششون یه پرستار چاق و گنده هست که خیلی فکر میکنه بامزه است مثلا آقای ق رو با یه لحن مسخره بچگونه به اسم کوچیک صدا میزنه.نمیدونم اون چرا اینقد خوشحال شد آقای ق اینقد بد باهام حرف زد اول صبحی ، نمیتونست جلو لبخندشو بگیره.

اومدم تو اتاق و کارامو کردم اتفاقا ecg اورژانس هم اومد ولی درست نشده بود گفتن دوباره بفرستین تا یه دستگاه نو براتون بفرستیم دیگه هیچی به آقای ق نگفتم.شنبه دوباره اصفهان کلاس دارم رفتم پیش مسئول آموش واسه راننده و اینا هماهنگ کنم دیدم همشون نشستن دور هم صبحانه میخورن و بگو بخند (آقای ق هم بود) هیچکس جواب سلامم نداد.هماهنگ کردمو خداروشکر تو همه کارامم تنهام چون کلاسام با پرسنل دیگه یکی نیست باید تنها برم باز.بازم رفتم تو اتاقم یه سری فاکتور تایید کردم نزدیکای ظهر اومدم پایین نامه هامو گرفتم شانس بدم یه دی وی دی هم بود که باید حتما میدادمش به آقای ق میخوان کلاس آموزشی کار با ونتیلاتور بزارن فیلم های آموزشی شو میخواستن.بردم اورژانس جلو ایستگاه پرستاری وایساده بود همون خانوم چاقه هم روبه روش بود ، خانومه تکیه داده بود به ایستگاه پرستاری یه دستشم زده بود به کمرش. دی وی دی دادم بازم همون رفتار بد دیدم که فقط با من داشت حتی تشکرم نکرد چقد گشتم تا اینو پیدا کردم براشون. برگشتم که برم آرنج اون خانومه خورد تو پهلوم. نمیکنه یه کم خودشو جمع و جور کنه دیگه فقط میخواستم به حال خودم گریه کنم........خیلی خودمو کنترل کردم. سر ساعت 12 از اکو زنگ زدن بیا پرینترمون خرابه رفتم خانوم دکتر نشسته پشت دستگاه پاهاشم گذاشته دو طرفش(پرینتر قسمت پایینه) حاضر نیست یه کم دستگاه بچرخونه من حداقل رو صفحه رو ببینم بعد میگه: درست شد؟؟؟

حالیش کردم که تکون بخوره رفتم سرش میبینم هدش خرابه دستی هم میزنی پرینت بیرون نمیاد. خب شرکتشم الان نیست. میگن نه از 3 شنبه خرابه خانم دکتر فلانی هم گفته شنبه صبح سالم باشه. خب من 3 شنبه نبودم 4شنبه که بودم. 12 پنجشنبه چه خاکی تو یرم بریزم؟ شنبه هم نیستم خداروشکر.زنگ زدم شرکتش مهندسشون نبود دیگه. تو همین هیری ویری فهمیدم دارن سی سی یو رو جابه جا میکنن یه جای دیگه. هیچکسم منو آدم حساب نکرده بود. منو بگو شنبه کلاس "طراحی ایمن بیمارستان بخش سی سی یو" داشتم با چه ذوقی هم میخواستم برم که واسه جابه جایی اطلاعات داشته باشم.

روز بدی بود 1:15 اومدم همسر یه کم جلوتر پارک کرده بود شانس ما یه ماشین سنگین (نمیدونم تو شهر چیکار میکرد) همینجوری وسط خیابون پارک کرده بود رفته بود تو سوپر مارکتی . ما نمیتونستیم از پارک دربیایم. همسر هم از شب قبل قاطی هی بوقققققق بوقققققققققققق میگم بذار من برم صداش کنم
. میگه نه.کلی بوق زد تا طرف با خیال راحت اومد ببینه جریان چیه. بعدم همسر عصبانی صداش کرد مرتیکه.... بیا ماشین بردار که خداروشکر نشنید وگرنه دعوا میشد و من دیگه طاقتشو نداشتم گفتم تو رو خدا آروم چرا دعوا درست میکنی؟ ما که عجله نداریم.

یادم رفت بگم صبح تو سی سی یو مانتوم به یه ترالی قراضه گیر کرد یه ذره پاره شد تا بهم حقوق ندن نمیتونم برم مانتو بخرم.

روزای بدی دارم.................................تنهام.

۹۴/۰۶/۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۲)

چه اوضاعی!
بازم جابجایی؟!
مانتو تون به چی گیر کرد؟
خانواده خودتون کدوم شهر هستن؟
پاسخ:
اوضاع داغوننننننن
مانتو به ترالی گیر کرد این میزا که استیلن و چرخ دارن معمولا روشون وسایل یا دستگاه میزارن
خانوادم یه جای دور :( اشتباه کردم اومدم شهر غریب باید همونجا میموندم کاش عاشق نمیشدم
ان مع العسر یسرا
ان شاءالله که خدا کمکتون میکنه 
پاسخ:
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">