دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

23.آرامش

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ
5شنبه شب شام ماکارونی داشتیم همسرم همچنان بداخلاق، یه عالمه سس هزار جزیره ریخت رو ماکارونی بعد با ترشی خورد........... منم باخوشرویی گفتم حالت بد میشه عزیزم. یه دفعه ناراحت شد قاشقشو انداخت و هی دور و بر نگاه کرد که یعنی کوفتش کردم. دیگه خسته شدم مگه چی گفتم که اینجوری باهام رفتار میکرد؟ مگه من آدم نیستم که همه باهام دعوا دارن؟ بغض گلومو گرفت چشمام پر اشک شد ولی خودمو کنترل کردم به زور یه قاشق خوردم و گفتم سیر شدم اینم بخور. رفتم تو اتاق دیگه نمیتونستم خیلی طاقت آورده بودمو لبخند زده بودم.
یه عالمه گریه کردم ولی بدون صدا صورتم خیس خیس شده بود، دراز کشیده بودم رو تخت و گریه میکردم یه نیم ساعت بعد همسر اومد تو اتاق بالشت برداره دستش خورد به صورتم دید خیسه(آخه چراغ خاموش بود) فکر کنم دلش سوخت برام که یهو مهربون شد هرچی پرسید چرا گریه میکنی؟ گفتم گریه نمیکنم.
بعدش دیگه یهو همسر مهربون شد اصلا شد آدم قبلی...حتما باید اشک منو درمیاورد. اینم میدونم که همسر اصلا آدم توداری نیست بلد نیست ناراحتیش و به خاطر کسی پنهون کنه مثلا اگه بامن قهره بلد نیست میریم خونه باباش جلو اونا به رو خودش نیاره. یعنی وقتی خوبه ،خوبه. به خاطر من ناراحتیشو پنهون نکرده.
یه دفعه همه چی عوض شد دیگه برج زهرمار نبود مهربون شده بود.حس کردم چقد دلش برام سوخت. جمعه صبح پاشدم از صبح زود خونه تکونی اونم اومد کمکم یه عالمه گردو شکست. بعد گفت امروز کار داری اگه مامانم گفت بریم بالا میگم نه. یعنی اینجوری بودم 0_0 .بعدم رفت لوبیا سبز گرفت تا شب باهم درستشون کردیم. منم تا 9 شب تو آشپز خونه بودم تو هال خوابم برد بعد پاشدم رفتم سرجام و تا صبح هیچی نفهمیدم.صبح همسر هم با من پاشد همیشه تا 8 خواب بود. بعد رفت حلیم گرفت و بعداز مدت ها باهم صبحانه خوردیم. منم رسوند توراهم همکارمو دیدیم رسوندیمش.ظهرم یه اس داد که خیلی تعجب کردم گفت مامان گفت ظهر بریم خونشون.خسته نیستی میای؟
یعنی کف کردم از کی تا حالا دراین مورد نظر من پرسیده میشه همیشه اس میداد شام بالاییم در همین حد. منم گفتم بعله عزیزم چقد شما مهربون شدی.اومد دنبالمو زودم برگشتیم.
از سرکارم بگم که آقای ق امروز باهام مهربون بود دوباره 0_0 کلی باهام حرف زد و کارامم خیلی خوب پیش رفتن.آها نگفتم تصمیم گرفتم امروز اصفهان نرم  بیشتر به خاطر این پرینتر اکو که آقای ق گفت به مهندس کامپیوتر بگو. راست میگفت یه پرینتر جدا سونی که فقط به دستگاه وصله که کاری به من نداره اتفاقا از مدیریت هم بهش گفته بودن و  خیلی شیک از گردن من باز شد.
روز خوبی بود خدایا شکرت آرامش دارم.هم به خاطر همسر هم آقای ق هم کارم.
تعجب نوشت: همسر تصمیم گرفت عصری نره سرکار بمونه خونه پیش من 0_0 تا 7 هم موند بعدش یه مشتری سریش بهش زنگ زد و رفت.
۹۴/۰۶/۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">