دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

179. شب آرزوها

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۲ ب.ظ
میخواستم یه مطلب درمورد شب آرزو ها بنویسم یادم رفته بود کلا. راستش من خیلی به این شب اعتقاد دارم حس میکنم اگه یه چیزی از ته دلم بخوام خدا اون شب رومو زمین نمیزنه. نمیدونم چرا تا سال دوم دانشگاه نمیدونستم همچین شبی هست یعنی مطلقا از وجود همچین روز و شبی مطلع نبودم وقتی فهمیدم از خوشحالی بال درآوردم خیلی بهش احتیاج داشتم.
اولین شب لیله الرغائب که داشتم تو حیاط خوابگاه نشسته بودم هوا عالی بود ماه نگاه میکردم و از ته دلم از خدا خواستم همسری(اون موقع اسمشم نمیدونستم) یه لحظه یاد من بیفته.از وقتی فهمیدم عاشقش شدم همیشه دعام این بود که اون پسر عمرانیه یه لحظه یاد من بیفته. نمیدونستم خدا یک سال و نیم قبلش مهر منو انداخته بود به دلش.
دومین شب آرزوهام تو همون حیاط رو همون نیمکت نشسته بودم و با همسری تلفنی حرف میزدم و غرق تو عشق و خوشبختی بودم. از خدا خواستم مارو بهم برسونه همیشه عاشق هم بمونیم(که موندیم)
سومین شب آرزو هام با خانوادم خونه همسری بودیم تاریخ عقد و مهریه معلوم میکردیم. باز از خدا خوشبختی مونو خواستم.
چهارمین شب آرزوها نزدیک عروسی مون بود از خدا خواستم مشکلاتمون کمتر بشه همسری خیلی تحت فشار بود همه بار زندگی رو دوشش بود خودشو واسه عروسی و سربازی آماده میکرد.اصلا نفهمیدیم چی شد که معاف شد بدون دردسر و پارتی . اصلا نفهمیدیم کی روزای سخت زندگیمون رفت.
پنجمین سال شب آرزوها و شب تولدم یکی بود به خدا گفتم اگه هم تولدمه هم شب آرزوها اگه هیچی تو این دنیا محال نیست یه کاری کن ما بریم شهر من زندگی کنیم(هنوزم امیدم به خداست)
ششمین سال تو اوج تنهایی های من تو خونه بود همش گریه .افسردگی. دوستامو میدیدم تو اوج زندگی و سرزندگی ان من تو این خونه و شهر تنهام. از خدا خواستم بتونم برم سرکار(اون موقع برام محال ترین اتفاق ممکن بود) که خیلی راحت درست شد.
امسال راستش واسه خودم هیجی از خدا نخواستم.حتی نی نی هم نخواستم. همون روز فهمیدم یکی از آقایون تو آزمایشگاه که سابقه خیلی بالایی هم داره و تازگیا مسئول شده بچش سرطان داره.واسه همینه همیشه فکرش یه جای دیگست و حوصله داد و بیداد نداره. همیشه یه غمی تو نگاشه. از خدا خواستم همه بچه های مریض خوب بشن. بچه همکارمون خوب بشه. خدا میدونه مادرش چی میکشه.
امروز یکی از مهندسای ماشین بیهوشی هامون واسه تعویض یه قطعه اومده بود بعد از یک ماه بدقولی. خیلی خسته و بیحال گفت دیروز اولین جلسه شیمی درمانی مادرم بود. خدایا تو اگه بخوای میتونی. من که حکمتشو نمیدونم فقط ازت میخوام همه مریضا رو شفا بدی.
۹۵/۰۱/۲۹ موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۲)

چقدر گذشته از اون روزا (سال دوم دانشگاه)
جالب بود
ان شاءالله که هرچه زودتر به آرزوی سال 5 ام هم برسید
ان شاءالله که هیچ مریض و دردمندی دست خالی از در خونه خدا برنگرده
پاسخ:
آره انگار دیروز بود دیگه داریم قاطی آدم بزرگا میشیم.
ان شالله
آرزو می کنم به آرزوهات برسی.
منم دوست داشتم بشینم و به یکی که عاشقشم فکر کنم و با اونی که عاشقشم ازدواج کنم. ولی خب پیش نیومد.
آرزوهات خیلی پاکند. خدا جواب دلهای پاک رو زود می ده.
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">