دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

251. اتفاقات بامزه و غیر بامزه

سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۶ ب.ظ
امروز با تاسیسات رفتیم بخش اطفال تو یه اتاق کار داشتیم. همه از اتاق رفتن بیرون وسط کار دیدم دوتا چشم زل زده به من. یه پسر کوچولو شاید 7 یا 8 ماهه اینقدر آروم و با مزه خوابیده بود و مارو نگاه میکرد. اصلا نترسید که مامانش رفته بیرون 3 تا آدم غریبه بالا سرشن. وای اینقد گرد و بامزه بود. سبزه با چشمای درشت و مشکی نگاش که کردم یه لبخند گنده زد. میخواستم بخورمش... کلی باهاش بازی کردم. جغجغه اشو براش تکون میدادم غش میکرد از خنده. به همکارام گفتن چقد آروم اصلا انگار نه انگار اینجا تنهاست. با یه دقتی هم به کار تاسیسات نگاه میکرد. بچه از الان علاقه به کار فنی داره...
یه پیرمرده سرشو انداخت پایین اومد تو اتاق من. گفتم حاج آقا چیکار داری. خیلی عصبانی و بی اعصاب  داد زد. اومدم دستشوئی. من مرده بودم از خنده. هرچی هم میگفتم اینجا که دستشوئی نیست باز داد میزنه تو چیکار داری؟ میخوام برم دستشوئی. خب قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشه بیماربر جراحی مردان اومد توجیهش کرد اینجا دستشوئی نیست. آخرشم قانع نشد کلی فحش داد به ما خخخخخخخخ
صبح یه پسره اومد تو اتاقم سراغ دکتر مغز و اعصاب گرفت بهش گفتم بره تو درمانگاه. دوباره تو راهرو دیدمش سلام داد بهم. نزدیکای ظهر اومده تو اتاقم میگه خانوم ببخشید یه سوال. تو دلم گفتم اینم فکر کرده من اینجا اطلاعاتم!!! بعد شروع کرده خیلی با حوصله توضیح میده که من طراح ساختمونم.آرشیتکتم!! دنبال یه خانوم دکتر میگردم که باهاش ازدواج کنم، شما کسی رو نمیشناسید؟ :/ گفتم نه والا خانوم دکتر مجرد نمیشناسم. بعد گفت من چندبار اومدم شمارو دیدم بعد گفتن مثل اینکه متاهلید دیگه پا پیش نذاشتم :/ (خدا میدونه از کی پرسیده آبروی منو برده) میشه اگه جسارت نیست آدرسمو بذارم اگه مورد خوبی بود بهم معرفی کنید؟ 0_0 گفتم راستش من کسی اونقد نمیشناسم که بخوام به شما معرفی کنم شاید تو نظر اول واسه من خوب باشه ولی واسه ی شما نه.(روم نشد بگم آخه من تو رو چقد میشناسم که واست زن پیدا کنم؟) آقا با ناراحتی گفت باشه ببخشید مزاحمتون شدم ولی من آرشیتکتمتا! 0_0 دیگه هیچی نگفتم و رفت...
یه اتفاق دیگه هم افتاد که اصلا با مزه نیست. تو بخش نوزادان یه نوازد بود خیلی گریه میکرد و مامانش بهش شیر نمیداد و پرستار هرچی بهش میگفت انگار نه انگار. به نظر من از نظر عقلی مشکل داشت.چون میگفت مریض نمیخوره. یا می گفت دکتر گفته بهش نده. آخرش با دعوا، بله دقیقا با دعوا سرپرستار بچه رو گرفت بغلش شیرش بده. بعد به بچه میگه: درد بگیری، بمیری الهی 0_0 پرستار میگفت چقد زن و شوهرا حسرت داشتن بچه رو  دارن اونوقت این اینطوری. حالا بچه اینقد خوشگل بود. من نوزاد به این خوشگلی ندیده بودم لبای سرخ کوچولو چشمای ناز. فکر کردم دختره اینقد باهاش بداخلاقه پرستار گفت نه بیچاره شانس آورده پسر وگرنه همینجا ولش میکرد و میرفت. موردی که متاسفانه ما زیاد داریم چون از عشایر و لرهای طرف کوهرنگ زیاد میان بیمارستان ما. حتی یه بار یه بچه دختر بوده شوهره و مادر شوهر ول کرده بودن رفته بودن، هیچکس نبوده تن بچه لباس بپوشونه زن بیچاره به هوش اومده دیده تنهای تنها تو بیمارستان. این جوری میشه که این اسم خیلی میشنوی " دختر بس" !!!
۹۵/۰۵/۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۲)

۲۱ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۲ مادمازل بی
چه بد! چه تلخ! برای بی مزه هاش!
و قوبونش برم ها برای با مزه ها!
طرفای آذربایجان به دختر بس میگن قیزبس!
پاسخ:
اوهوم تلخ.
ااا پس اونطرفا هم همچینچیزی هست !
سلام
1. بچه از الان به کار فنی علاقه داره، شما هم از الان به بچه! :))
2. بنده خدا پیرمرده هم شرایطش بحرانی بوده! باید درکش میکردید :)))
3. حالا اون آرشیتکته چرا صبح سراغ دکتر مغز و اعصاب می گشته؟ نکنه از صبح تا ظهر اومده بوده توی بیمارستان دنبال نیمه گمشده ش بگرده؟! چه خوش اشتها هم بوده! دنبال خانم دکتر می گشته!  :))
4. در مورد آخرم نمیدونم چی بگم واقعا :|
پاسخ:
سلام
1. :) من از خیلی وقته عاشقه بچه هام.
2. دقیقا باید چیکار میکردم؟ میگفتم راحت باش پدر من ؟
3. خیلی پررو بوده . فکر میکرده من دکترم خخخخخ کلا پسرا خیلی پر توقع ان.
4. :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">