دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

259.درهم نوشت

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ب.ظ
خبرای خوب اینکه مامان و بابام اومدن و من خیلی خوشحالم :) هروقت پیششونم بیشتر دلم میگیره از این انتخابی که تو زندگی کردم :( مامان برام یه پلاک مرغ آمین طلا گرفت که بینهایت دوسش دارم. بین خودمون بمونه خیلی دلم میخواست همسر برام اینو بخره البته تو ذهنم بدلشو میخواستم چون خیلی دوست داشتم، داشته باشمش(نصف سرچ های گوگلم گردنبند مرغ آمین بود) خلاصه که الان به آرزوم رسیدم :)
خبر خوب بعدی اینه که حیاط نشین شدیم از وقتی مامانم اینا اومدن. خودمون حالت عادی پامونو تو حیاط نمیذاریم (مخصوصا من)الان کلا تو حیاطیم. واسه شام، نهار، صبحانه، چای، میوه، گپ زدن و البته خواب بابام :) پرده های خونه هم از اون روز جمع شدن و خونه روشن شده حس میکنم قبلش خودمونو تو تاریکی حبس کرده بودیم. دلیلشم اینه که اول همسر بعدازظهرا تو نور خوابش نمیبره باید تاریک باشه، دوم میگه خونمون زشت میشه، پرده که هست خوشگل میشه :(
خبر خیلی خیلی خیلی خوب بعدی اینه که امسال قراردادمو با یه شرکت دیگه بستم که کل تجهیزات پزشکی استان داره، بهش گفتم اگه باردار بشم چی میشه؟ گفت هیچی 6 ماه برات جایگزین میارم بعدشم خودت میای دوباره :) به همین راحتی..... حالا دیگه تا خدا چی بخواد و کی بهمون بچه بده.
خبر خوب بعدی بیرون رفتنای ماست چون هروقت خانوادم میان خانواده همسر واسه خودشون برنامه بیرون رفتن میذارن و منو اصلا آدم حساب نمیکنن همسرم که انگار نه انگار. مثلا پارسال من 1ماه بود میگفتم مامانم اینا بیان بریم فلان جا و ذوق میکردم. بعد همون روز دیدم ماشینا پیچیدن یه ور دیگه 0_0 گفتن برادرشوهر گفته شلوغه اونجا. بماند که اونروز من قد تمام عمرم حرص خوردم جلو بابام با همسر دعوا کردم کلا بدترین شب و روز زندگی مشترکمونو گذروندیم. همون موقع به همسر گفتم به داداشت بگو هروقت خواست خانواده زنشو ببره بیرون خودش تصمیم بگیره!!
با توجه به اون ماجرا و تلاش های بعدی من برای اینکه به همسر یکسری نکات بفهمونم. همسر جان تو همه موارد نظر منو میپرسید و تا من موافقت نمیکردم تصمیمی گرفته نمیشد (خب مهمونای منن به اونا چه؟) واسه بیرون رفتن من دهکده چادگان پیشنهاد دادم که با کارت خودم بریم داخل. همسر گفت برادر شوهر گفته اونجا شلوغه ما میریم یه جا دیگه. گفتم خب برن!!!! عین آدم راه افتادن اومدن دنبال ما. دم در هم هی میگفتن راهت نمیدن و از این حرفا. برگه پذیرش که گرفتیم از دور به مامانم به شوخی اشاره کردم که نه بعد پدرشوهر خیلی پیروزمندانه فرمودن،گفتم راه نمیدن !!! چندین ساعت گشتیم و لب آب رفتیم و خوش گذشت بعد دنبال یه جا میگشتیم واسه نشستن. برادرشوهر باز افتاد جلو :/ به همسر گفتم من یه جارو دیدم بیفت جلو :) و بدین صورت خودم بیرون رفتنمون مدیریت کردم و خیلی به خانوادم خوش گذشت.از دفعه بعد بتونم حذفشون کنم صلوات!!!!
خبرای بدم هست که همشون مربوط به خانواده شوهره که خیلی حرص منو درمیارن. اول برادرشوهر که عادت به سلام دادن نداره مثلا از در میاد تو میبینه ما خونشونیم یه نگاه میکنه و میره. ماهم میگیم سلام معمولا عکس العملی نمیبینیم، خیلی که حالش خوش باشه یه حرکت ظریفی با سر میره (خیلی ظریف) با این که خیلی بهم برمیخوره پذیرفتم که شعورش همین قدره! ولی دیگه تحمل نمیکنم رفتارش با پدر و مادر منم همینطور باشه.ما که رفتیم اونجا خونه بود ولی نیومد سلام و احوال پرسی. بابام که با پدر شوهر تو حیاط بودن. برادر شوهر اومد بره تو اون یکی اتاق یه نگاه به من کرد و طبق عادت رفت(مامان ندید) بلند گفتم سلام به مامانم اشاره کردم، از راه برگشت و سلام علیک کرد. بعد از شام تو روی خودش به همسر گفتم داداشت طبق عادت یه نگاه به ما کرد و رفت یادش رفت به مامان سلام بده :/
خبر بد بعدی اینه که همسر همه زندگی من هست ولی من همه زندگی اون نیستم متاسفانه. چند وقت پیش تصمیم به شراکت گرفت اصلا به من چیزی نگفت بعد خونه باباش با همه مشورت کرد.من اولین بار بود میشنیدم 0_0 بعد که اومدیم خونه دیدم تا 2 یا 3 هفته بازم هیچی به من نگفت و مشورت نکرد. یه روز که تلفنی با شریکش حرف میزد وقتی قطع کرد گفتم حالا دیگه شریک داری پولایی که از من قرض گرفتی بده دیگه. گفت باشه و هنوز بهم چیزی نداده...من اون پولا اصلا برام مهم نبود میخواستم کار همسرم راه بیفته به هیچ عنوانم قصد پس گرفتن و پول من و پول تو نداشتم. منم کار میکنم واسه زندگیم. ولی سر اینکه من فرد اول زندگیش نبودم خیلی بهم برخورد. واسه خواهرشوهرم فکر کنم خواستگار اومده همه درجریانن غیر از من :( البته اصلا مهم نیست یه جوایی بهتر ولی باز از اینکه همسر منو محرم خودش ندونسته بهم برخورد. حالا منم تصمیم گرفتم اینقدر براش رو نباشم یه چیزایی واسه خودم نگه دارم..
چقد دلم پر بود...


۹۵/۰۵/۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۵)

تازوده سعی کن این رفتارش رو درست کنی...بعدها که بچه دار بشی و بچه هات بزرگ بشن سر این اخلاقهای باباشون هم خودت خیلی حرص میخوری هم اون بیچاره ها...الان سر یه بیرون رفتن ساده خانواده شوهر همه زندگیت رو تسخیر کردن بعدها سر دختر شوهردادن و پسر زن دادن بچه هات توهم همکاره بودن ورمیدارن...
پاسخ:
خیلی درستشون کردم نسبت به روز اول همچنان در جنگم و کوتاه نمیام.
مردا از زن های مرموز بیشتر خوششون میاد
نمیگم صادق نباشین ولی همچی رو هم نگین بهشون
پاسخ:
آره دقیقا دارم سعیمو میکنم :)
چشمت روشن خانومی خانوادت اومدم :* باید این رفتارهارو اروم اروم عوض کنی نه با دعوا خیلی ریز ریز  جزئ عادتهاست و باید تغیرشون بدی ایشالا موفق میشی
پاسخ:
دعوا که کلا نتیجه عکس میده
فعلا در تلاشم :)
گاهی از دست همسرت حرصم میگیره! از دست خانواده اش حرصم می گیره! 
به! به! خونواده ات اومدن پیشت. بهت خوش بگذره.
آره سعی کن تغییرشون بدی، تو می تونی خانم مهندس.
پاسخ:
مرسی از درکت :)
آره من میتونم اگه بدونی چه پیشرفتی داشتم این چند وقت :)))
وای چقدر درهم نوشتید!!! :))
خبرای خوبتون می چربید به خبرای بدتون :)
همیشه با شادی و تفریح
راستی! کم کم دارید شبیه عروس بدجنسا میشیدا! :))
پاسخ:
بعضی مواقع حرصم میگیره ازشون
باید بیشتر بیخیالشون بشم درسته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">