دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

275. حرف دلم

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۳۳ ب.ظ

http://nikolaa.blogfa.com/post/1450

این پست بخونید، تمام روزهای زندگی مجردیم به همین منوال گذشت، وقتی خوندمش یاد تمام قدم زدنهایی افتادم که نتونستم بزنم، چون دیرم میشد :(

۹۵/۰۶/۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۴)

باید کسی تو اون خونه نگرانش نباشه تا ببینه کسی زنگ نزنه بگه بیا بهتره یا اینکه آزاد باشه نصف شب بره خونه . یک پست احساسی و از روی اعصاب خوردی مجرد موندن طولانی بود به نظر من .

http://jorda.ir
پاسخ:
کسی نمیخواد نصفه شب بیاد خونه یا کسی منتظرش نباشه
منظور نگرانی از نکنه دیر برسم
دختر نیستی بفهمی :/
ترجیح میدم هیچی نگم
اه منم این مشکل رو داشتم. بحث من پیاده روی نبود. بدبختی من این بود دانشگاه و بیمارستان آموزشی مون طوری بود که ساعتش مشخص نبود. پاییز و زمستونها هم که دیدی یکهو تاریک میشه. حالا ساعت پنج است ها!  خیابان دانشگاه ما تو اون ساعت ها چنان ترافیک وحشتناکی داشت که نگو! مامانم زنگ می زد که کجایی؟ یا زمستون تبریزه، زمین یخه، تاکسی پیدا نمیشه.  دیر می کردم دعوایم نمی کرد ولی دلواپسی هایش من رو دق می داد. تا از سال سوم موفق شدم قانعش کنم و آزادی ام را پس گرفتم. پس از اون هیچکس اجازه ندادم بهم بگه کجا بودی؟ حتی همسر.  البته من هیچوقت نصفه شب یا دیروقت خونه نرفتم.  تلاشهای من  باعث شد حالا به خواهر کوچکم گیر نمی دهند.
پاسخ:
منم همیشه فکر میکردم باید یبا سرعت تمام برسم به خونه حتی به ویترین هیچ مغازه ای نگاه نکنم
همیشه بچه های بزرگتر قربانی میشن
:) جالب بود
هیچی هم که نداشت منو رو با نیکولای آبی آشنا کرد :)
پاسخ:
وبلاگش فوق العاده است 
از دستش نده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">