دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

348. فوریت های پزشکی 115

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۹ ق.ظ
مثل باد هفته ها میگذزه، کارای من سبکتر شده ولی تموم نشده، ارزیابا هم خبری ازشون نیست :/ اوضاع خونه هم خوبه! با خانواده شوهر هم خوبه!
دیروز مجبور بودم ظهر دوباره برم، ساعت 3... هزار بار به کاربر دستگاه امحا زبالمون گفتم در اینجا رو قفل نکن ما عصری میایم کار داریم! گفت باشه... هر دفعه تو روز میدیدمش همینو میگفتم میگفت باشه! آقا ما 3 رفتیم دستگاه روشن کنیم تا سرویس کارش میاد گرم بشه از اون طرف هم شرکت کنترل کیفی میومد دستگاههایی که مشروط و مردود شده بودن و من تعمیرشون کرده بودم دوباره چک کنن و لیبل عوض کنن...حالا من رفتم دیدم درش بسته است :/ کسی هم کلید نداشت! واقعا مردم خنگن یا خودشونو میزنن به خنگی. به کمک تاسیسات با یه میله فلزی درشو باز کردیم...حالا اونا اومدن اول رفتیم آزمایشگاه در اتوکلاوشون باز نمیشه واسه اولیننننن بار0_0 یعنی 4 تا دختر خودمونو کشتیم این تکون نخورد. زنگ زدم دوباره تاسیسات با کلی ناز و عشوهههههه اومد با یه حرکت خیلی ساده درشو باز کرد و یه جوری از بالا به ما نگاه کرد میخواستم سرمو بکوبم به دیوار...دو تا دختر رو جاهایی که باید میرفتن بردم و با پسره که دفعه اولش میومد بیمارستانمون رفتم اورژانس. پسره به پهنای صورت ابرو بود و اخم و سبیل! از لپای گلیش و لهجه اش هم فهمیدم ترکه. وای یعنی بداخلاق بودها! هرچی من حرف میزدم و توضیح میدادم دریغ از یه لبخند فکر میکردم الان یه چیزی برمیداره میکوبه تو کله ام! من مدام بین دوتا دخترا و این آقا و آقای امحا زباله که هر کدوم یه طرف بیمارستان بودم درحال بدو بدو بودم... از شانس من روز دوم عادت ماهانه ام بود. بعدم تو دلم میگفتم واسه چی؟ واسه کی؟ اینقدر تو بیمارستان انگیزمو گرفتن و جلو چشمام هرچی آدم کاری کوبوندن و هرچی آدم زرنگ تنبل و دودره بازه تشویق کردن و رو سرشون گذاشتن!
بالاخره منم مجبور بودم کارای خودم می موند و کسی نیست انجامشون بده!
از پارسال مسئول 115 بهم گفته بود ما چندتا دستگاه داریم هیچ شرکتی واسه 4تا دونه بلند نمیشه بیاد کالیبراسیون هروقت واسه بیمارستان اومدن هماهنگ کن واسه ماهم بیان!
ادامه نوشت: دیروز خیلی خسته بودم نوشتن پست برام سخت بود ادامه اش افتاد امروز...
داشتم میگفتم این دفعه هماهنگ کرده بودم واسه 115 هم برن واسه همین کار بیمارستان که تموم شد رفتیم 115. فکر کردم وسیله ها تو آمبولانس ولی گفتن تو و بیاین تو :) راستش همیشه دلم میخواست برم ببینم اون تو چه شکلیه؟ چیکار میکنن؟ کلا از نظم و مرتب بودن بچه های 115 خیلی خوشم میومد. همیشه لباس فرم های مرتب و تمیز. همه حرفه ای، کارشونم که واقعا ارزشمنده! رفتیم تو دوتا از همکارای بمارستانم اون موقع شیفت بودن و واسه من قوت قلب بود! وایییی اینقدر باحال بود یه حال داشتن دورش پر مبل بود وسطش میز پینگ پونگ، بی سیم ها آماده! آشپزخونه مرتب ، برامون چایی ریختن و جالبه که اون آقایی که همش اخم بود و ابرو، اونجا اینقد نیشش باز شده بود یه عالمه مرد دیده بود :) خیلی بهم خوش گذشت هیجان انگیز ترین اتفاق این چندوقتم بود :)
6و نیم کارمون تموم شد و بچه های کنترل کیفی لطف کردن منو تا خونه رسوندن بعد رفتن تهران....بدو بدو کارای خونه رو انجام دادم رفتم دوش گرفتم و شب رفتیم خونه مادرشوهر!وای ایناهم ول کن نیستن دم و دقیقه هی مارو دعوت میکنن. تا 12 شب هم اونجا بودیم بابا ول کنیننننن 5 تاشون افتاده بودن به حرف زدن و بحث کردن در واقع 5تایی باهم فریاد زدن 0_0
منم خسته، خسته ها، کمر دردددددددد، انگار سرماهم خورده بودم از بس تو حیاط بیمارستان دویده بودم.. بالاخره اومدیم و من تا فردا ظهرش و دوباره تا ساعت 5 خواب بودم و همش میگفتم چرا 22 بهمن باید جمعه باشه، آخه چرااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بی عدالتی از این بیشتر آخه؟
عکس پروفایل تلگرامم که کاملا وصف حال منه
۹۵/۱۱/۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">