دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

367. شوک

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ
هفته پیش یه اتفاقی افتاد میخواستم همون موقع بنویسم ولی چون آخرش معلوم نبود دستم به نوشتن نمیرفت...
هفته پیش سه شنبه مدیر زنگ زد اتاقم که یه نامه اومده براتون فردا باید برید اصفهان معاونت جلسه دارید، یه سوالم من از مهندس ب داشتم اومدید پایین بهتون میگم چیه!! مهندس ب رئیس اداره تجهیزات پزشکی استان اصفهانه، یه جورایی رئیس کل ما :) اولش چیزی نفهمیدم معمولا هرکی میره معاونتی جایی کارای بقیه هم انجام میده، بعد گفتم چه کاریه که مربوط به ما ولی من ازش خبر ندارم؟ حالا چرا نگفت گفت هروقت اومدید پایین میگم؟ راستش انقدر سرم شلوغ بود که وقت نگران شدن نداشتم. یه نیرو جدید اومد رفتم آموزشش هاشو دادم و رفتم دفتر مدیریت، مسئول امور مالی جدید و 1 نفر دیگه تو اتاق بودن(مسئول مالی قبلی که رئیس بزرگ بود بازنشست شده بعد از چندسالشو کسی دقیق نمیدونه) مدیر یه کم نگام کرد و من من کرد و گفت حالا بعدا صحبت میکنیم :/ دیگه دلم شور افتاد...
یه معرفی بکنم البته قبلا گفتم، رئیس امور مالی قبلی بسیار بسیار آدم زیرک و عجیب غریبی بود من فقط 1 سال و نیم باهاش همکار بودم و واقعا با اون همه سیاستی که داشت هیچ وقت نمیفهمیدم الان شاده؟ عصبانیه؟داره ازت تعریف میکنه یا میکوبونتت فکر کنم چندتا پستم به اسم رئیس بزرگ دارم، یه ویژگی دیگه داره که به شدت از کسایی مال این شهر نیستن بدش میاد حتی اگه مال 5 کیلومتر اونور تر باشه و البته منو تحسین میکرد که عروس این شهرم(چقدم که تحفه ان) ویژگی بعدیش اینه که کل اقوامش آورده تو بیمارستان و شبکه انقدر زیاد که ما تو شوخی هامون میگیم اسم بیمارستان باید با اسم فامیل اینا عوض کنن! خلاصه من رفتم دفتر مدیر...
خیلی آروم گفت رئیس بزرگ اون روز با یکی از آشناهاشون اومده اینجا که گویا عروسش مهندسی پزشکی خونده، مال اینجا هم هست!(یه جوری اینو گفت)گفت مثل اینکه رفته معاونت و مهندس ب گفته برو بگو بیمارستان نامه اعلام نیاز بزنه به ما 0_0 مدیر گفت راستش من فکر میکنم معاونت توپ انداخته تو زمین ما! حالا شما برو بپرس ببین ما به دوتا نیرو نیاز داریم یا نه؟ اگه داریم نامه بزنیم اگه نداریمم که هیچی دیگه!وای تو دل من چه خبر شد.... خیلی آروم گفتم باشه میپرسم و اومدم بیرون...وای اسم رئیس بزرگ شنیده بودم بیشتر قاطی کردم چون خیلی درمورد برشش شنیده بودم!
رفتم دفتر سوپر وایزر برگه ماموریتمو بگیرم همینجوری تو شوک، میگفت جلسه تون در مورد چیه من همینجوری نگاش میکردم 0_0 بنده خدا اینقد نگران من شده بود هی میگفت چته؟ نگرانت شدم ... من به کسی نگفتم به جز هم اتاقیم خیلی جلو خودمو گرفتم که گریه نکنم و نکردم ولی آشوب بودم. به همسر هم چیزی نگفتم چون معمولا جای دلداری بدتر دلتو خالی میکنه، میخواستم پست بنویسم شما برام دعا کنید دستم به نوشتن نمیرفت. نذر کردم اگه به خیر بگذره 50 تومن بدم مسئول دیالیزمون به کسی که میدونه کمک کنه! بگذریم تا اون روز تموم بشه و صبح بشه من پلک رو هم نذاشتم ته دلم میدونستم هیچی تو زندگیم تغییر نمیکنه ها ولی نگران بودم. بالاخره صبح شد حاضر شدم و راننده اومد دنبالم 8 و ده دقیقه رسیدم معاونت نمیفهمیدم چطوری این پله ها رو میرم بالا وارد اداره خودمون شدم و گفتن مهندس تو اتاقشه و رفتم تو...
هنوز نفس نفس میزدم از شدت تند بالا رفتن جریان گفتم و پرسیدم آقای مهندس ما دو تا نیرو میخوایم یا میخواین منو بیکار کنین؟ یه دفعه غش کرد از خنده و گفت نه بابا اینجوری نیست... گفت اومده اینجا(انگار خود دختره) هی اصرار اصرار اصرار اصرار منم بهش گفتم ما اونجا نیرو داریم نیروی خوبی هم داریم. برو فلان جا(نزدیکترین شهر به ما) گفتم مهندس اونجا هم 2 ماهه یکی فرستادی طرح گفت آره پیرمرد شدم یادم رفته! گفت انقدر اصرار عجیب غریبی کرده که من برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم برو ببین بیمارستان سنگ تو سرش نخورده دوتا نیرو بگیره حقوقشم خودش بده؟ همین! گفت حالا ما دوتا نیرو میخوایم؟ گفت نههههه اینقدر این موضوع بدیهی بوده که من اینجوری گفتم، اصلا صبر کن زنگ بزنم مدیرتون خودمم شمارشو دارم و در جا زنگ زد!
سلامممممم حال شما ب هستم، آقا ما یه شوخی کردیم که از سر خودمون باز کنیم.....نه نه اصلا و ابدا من همیشه گفتم ما اونجا یه نیروی عالی داریم دیگه خیالمون از بیمارستان شما راحته! قشنگ کارو جمع کرده شما دیگه بدون هیچ تردیدی بگید نه! بله بله بدون هیچ تردیدی! منم قول میدم دیگه از این شوخیا با کسی نکنم!و خداحافظی کردن..
آخیشششش یه نفس راحت ...بنده خدا خیلی از ما دلجویی کرد و به زور شکلات هم بهمون داد :) این داستان به پایان رسید.
چندتا نکته مثبت داشت که دیگه مدیر یاد گرفت اگه هرکی فردا دست آشناشو گرفت آورد تو بیمارستان بدونه چی جوابشو بده، دوم اینکه خیلی از من تعریف شد اونم توسط کی؟ مهندس ب!
یه نکته خیلی منفی داشت، اگه من الان حامله بودم چی؟ اگه 1 ماه دیگه زایمان میکردم چی؟ اونوقت مدیر هم بهم رحم نمیکرد بگه جریان از چه قرار...
اگه حامله بشم چی؟ :(
۹۶/۰۲/۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">