دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

377. چی شد که رفتم و اومدم

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۴۵ ب.ظ

خب بذارین براتون بگم که چی شد که من رفتم دیدن نی نی! من فقط میدونستم هلیا خانوم دنیا اومده و یه کم زردی داره فقط همین. البته از اینکه مامانم هروقت زنگ میزنم دستش بده و خیلی چیزای دیگه شک کرده بودم. تا اینکه سه شنبه داداشم زنگ زد و خیلی ناراحت بود همش میگفت کی میای؟ یعنی چند شنبه میشه؟ یعنی کی میرسی؟ آره بد نیست... همون لحن صداش کافی بود که نفهمم چطوری برم! بدو بدو بلیط گرفتم و یه کوله برداشتم و رفتم. بقیشو تقریبا میدونید ولی تمام 5 روزی که اونجا بودم از صبح تا شب بیمارستان بودم و در حال حرص خوردن واسه یه خون گرفتن ساده حرص میخوردم چه برسه به بقیش... بدتر از همه، شنبه مرخص شد و ما با کلی ذوق و خوشحالی درحال جمع کردن وسایل بودیم که یهو گفتن ااا این جواب آزمایش بچه شماست کشت خونش مثبت شده (واسه عفونت) باید بمونید! وای همینمون کم بود عفونت بیمارستانی. بعدم گفتن باید ازش مایع مغزی نخاعی بگیریم ببینیم عفونت داره یا نه جوابش هم 72 ساعت دیگه میادو یعنی همه خورد شدیم مامان و باباش بیشتر... الهی بمیرم واسه هلیا که اینقدر اذیت شد. امروز صبح دیگه رضایت دادن آوردنش خونه اینقدر الکی تو بیمارستان نمونه تا فردا جواب آزمایشش بیاد. ایشالله ایشالله که منفیه! تو رو خدا دعا کنید.... کلی نذر ونیاز کردم. دعا کنید من تا فردا آرامش ندارم...

حالا بشنوید از من که مجبور بودم برگردم که سه شنبه برم سرکار. دلم پیش هلیا و خنده های تو خوابش بود. واسه قلوپ قلوپ شیر خوردن و بوی بدنش بود. واسه دستای کوچولوش که وقتی خواب بود نوازششون میکردم و میمردم واسه جای سوزن روی دستاش. نگران داداش و زن داداشم بودم ولی چاره ای نبود. دیشب در ترمینال پیادم کردن و رفتن چون باید میرفتن بیمارستان. توی 4 سال دانشجویی ام و این دوران دوری هیچوقت تو اتوبوس سوار شدن خسته نشدم. ولی دیشب مردم. یه زن چاققق کنارم بود که 2تا ساک هم گذاشته بود کنارش! خیلی سریع هم خوابش برد و نصف صندلی منم اشغال کرد. منم واقعا بدم میومد که بدنم باهاش تماس پیدا میکنه و اصلا نمیتونستم از یک پوزیشن تکون بخورم. خیلی تحمل کردم نصفه شب یه بار بیدارش کردم و گفتم عزیزم من جام تنگه! ولی خیلی فایده نداشت منم تا صبح همش حواسم بود1 میلی متر بهش تماس پیدا نکنم. صبح 6 و نیم رسیدم اصفهان. کفرم دراومده بود.رفتم تعاونی خودمون گفت 1 ساعت دیگه راه میفته ماشین. راستش خیلی شب تا صبح پام آویزون بودن حوصله اتوبوس نداشتم. گفتم دوتا تاکسی میگیرم میرم ایستگاه تاکسی ها راحت میشینم و میرم خیلی هم زودتر میرسم.1 چایی گرفتم و رفتم. رسیدم اونجا دیدم برهوته ماشین بودا مسافر نبود. نشستم نشستم نشستم حتی 1 نفر هم نیومد منم خسته و عصبانی از خودم که اصلا مگه شوهر قحط بود مگه من چقد عقده محبت داشتم که اینقد زود خودمو باختم و اومدم تو این خراب شده...

تا 8 و نیم تحمل کردم. چندبار زنگ زدم همسر جواب نداد. پیاده شدم گفتم برگردم همون ترمینال. اعصابم خورد بود تو خیابون راه میرفتم و اشک میریختم هی زنگ میزدم همسر جواب نمیداد. شاید من الان تو جاده مرده بودم نباید جواب میداد. تو تاکسی بودم زنگ زد منم ترکیدم بلند بلند گریه میکردم میگفتم مسافر نیست. اونم خواب آلو میگه خب چیکار کنم یه موقع هست یه موقع نیست. قیافه راننده تاکسی 0_0 پیاده شدم وسط خیابون زار میزنم و گریه میکنم همسر خیلی بداخلاق که چیکار کنم حالا؟ مثلا منو آروم کرد. من گریه میکنم و میگم خسته شدم خسته ام چیکار کنم؟ اونم هیچی نمیگه حتی 1 کلمه هم نمیگه. قطع کردم . همونجوری گریه میکردم. اگه امروز صبح یه دخنر تو اصفهان دیدید که روسری کرم داشته با یه کوله پشتی و عینک گنده که هی با پشت آستینش اشک و دماغشو پاک میکرده و چند دقیقه یه بار حتی بلند غر میزد و گریه میکرد اون من بودم! بالاخره که رفتم و دوباره بلیط گرفتم و بعد از کلی معطلی اومدم خونه. ظهر رسیدم. همسر خونه نبود به خودم گفتم 1 هفته نبودی بیخیال عصبانیتتو کنترل کن! تو عادت داری هروقت ناراحتی دلداری نشنوی و کسی آرومت نکنه! دوش گرفتم و همسر اومد گفت ببخشید واسه صبح و منم چیزی نگفتم.یه کم حرف زدیم و گفت خواهر کوچیکم 4 شنبه میره دانشگاه بعد عید فطر میاد فردا افطاری بدیم 0_0 کم من اعصابم خورده چقد درک و شعور داره شوهر من! گفت خودم غذا میگیرم منم گفتم باشه بعد یه کم با خودم فکر کردم واسه چی واسه کی؟ گفتم حالا اگه اون تو افطاری نباشه طوری میشه؟ من واقعا خسته ام اعصابم خورده فردا ظهر تازه جواب آزمایش این بچه میاد. گفت باشه... دوباره عصر داشت درمورد داداشم با لحن خیلی بدی حرف میزد که این چه زنی بود گرفت اشتباه کرد بچه آورد که بهم برخورد. مگه اون کلی قشرق بپا نکرد که تو فلان موقع اخم کردی مامانم ناراحت شده یا مدام اولتیماتوم به من میده مواظب رفتارت با خانوادم باش. گفتم عزیزم هرکسی یه جور خوشبخته بعدا دیگه اینجوری درمورد داداش من صحبت نکن! دیگه صداش درنیومد بی تربیت.

به شدت دلم دعوا و داد  و بیداد میخواد از صبح مونده رو دلم که من تو خیابون زار میزدم 1 کلمه حرف نمیزد تازه غرم میزد بعدشم  یه اس نداد ببینه من زنده ام یا مرده. فردا باید برم سرکار اهههههههههههههه

لعنت به این زندگی.

۹۶/۰۳/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۴)

۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۹ پشمآلِ پشمآلو
توکلت بخدا باشه عزیزم .. الا فشار زیاده بعضی رفتارا هم غلطه ولی سعی کن به حسای خوبت با ادما فک کنی رو منفیا تمرکز نکنی
ایشالا نی نی تونم سالمه به حق همی روزای بزرگ و عزیز رمضون
پاسخ:
خداروشکر جواب منفی شد 
ممنون از دعاهاتون
سلام.ایشالا نی نی زود خوب شه و ازمایشش خوب باشه.اوقات خودتو تلخ نکن...
پاسخ:
چشم عزیزم
اوقات شماهم تلخ کردم ببخشید
منم وقتی میرم شهر خودم برگشتنی حسابی حالم گرفته میشه و واقعا آدم اینطور وقتا همش عذاب وجدان داره که چرا نمیتونه تو این لحظه های سخت کنار خانوادش و عزیزاش باشه کمکشون کنه 
پاسخ:
پس توام منو درک میکنی مثل من به همه بگو از خانوادشون جدا نشن
کافرا بمیرن. وای به حال دل مامانش
نتیجه چی شد؟
پاسخ:
منفی شد خداروشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">