408. بعد از مدتها
راستش یه مدت بیحوصله بودم قضیه هم از وقتی شروع شد که از خونه بابام اینا برگشتیم. گفتم که با خواهرشوهر رفتیم، خب رفتیم و اومدیم به نظر من که خیلی هم خوب بود و خوش گذشت اتفاقا خیلی پر مهمونی و شلوغ پلوغ بود. دو روز بعد از برگشتنمون رفتیم خونه مادرشوهر اینا که خواهرشوهر عین برج زهرمار جواب سلام مارو بگی نگی داد و نداد پاشد رفت تو اتاق و درو بست😐😐😐 من راستش خیلی بهم برخورد و بعدش همسر گفت که ناراحت نشو این وقتی برگشتیم اومد هممونو شست گذاشت کنار و گفت خوب ازش پذیرایی نشده و جلوش به اندازه کافی خم و راست نشدن و هزار تا حرف دیگه که همسر به من نگفت فقط گفت دیدی که عصبی میشه چقدر بد دهن میشه. هیچ کدومتون نمیتونید تصور کنید تا چه حد. این دفعه دیگه توهین به من نبود توهین به خانواده و پدر و مادرم بود. جالب اینه تا وقتی گیر ما بوده نیشش باز بود وقتی کارش تموم شده شسته گذاشته کنار، دفعه اولش نیست از این کارا میکنه ولی ایندفعه دیگه ذهن و مغز مریضشون خیلی حال منو بهم زد. دو روز بعدشم مامانش رفته بود مغازه همسر و هرچی دلش خواسته بود بار ما کرد و هرچی از دهنش دراومد بهمون گفت...
راستش نتیجه همه این اتفاقا بریدن همسر از خانوادش شد، چون اونا همیشه اولویتش بودن و همه تلاشش راضی کردن اونا بود و به خیالش همش داره زحمتشون میکشه و واقعا میکشید ولی اینجوری مزدشو گذاشتن کف دستش رسما بهش گفتن تو تا حالا کاری واسه ما نکردی و شما همه چیه زندگیتون درسته ما شما رو میبینیم حرص میخوریم. خلاصه که بدجوری خودشونو خراب کردن و یه جورایی پسرشونو از دست دادن. و همسر اعتراف چقدر واسه همین توقعات بیجاشون با من دعوا کرده بود و واسه زندگیش کم گذاشته.
ادامه در پست بعد