دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

چند روز پیش رفتم دفتر سوپروایزر فکس بفرستم دیدم سوپر(خانم شهردار) خیلی کلافه و عصبانیه . من هیچی نگفتم خودش گفت موهام لخت که هست ،شستمشون تمیزه، زیر مقنعه هی عقب و جلو میشه دارم دیوونه میشم(خانوما میدونن یعنی چی). گفتم چرا نبستی ؟ گفت کوتاهه. همون موقع یکی از خدمه ها اومد و من یهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی رفت بهش گفتم میخوای موهاتو رو سرت ببافم دیگه تکون نخوره؟ گفت کوتاهه ها. گفتم من میتونم . سریع درو بستیم و مقنعشو درآورد. منم از جلو سرش براش بافتم تا پایین یه گیره هم تو موهای خودم بود براش زدم. اینقد خوشگل شد. خودشم یهو مهربون شد گفت: مامان میدونی چند ساله کسی موهای منو نبافته!

ظهر که دیدمش با خنده بهم گفت تکون نخورده عالییی دستت درد نکنه :)

تو دلم گفتم حتی یه خانوم 50 ساله با این هیبت و اقتدار که راحت یه بیمارستان میچرخونه و همه هم ازش حساب میبرن دوست داره یه موقع  هایی بشینه و یکی موهاشو ببافه و بهش بگه چقدر خوشگل شدی.

واقعا تو وجود همه زنا تو هرشرایط و سن و سالی یه دختر بچه کوچولو 5 ساله است که دوست داره یکی موهاشو ببافه ...

خانوم مهندس
۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۱۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

یه ارتوپد اومده برامون خیلی باحاله قدبلند و خوشتیپ به چشم برادری البته :) یه تخت میخواست که به خاطرش خیلی دوندگی کرد. قیمتش 27 تومن بود بیمارستان گفت نداریم. شانس آورد و یه خیر پیدا شد که 20 تومن بده . تصمیم بر این شد که 20 تومن خیر بده 7 تومن خود بیمارستان . با شرکتم صحبت شد و قرار شد واسه بعد عید اقدام کنیم. بعد از عید که اومدیم رفتم پیش کسی که رابط بین خیر و بیمارستان بود و گفت ولش کن پول نگه میداریم واسه یه کار دیگه خود بیمارستان اینو بخره. من رفتم حسابداری گفتم قرار خودتون بخرید تختو؟ گفتن نه خیر پیدا شده دیگه. رفتم دوباره پیش رابط ، گفت اونا چیکاره ان که اینطوری میگن بیمارستان مدیر داره. راستش دیگه پیش مدیر نرفتم یه کم ازش میترسم. تو مرخصی زایمان که بودم مدیر عوض شده و کلا حس بدی به من داره فکر میکنه جای یکی دیگه اومدم  نمیفهمه من 4 ساله اینجام یکی فقط واسه 6 ماه اومده و رفته. دلیل دیگه امم اینه که فوق العاده مذهبی و کلا نسبت به زنا یه حسی داره که اصلا چرا راه میری؟ حرف میزنی ؟ میخندی؟ کار میکنی؟ نگاه کردن که هیچیییی رو زمین قفله.حس میکنم یه تنفری نسبت به من داره حالا شایدم توهمه ولی فعلا برنامم اینه که تا میتونم دور برش نرم. خلاصه یکی دو هفته گذشت و من دکتر ارتوپد تو راهرو دیدم هنوز سلام نداده میگه تو روت میشه به من نگاه کنی؟ میگم آقای دکتر دونفر دیگه باهم اختلاف دارن نمیخرن به من چه؟ میگه بیا بریم همین الان اتاق رئیس من تو رو گروگان میگیرم ، میگم یا تخت بخرین یا من اینو میکشم. وای من مرده بودم از خنده رفتیم اونجا و در حضور مدیر و رئیس جریان توضیح دادم . گفتن برو اون رابط پیدا کن (این رابط خودش یه سمت مهم داره تو بیمارستانا) ما رفتیم و آوردیمش و اونجا قشنگ به حرفا گوش کرد و گفت پول حاضره بخریم :/ هیچی دیگه فقط من باید گروگان گرفته میشدم تا مشکل حل بشه.

البته بازم من چشمم آب نمیخوره تا تخت نیاد تو بیمارستان بسته نشه چیزی نباید باور کرد.

خانوم مهندس
۲۸ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

روزای بدو بدوییه، صبحا ۶ بیدار میشم تا حاضر بشم، شیر بدم و شیر بدوشم و برم که همیشه هم دیر میرسم...اونجا هم که هزارتا کار هم ۶ ماه نبودم هم آخر ساله..

پدر و دختر تا ۸و نیم میخوابن بعد پا میشن حاضر میشن ، بابایی دختر میاره مهد زنگ میزنه به من که گذاشتمش برو پیشش. من بدو بدو میرم. تا وارد میشم مانتو و مقنعمو عوض میکنم با لباس بیمارستانی که نمیشه رفت تو مهد. همه بچه ها دورم جمع میشن و نگام میکنن تازگیا حرفم میزنن. مثلا میگن خاله نی نی منتظرته😍 دلسا دهنش باز منو دیده از خود بیخود میشه. بیست دقیقه بعد میدمش بغل مربیشو دوباره دارم مانتو و مقنعه رو میپوشم باز همه بچه ها جمع شدن و با تعجب نگام میکنن. دوباره بدو بدو. برو اورژانش برو آزمایشگاه برو انبار برو حسابداری، باز یه عالما کار که رو هم جمع شده. ساعت ۱۲ و نیمه دوباره بدو برو مهد همون داستان تکرار میشه تا ساعت ۲. ربع ساعت آخر دارم میپیچونم هرروز. برم دلسا رو حاضر کنم تا باباش بیاد. میایم خونه خسته، دوتامون از هم خسته تر دلسا اما پر انرژی. با صدای بلند ذوق میکنه. من تو بیمارستان نهار خوردم تا همسر بیاد نهارشو بخوره باهم حرفم میزنیم. دوساعته که  داریم تلاش میکنیم بخوابیم اگه دلسا بخوابه عالیه اگه نه که در حد همون تلاش باقی میمونه. همسر میره سرکار منم مشغول میشم. خونه رو مرتب کنم شام و نهار فردا رو آماده کنم. منوی دلسا خانم هم که کاملا جداست .لباسارو بندازم ماشین خونه جارو کنم، گاز تمیز کنم بالاخره هرروز باید یه کاری پیش ببرم وسطاش دلسا هم شیر میخواد هم خوابش میگیره اگه دوساعت بخوابه که عالیه. ساعت میشه نزدیک ۹ همسر میاد با دلسا بازی میکنه و شام میخوریم شاید من بتونم یه دوشم بگیرم اگه ظرفا هم بشورم عالی میشه. ساعت ۱۱ دختر خوابش میاد حسابی، من و دلسا میریم تو اتاق تا شیر بخوره و بخوابه. بچه بد قلقی نیست الان که بخوابه تا صبح خوابه. نیم ساعتی طول میکشه شایدم ۴۵ دقیقه. میام تو حال لباسای فرداش حاضر میکنم میذارم رو مبل. کوله پشتی کوچولوشو آماده میکنم و توش پوشک و قاشق و پستونک و پیش بندشو میذارم. ظرف غذا و میوه اشو میذارم تو یه پلاستیک تو یخچال که باباش یخچالی هاشو راحت برداره. یه شیشه هم آب جوشیده میخواد شبا شیشه خالی رو میذارم کنار چایی ساز که صبح یادم نره. بعد پنبر و گردو و خرما رو میارم و چندتا لقمه میگیرم دوتا واسه خودم دوتا واسه همسر . صبح ها چایی که درست کردم تو دوتا فلاکس کوچولو صاف میکنم که بتونیم صبحانه بخوریم . ساعت ۱۲ گذشته من دارم بیهوش میشم میرم بخوابم. تو خواب و بیداری صدا میاد پا میشم میبیمم چشماش بازه ساعت گوشی نزدیکه ۳ صبح یا شایدم ۲ شبا ساعتو نمیفهمم. باید شیر بدم. بعضی شبا دوبار بعضی شبا ۱ بار بیدار میشم. ولی دفعه بعدش الارم گوشی دیگه جدی جدی باید پاشم. آروم و ساکت که بقیه رو بیدار نکنم.

فعلا زندگی اینطوریه ... من دوسش دارم

اگه هوا گرم بشه بیشترم دوستش خواهم داشت

از ۲۰ کیلو وزنی که تو بارداری اضافه کردم ۲ کیلو مونده فقط و خیلییی خوشحالم که دیگه چاق نیستم اونم حالا که دارم جاری دارم میشم.

خانوم مهندس
۱۲ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

آقا دیدین زمستون به نصف نرسیده همه منتظر عیدن... تلویزیون اینستا هوا همه دارن میگن داره بهار میاد

من که خیلیییی خوشحالم و منتظر خدایا شکرت 

خانوم مهندس
۰۷ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند روز پیش مدیر بیمارستان زنگ زد که کی میای؟ گفتم از اول اسفند . گفت نه دیگه پاشو بیا . گفتم چشم کارای مهد کودک درست کنم سعی میکنم یکی دو هفته زودتر بیام. گفت حتمااا این کارو بکن.‌..

امروز صبح که بیدار شدم یه پیام از همکارم( کسی که واسه ۶ ماه باهاش قرار داد بستن بیاد جای من) دیدم که واسه فلان موضوع میخوان حلسه بگیرن پاشو بیا‌ . هنوز پیام هضم ( املاش درسته؟)نکرده بودم از بیمارستان زنگ زدن که بیا . ماهم گفتیم چشم. حالا من تا الان زیاد رفتم بیمارستان تقریبا هر دوهفته یکبار ولی همیشه یا مامانم بوده یا دلسا پیش باباش بوده و اول صبح رفتم تا ساعت نه و نیم اومدم که اونم به کارش برسه. حالا ساعت ۱۰ صبح بدون بابایی من چیکار کنم.یه کم نشستم فکر کردم دیدم اولا که هوا خوبه و واقعا سرمای ماه گذشته رو نداره و آفتابیه. دوم اینکه تا کی اینقدر رفت و آمد با بچه رو واسه خودمون اینقدر سخت کنیم و همیشه با یه عالمه وسیله راه میفتیم از این طرف به اون طرف. اصلا چندبار پیش اومده از اون وسیله ها استفاده کنیم؟ 

در نتیجه در یک حرکت انقلابی پاشدم حاضر شدم توی کیف خودم دوتا پوشک و وسایل تعویض و یه شلوار محض احتیاط یه شیشه شیر که صبح دوشیده بودم و یه جغجغه گذاشتم و سرهمی پشمی دختر تنش کردم و زنگ زدم آژانس. نسبت به بیرون رفتن معمولی خودم فقط دلسا بغلم بود😁😁 تو ماشین خیلییی حس خوبی داشتم. چقدر زندگی شیرین تر شده واقعا از ته دلم واسه هرکی دوست داره مادر بشه و این حس تحربه کنه دعا میکنم... خدا بزرگه.

از همون در بیمارستان از نگهبان و خدمه و دکتر و مرستار و تاسیسات و ... هرکی منو میدید میگفت ااا خانم مهندس کی میاین دلمون برات تنگ شده😂😂😂 دلسا هم میدیدن که دیگه هیچی ... از اینکه دیگه یه گرد قلمبه نبودم و میتونستم از پله ها برم بالا و پایین و نباید در پر از میکروب آسانسور باز کنم هم خیلی خوشحال بودم... خلاصه که اینقدرررر بهم ابراز علاقه شد کلی دوق مرگ شدم. دلم تنگ شده واسه بدو بدو هام. واسه صبح زود بیدار شدن و صبحانه های هولهولکی . فقط خداکنه دلسا هم باهامون راه بیاد. به امید خدا داره شروع میشه.

اولین روز مادر دختری خوب بود...

خانوم مهندس
۰۶ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۴۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

خانوم مهندس
۲۶ دی ۹۷ ، ۱۲:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

امروز دختر ۲ ساعت گذاشتم پیش باباش رفتم ارایشگاه موهامو رنگ کنم. شیرم براش گذاشته بودم تو شیشه. وقتی اومدم قیافه باباشو باید میدیدین دود از کله اش بلند میشد و به شدت کلافه و عصبی بود. من که میرفتم دلسا خواب بود ولی خب بیدار شده بود کلی جیغ و گریه و در عین گرسنگی شیشه رو پس میزده. لباسشم کثیف کرده بود باباش اومده عوضش شده در حین عوض کردن جیش کرده بود😂😂😂 

یعنی دخترم سنگ تموم گذاشته بود واسه بابایی. من که رسیدم یهو آروم شد لباساشو تنش کردم یه کم چرخوندمش آروم شد باباش که رفت سرکار شیر خورد و خوابید هنوزم خوابه‌ .. حالا اینا به کنار ۱ ماه دیگه از مرخصی من مونده چیکارش کنیم این خانوم که فقط پیش مامانش ارومه😥

خانوم مهندس
۲۵ دی ۹۷ ، ۱۸:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

دلسا تو گهوارش خوابیده

غذا روی گاز داره قل میخوره

من وایسادم پشت پنجره بزرگ تراسمون و دارم دونه های برف نگاه میکنم

حیف که نمیتونم قهوه بخورم

پی نوشت: فقط ۱ ماه و چند روز از مرخصی ام مونده و دارم نهایت استفاده رو میکن

پی نوشت ۲: قهوه که میخورم به طرز عجیبی دلسا بد خواب میشه چون شیر خودمو میخوره. شایدم من توهم میزنم ولی دیگه به امتحان کردنش نمی ارزه.

خانوم مهندس
۱۹ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

نمیدونم تربیت ما اینطوری بوده یا ذاتا من اینطوریم یا نمیدونم چی که فکر میکنم همش باید خوب باشم نگم حال ندارم و حالم خوب نیست و این حرفا واسه همین تو کل دوران بارداریم اصلا نمیگفتم من نمیتونم فلان کار بکنم و همیشه مورد تعجب همه بودم با توجه به اینکه کارمم فنی بود ‌. مثلا میدی  من با شکم ۸ ماهه رفتم زیر دستگاه با پیچ گوشتی دارم یه کاری میکنم..

بعد از زایمانم دقیقا همینطوری بودم فکر میکردم زشته اگه من الان جا پهن کنم بگیرم بخوابم . دکترم برام شیاف نوشته بود که وقتی مصرف میکردم دیگه هیچ دردی نداشتم همه اینا رو اضافه کنید به خوشحالی وافر من و ذوقی که نمیدونستم باهاش چیکار کنم. در نتیجه همش بشین و پاشو همه کارای بچه رو خودم بکنم. نشسته شیرش بدم. خودم ببرمش شنوایی سنجی و بهداشت و این حرفا.که البته تمام کارام اشتباه بود.... روز پنجم فهمیدم چندتا از بخیه هام باز شدن☹

رفتم دکتر برام تمیزش کرده که فوق العاده دردناک بود و یه سری مراقبت ها بهم داد که تقریبا منو انداخته تو جا. و گفت اگه بعد از ۱ هفته خودش جوش نخورد باید دوباره برات بخیه بزنیم. روزای اول خیلی ناراحت کننده بود و من خودمو بیشتر باخته بودم. مدام گریه میکردم و از اینکه فقط به بچه شیر میدادم و بقیه کاراشو مامانم میکرد حس بدی داشتم. و اینکه رو تخت خوابیده بودم‌. اتاق خواب ما هم پنجره نداره‌. فقط دلسا رو میاوردن من شیرش بدم. منم مدام گوشم به در ببینم بچم گریه نمیکنه؟ بقیه چی میگن؟ چه خبره؟ دیگه طاقتم تموم شد زدم زیر گریه که تورو خدا جای منو ببرین توی هال. 

به خودم گفتم تا جمعه به یه بهبودی خیلیی خوبی رسیدی و تا هفته آینده خوبه خوب شدی. امروز که همسر زخممو دید عکس العملش عالی بود گفت خیلییی خوب شده. داره بسته میشه. و من از ذوق مردم. البته همشو مدیون مامانمم که خیلی خوب ازم مراقبت میکنه. الان حالم بهتره ولی باز یه موقع هایی دلم میگیره دیشب رفتم تو تراس و یه عالمه گریه کردم واسه منی که اینقدر فعال بودم و هرروز یه عالمه آدم میدیدم همین تو خونه زودن بس بود چه برسه به این وضع الانم. 

مثبتشو نگاه کنی باعث شد من بیام این پستارو بنویسم. 

دوستای گلم برام دعا کنید زود زود خوب بشم. و درس بگیرین که اینقد نگین من خوبم من خوبم یه کمم هوای سلامتیتونو داشته باشین بخدا زشت نیست.

خانوم مهندس
۰۹ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

خانوم مهندس
۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۲۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ نظر