دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

دیروز عصر با همسر رفتیم یه خرید کلیییی بعد از مدت ها رفتیم خرید یه چرخ برداشتیم از همون اول هرچی خواستیم برداشتیم خیلی با مزه یکی از همکارامو با خانوم و پسرش دیدم :) اولین بار بود بعد از شاغل شدنم بعدازظهر رفته بودم بیرون 0_0

بعد یاد آزمایشم افتادم به خودم گفتم چند روز دیگه میرم خون میدم (ترسو شدم) گفتم بیخیال و شب اسنک زدیم تو رگ :) اسنک سازمون مدتها بود روشن نشده بودخخخخخخخخ

صبح که از خواب پاشدم یه تصمیم جدی گرفتم گفتم این قضیه رو تموم کنم اگه لفتش بدم معلوم نیست کی به سرانجام برسه . گفتم این همه خون دادم چون یه بار غش کردم چرا ترسو شدم.صبحونه نخوردمو و همسر بیدار کردم که منو برسونه یه موقع فشارم نیوفته :)) تو آزمایشگاه تا منو دیدن همه رنگشون پرید هیچکس حاضر نبود ازم خون بگیره :( بالاخره یکیشون اومد و خداروشکر غش نکردم و تموم شد به همین راحتی . قبضم هم بردم یه جا چون پرسنل بودم برام رایگان کرد :)) یعنی کل آزمایشام 10 تومن واسم تموم شد خداروشکر حالا فقط باید یه نامه بگیرم و پیش دکتر ببرمشون.

امروز رفتم وضعیت محافظای بیمارستان و وسایل چک کردم افتضاح بود یعنی ما یخچال 2 تومنی خونمونو بدون محافظ نمیزنیم تو برق اینا دستگاه 20 میلیونی همینجوری زدن به برق ups هم خداروشکر 3 تا بخش بیشتر ندارن . خلاصه که رفتم پیش رییس بیمارستان و جریان گفتم و 25 تا محافظ 4 تایی خواستم اونم درجا سفارش 50 تا داد :)))))چندروزه اینجا همش رعد برق و بارونه.تلفنای بیمارستان هم چندروزه قطعه و اینترنت بیمارستان و همچنین آنتن های ایرانسل . یعنی من با دنیای بیرون هیچ ارتباطی نداشتم :) همسرخیلی بهم زنگ زده بود ساعت 2 نشده بود اومد بیمارستان که باهم بریم خونه. نهار نداشتیم تا اومدیم یه بسته گوشت چرخی درآوردم و نیم ساعته یه غذایی پختم واییی. همسر بعد غذا رفت  اصفهان منم قراره 5 برم بیمارستان میان تختای دیالیز درست کنن و من باید اونجا باشم. منم تصمیم گرفتم فکر شام امشب و نهار فردا باشم سریع یه عدس پلو پختم که الان آماده آماده است.  

خانوم مهندس
۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز جمعه است صبح که بیدار شدم همسر نبود، رفته بود اصفهان آزمون آموزش و پرورش بده.منم تنهایی پاشدم صبحانه خوردم و شروع کردم به مرتب کردن خونه. کمدها و دراور و لباسای پشت درو ریختم پایین همه رو مرتب کردم. بعد لباسای سرکارم و یه سری لباس که رنگ میدن و نمیشه بریزی تو ماشین لباسشویی رو شستم(همین الان صدای رعد و برق شنیدم رفتم جمعشون کردم خداروشکر خشک شده بودن) بعدم رفتم سراغ گاز با سیم افتادم به جونش یعنی الان برق میزنه ها.... ماشین لباسشویی هم تمیز کردم و کوکو سبزی درست کردم و الان خسته و کوفته نشستم تا همسری بیاد نهار بخوریم عصری هم بریم خرید که خونه خالیه خالیه........ بوی کوکو داره منو میکشه.

دوشنبه مامان و بابام دارن میان خونمون :)))))))))) کلی کار دارم فردا عصرم بیمارستان کار دارم چند ساعتی.

با رییس شرکتمم حرف زدم گفت این هفته میخوام حقوقتو بریزم منم گفتم من که این همه صبر کردم یه هفته دیگه هم صبر میکنم 2 ماه باهم بهم بدین. اوشون هم استقبال کردن. نگران آزمایش خونمم نمیدونم فردا بدم یا نه؟ دوباره غش نکنم؟؟؟؟؟؟؟

خانوم مهندس
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
همسر دیشب گفت من فردا آبگوشت درست میکنم. ظهر اولا یادش رفته بود 5 شنبه است من 1 کارم تمومه منو جا گذاشت رفت خونه پیاده اومدم خونه. نهارم چشمتون روز بد نبینه تلخ بود 0_0 نمیدونم چیکار کرده بود از شدت ترشی تلخ بود . الانم گشنمه شبم خونه مادرشوهر :(
یه ذره ناراحتم همه اولای کارشون یه ذره سوتی میدن نه؟
بعدا نوشت: چرا من فکر میکنم با سرچ کردن خوراکیهای خوشمزه سیر میشم؟؟؟
خانوم مهندس
۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز صبح بدون صبحانه خوردن رفتم سرکار تا رسیدم بدو بدو رفتم آزمایشگاه که زودی کارم تموم بشه. کارای پذیرشو انجام دادم و آقای میم بهم گفت برو تو (از همون در که همیشه واسه تعمیرات میرم ) بعد به همکارش گفت زود نمونه منو بگیره برم سرکارم. رفتیم و نشستم بعد که خانوم کارشو شروع کرد (من رومو کردم اونور)گفت واااا خون تو رگت نیست. اصلا خون نمیاد بعد خیلی تلاش کرد یه کمم طول کشید منم واقعا از خون دادن و سرم وصل کردن نمیترسم(از آمپول زدن میترسم ولی از آزمایش دادن نه) حتی چندماه پیش چکاپ کامل شدم ولی نمیدونم چرا درحین انجام این عمل سرم گیج رفت حالت تهوع گرفتم و خیس عرق شدم. فقط گفتم من حالم خوب نیستا............ دیگه هیچی نفهمیدم.

خواب میدیدم ...درمورد یکی به اسم خانم فاضل حرف میزدیم قشنگ انگار خواب بودم بعد چشمامو باز کردم نمیدونستم کیم؟ میدیدم یکی سرمو با دستاش گرفته بهم میگه حالت خوبه؟ یکی دیگه گفت زنگ بزم 115 اون گفت نه آب قند بیار. بعد همون خانم دیدم تازه فهمیدم کیم، کجام .گفتم میشه یه روز دیگه خون بدم.به زور بلندم کردن رو تخت خوابیدم پامو زدم به دیوار حالم خوب نبود. همه رو ترسوندم.آب قند خوردم کم کم بهتر شدم یه کم دراز کشیدم و رفتم سرکارم خیلی گفتن حالت بد شد برو اورژانس گفتم باشه. تا ظهر گیج میزدم و حالت تهوع داشتم :(

شانس من همه هم اونجا بودن یه نفر از اورژانس یکی از قسمت اداری آبروم رفت کامل تو بیمارستان یه آزمایش خون نتونستم بدم :((((((((

خوانندهای وبلاگم کجان؟؟؟؟؟؟

خانوم مهندس
۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز صبح رفتم آزمایشای طب کارمو بدم متاسفانه آزمایش خونای خودمو قبول نکردن چون مال 5 ماه پیشه :( اولین آزمایش شنوایی سنجی بود که تو همون شبکه بهداشت ازم گرفتن. باید میرفتم تو یه اتاق مثل اتاق پرو رو به دیوار مینشستم و یه گوشی میزاشتم رو گوشم (رو مقنعه) یه شاسی هم دستم بود قراربود هروقت صدا شنیدم اونو فشار بدم . صدا نبود که اینقد ضعیف بود.گفتم الان بیام بیرون میگه خانم کری ولی گفت گوشات خوبه (خداروشکر) گفت باید برم بانک هزینشو بدم 12 تومنه بانکم شلوغغغغغ دیگه آقا لطف کردن چون همکارشونم دستی ازم گرفتن (10 تومن) برگشتم بیمارستان باید اسپیرومتری میدادم که همکاران لطف کردن ازم گرفتن. وای نفس نداشتم که آخرش آقایی که ازم میگرفت رفت یه لوله آورد گفت فوقش خودم به جات فوت میکنم ولی گفتم بذار واسه آخرین بار امتحان کنم و تونستم:) بعدم باید یه نوارقلب میگرفتم که رفتم بخش جراحی زنان به مسئول بخش گفتم هروقت کار نداشتی منو صدا کن . نزدیکای ظهر اونم انجام شد و الان فقط آزمایشای خونم مونده که باید ناشتا باشم. اونا هم دادم دکتر برام تو دفترچه نوشت و بچه های آزمایشگاه گفتم برات رایگان میکنیم :)))))))) چقد خوبه تو بیمارستان کار کنی. اگه تا فردا ظهر کارام تموم بشه فردا عصر میرم پیش دکتر و 5 شنبه صبح نامه مو میزنن. دیگه هیچ کاری نمیمونه جز بستن قرارداد . میخوام بگم من که اینهمه صبر کردم یک هفته دیگه هم صبر میکنم حقوق دوماه باهم بهم بدین :)

خوبیه امروز این بود که مطلقا کسی کاریم نداشت نه زنگی نه پیجی واقعا خوب بود. دیروز دستگاه اکو مشکل پیدا کرده بود خانم دکتر نمیتونستن اکو کنن. مترون کلید اتاق اکو رو داد دست من تا برم درستش کنم (منم استرس خیلی دستگاهش خفن بود) کلی گشتم تا شرکتشو پیدا کردم خیلی زنگ زدم همش مشغول بود نزدیکای ظهر جواب دادن مشکل گفتم بعد خودشون باهم تماس گرفتن و خیلی باحوصله راهنمایی ام کردن و تنظیمش کردیم. ولی تا ظهر که من بودم خانم دکتر نیومد که ببینم درست شده یا نه. امروز صبح که دیدمش گفت درست شده بود. وایییی اینقد خوشحال شدم که نگو.

خدایا شکرت هرروز یه چیز جدید یاد میگیرم .

خانوم مهندس
۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز صبح با یه عالمه برگه و صحبت که آماده کرده بودم و یه عالمه ذوق سر ساعت 8 رفتم دفتر ریاست. هیچ خبری نبود :/ رفتم پیش سوپروایزر آموزشی چند دقیقه بعد رییس بیمارستان اومد گفت از این کمیته ای ها خبری نیست؟ گفتم من هستم دکتر :) رفتم و دیدم فقط دکتر داروخونه (که قبلا درموردش نوشتم) بود سلام دادم و نشستم خیلی طول کشید تا بقیه اومدن و جلسه شروع شد. بیشتر وقتم درمورد داروها حرف زدن یا بهتر بگم دعوا کردن 0_0 کاملا همه باهم دعوا میکردن.سر اینکه داروهای تاریخ گذشته یا تاریخ نزدیک چیکار کنن خیلی دعواهاشون طول کشید حتی وسطش مترون منو صدا کرد رفتم سر دستگاه اکو تو زایشگاه بعد دوست باشگاهمو دیدم اومده بود زایمان کلی حرف زدیم و گفتم بذار بازم برم تو جلسه. همچنان همون بحثا آخرش که مثلا جمع شد مسئول کمیته ها بالاخره به من گفت شما حرفی نداری؟ یه قسمتشم مربوط به شماست. منم تند تند نیازهامو گفتم ولی دوست داشتم بیشتر درمورد تجهیزات صحبت بشه. خلاصه تموم شد .از اینکه تو این جلسه ها هستم خیلی خوشحالم یعنی یه سمت مهم تو بیمارستان دارم. امروز خیلی کار کردم اینقد که یهو ساعتمو نگاه کردم دیدم ااا 12 است. نزدیکای اذان آقای دبیرخونه اومد گفت شماهم انگشتت تعریف نشده (واسه ساعت ورود و خروج) گفتم نه. گفت بعد نماز بیا پایین :)))

زودتر از خودش اونجا بودم بالاخره بعد از 1 ماه و 23 روز منم موقع سرکار رفتن و برگشتن انگشت میزنم . خدایا شکرت.

فردا صبحم پاس میگیرم میرم آزمایشای طب کارمو میدم خیلی دیر شد از اول هفته همش کار داشتم.

همسر فوق العاده مهربوننننننننننننن شده. 

خانوم مهندس
۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
خداروشکر داره بی پولی مون تموم میشه، اخلاق همسر هم خیلی خوب شده.کارمم خوبه فردا جلسه دارو درمان و تجهیزات پزشکی داریم ،منم دعوتم در دفتر ریاست :) حالا خجالت میکشم خخخخخ
امروز ازسرکار که اومدم تا یه ربع به 6 خواب بودم تازه مامانم زنگ زد وگرنه معلوم نبود تا کی خواب باشم.سالگرد ازدواج داداشم بود و مهمونی گرفته بودن همه دور همو بزن برقص منم اینجا تنها :(
عصری اینترنت نداشتیم الانم اینقد استرس دارم که همسر نیاد سرلب تابم تمرکز نوشتن ندارم. فقط این که من حقوق میخواممم.
خانوم مهندس
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
5شنبه شب شام ماکارونی داشتیم همسرم همچنان بداخلاق، یه عالمه سس هزار جزیره ریخت رو ماکارونی بعد با ترشی خورد........... منم باخوشرویی گفتم حالت بد میشه عزیزم. یه دفعه ناراحت شد قاشقشو انداخت و هی دور و بر نگاه کرد که یعنی کوفتش کردم. دیگه خسته شدم مگه چی گفتم که اینجوری باهام رفتار میکرد؟ مگه من آدم نیستم که همه باهام دعوا دارن؟ بغض گلومو گرفت چشمام پر اشک شد ولی خودمو کنترل کردم به زور یه قاشق خوردم و گفتم سیر شدم اینم بخور. رفتم تو اتاق دیگه نمیتونستم خیلی طاقت آورده بودمو لبخند زده بودم.
یه عالمه گریه کردم ولی بدون صدا صورتم خیس خیس شده بود، دراز کشیده بودم رو تخت و گریه میکردم یه نیم ساعت بعد همسر اومد تو اتاق بالشت برداره دستش خورد به صورتم دید خیسه(آخه چراغ خاموش بود) فکر کنم دلش سوخت برام که یهو مهربون شد هرچی پرسید چرا گریه میکنی؟ گفتم گریه نمیکنم.
بعدش دیگه یهو همسر مهربون شد اصلا شد آدم قبلی...حتما باید اشک منو درمیاورد. اینم میدونم که همسر اصلا آدم توداری نیست بلد نیست ناراحتیش و به خاطر کسی پنهون کنه مثلا اگه بامن قهره بلد نیست میریم خونه باباش جلو اونا به رو خودش نیاره. یعنی وقتی خوبه ،خوبه. به خاطر من ناراحتیشو پنهون نکرده.
یه دفعه همه چی عوض شد دیگه برج زهرمار نبود مهربون شده بود.حس کردم چقد دلش برام سوخت. جمعه صبح پاشدم از صبح زود خونه تکونی اونم اومد کمکم یه عالمه گردو شکست. بعد گفت امروز کار داری اگه مامانم گفت بریم بالا میگم نه. یعنی اینجوری بودم 0_0 .بعدم رفت لوبیا سبز گرفت تا شب باهم درستشون کردیم. منم تا 9 شب تو آشپز خونه بودم تو هال خوابم برد بعد پاشدم رفتم سرجام و تا صبح هیچی نفهمیدم.صبح همسر هم با من پاشد همیشه تا 8 خواب بود. بعد رفت حلیم گرفت و بعداز مدت ها باهم صبحانه خوردیم. منم رسوند توراهم همکارمو دیدیم رسوندیمش.ظهرم یه اس داد که خیلی تعجب کردم گفت مامان گفت ظهر بریم خونشون.خسته نیستی میای؟
یعنی کف کردم از کی تا حالا دراین مورد نظر من پرسیده میشه همیشه اس میداد شام بالاییم در همین حد. منم گفتم بعله عزیزم چقد شما مهربون شدی.اومد دنبالمو زودم برگشتیم.
از سرکارم بگم که آقای ق امروز باهام مهربون بود دوباره 0_0 کلی باهام حرف زد و کارامم خیلی خوب پیش رفتن.آها نگفتم تصمیم گرفتم امروز اصفهان نرم  بیشتر به خاطر این پرینتر اکو که آقای ق گفت به مهندس کامپیوتر بگو. راست میگفت یه پرینتر جدا سونی که فقط به دستگاه وصله که کاری به من نداره اتفاقا از مدیریت هم بهش گفته بودن و  خیلی شیک از گردن من باز شد.
روز خوبی بود خدایا شکرت آرامش دارم.هم به خاطر همسر هم آقای ق هم کارم.
تعجب نوشت: همسر تصمیم گرفت عصری نره سرکار بمونه خونه پیش من 0_0 تا 7 هم موند بعدش یه مشتری سریش بهش زنگ زد و رفت.
خانوم مهندس
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیشب که همسر اومد دوش گرفت و خوابید نه شام خورد نه چای نه میوه ،دلم گرفت خیلی. زیادی خوب تا کردم این چندوقت با مشکلات دیگه طاقتم تموم شده. صدای تلویزیون قطع کردم و فقط تصویرشو میدیدم آخه همسر خیلی بدخوابه اگه بد از خواب بیدار بشه میشه یه برج زهر مار واقعی.اتفاقا همینجوری هم شد یادش رفته بود گوشیش سایلنت کنه، خواهر احمقشون که معرف حضورتون هست که گفتم ارشد قبول شده تا ساعت 12 دیشب وقت داشت ثبت نام کنه. تا یه ربع 12 نمیخواسته بره یهو تصمیمش عوض میشه هی زنگ زنگ زنگ اس ام اس ، اس ام اس منم تا پا میشدم صداشو قطع کنم کار از کار میگذشت.هیچی دیگه همسر پاشد عصبانی فقط زیر لب یه چیزایی میگفت باور کنید اگه نزدیکش میشدم منو له میکرد.من از ترس قلبم داشت میومد تو دهنم آخه نمیدونستم جریانم چیه دیدم اومد لب تاب روشن کرد بعد رفت تو یه صفحه چشمم به جمال خواهرشوهر که روشن شد فهمیدم چی شده یک کلمه هم حرف نزدم رفتم خوابیدم همسرم اومد ولی خوابش نمیبرد.این بیشتر اعصابشو خورد میکرد.منم خوابم نمیبرد شب بدی بود.

صبح رفتم سرکار، دیروز یه دستگاه که مال خیلی وقت پیش بود از تعمیر اومده بود مال بخش آقای ق منم باید به مسئول بخش که ایشون باشن تحویل بدم. دیروزهرچی زنگ میزدم اورژانس میگفتن الان نیست،5 دقیقه دیگه زنگ بزن، الان رفت و هزارجور حرف اینجوری منم هردفعه میگفتم خب اومد بگید من زنگ زدم. حالا همین آقای ق هرروز الکی منو پیج میکرد اونجا.تا ظهر خبری نشد. امروز گفتم تا اورژانس شلوغ نشده برم خودم بهش بگم. رفتم دم ایستگاه پرستاری هم بود اینقد بد جوابمو داد حوصله حرف زدن نداشت.حاضر نشد دستگاه تحویل بگیره با حالت خیلی بدی باهام حرف زد که حالا بعدا میام میبینمش. منم برگشتم.

خیلی تعجب کردم. تو دلم گفتم این همون بود که همیشه اینقد مهربون بود و من فکر میکردم تنها رفیقمه؟ همیشه کمکم میکرد؟ همیشه روش حساب می کردم؟

یه چیز دیگه هم خیلی حالمو بد کرد. تو بخششون یه پرستار چاق و گنده هست که خیلی فکر میکنه بامزه است مثلا آقای ق رو با یه لحن مسخره بچگونه به اسم کوچیک صدا میزنه.نمیدونم اون چرا اینقد خوشحال شد آقای ق اینقد بد باهام حرف زد اول صبحی ، نمیتونست جلو لبخندشو بگیره.

اومدم تو اتاق و کارامو کردم اتفاقا ecg اورژانس هم اومد ولی درست نشده بود گفتن دوباره بفرستین تا یه دستگاه نو براتون بفرستیم دیگه هیچی به آقای ق نگفتم.شنبه دوباره اصفهان کلاس دارم رفتم پیش مسئول آموش واسه راننده و اینا هماهنگ کنم دیدم همشون نشستن دور هم صبحانه میخورن و بگو بخند (آقای ق هم بود) هیچکس جواب سلامم نداد.هماهنگ کردمو خداروشکر تو همه کارامم تنهام چون کلاسام با پرسنل دیگه یکی نیست باید تنها برم باز.بازم رفتم تو اتاقم یه سری فاکتور تایید کردم نزدیکای ظهر اومدم پایین نامه هامو گرفتم شانس بدم یه دی وی دی هم بود که باید حتما میدادمش به آقای ق میخوان کلاس آموزشی کار با ونتیلاتور بزارن فیلم های آموزشی شو میخواستن.بردم اورژانس جلو ایستگاه پرستاری وایساده بود همون خانوم چاقه هم روبه روش بود ، خانومه تکیه داده بود به ایستگاه پرستاری یه دستشم زده بود به کمرش. دی وی دی دادم بازم همون رفتار بد دیدم که فقط با من داشت حتی تشکرم نکرد چقد گشتم تا اینو پیدا کردم براشون. برگشتم که برم آرنج اون خانومه خورد تو پهلوم. نمیکنه یه کم خودشو جمع و جور کنه دیگه فقط میخواستم به حال خودم گریه کنم........خیلی خودمو کنترل کردم. سر ساعت 12 از اکو زنگ زدن بیا پرینترمون خرابه رفتم خانوم دکتر نشسته پشت دستگاه پاهاشم گذاشته دو طرفش(پرینتر قسمت پایینه) حاضر نیست یه کم دستگاه بچرخونه من حداقل رو صفحه رو ببینم بعد میگه: درست شد؟؟؟

حالیش کردم که تکون بخوره رفتم سرش میبینم هدش خرابه دستی هم میزنی پرینت بیرون نمیاد. خب شرکتشم الان نیست. میگن نه از 3 شنبه خرابه خانم دکتر فلانی هم گفته شنبه صبح سالم باشه. خب من 3 شنبه نبودم 4شنبه که بودم. 12 پنجشنبه چه خاکی تو یرم بریزم؟ شنبه هم نیستم خداروشکر.زنگ زدم شرکتش مهندسشون نبود دیگه. تو همین هیری ویری فهمیدم دارن سی سی یو رو جابه جا میکنن یه جای دیگه. هیچکسم منو آدم حساب نکرده بود. منو بگو شنبه کلاس "طراحی ایمن بیمارستان بخش سی سی یو" داشتم با چه ذوقی هم میخواستم برم که واسه جابه جایی اطلاعات داشته باشم.

روز بدی بود 1:15 اومدم همسر یه کم جلوتر پارک کرده بود شانس ما یه ماشین سنگین (نمیدونم تو شهر چیکار میکرد) همینجوری وسط خیابون پارک کرده بود رفته بود تو سوپر مارکتی . ما نمیتونستیم از پارک دربیایم. همسر هم از شب قبل قاطی هی بوقققققق بوقققققققققققق میگم بذار من برم صداش کنم
. میگه نه.کلی بوق زد تا طرف با خیال راحت اومد ببینه جریان چیه. بعدم همسر عصبانی صداش کرد مرتیکه.... بیا ماشین بردار که خداروشکر نشنید وگرنه دعوا میشد و من دیگه طاقتشو نداشتم گفتم تو رو خدا آروم چرا دعوا درست میکنی؟ ما که عجله نداریم.

یادم رفت بگم صبح تو سی سی یو مانتوم به یه ترالی قراضه گیر کرد یه ذره پاره شد تا بهم حقوق ندن نمیتونم برم مانتو بخرم.

روزای بدی دارم.................................تنهام.

خانوم مهندس
۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیروز خیلی خسته بودم و تمام بدنمم درد میکرد روز قبلشم مادر شوهر یه آش واسمون فرستاده بود که از وقتی خوردیم حال جفتمون بهم ریخت، همسر که دل و روده اش ریخت بهم. منم توی بدنم یه عالمه هواست (از اونا نه ها!) اینقد که دلم میخواد یکی یه سوزن بزنه بین دنده هام این هوا خارج بشه خلاصه که حالم خوش نبود.توی این خستگی همسر اومده خونه که شب خونه مامانم ایناییم . نکرده بگه امشب زنم خسته است فردا شب میایم.ماهم پاشدیم رفتیم ولی به زور مینشستم دیگه کمرم نای نشستن نداشت، 4 ساعت تو راه و 5 ساعت سر کلاس نشسته بودم. نمیدونم چرا غذا از گلوم پایین نمیرفت انگار زهر مار میخوردم هر کاری کردم نتونستم بخورم انگار مرغه زنده بود هیچی دیگه همش موند و همسر زحمتشو کشید. خواهر شوهر کوچیکه هم پیام نور یه شهر کوچیک قبول شده (تنبل نکرد یه ماه عین آدم بشینه بخونه مثلا همه آینده اش وابسته به این کنکور بود) حالا نمیدونم میره یا نه. خلاصه که ما تحمل کردیم و هی همسر میگفت خوبی منم میگفتم آره اونم عین خیالش نبود.خودش رفته شلوار کردی پوشیده ولو شده جلو تلویزیون عین خیالشم نیست که من خسته ام و 6 صبح هم باید برم سرکار.

من چای کم رنگ میخورم تو این 3 سال که عروس این خانواده ام دیگه همه میدونن ولی کسی توجهی نمیکنه یه چای سیاه سیاه گذاشتن جلو من میگن بخور خب من مسلما نمیگم من دوست ندارم میگم میل ندارم حالا همسر یواشکی ازم پرسید که تلخه؟ گفتم آره. هیچی دیگه تا 12 شب نشسته خوش و خرم منم درحال مرگ دیگه خودم بهش اشاره کردم پاشو دیگه. سوار ماشین شدیم با سرعت 120 تو خیابون میره میگم چرا تند میری میزنی به یکی. میگه تو خسته ای میخوام زود برسیم. یعنی حالم بهم خورد از این دست پیش گرفتن.... گفتم این دو دقیقه چه فرقی میکنه ناراحتم شده. قیافه ام میگیره با این که من با حال بدم اونجا همش گفتم و خندیدم. منم خیلی حرصم گرفت از دستش رسیدیم خونه یه قیافه ای گرفته انگار من اونو بردم به زور مهمونی.رفتم خوابیدم. ظهر اس ام اس داد خودت بیا خونه با تاکسی اومدم.بعد نهار رفتم بخوابم اومد بالشتشو برداره که بره جلو تلویزیون بعد من دریه مورد ازش مشورت خواستم اینقد با تمسخر جوابمو داد منم وسط حرفش پریدم که درو ببند لطفا. تا نزدیکای 6 خوابیدم نمیدونم کی رفت ولی ازش ناراحتممممممممممممممممم

اصلا برام ارزش و احترام قائل نیست تا وقتی خوب باشم خوبه اگه یکم ناراحت یا مریض باشم طلبکارمه ولی من برعکس همیشه تو بدترین شرایط پشتش بودم تصمیم گرفتم بشم مثل خودش.

خانوم مهندس
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر