دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

قهر کردنای من طبق معمول خود به خود به آشتی تبدیل شد. به همسر میگم الان برای اینکه من باهات آشتی کنم چیکار میکنی میخنده (حداقل حرفمو بزنم تو دلم نمونه) بیخیال.
امروز مرخصی گرفتم واسه هفته دیگه که عروسی داداشمه. البته به بدبختی. دیروز برگه مرخصی نوشتم ولی هربار رفتم دیدم مدیرمون درحال فریاد زدنه. امروز صبح اول وقت که رفتم انگشت بزنم دیدم سرش خلوته به نظرم بهترین فرصت بود بدو رفتم بالا برگه رو برداشتم و اومدم. گذاشتم رو میزش از 6 ام تا 10 ام. یه چند دقیقه نگاش کرد. گفتم عروسی داداشمه آقای مدیر. گفت خب به سلامتی ولی نوشتی 4 روز این 5 روزه 0_0 گفتم خب 9 ام جمعه است.دوباره نگاش کرد و گفت برو دوتا برگه مرخصی بنویس یه سه روز یه 1 روز. گفتم چشم.گفتم تا تنور داغه بچسبونم. رفتم پیش مترون دوتا برگه گرفتم دادم بهش.البته امضا کردنشو ندیدم گذاشت رو میزش . گفتم خودتون میدین به مسئولش گفت آره یادم باشه فردا برم بپرسم ازش.
فردا هتل کوثر کلاس دارم :) همسر اس داد فردا شب خونه مامانم اینا سیرابی؟
گفتم حالا چرا سیرابی؟
گفت: واسه دورهمیش دیگه.
دقیقا مرده این کلمه دورهمی گفتنشم. دلم نمیخواد برم خب. حتما هم فردا خسته میشم دیگه.حالا چرا یه غذای خوشمزه تر درست نمیکنن؟ اون شب که ما نرفتیم جوجه داشتن البته واسه ما کنار گذاشته بودن و همسر هم سرراه گرفته بودشون. همون موقع هم که اومد و من قهر بودم کلک همشو کند فردا صبحش رفتم هرچی تو یخچال گشتم ببینم محض رضای خدا به منم موقع خوردن فکر کرده یا نه دیدم نخیررررررررررررررررررر.
به هرحال دلم نمیخواد برم. هم اینکه محلم نمیدن. هم اینکه خواهرشوهر هی قیافه میگیره واسم. هم سیرابی دوست ندارم . بعله.
امروز صبح اومدم سوار تاکسی بشم دیدم امورمالی بیمارستان(پسر امور مالی کل شبکه) جلو نشسته. من کلا سوار تاکسی میشم سلام میدم. بعد تو راه هی تو دلم میگفتم حالا الان میخواد کرایه منو حساب کنه زشت میشه.میگفتم حالا حسابم نکنه تعارف(حس میکنم اشتباه نوشتم) که میکنه. بعد دیدم نه یه پانصدی خیلی شیک داد به راننده و پیاده شد رفت. وای اینقد خندیدم منو به چه چیزایی فکر میکردم :)) امور مالی ان دیگه الکی که پول خرج نمیکنن.
اینا کلا یه مافیا تو بیمارستان دارن. حاکم بزرگ هم بابای ایشونه که همه شک دارن دیپلمم داشته باشه ولی چون به شدت خسیس و همیشه محض خودشیرینی خیلی از بودجمونو پس میفرسته اصفهان خیلی قبولش داره در واقع همه کاره بیمارستانم ایشونه. چقدم تلاش کرد من با آشنای خودش قرار داد ببندم که نشد متاسفانه :) درواقع نصف بیمارستان هم فامیلی ایشونن. از جمله پسرش که قراره جا نشین خودش بشه. خیلی هم چشم دیدن منو نداره چون خرج می تراشم واسه بیمارستان . اون روز بهم میگفت خیلی خرجت بالاست. ولی برای موندن تو بیمارستان نباید بندازیش سر لج چون مدیر و رئیس و کلا همه چی دست ایشونه.
خانوم مهندس
۲۹ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر
چند روزی انگار هیچی واسه نوشتن نداشتم. خبر جدید اینکه که خواهرشوهرجان اومده. دیشب رفتیم خونشون یه سر بزنیم. خواهرشوهر جان به شدت با ما سرسنگینه.ما که رفتیم نشست کنار اون برادرش (عید چنان دعوایی با همین راه انداخته بود که قرار بود تا آخر عمر اسمشو نیاره) باهم سرشون تو گوشی و بگو بخند. خواهرشوهر کوچیکه یه چایی آورد و رفت نشست پیش اونا سه تایی یواشکی حرف میزدن و میخندن. پدر شوهر کلا تو تلویزیون هرچی هم ما حرف میزدیم میگفت هیس. مادرشوهر ما که رسیدیم شروع کرده بود به ورزش کردن تو اتاق داشت دراز نشست میزد. بعدشم تا پاشه بره دستشویی و نمازشو بخونه من و همسر یه 45 دقیقه ای عین  گاو نشسته بودیم وسط خونه. انگار نه انگار ما آدمیم. قلبم داشت کنده میشد. خوبه آدم شعور مهمون داری بلد باشه. همسرم که کلا تو اینستاگرام.این آخریه گفتم مامانت کجا رفته؟ برادرشوهر فکر کنم شنید.وقتی مامانش اومد غر زذ که چه عجب اومدی نشستی و این حرفا خداروشکر مادرشوهر با من حرف زد و خلاصه که تموم شد اومدیم خونمون.
 روابط با همسر خوبه خودشم سعی میکنه خوب باشه. جمعه قبل ظهر یه سر رفت بیرون وقتی اومد گفتم چرا بوی پیاز میدی هیچی نگفت منم یادم رفت. ظهر اومدیم بخوابیم یهو  گفتم همسر تو بوی کباب میدی همینجوری یهویی یا یه حس زنانه. خندید! گفتم نه تورو خدا راستشو بگو. گفت آره رفتم مغازه دوستم . راستش من واقعا واقعا ناراحت نشدم اتفاقا دوست دارم یه سری مستقلات داشته باشیم. اگه اون اینکارو دوست داره چه اشکالی داره. اینا همه رو گفتم  چون میدونم همسرم شکمو و هیچوقت واسه شکمش کم نمیذاره و امکان نداره به خاطر من گشنه بمونه. اینارو گفتم که به امروز برسم.
امروز برای سرویس دستگاههای بیهوشی مون میومدن. میدونستم کارم طول میکشه از قبل بهش گفته بودم. نهارم براش درست کرده بودم شب قبلش گرفت خوردش.من که بیمارستان بودم تا 5 و نیم. بعد رفتم پیشش گفت ظهر نرفته خونه و نهارم نخورده. گفت تورو خدا برو خونه یه چیزی درست کن. منم با اینکه واقعا خسته بودم.(یه کله از صبح تا 6 کار کرده بودم) ولی با کلی ذوق خونه مرتب کردم. ظرف شستم و پاستا درست کردم. وسطش زنگ زده که مامانم گفته شب بریم بالا 0_0 آقا هم قبول کرده یک کلمه هم نگفته زنم تا 6 سرکار بوده خسته است. اصلا من براش مهم نیستم یک لحظه هم به من فکر نکرده. حالا فکر کنین بخوام برم رفتار دیشبشونم تکرار کنن.کلی غر زدم و بهش گفتم منم میشم مثل خودت هرکاری صلاح بدونم انجام میدم شرایط توام درنظر نمیگیرم. اصلا تو مهم نیستی. حاضر شدم که بیاد دنبالم اس داده. برو استراحت کن نمیریم. گفتم خودت کار داری، به خاطر من نیست. گفت آره کار دارم کارمم طول میکشه.بازم خودش نه من! اعترافم میکنه.
راستش مهم نیست که خسته است مهم نیست که گشنه است. واسه پوله که وایساده پولم که واسه من نمیخواد که دلم بسوزه. مهم هم نیست که گشنه است اون که بلد بره بیرون غذا بخوره حتما در راستای رژیمشه که نهارم نخورده.
خانوم مهندس
۲۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر


یه طرف بخش دیالیز نمیشه مریض مانیتور کرد. تا الان دوتا مریض  بدحال اونجا بوده که چون فقط نویز میدین به خاطر خراب بودن دستگاهها منو بازخواست کردن ولی تو هردو مورد تمام دستگاهها سالم بودن. اول فکر کردم به خاطر دستگاه دیالیزه. از جاهای دیگه پرسیدم گفتن نه مشکلی ندارن.بعد فکر کردم به خاطر اتاق RO که کنارشه یا استابلایزری که پشت دستگاه بود این اتفاق میفته که ربطی نداشت. یه چیز جالب من که اونجا وایسادم نویز ندارم ولی مریضی که رو تخت خوابیده همش نویزه. فهمیدم تخت به جا اتصال داره و چون تخت الکترونیکی و به پریز وصله این اتفاق میفته. دستگاههای دیالیز به استابلایزر وصلن. حدسم اینه که ارت مون مشکل داره و برای اندازگیریش باید از اداره برق بیان و گزارش به صورت مستند به ما بدن. رفتم پیش مدیر بیمارستان و خیلی منطقی همه اینارو براش توضیح دادم. و فکر میکنین چی شد واسه اولین بار سر من داد و بیداد نکرد بلکه حرف زد.سریع زنگ زد مهندسی که اون بخشو ساخته و پرسید چاه ارت کجاست؟ و گفت با اداره برق هماهنگ میکنم بیان.

اینا همه به کنار بعد 6 ماه با من حرف زد داد نزد. 

خانوم مهندس
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۲۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

قرار بود یه بسته بفرستم تهران. آدرس پشت تلفن برام خوندن و یادداشت کردم. منم همونو تایپ کردم و زدم روش گذاشته بودم تا راننده ببره ترمینال. پیجم کردن دبیرخونه وقتی رفتم دیدم مدیر بیمارستان وایساده با عصبانیت میگه خانم اینو اصلاح کنید. این خیابان بخارس نیست. بخارستتتتتتتتتتتتتت بخارست. اصلا بخارس نداریم ... خب شاید به خاطر اینه که من جغرافی ام خیلی ضعیفه در این حد که فکر میکردم آرژانتین یه کشور اروپاییه و هزار فکر خنده دار دیگه. همسر همیشه میگه من باید برای تو یه کره بخرم تو هیچ دیدی نسبت به دنیا نداری. من اصلا نمیدونستم فلسطین کجاست یعنی تو فکرم شمال ترکیه بود  در این حد شوتم. ولی درمورد این اسم واقعا تا الان فکر میکردم بخارس. البته هنوزم نمیدونم پایتخت کجاست..آبروم رفت.

شنبه که اصفهان بودم خیلی کارام جمع شد روی هم یک شنبه و دوشنبه خیلی سرم شلوغ بود دقیقا از 8 صبح تا 1 فقط راه میرفتم.نتیجشم شد دو شب از درد زانو ناله کردن و نخوابیدن. خدایا من فقط 25 سالمه پیر بشم قراره چی بکشم..دیروز نزدیکای 1 بود یه بسته که میخواستم بدم به کارپرداز بردم حسابداری دیدم ااا هیچکس نیست تا چند دقیقه پیشش همه اونجا بودن.فقط مهندس آی تی (اون قدیمیه) بود.مکالمه اینجوری شد.

من: کجا رفتن؟

مهندس: اینجا تعطیل شد دیگه همه رفتن شبکه.

من: وای من اینو باید میدادم.

مهندس: بدویی تو حیاط بهشون میرسی.

 یه کم فکر کردم دیدم توانشو ندارم. گفتم نمیرم خیلی خسته شدم امروز.

مهندس: یا خدا! مگه چیکار کردی؟

من: از صبح فقط دارم راه میرم. ده دور کل بیمارستان رفتم.

مهندس: خوبه که! راه بری بهتر از اینه که فکرت کار کنه!

فکر کردم اشتباه شنیدم. پرسیدم چی؟

همون جمله رو تکرار کرد.یعنی من از فکرم استفاده نمیکنم؟ پررو ...هیچی نگفتم و اومدم ولی بهم برخورد.

همون صبحش دستگاه رادیولوِژی درست کردم. روز قبلش برده بودنش تو اتاق عمل هرکاری کرده بودن نتونسته بودن عکس بگیرن و دکتر حسابی دعوا راه انداخته بود. به منم زنگ زدن گفتم صبح میام میبینمش و خیلی راحت مشکلشو حل کردم و بهشون گفتم چه اشتباهی کردن موقع استفاده از دستگاه.چقد واسه خودم ذوق کرده بودم.

خانوم مهندس
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

کلاس چهارشنبه ام که هتل کوثر بود که افتاد سی ام :( چقد برنامه داشتیم. امروز با مسئول بخش دیالیز یه کلاس مشترک تو معاونت درمان داشتیم. مسئول دیالیز که گفت با شوهرش میاد من و سوپر وایزر آموزشی مون که همونجا کلاس داشت واسه ماشین هماهنگ کردیم و رفتیم.تا رفتم تو سالن کنفرانس دوستمو دیدم و نشستم پیشش. گفت مثل اینکه باید کنار همکارت بشینی نمیدونم جریان چیه. نگاه کردم دیدم نیومده هنوز.. جلسه شروع شد و آقای دکتر که مسئول بیماری های خاص  استان هستن شروع کردن به صحبت کردن. چند دقیقه بعد همکار من اومد دیدم اا کنارم یکی نشسته. پاشدم رفتم پیشش باهم رفتیم نشستیم عقب. بعد دیدیم هیچی معلوم نیست دوباره پا شدیم رفتیم یه جا دیگه نشستیم. ستون جلومون بود. حالا جلسه شروع شده اون بنده خدا داره حرف میزنه ما دوتا عین نخود فرنگی کیفامونو زدیم زیر بغلمون از بین این همه ادم و صندلی هی میشینیم هی پا میشیم . آخرش رفتیم ردیف جلو جلو که کاملا هم خالی بود.جلسه بسیار مفید بود درمورد سامان دهی تعمیرات و نگهداشت دستگاههای دیالیزبود. یه فرمم برامون تهیه کرده بودن و داشتن توضیحاتشو میدادن به نظر من یه چیزش کم بود. چون ردیف اول بودم به  کسی که توضیح میداد گفتم خیلی استقبال کرد و گفت آره راست میگی.تازه فهمیدم ردیف اول بشینی چقد خوبه روت میشه سوالاتو بپرسی  من که از اون عقب اعتماد به نفس ندارم سوالامو بپرسم میترسم سوالم مسخره باشه. کلی بحث کردیم و رسیدیم به جمع بندی فرم. یه نفر دیگه یه پیشنهاد داد. اون خانوم گفت بذار اینارو بنویسم حرف اون آقا رو نوشت و به من گفت شما گفتی چیو اضافه کنم که خیلی خوب بود؟من میخواستم بگم اگه هیچکدوم از این حالتا نبود ما باید چیو تیک بزنیم. با اعتماد گفتم ستون هیچکدام .......

همین هیچکدام من باعث شد کل سالن کنفرانس بره رو هوا از خنده .... خب من چیکار کنم نتونستم کلمه مناسب پیدا کنم. این آقای دکتر که غش کرده بود.بعد بحث عوض شد من یه چیز دیگه گفتم چون همکارمو میشناخت گفت شما از فلان جا اومدین گفتم آره.

جلسه تموم شد مسئول دیالیز که رفت من منتظر سوپروایزر آموشی بودم که دیگه برگردیم.کلاس اونا یک ساعت بعد ما تموم شد و کل این تایمو من واسه خودم تو معاونت درمان میچرخیدم یه بارم رفتم از سوپری  کنارش یه چیزی بگیرم یکی از متخصصامونو دیدم کلی تحویلم گرفت. گفت اینجا چیکار میکنی؟ تو بیمارستان که خیلی تحویل نمیگیرن مارو.

دوباره برگشتم تو معاونت میخواستم برم WC تو راهرو همون آقای دکتر دیدم داشت با چند نفر حرف میزد. تا منو دید خندید و گفت خانوم مهندس فلانی (اسممو گفت و من خیلی تعجب کردم) ما خیلی از دیدن شما خوشحال شدیما!  گفتم منم همینطور دکتر خسته نباشید. دوباره پرسید از فلان جا میای دیگه؟ گفتم آره و رفتم. حالا فکر کنم هردفعه منو میبینه کلی میخنده..... منم با این کارام L

  

خانوم مهندس
۱۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

جمعه بالاخره دریک فرصت مناسب باهمسر حرف زدم خیلی اونم حرف زد خیلی. میگه اعصابم به خاطر مشکلات خانوادم خورده. میگم آخه وقتی چیزی عوض نمیشه اعصاب خوردی تو بیشتر اونارو ناراحت میکنه. شاد بودن تو حالشونو خوب میکنه.

خلاصه که خیلی حرف زد و به خاطر رفتاراش خیلی معذرت خواهی کرد و قرار شد از خودش شروع کنه تغییراتو. بعد از دنیا بخواد که به کامش بچرخه.

جمعه خیلی رفتارای بدی با من داشت مثلا اون باید ناز منو میکشید من کلی ناز آقا رو کشیدم. ولی بالاخره امروز دوباره شده آدم قبلی و به قول خودش امروز که خودم سرحال بودم درآمدم چندبرابر بود...

فعلا اوضاع خوبه و امیدوارم همینطور بمونه. بهش گفتم سر چیزای الکی زندگیمونو خراب نکن. تمام دلایل اعصاب خوردیشو گفت همشون خیلی الکی بودن واقعا. یه کم که براش توضیح دادم راحت شد.از الان حرص قبضای ماه دیگه رو میخوره بعد بامن دعوا میکنه...

قراره که این ماجراها تمام بشه ان شاالله

خانوم مهندس
۱۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
حذف شد
خانوم مهندس
۱۸ دی ۹۴ ، ۰۹:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز نزدیکای ظهر همسر زنگ زد یه کاری داشت خیلی بی حال بود گفت چیزیم نیست. تو دلم گفتم نکنه جوابای آموزش و پرورش اومده؟ من که اصلا تا حالا چیزی در این مورد چک نکرده بودم رفتم تو سایت سنجش دیدم نه خبری نیست. دوباره رفته بود تو این فازاش. ظهرم اومد دنبال من همونطوری بود. بازم بد رانندگی کردن بازم فحش. بازم سرعت بالا و بوق زدن واسه بقیه. یه جا پشت سر سرویس همکارای من کلی بوق زد که برو کنار و بعد باسرعت سبقت گرفت و فحش داد و رفت... همه هم رنگ ماشین مارو میشناسن اینقد تابلوئه..

ظهر نخوابیدم . یه مدته فکر میکنم غذاهام دیگه خوشمزه نیست اعتماد به نفسم اومده بود پایین از همون موقع شروع کردم قورمه سبزی بار گذاشتن. تا شب یه خورشت جا افتاده و سالاد و برنج زعفرونی داشتیم. همه کارامو کرده بودم زیر غذام کم بود.ظرفامم شسته بودم. همسر اس ام اس داد "مردود" ... نو دلم گفتم الکی میگه رفتم چک کردم دیدم جوابا اومده و مردوده.

اومد خونه ناراحت نبود بیشتر واسه پولایی که داده بود و روزایی که مغازش بسته بود حرص میخورد. البته فحشم چاشنیش بود.بعد شام رفتیم خونه مادرشوهر اینا و برگشتنی نمیدونم سر چی باز همسر داشت فحش میداد بهش گفتم چرا اینجوری حرف میزنی؟ من خیلی از این رفتارت ناراحتم. گفت چی میگی؟ تنها کاری که میتونم بکنم و دلم میخواد و خلاصه که گفت اصلا تغییرش نمیدم تازه ناراحتم شد کلی هم واسه من قیافه گرفت. گفتم عین نقل و نبات فحشای خواهر و مادر میدی مگه مجبوری؟ موقع فوتبال دیدن و رانندگی کردن و ... میگه وقتی طرف عین گاو رانندگی میکنه باید بهش گفت گاو . میگم اصلا تو عجلت چیه که همه باید برن کنار تا تو بری؟ گفت برو بابا  و جوابمو نداد .. گفتم وقتی تو میگی من از فلان رفتارت خوشم نمیاد من گوش میدم و اگه تکرارش کنم تو ناراحت میشی.پس توام عین من باش.ولی فایده نداشت.خیلی ناراحتم. البته الان قهر نیستیم ولی من ناراحتم از این رفتارش که قرار نیست عوض هم بشه.

خانوم مهندس
۱۷ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیروز تو دیالیز گیر افتاده بودم یه مریض بود خیلی لاغر و کوچولو و خشکیده بود هرکاری میکردیم نمیتونستیم این پروب پالس اکسی متر نگه داریم اکسیژن خونشو ببینیم. خودشم معلوم نبود چشه یه عالمه قرص خواب خورده بود هشیار نبود. بالاخره که حرصم دراومده بود. رفتم پیش سوپروایزر بگم دستگاهام همه سالمن مریضتون مشکل داره رئیس اونجا بود گفت بیا باهم بریم ببینیم. رفتیم اولین کاری که کرد دستکش پوشید حس کردم یه چیزی هم به من گفت من متوجه نشدم.چند دقیقه بعد یهو با جدیت گفت دستکش دستت کن گفتم چشم و رفتم پوشیدم. آخر وقت بود رئیس به خاطر من وایساده بود وگرنه داشت میرفت. کارمون که تموم شد من صدا کرد که یه لحظه بیا. رفتم کلی دعوام کرد.... گفت تو خانومی دو روز دیگه مادر میشی باید خیلی رعایت کنی این مریضا های ریسکن باید همیشه دستکش بپوشی هرچی گفت گفتم باشه ولی دعوم کرد .. همسر رفته بود فوتبال پیاده برگشتم تو راه کلی فکر کردم دیدم ناراحتی نداره خب راست میگه باید دستکش بپوشی. تا شب یه حس بد داشتم هم به خاطر اون مریض که آخرشم نتونستیم درست مانیتورش کنیم..هم دستکش.

کلا همه حسای بد با یه شب خوابیدن از بین میرن خداروشکر.

یه دکتر عمومی داریم خیلی ساله اینجاست. سنشم دیگه زیاده. دیروز تو راهرو وایساده دستاش تو جیبش به من نگاه میکنه و کلا لبخنده. نزدیکش که شدم میگم سلام دکتر.

با یه حالت با مزه و لبخندش ابروهاشو میده بالا و میگه سلام سرکار خانومم.

چقد دکترا با ادبن. کاش بقیه هم یاد میگرفتن. اولین بار بود یکی بهم میگفت سرکار خانوم.

ظهر نوشت: امروز مدیر بیمارستان نیست یعنی یه آرامشی تو بیمارستانه آدم کیف میکنه. خبری هم از داد و بداد و دعوام نیست :)



خانوم مهندس
۱۵ دی ۹۴ ، ۰۷:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

تصور من از مرد زندگی یه چیز دیگه بود. یه آدم محکم بود مثل بابام که تو هرشرایطی میشه بهش تکیه کرد. نه یه آدم که با کوچکترین بحثی با باباش اینقد بهم بریزه و حرص بخوره و حتی نتونه اینو تو خودش نگه داره و اگه دو نفر مهمون از در اومدن تو بفهمن یه طوریشه. تصور من از مرد زندگی کسی بود که یه بحث جلو  دو نفر دیگه ادامه نده و آبرو داری کنه. تصور من از مرد زندگیه یکی بود مثل بابام که تا حالا 1 کلمه فحش ازش نشنیدم نه کسی که موقع رانندگی و فوتبال دیدن و هرکار دیگه ای مثل نقل و نبات فحش های واقعا زشت بده. تصور من از مرد زندگی یه آدم محکم و استوار بود که بهش تکیه کنم. نه کسی که نباید یه موقع از چیزی ناراحت بشه چون خیلی راحت میشکنه . سر چیزای بیخود اینقد خودخوری نکنه.

از هرچی ناودون پدرشوهر غرغرو و فوتبال و داور و کابلی که قطع و وصل میشه متنفرم.

حالا که اون شده یکی عین باباش. اگه قراره بچه منم بشه یکی عین باباش من بچه نمیخوام.

خانوم مهندس
۱۴ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر