دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

همیشه سه شنبه ها تو تاق من نوار مغز میگرفتن. روز اول گفتن تا وقتی که زایشگاه جدید افتتاح بشه. که حالا خیلی وقته افتتاح شده ولی همچنان تو اتاق من نوار مغز میگیرن. واسه من مهم نبود یه روز بود دیگه منم که کلا تو اتاق نیستم. حالا دکتر مغز و اعصابمون عوض شده. و دکتر جدید این شیوه نوار مغز گرفتن اصلا قبول ندارن. اومده تو اتاقم فکر میکنه اینجا واحد نوار مغزه منم منشی ام. به اون خانومی که نوار مغز میگیره میگه اینجا یه تخت میذاریم. این قسمتم کلا خالی میکنیم (کارگاه من). یه پرده ضخیمم واسه پنجره باید بزنیم. بعد حالیش کردیم که آقای محترم من مسئول تجهیزات پزشکی بیمارستانم اینجا کارگاهمه. اینور اتاقمه یه کم درک کن. الا و بلا من این نوار مغزارو قبول ندارم.گفت حداقلش باید مریض رو تخت بخوابه نشسته قبول نیست. بعدا تو راهرو دیدمش گفتم دکتر قراره چیکار کنین؟ گفت میخوایم تخت بذاریم گفتن 22 بهمن که درمانگاه جدید افتتاح شد یه اتاق استاندارد بهتون میدیم (دقیقا جمله ای چندوقت قبل به من گفته بودن) رفتم پیش مدیریت. مدیریت هم که عاشق من. گفتم آقای مدیر میخواین تو اتاق من تخت بذارین؟ یهو شروع کرده به داد و بیداد که یه تخت معاینه است دیگه تخت مریض نیست که و .... منم دیگه بیخیال شدم. اون هفته که از مرخصی اومدم انتظار داشتم در اتاق باز کنم یه تخت ببینم. که نبود. نگو دکترم از اینکه نذاشته بودن خیلی شاکی بوده. و بالاخره این هفته گذاشتن. یه تخت کوچولو و جمع و جوره. یه گوشه گذاشتیمش و واقعا جا نمیگیره.یه رول ملافه یک بار مصرف هم دادن که برای هر بیمار عوض بشه.

من از شنبه شب که خوابم نبرد شروع کردم به تب و لرز. مثل دفعه های قبل که آخرشم نفهمیدیم دلیلش چیه. فکر کنم به خاطر محیط آلوده کاریمه. حالا دارم دم و دقیقه دستامو ضد عفونی میکنم و خیلی موارد بیشتری رعایت میکنم. دوشنبه صبح دیگه واقعا حالم بد بود نمیتونستم بشینم. قرار هم بود واسه شب که شب یلدا مادرشوهر اینا بیان خونمون مهمونی. استرس اون و کارای نکردمم داشتم. یه استامینوفن خوردم اومدم سرکار. ولی داغون بودم.بعد تخت که دیدم یهو چشمم برق زد. اول پالتومو که تیره است انداختم روشو رفتم بیرون ببینم از اون تیکه شیشه ماتم چیزی معلوم نسیت؟ که خداروشکر نبود. بعد اومدم تو و درو از تو قفل کردم و دراز کشیدم.بعد گفتم آخیش چه دکتر خوبی. دستش درد نکنه. داشتم میمردم...

یه یک ساعتی دراز کشیدم. هرکسم کارم  داشت یا زنگ میزنه یا پیجم میکنه. کلا کسی نمیاد در اتاقم. بعد یک ساعت رفتم یه سری کارهارو انجام دادم و دوباره اومدم دراز کشیدم. وای اگه این تخت نبود من حاضر بودم کف اتاقم بخوابم اینقد بیحال بودم. البته یه کم میترسیدم بد عادت بشم و این بشه کارم ولی خداروشکر امروز که بهترم اصلا نخوابیدم ..

خانوم مهندس
۰۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

شنبه شب اصلا خوابم نبرد از اون شبا که دلشوره کل عالم میریزه تو دلت و هیچ کاریش نمیشه کرد. بدتر از همه اینکه سردم بود. همش میلرزیم. سرمای بدی به جونم افتاده بود. معلومه فرداش سرکار چطوری بودم دیگه ... اورژانس یه کاری داشتم رفتم با رئیس باید میرفتم تو انبار اورژانس. اورژانس ما یه اتاق عمل داره که فقط برای گچ گرفتنهای ساده یا باز کردن گچ استفاده میشه. البته شایدم کارای دیگه ای هم میکنن ولی من ندیدم. یه اتاق کوچولو توی این اتاق عمل هست که انبار اورژانسه. رفتیم تو اتاق عمل و من اصلا حواسم به دور و بر نبود. یهو رئیس گفت نترسیا... تازه فهمیدم این تخته که من داشتم بهش تکیه میدادم روش یه جنازه است که تو کاوره..یه لحظه موندم.نترسیدم ولی نمیتونستم نگاش کنم. دیگه رئیس شروع کرد از بی ارزشی دنیا و این فردایی که ما همش دنبالشیم صحبت کردن. حالا کارمونم تموم نمیشد بیایم بیرون...اون روز کلا خیلی سرد بود یا من سردم بود نمیدونم. منتظر یه فکس بودم که نمیومد.من برای اینکه فکسامو بگیرم باید برم تو دفتر مترون. اونجا هم همیشه شلوغ  و البته همه هم کارای مهمی با مترون دارن. مترون به من گفته تو آزادی هروقت دوست داشتی بیا فکسارو چک کن ولی من همیشه اول در میزنم اجازه میگیرم و میرم تو. کلا این مرحله خیلی عذاب آوره. اون روزم دم در بودم هی یه ذره میرفتم دم در دوباره میدیم کسی منو آدم حساب نمیکنه دوباره برمیگشتم. هی این پا اون پا میکردم اتاق خیلی شلوغ بود. بعد یهو رئیس دیدم. فقط اون منو دیده بود بعد انگار میخواد یه بچه 3 ساله رو صدا صدا کنه میگه بیا تو.. وای اینقد خجالت کشیدم. آبروم رفت فکسمم نیومده بود اهههه.فرداش دوباره رفتم تو اورژانس میگه یه چراغ دارم به درد مانمیخوره میخوایم بدیمش به تو. برو تو اتاق عمل برش دار. گفتم نرم ببینم باز یه جنازه اونجاست....حالا چراغه چی بود یه پایه بزرگ و بی قواره سرشم یه لامپ کوچولو که تازه گفتن اونم بعدا برامون بیار. حالا گذاشتمش گوشه اتاقم نمیدونم کجای دلم بذارمش.

خانوم مهندس
۰۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر