دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

همسر رفته عروسی دوستش اصفهان تا برگرده طول میکشه منم دارم چمدون میبندم و کارامو میکنم سفره هفت سینمونم چیدم ولی یه سین کم دارم. ماهی هم نگرفتیم اول چون من خیلی بدم میاد و بعدشم اینکه ما نیستیم و میمیره بیچاره.... ولی باید تو خونه هفت سین باشه دیگه.

چقد دلگیر تنها تو خونه... لباسای خودمو جمع کردم. لباسای سرکارمم شستم میخوام اتو کنم واسه روزی که برگشتم آماده باشن.خوابمم میاد شدیددددد.

دلم گرفته بود گفتم یه پست بذارم ببینم چند نفر تحویلم میگیرن :)

خانوم مهندس
۲۷ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

امروز آخرین روز کاری بود. بالاخره انگار یک آرامشی برقرار شد.امروز دیگه منم میخواستم زودتر تموم بشه دیگه برم خونه... خیلی هم کار نداشتم اتاقمو مرتب کردم هی رفتم پیش همکارا گفتیم و خندیدیم و از همه مهم تر 5 ام هم مرخصی گرفتم.برگه مرخصی با ترس و لرز بردم پیش مدیر خندید و گفت 5 ام طوری نیست. بعد گفت ان شالله سال و خوبی داشته باشید و ببخشید اگه اذیت شدید.گفتم نه اتفاقا خیلی هم خوب بود. نکته جالب این خنده اش بود.از بس نمیخنده و لبخند نمیزنه وقتی میخنده قیافش یه جور عجیب غریبی میشه. انگار خندیدن بلد نیست. بدو بدو رفتم پیش دوستم میگم مدیر خندید کاش میشد این لحظه رو تو تاریخ ثبت کرد :)

بیمارستانمون خیلی بی ذوقه دریغ از یه سفره هفت سین .... تو بیمارستان مامانم اینا هربخش سفره هفت سین جدا داره. خود بیمارستانم یه سفره جدا. اما اینجا چقد بی ذوقن. به همکارم گفتم سال دیگه باهم میچینیم.

آقا عیدی منو ندادن هنوززززز پس کی دیگه تموم شد.همش منتظر بودم  هر اس ام اسی میومد شیرجه میزدم رو گوشی ولی .....زنگ زدم به کارفرما که مثل همیشه جوابمو نداد.

ظهر که دیگه داشتم میرفتم رفتم کلید اناقمو بدم به مترون گفت تو اورژانسم.اونجا رئیس دیدم گفت کارت دارم. منو برده یه گوشه از تو جیبش یه 5 تومنی داده میگه این عیدیته منم ندادم خانوم دکتر فلانی داده. ..... وای نمیدونم چرا ولی خیلی خیلی ذوق کردم.نمیدونستم یه 5 تومنی میتونه اینقد خوشحالم کنه. دم خانوم دکترم گرم احتمالا داده واسه همه بچه ها...این خانوم دکتر خیلی ساله اینجاست یه جراح با سابقه است و فوق العاده ماهر یه خانوم مسن و تپل و مهربون که اولین عیدی امسال منو بهم داده.

فردا راه میفتیم واسه خونمون با پدرشوهر و مادرشوهر... داشته باشیم حرص خوردن منو از الان شروع کردن گفتن شب یزد بخوابیم 0_0  همسر گفت نه مستقیم میریم خونه.خدایا خودت بخیر بگذرون.

خانوم مهندس
۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من و حدود 80 درصد خانواده مامانم یه ویژگی ظاهری مشترک داریم. که همگی از مامان بزرگم به ارث بردیم. اونم مژه های بلنده. یه کم بیشتر از بلند معمولیه.البته نسل به نسل کمرنگ تر میشه یعنی مژه های مامانم بسیار زیبا تر و قشنگ تر و بلند تر از مال منه. و از مامان بزرگم بیشتر از مامانم.حتما مامان بزرگمم از مادرش به ارث برده. نمیدونم. ولی ویژگی خوبیه مثل چال لپ من که دقیقا نمیدونم از کی به ارث بردم البته یه جا خوندم یه معلولیت تو عضلات صورته (از اون به بعد همسر همیشه روز معلول به من تبریک میگه) برگردیم سر بحث واسه عروسیم من مژه مصنوعی گذاشتم که درسته خیلی مژه پر و قشنگی بود ولی مژه های خودم ازش بلندتر بود:/ واسه همین به بدختی پیچیدنشون لای مژه مصنوعی ها.(آخه چرا اینقد مارو زشت و وحشتناک میکنن یاد عروسیم میفتم حرص میخورم همش) پارسال یه جا رفتم آرایشگاه و خانومه خیلی تیتیش مامانی ازم پرسید وای مژه کاشتی؟ گفتم نه و کلی ذوق مرگ شدم بدو بدو رفتم به همسر گفتم. اونم خیلی ریلکس گفت اینا الکی از آدم تعریف میکنن مشتری جمع کنن :////

دیشب آرایشگاه بودم غلغله بود تقریبا. بعد از تب هاشور ابرو که یه مدت همه رو گرفته بود حالا تب کاشت مژه افتاده به جون همه انگار . ردیف به ردیف آدم نشسته بود واسه کاشت مژه(چه کارای وحشتناکی میکنن مردم) خانومه که اومد بالا سرم گفت ااا توام مژه کاشتی و ما بازم ذوق مرگ شده و گفتیم نخیر مژه های خودمان است.

نمیدونم چرا زنا این بالاها رو سر خودشون میارن کم نشون میده مردم کور و زشت و کج و کوله شدن با این کارا؟ من خودم عشق قرتی بازی و کارای زنانه ام. عشق لباس گل گلی پوشیدن و خوشگل بودن ولی حاضر نیستم این کارارو کنم هرکسی طبیعی قشنگ تره. الان تو اینستاگرام تمام دخترا یه شکلن. دقیقا همشون یه قیافه دارن اینکه قشنگی نیست قشنگی به متفاوت بودن آدماست. به طبیعی بودنشونه. به نظر من همش به خاطر حجاب زوری ماست.وقتی یکی نمی خواد خب نمی خواد میره ساپورت رنگی میپوشه تمام موهاشو میریزه بیرون . مانتو جلو باز میپوشه چون نمیخواد. ولی مچبوره یه روسری و مانتو داشته باشه در نتیجه آبروی هرچی مانتو و روسری میبره .. من خودم اگه میشد روسری نمیپوشیدم و موهامو قشنگ شونه میکردم و باز میذاشتم همین یه ذره آرایشم نمیکردم.هیچوقت لباس تنگ و کوتاه نمیپوشم ولی دوست داشتم پیراهن های گل گلی بپوشم حتی بچگیمم تنم نکردن.اصلا پوشش ما مثل زنا نیست. من زنم دوست دارم لباسای چین دار و رنگی بپوشم.

چندروز پیش دوستم خط چشم و خط لب تاتو کرد تابه با. جدا از قیافه ضایع و غیر طبیعیش اگه خدایی نکرده یه بلا سر چشماش میومد چی؟ جواب شوهر و پسر 3 سالشو چی میداد؟ شوهرش چه گناهی کرده که عاشق اون قیافه شده که نه هاشور ابرو داشته نه خط چشم نه خط لب تاتو شده.کلی با دوستان نصیحتش کردیم که عزیز جان نکن تو از همه خوشگل تری (واقعا هم هست)

موهامو مشکی کردم خسته شدم از موهای روشن و این جلب توجهش(کلا با دیده شدن رابطه خوبی ندارم) حالا مثل اولم شدم . همسر هم واسه اولین باز از رنگ  کردن موهام ذوق زده شد و نیومد تو روم بگه زشت شدی برعکس خیلی خوشحال شد. گفت من اینو پسندیدم (الهی بمیرم براش) فقط این وسط مادرشوهر فرمودن که چقد پیر شدی  و سنت رفته بالا.....0_0

خانوم مهندس
۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بعد تجربه تلخ من تو اورژانس واسه آموزش به پرسنل من انگیزمو از دست دادم از یه طرفم میدونستم که باید اینکارو کنم. هر دفعه تو هر بخشی میرفتم واسه آموزش یا میگفتن سرمون شلوغه یا بهت زنگ میزنیم برو آخر وقت بیا و انواع و اقسام این بهانه ها... منم که خاطره خوبی نداشتم یه جورایی استقبالم میکردم از بهانه هاشون. تا اینکه دیگه خیلی صدای دکترا در اومد که پرسنل بلد نیستن با شوک کار کنن. منم امروز و فردا 4 شنبه و 5 شنبه کلاس آموزش گذاشتم ولی تو سالن اجتماعات. از اول نمیذاشتم من تو سالن کلاسمو بذارم میگفتن چون امتیاز نداره کسی نمیاد. خب ایندفعه مجبور شدن و کلی به نفع من شد اول اینکه فقط دوتا نیم ساعت وقت منو میگیره نه هروز. و اینکه یه بار انرژی میذارم واسه 40 نفر نه 3 نفر که همه حواسشون به کارای دیگشونه. و از همه بهتر پاورپوینت دارم. دیگه مطالب یادم نمیره. خیلی واسه اسلایدام وقت گذاشتم و خوب شدن. کلاس امروزم خوب بود راضی بودم درسته خیلیا دوست داشتن عملی کار کنن ولی ما امکاناتشو نداریم راستش من خودمم تا حالا عملی کار نکردم غیر از اون احیا که توش گیر افتادم.ولی آخر کلاس خیلیا اومدن گفتن اسلایداتو میخوایم. قرار شد تو کامپیوتر هر بخش بریزم براشون. رئیس تو کلاس خیلی بهم کمک کرد. دستش درد نکنه.

آخیش حس میکنم یه بار بزرگ از روم برداشتن.........

مسئول امور مالی خیلی کله گنده است کلا همه کاره بیمارستان و شبکه است سال دیگه هم بازنشست میشه و همه چی تو دست ایشونه.اولا تا باهاش حرف میزدم دعوام میشد ولی یه مدت نمیدونم چرا ولی انگار روابطمون حسنه شده. از آدمای اصیل این شهره مثل خانواده همسر . یه بار که درخواست داشتم اولش گفت نه بعد یه کم فکر کرد و گفت فقط چون عروس اینجایی ها شدی.خونشون نزدیک ماست و صبحا که از در خونه میام بیرون اونم اونطرف تو پیاده رو. خلاصه هرروز ما همینه یا ایشون یه ذره جلوتر از منه یا عقب تر.امروز واسه خودم خوش خوش میرفتم دیدم اومد اینور خیابون بعد هی آروم میرفت منم آروم میرفتم بهش نرسم اینقد خنده دار بود. این قضیه ادامه داشت تا نزدیکای بیمارستان دیگه برگشت و من سلام دادم اونم بامزه شروع کرده حرف زدن و سوال درمورد همسری و کارش که بگو بیاد باهاش کار کنیم و از این حرفا. حالا همه همکارا هم با ماشین رد میشدن و واسه حاجی بوق میزدن. از اونجایی که کسی دل خوشی ازش نداره معلوم نیست چی پیش خودشون فکر کردن وقتی دیدن ما دوتا قدم زنان داریم میایم بیمارستان....

خانوم مهندس
۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند روز پیش یه کاغذ تو اورژانس جا گذاشتم وقتی بعد کلی فکر کردن یادم اومد آخرین بار کجا جاش گذاشتمش و رفتم دیدم نیست. همه هم به اتفاق میگفتن یادشونه که روی این میز بود ولی دیگه نیست و نابود شده بود...کلی گشتیم نبود که نبود منم بیخیال شدم و اون کاغذو گفتم دوباره برام بفرستن.

امروز رفتم یه مانیتور براشون ببندم پیچ گوشتی چهارسومو جا گذاشتم. این دفعه خیلی زود فهمیدم و بدو بدو برگشتم بازم نبود. این دفعه دیگه شاکی شدم که یعنی چی؟ بازم این دفعه همه به اتفاق میگفتن تا همین چند دقیقه پیش روی این تخت بود. تقریبا اورژانس رو سرشون خراب کردم کلی دعوا که همین الان بگردین برام پیداش کنید اگه یه کم دیگه ادامه میدادم دکترم یه تکونی میخورد.

رفتم دنبال کارام رئیس دیدم داشت با تلفن حرف میزد و پیچ گوشتی من دستش بود. موقع اون دعوا کردن من رئیس نبود یعنی اون از قبل پیچ گوشتی برداشته بود.یهو با ذوق گفتم وای پیچ گوشتی ام :) رئیس درحال تلفن حرف زدن یه سر واسم تکون داد به نشانه تاسف که چقدر شلخته ام ... صبر نکردم تلفنش تموم بشه گرفتم و رفتم. از اتاقم زنگ زدم اورژانس که پیچ گوشتی ام پیدا شد نگردین. یه ولوله ای برپا شد که نگو . یکیشون میگفت مردم اومدن خرید عید ما رفتیم تو خیابون کیفاشونو میگردیم به خاطر شما :)))))

خانه تکانی نوشت: آشپزخونه تموم شد هورررااااا. مونده بقیه خونه. امروزم استراحتم :)

خانوم مهندس
۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوشنبه روز وحشتناکی بود یکی اومده بود سی تی درست کنه. یه نفر اومده بود واسه سرویس تست ورزش و البته جابه جاییش تا درمانگاه. دو نفر تو اتاق عمل واسه نصب چراغ سیالیتیک. همشونم با من کار داشتن و من مدام در بدو بدو بودم همون شد که فشارم افتاد اون روز ولی اینا واسه من اذیت کننده نیست اگه کارا خوب پیش بره.به نظرم خوب بود کارا. ساعت 3 بعد ازظهر مهندس سی تی زنگ زد این هارد که واسه من خریدین خرابه. آخه احتمال اینکه یه هارد نو خراب باشه چند در هزاره؟ اون وقت ظهر زنگ زدم به کارپرداز که از کی خریدی؟ میگه از فلان جا ولی الان بسته است. کارت گارانتی هم تو اتاق من بود.به کارپرداز گفتم زنگ بزن مغازه داره که عوض کنه برامون فردا کارت گارانتی میبریم براش. اونم گفته بود اولا که نه کارت گارانتی رو بیارین یه آدم وارد هم بیاد یه هارد نو  جلوش تست کنم و ببره دوباره پس نیارین. منم حاضر شدم و رفتم بیمارستان. به این مهندس مطمن نبودم یه بار موتور تخت سوزوند کلا اینو میبینم فکر میکنم ممکن سی تی نابود بشه. به مهندس گفتم بیا باهم بریم هرچی میخوای بگیر. قسمت جالبش این بود که با آمبولانس رفتیم :)

وای چقد هیجان انگیز بود من که مثل بچه ها رفتم نشستم جلو یارو هم فرستادیم عقب. رفتیم گرفتیم و اومدیم.سوار شدنش راحت بود ولی پیاده شدنش من آخرش یاد نگرفتم میپریدم. تو بیمارستان که پیاده شدیم مهندسه گفت خودکارتون افتاد . من مطمن بودم خودکار تو کیفم ندارم محل ندادم دوباره گفت. من گفتم ندارم. بعد خم شد مداد چشم منو داد دستم. وای نزدیک بود غش کنم از خنده.خخخ

تا حالا نشده من وسط روز بخوام تجدید آرایش کنم ولی همیشه یه مداد چشم و پنکک تو کیفم هست(کل آرایش منه این دوتا) ایشاله که نفهمیده چیه!

تا روز بعد ساعت 3 بعد از ظهر درگیرش بوده بالاخره جمعش کرده و رفته.

خانوم مهندس
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز یه کم دارم حس میکنم کارا داره سرو سامون میگیره یا حداقل رو به سرو سامانه...کاملا فول تایم دارم فعالیت میکنم. از صبح تا ظهر تو بیمارستان بعدم خونه تکونی. و کارای همیشگی هم که در کنارش هست. نمیشه که غذا نخوریم میشه؟

فکر مشغولمم نمیذاره بخوابم.ظهرا که اصلا نمیشه شبا هم معمولا با استرس یه کار نکرده از خواب پا میشم و دیگه خوابم نمیبره.کارای بیمارستان رو به راه بشه خونه هم کم کم بیفته رو روال خوب میشه.

این وسط من یه سوتی خیلی بدی هم دادم که وقتی فهمیدم نزدیک بود سکته کنم. نمیدونستم چیکار کنم. خیلی حیاتی نبود ولی به بدموقعی خورد آخر سال و بستن حسابا و انبارگردانی. یه لحظه میخواستم بزنم زیر گریه. تنها چیزی که به فکرم رسید کارپردازمون بود. روم نمیشد برم تو اتاق جلو بقیه بهش بگم چیکار کردم. زنگ زدم که میشه یه دقیقه بیاین بیرون من کنار واحد کپی ام. بنده خدا کلی تعجب کرد که چرا نرفتم اونجا. بعدش اومد براش گفتم چه گندی زدم خیلیییی راحت گفت فدا سرت 0ـ0 یه کاریش میکنیم پیش میاد. واقعا انتظارشو نداشتم. الانم میدونم سختشه ولی داره درستش میکنه.بازم خداروشکر.

امروز اینقد بدو بدو کردم همه مدام پیجم میکردن ساعتای 12 حس کردم حالم خوب نیست رفتم تو اتاق بهبود کیفیت پیش دوستان یه کم نشستم فهمیدم فشارم افتاده شایدم قندم حالت تهوع داشتم حالم مثل وقتایی بود که میخوام غش کنم. یه بیسکوییت خوردم و نشستم سرمو گذاشتم رو میز بهتر شدم ولی بازم خوب نشدم همه غذامونو دیشب خوردیم نمیدونم نهار چیکار کنیم. توانشو ندارم برم خونه تازه غذا درست کنم.

چقد روزا زود میگذره موافقین؟

خانوم مهندس
۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

اینایی که مینویسم مکالمه همکارم با پسر 5 سالشه.

پسر:مامان تو بیمارستان غیر از خاله کتایون (یکی دیگه از همکارا) خاله دیگه ای نیست؟

مامان: چرا پسرم. مثلا خاله ...(اسم کوچیک من)

پسر: خب چرا بازی نمیریزه رو گوشیت بیاری واسه من؟

مامان: اون بازی نداره رو گوشیش. چون بچه نداره.

پسر: بچه نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (بعد با یه کم مکث میپرسه)مرد داره؟

مامان: بله پسرم داره.

پسر یه کم فکر میکنه بعد با تعجب میپرسه: حالا که بچه نداره پس کی ازش مراقبت میکنه؟

ای جونم به این پسر کوچولو ها که فکر میکنن سوپرمن کل دنیان....

منم یکی ازینا میخوام خب!!!!

خانوم مهندس
۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

کارای بیمارستان همه ریخته بهم. سی تی مون خراب شده باز و هزارتا کار دیگه دارم که هیچ کدوم قصد به سروسامون رسیدن ندارن.هرروز حداقل تا 8 یا 8 و نیم کسی کارم نداشت کارامو جمع و جور میکردم چند روزه هنوز در اتاق باز نکردم صدای تلفن اتاقمو میشنوم. اینقد که ظهرا میام خونه توان حرف زدن ندارم و از فکر و خیال زیاد خوابم نمیبره. خب این روزا هم تموم میشه ایشاله، آخر ساله جنب و جوش زیاد.

دیروز یه اتفاق وحشتناک افتاده یه مرده معتاد که شیشه میکشیده زنشو تو خیابون تو روز روشن با چاقو کشته.در واقع سلاخی کرده 14 ضربه چاقو.همکارام میگفتن قلبش تیکه تیکه شده بود. میخوام بشینم به حالش زار زار گریه کنم یه لحظه هم از فکرش بیرون نمیام. یعنی همون موقع که من با خیال راحت تو خونم نشسته بودم به این فکر میکردم کی خونه تکونی شروع کنم. یه زن جوون یه مادر جلو چشم همه توی همین خیابون سلاخی شده و کسی نتونسته کاری کنه.

اینقد اعتیاد به شیشه آدمو وحشی میکنه؟ نمیتونم باور کنم.امروز که خانواده اش با لباس سیاه اومده بودن بیمارستان میخواستم بشینم پیششون زار زار گریه کنم. خدایا خودت آخر و عاقبت هممونو بخیر کن.

خانه تکانی نوشت: امروز شروع کردم. فقط یه ردیف کابینت(پیشرفتم عالیه)

خانوم مهندس
۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

جمعه صبح تا دلمون خواست خوابیدیم. نون نداشتیم همسر رفت نون گرفت اومد همون موقع هم فیلم گینس گذاشتم ببینیم که خیلی بیمزه و بیخود بود (به نظر من البته) همسر یهو گفت رفتم نون بگیرم چه هوایی بود. آقا همین یه جمله کافی بود که من فیلم ول کنم برم کارامو کنم که حاضر شم بریم بیرون. همسر هی منو صدا میزد که کجا رفتی تو که موقع فیلم دیدن پلکم نمیزدی؟

یهو از اتاق اومدم بیرون حاضر و آماده....

رفتیم یه دور دور الکی رسیدیم به چادگان چقد نزدیکمون بود من نمیدونستم.الکی الکی رفتیم دهکده تفریحیش. همه رو راه نمیدادن یا فکر کنم ورودی میگرفتن. همسر گفت کارتت همرات نیست؟ دادم بهش و درکمال تعجب بهمون برگه ورود دادن تازه گفتن بهم پلاژ هم میدن فقط باید از طرف بیمارستان هماهنگ کنم.ما رفتیم تو چقد همه جاش قشنگ و خوشگل بود چقد تفریحات خوب داشت. کلی با همسر گشتیم و عکس گرفتیم. رفتیم ساحلش به طرز وحشتناکی آب پایین رفته بود. معلوم بود تمام این تپه ها همه زیر آب بودن خیلی دلم سوخت.از جایی که برای ساحل درست کرده بودن و تابلو شنا ممنوع زده بودن تا جایی که واقعا لب آب بود قد یه کوه ما رفتیم پایین ولی خب خوش گذشت بهمون آرامش داشت خیلی...

بعد از کلی گشت و گذار و البته کوه نوردی رفتیم نهار خوردیم که غذاش واقعا عالی بود اصلا حس سنگینی بعد غذا وجود نداشت ماهم که هیجان زده هواهم که عالی . با ماشین داشتیم دنبال یه جا میگشتیم چایی بخوریم یه کافی شاپ دیدیم بعد که دقت کردیم دیدیم کافی شاپ کارتینگ همسر هم عشق کارتیگ. رفتیم خیلی طول کشید تا نوبت همسر بشه ولی بعدش دیگه کسی نبود . توی هر دور فقط 4 تا ماشین میرفت وقتی نوبت همسر شد فقط اون بود کس دیگه ای نبود. مسئولش گفت چرا شما نمیری؟ همسرم قبلش بهم گفته بود گفتم نه. ولی وقتی دیدم اینجوریه قبول کردم و سوار شدم خیلی خیلی خیلی باحال بود .

اصلا نمیترسیدم و خیلی تند میرفتم . قبلش میدیدم این پسرا چطوری سر پیچا میرن تو لاستیکا ولی من اصلا نرفتم. فقط یه بار که حواسم رفت به همسر رفتم تو لاستیکا. آقا ما هی رفتیم و رفتیم دیدیم اینا هیچی نمیگن که وایسیم اولش زده بود 6 دقیقه. ولی خیلی بیشتر از این حرفا شد. من که دیگه خودم خسته شدم چون هم بارون گرفته بود و سردم شده بود هم تازه غذا خورده بودم وپیستش کوچیک بود تقریبا همش پیچ بود. من که وایسادم اشاره کردن به همسر که ففقط 1 دور دیگه. بهشون گفتم خیلی شد نه؟ گفتن خب بعد شما کسی نبود ماهم گفتیم زن و شوهری بهتون خوش بگذره . دمشون گرم واقعا هم خوب بود.جالبه قبل ما یه چندتا دختر و پسر خیلی سوسول بودن از این بچه پولدارا . اصلا اونا رو تحویل نگرفتن ولی خیلی با ما خوب بودن.

همونجا چایی هم زدیم و برگشتیم. ولی اومدیم خونه افتادیما من که شونه ها و دستام درد گرفته بود از بس هیجان زده شده بودم. این شیشه کلاه ایمنی هم نزده بودم پایین و کلا باد میخورد به صورتم و پیشونی درد هم شده بودم ولی اینقد هنوز تو جو بودم دردام برام مهم نبود غر نمیزدم.

خدایا شکرت روز خوبی بود. ان شالله اگه خدا بخواد امروز خونه تکونی شروع میکنم.

خانه تکانی نوشت: امروزم شروع نکردم. اگه خدا بخواد از فردا..

خانوم مهندس
۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر