دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

قراره دانشگاه بهمون یه دستگاه اکسیژن ساز مرکزی بده.ولی خیلی تاکید کرده که اگه پیگیری هاشو انجام ندید میدش به یه بیمارستان دیگه.اول کارو سپردن به مهندس ساختمان بیمارستان برای تعیین محلش و اگه ما محل نداریم بسازیم. اوشون کلا معروفه به اینکه همه کارهارو میپیچونه. همزمان کارو به منم سپردن من یه نقشه ایده آل از شرکت گرفتم یه اتاق به ابعاد 6در 7. ما دوتا فضا داشتیم که دقیقا این ابعاد نبودن ولی نزدیک بودن. از ما خواستن که نقشه این اتاق هارو براشون بکشیم و بفرستیم. من زنگ زدم به مهندس ساختمان گفتم دوتا جا داریم حدود 5 در 7 نقششو میخوایم. گفت خانوم مهندس من که دیگه نیستم تا شنبه خودت یه مربع 0_0 5*7 بکش بفرست براشون.

گفتم یعنی چی؟ اونا میخوان بدونن دور و برش چیه؟ خلاصه از ما انکار از ایشون اصرار که یه مربع 5*7 بکش و بفرست. منم دیدم خیلی پررو حالشو گرفتم گفتم مستطیل 5*7 نه مربع!

مدیر گفت برو یه کروکی بکش و برامون بیار.منم رفتم دنبال متر. اول از تاسیسات خواستم گفتن مترمون گیر داره و خراب میشه. یادم اومد تو رادیولوژی متر دیدم رفتم ازشون گرفتم و رفتم زیرزمین. حالا چه جاهایی بین سرد خونه و رختشورخانه.دومی هم کنار آشپزخونه و سلف بود. چندتا اتاق بود که نمیدونستم کدومه. اولی که خالی بود دومی بی هوا باز کردم دیدم آقای خ اونجاست...یه ببخشید گفتم و سریع رفتم.

اومدم اندازه بگیرم همینجوری مترو باز میکردم بعد همش اومد بیرون 0_0 دیگه هم سرجاش نمیرفت.. کلی حرصم گرفت. متر فقط تا 3 متر داشت. اول که کلی حرص خراب شدنشو خوردم. بعد دیدم من چقد خنگم خب سرامیکارو میشمردم.... با شمردن اندازه هامو گرفتم و یادداشت کردم.نقشه رو کشیدم اتفاقا خیلی هم قشنگ شد. به هرکی هم نشون دادم فهمید کجاست دادم به مدیر انقد ذوق کرد.

یاد آرزوهای برباد رفته ام افتاد کل پیش دانشگاهی به عشق معماری دانشگاه هنر اصفهان درس میخوندم. اولین بار که بر اساس رتبه های قلم چی انتخاب رشته کرده بودم. اولین رشته ام معماری دانشگاه هنر اصفهان بود و من عاشقش شده بودم. ولی خب متاسفانه قبول نشدم  دوستم که رتبش از من بالاتر بود قبول شد به خاطر زیر مجموعه ها بود فکر کنم. ترم یک یه درس داشتیم نقشه کشی 1 واحد. همه ازش مینالیدن حتی افتاده داشتیم ولی من کل ترم با همه عشقم میرفتم آخرشم بالاترین نمره شدم.هییی روزگار.

خلاصه پنج شنبه صبح تاسیسات دیدم و گفتم من این متر خراب کردم(خدایی هم خیلی براش ناراحت بودم) گفتن ما اینو میبریم ولی درست نمیشه باید بری بخری. گفتم طوری نیست فقط بهم بگین چی شد. فوقش میرم میخرم دیگه.

خداروشکر درستش کردن دستشون درد نکنه من که هرکاری کردم پیچشم نتونستم باز کنم ببینم توش چه خبره ولی دمشون گرم از اولشم بهتر شد منم سریع رفتم پسش دادم تا دوباره خراب نشده. جالب اینه تاسیسات میگه من میدونستم اینجوری میشه متر خودمونو ندادم بهت 0_0

اینقد خراب کاری میکنم یعنی؟ چند وقت پیش از واحد کپی اومدم بیرون درو که بستم حس کردم یه چیزی پرت شد یه فنر بود دستگیره در هم تو دست من بود .... بنده خدا آقا مسئولش تا چند لحظه فقط منو نگاه میکرد گفت صدای چی بود؟ دستگیره رو نشونش دادم باورش نمیشد. هنوز که هنوزه درست نشده من هر دفعه میرم کلی خجالت میکشم ولی مسئواش میگه خدا خیرت بده دیگه همه از پنجره کاغذاشونو میدن همه نمیان تو فقط خودم از داخل میتونم درو باز کنم.(میدونم الکی میگه )

خانوم مهندس
۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دقت کردین بعضیا تشکر کردن بلد نیستند. فکر میکنند اینجوری مهم تر نشون داده میشن یا واقعا نمیدونم چی پیش خودشون فکر میکنن ولی همیشه از همه چی یه ایرادی در میارن و کلا یه بهونه برای تشکر نکردن دارن. برعکس همون کاری که براشون کردی میزنن تو سرت. خانواده همسر هم دقیقا همینن تشکر کردن بلد نیستند. تو هزارو یک مورد این قضیه رو به چشم دیدم و دلم برای اون بنده خدایی که میخواسته بهشون خوبی کنه سوخته.

پنج شنبه شب من خانواده همسر دعوت کرده بودم چون دوتا خواهرشوهرا هم اومده بودن. واسه غذا که داشتیم تصمیم میگرفتیم همسر گفت تو برنج درست کن من کباب میگیریم. گفتم نه یه چیزی درست میکنم. ناراحت شد گفت خیلی وقته میخوام اینکارو کنم پول نداشتم حالا بذار اینکارو کنم. منم از خدا خواسته حوصله غذا درست کردن نداشتم. خداروشکر خیلی خوش گذشت و مهمونی خوب بود. دیشب ما رفتیم یه سر بهشون بزنیم. خدایا مارو کشتن که این چه کاری بود کردین  چرا گرفتین. مادرشوهر گفت من که دوست نداشتم میخواستیم بیایم دستپخت زنتو بخوریم.(حالا خوبه تو این دو سال و نه ماه اولین بار بود) 100 هزار تومن دادید کباب گرفتید.

جالبه من اصلا یادم نبود از همسر بپرسم اونشب چقد داد واسه غذا ولی اونا نشسته بودن حساب کرده بودن و فهمیدم خیلی هم دقیق حساب کرده بودن. بعدم دوباره غر غر که چرا از فلانی گرفتین گرون میده خوب نیست باید از فلان جا میگرفتین. کلا شاخام داشت میزد بیرون حالا یه بار بود دیگه هرچقدرم بد بود به خوبی خودتون ببخشید این حرفا چیه دیگه. سر یه بحث دیگه تازه مادرشوهر تمام تلاششو کرد من و همسر بندازه دعوا خخخخ من که به روی خودم نیاوردم. دم درم میگه من هرچی میگم شوخیه ها شوخی شوخی جدی میگم ها ها ها ها....

من امسال دلم میخواست بمونم پیش خانواده شوهر یا حداقل سال تحویل بمونم (به قول همکارم آدم یه موقع هایی جوگیر میشه)حالا خداروشکر یه دل شدم و با سر میخوام برم خونه خودمون.

 

خانوم مهندس
۱۲ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

امروز یه دستگاه چشم پزشکی خراب شده بود تمام وقتمونو گرفت.6 بار تا درمانگاه که اونطرف بیمارستان رفتم و برگشتم. تاسیساتم کمکم بود ولی خیلی الکی علاف شدیم. بیست دقیقه منتظر واسه اینکه یکی رفته یه فیوز بگیره واسمون.دوباره نیم ساعت واسه وقتی که یه قسمتشو یکی از بچه های تاسیسات برد بیرون تست کنه خلاصه که خیلی علاف شدیم.این وسط یکی از تاسیساتیا منو گرفته بود به سوال دقیقا مثل مهندس آی تی جدیده تو پست ذهن پر سوال. مرده بودم از خنده فامیلی همسری هم میدونست.این وسطا که بیکار بودیم منشی یکی از بخشا هم اومد پیشمون غلط گیرشو داد به تاسیسات گفت میتونی درستش کنی خرابه من از یه بخش گرفتم گفتن خشک شده خودمم نتونستم راهش بندازم. تاسیسات هرکاری کرد نشد نمیدونم مشکلشون چی بود یا چیکار میکردن که نمیشد. گفتم یه لحظه میدینش. تا گذاشتم رو کاغذ و یه کم فشار دادم خیلی راحت اومد. یعنی هیچیش نبود. کلی کف کردن خخخخخخ

آقا مهندس آی تی مون هست اون قدیمیه نمیدونم چرا یه جوریه. یادتونه یه بار بهش اس دادم واسه امتحان الکترونیکی جوابمو نداد. کلا در پی ضایع کردنه منه. یا یه بار گفت خوش به حالت راه میری از مغزت استفاده نمیکنی. یه بارم یه کار داشتیم باید باهم انجام میدادیم بهش گفتم یه دقیقه صبر کن من الان میام گفت نیومدی هم نیومدی کاری نمیکنی که...بعد آقا ول کردن رفتن من تا 3 موندم بیمارستان. اینا همه بماند دیروز اومد گفت واسه پکس که میخوایم بگیریم چیکار کنیم و سخت افزار چی میخواد و کلی سوال دیگه گفتم تحقیق میکنم بهتون میگم. کلی اینور و اونور زنگ زدم و اطلاعات گرفتم بعد پیجش کردم خبری نشد. چون به نظرم عجله داشت زنگ زدم بهش و شروع کردم به توضیح دادن پریده وسط حرف من میگه: حالا چرا زنگ زدی؟ گفتم پیجتون کردم جواب ندادین. گفت من بعدا میام اتاقتون یا زنگ میزنم دقیق متوجه نشدم. قطع کرد. آقا خدایی به من برخورد خب حالا که من داشتم توضیح میدادم بهش.میدونم جای مهمی هم نبود.

حالا نمیدونم اومد یا نه چون معمولا تو اتاقم نیستم.از دیروز چندبار دیدمش اصلا انگار نه انگار منم دیگه تا خودش نیاد بپرسه یک کلمه بهش نمیگم پرروووووووووووو

خانوم مهندس
۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر
چندوقته هوا خوب شده. صبحا البته یه کم سوز داره ولی هوا تقریبا عالی شده. دیگه همسر منو نمیرسونه گناه داره صبح زود الکی منو میبره یه دوساعتی باید بیکار بشینه تا بازار شلوغ شه تا شبم که سرکاره. حالا که خیالش از من راحته یک ساعتی بیشتر میخوابه. من همیشه سر خیابون منتظر تاکسی میشم تنها بدیش اینه که تقریبا اکثر همکارا از اونجا رد میشن و هر دفعه یکی وایمیسته منو برسونه خب من هم دوست ندارم مزاحم کسی بشم هم اینه روم نمیشه. نه هم نمیشه گفت زشته. این شده یود واسه من عذاب خدایا امروز زود تاکسی بیاد.یکی از این همکارا مسئول بخش سی سی یو که خیلی هم خانوم خوبیه و همیشه باهمسرشون میان و چند بار منو سوار کردن من واقعا معذبم. بعدش تصمیم گرفتم حالا که هوا اینقد خوبه 5 دقیقه زودتر راه بیفتم و پیاده برم سرکار یه روز هندزفری گذاشتم و رفتم چقد بهم مزه داد واقعا عالی بود. دیگه تمام دل خوشی من شده این پیاده روی صبحگاهی با موزیک. حالا از اون روز هی یه طوری میشد که من نمیتونستم پیاده برم یه روز خواب موندم. یه روز همسر کارداشت منم برد. یه روز از تو خیابونمون میرفتم بالا دیدم همون خانوم همکار و آقاشون منو دیدن که میرم وایسادن منتظرم (من گریه و خجالت)
امروز صبح دیگه گفتم نمیذارم کسی خرابش کنه. از خیابون اصلی نرفتم از خیابون موازی پایینش رفتم. معمولا چون شلوغه از اونجا نمیرم ولی خیلی خوب بود چون تمام مغازه ها بسته بودن.بالاخره موفق شدم.
دیگه منم و پیاده روی صبگاهی و هندزفری :)
خانوم مهندس
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

چند روز بعد وقتی تو اتاقم نوار مغز میگرفتن دکتر اومد تا جوابا رو بزنه. یه بچه تو نوبت بود که مشکلش نفس نفس زدن بود. دکتر میخواست موقع فوت کردن ازش نوار مغز بگبره. حالا من از همه این جریانات بیخبرم خیلی جدی به من میگه فرفره داری؟

من :فرفره؟

دکتر: آره فرفره

من: نه آقای دکتر ندارم

دکتر : پس یکی درست کن برام.

من  با چشمای گرد شده که کاملا بیخبرم از همه جا باز میپرسم فرفره دیگه؟که میزدیم سر خودکار فوتش میکردیم؟

دکتر: درست کن دیگه من یادم رفته.

براش درست کردم اینقد ذوق کرد. گفت ایول بلدی؟ این باشه واسه ما احتیاجمون میشه.
بعد داد دست بچه که فوتش کنه.

وقتی رفتن دیدم بچه ها گناه دارن یه کاغذ رنگی تو اتاقم پیدا کردم و یه فرفره قشنگ و باحوصله درست کردم.اون یکی با کاغذ آچار بود.

اینم فرفره من

خانوم مهندس
۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

سه ماهه که دکتر مغز و اعصابمون رفته رو اعصاب ما که من دستگاه emg (نوار عصب و عضله میخوام) خب امور مالی هم خیلی روی خوش نشون نمی داد.میگفت هروقت خیر پیدا شد میخریم. یه بار یه پیش فاکتور ازش دیدم تو امور مالی 86 میلیون نگو یه خیر اومده اینو دادن بهش اونم فکر کرده 8 میلیون درمراحل آخر فهمیده اااا این 86 نه 8. خلاصه که نه خودشون میخریدن نه میذاشتن خود دکتر بخره نه میذاشتن دکتر یه دست دوم خوب و ارزون پیدا کنه.

حالا رسیدیم به آخر سال و امور مالی به شدت مهربون شده هرچی بگی میخره. روز دوم کالیبراسیون صبح اول وقت به من گفتن یه فاکتور emg  بگیر تا بخریم فقط سریع. گفتم باشه. خب اونروز که من سرم خیلی شلوغ بود یک ساعت فقط براش وقت گذاشتم.ظهر رئیس بیمارستان پیجم کرده میگه چی شد؟ میگم آقای دکتر این همه عجله چیه؟صبر کنین یه کم بگردیم مشورت کنیم 4 تا کاتالوگ بخونیم ببینیم چی چه امکاناتی داره؟ با دکتر خودمون مشورت کنیم الکی که نیست کلی پول می خوایم بدیم. از فرداش شروع شد دم و دقیقه چی شد چی شد؟جالب اینه که امور مالی هم سر خود کلی فاکتور و پیش فاکتور گرفته و همینم باعث شد کلی بازاریاب یقه مارو بچسبن و ول نکنن. هرچی هم میگفتم یه کم تحقیق کنیم میگفتن ما تحقیق کردیم. ببین این 25 تومنه این یکی 40 پس 25 تومنیه بهتره.

من برعکس بسیار با حوصله همه رو بررسی کردم با معاونت درمان کاملا در ارتباط بودم و مشورت میکردم کلی با مسئول فروشا صحبت کردم و نکته های جدید یافتم. تا رسیدیم به روزی که من میخواستم اطلاعات جمع آوری شدمو بدم به دکتر مغز و اعصاب تا تصمیم بگیریم. جالبه که دکتر خودش با یه دستگاه کار کرده بود و گفته بود الا و بلا همین.امور مالی زنگ زده بودن 3 میلیون تخفیف گرفته بودن و داشتن میخریدن. مسئول فروش فقط شماره منو داشت زنگ زد و گفت با تخفیفتون موافقت شده. دیدم ای دل غافل اینا خریدن رفت اصلا نگفتن تو کارشناس تجهیزات پزشکی مایی. ما تو رو آدم حساب کنیم. حالم گرفته شد که اصلا کاری به حرفای من نداشتن من ازشون فقط یه روز دیگه مهلت خواسته بودم و اونا قبول کرده بودن. ولی انگار داشتن میخریدن.

کارپرداز اومد تو اتاقم گفتم خریدین رفت؟ گفت نه ما فقط تخیف گرفتیم.شما باید فاکتور تایید کنی و از این حرفا. همون موقع دکتر اومد تو اتاقم. منم شروع کردم براش توضیح دادن مقایسه کردن.از قصد جلوی کارپرداز یه سری اصطلاحات گفتم که فقط دکتر میفهمید. میخواستم بدونن خرید فقط مقایسه قیمت نیست. میخواستم بدونن منم حالیمه. بحثمون که گرم شد کارپرداز رفت. جالبه دکتر که حرفش یکی بود یه جوری قلقلک شد.خوشش اومد درمورد بقیه هم بدونه. مقایسه کنه. براش که توضیح دادم کلی ذوق کرد. در نتیجه یه دستگاه ایتالیایی گرفتیم که درسته همه امکانات نداره ولی هم کارمونو راه میندازه و هم قابلیت ارتقا داره (برعکس تمام دستگاههایی که قیمت مناسبی داشتن).حالا اگه دکتر خواست یا اگه دکتر دیگه ای اومد امکانات دیگه هم با قیمت خیلی عالی بهش اضافه میکنیم.

تصمیم که گرفتیم رفتم امور مالی کارپرداز گفت الان اتفاقا ذکر و خیرتون بود با مدیر که دارین درمورد دستگاه حرف میزنید. به اونا هم توضیح دادم درسته این 5 تومن بیشتر از چیزیه که میخواین بگیرین ولی قابلیت ارتقا داره. اگه سال دیگه یه دکتر دیگه اومد گفت من حتما فلان چیز میخوام نمیخواد اینو بندازین دور یکی دیگه بخرین. بالاخره که اونا هم راضی و قانع شدن و ما با 35 میلیون یه دستگاه خوب خریدیم. مهندس ب هم که تایید کرد.

تجربه خوبی بود خودمم یه کم ثابت کردم به بقیه. دکتر هم باهام خیلی خوب شد.

خانوم مهندس
۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

دلم میخواد بنویسم ولی انگار نمیدونم چطوری شروع کنم. از روز مهندس شروع میکنم. مارو دعوت کردن هتل آسمان. من این سری برعکس همیشه خودم رفتم. مراسم 9 و نیم شروع میشد واسه همین عجله نداشتم. همه چی خیلی خیلی خوب بود. بیشتر همه باهم حرف میزدن تا به حرف سخنران بنده خدا گوش بدن. خوبه که دیگه منم دارم با بقیه آشنا میشم. با خیلی تو این مدت تلفنی حرف زده بودم به خاطر کار ولی ندیده بودمشون که دیدم.با خیلیا تازه آشنا شدم. چندتا اسپانسرهم داشتیم که به لطف اونا ماتو هتل آسمان بودیم. بازاریاب یکی شون اومده بود بیمارستان ما. ماهم ازش خرید خوبی کرده بودیم. دیدمش کلی ذوق کرد.منو به مدیرعاملشون معرفی کرد. مهندس ب رئیس تجهیزات پزشکی استان. یه بار اومده بود بیمارستانمون قبلا نوشتم. اونم باهام خیلی حرف زد خیلی پرسید راضی یا نه. سر یه جریانی معاونت درمان خیلی سر من غر زد. من به مهندس گفتم و یکی از خانومای اونجا گفت آره دستگاه خریدن بدون کمیته.(قراره سوری کمیته رو برگذار کنیم) مهندس بهم چشمک زد و گفت ولش کن حرص اینارو نخور. بعد گفت چه مارکی و چند خریدی؟ وقتی گفتم . گفت عالیه خوب گرفتین. روز مهندس به خوبی و خوشی تموم شد. چیزی که خیلی خوشحالم کرد پیامای تبریک همکارام بود.

اینقد این چندوقت تو اتاق حاکمیت بالینی رفتم شدم یکی از اونا. خب سه تا خانومن و البته یه آقا که چند روز تو هفته هست. یکی از خانوما خانوم شهرداره. حالا دیگه واسه چای و صبحانه منو حساب میکنن. خیلی خوبه منم الان حس میکنم مثل بقیه ام. چقد تنها بمونم تو این اتاق.حالا سه تا دوست دارم که تقریبا همسن مامانم هستن خخخخخ. اون روز پسر شهردار تو اتاق بود من یه لحظه اونجا بودم. بچه است ولی ماشاله قد بلند. فرداش منو تو راهرو دید سلام داد. خیلی خوشم اومد چقد خوبه بچه آدم اینقد با ادب باشه. والا برادر شوهر من از سنش خجالت نمیکشه نه سلام میده نه جواب سلام میده نه جواب خداحافظ فقط طلبکاره.

آها الان رشته حرف دستم اومدم باید جریان این خرید بنویسم..

خانوم مهندس
۰۸ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

من برگشتم. بالاخره با خودم کنار اومدم. بعد از فروکش کردن عصبانیت های پی در پی ام. و کلی شرایط دیگه که وارد جزئیاتش نمیشم. دوباره برمیگردم به روال قبل و مینویسم واسه دل خودم که چند وقته خیلی گرفته بود. واسه دوستای خوبم که نذاشتن چراغ اینجا خاموش بشه.

خانوم مهندس
۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر