دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

وای اینقد حس خوبی دارممممم عصر که از خواب پاشدم رفتم تو آشپزخونه ظرف شستم، کابینتا رو تمیز کردم، گاز تمیز کردم و جارو زدم. بعد اومدم تو حال گلا رو آب دادم گردگیری حسابی کردم، جارو زدم بعد رفتم تو اتاق گردگیری و جارو ..... بعدم یه دوش گرفتم ، الانم نشستم توی یه خونه تمیز و دارم کیف میکنم واییییی چقد خوبه. فردا هم حموم دستشویی و راه پله رو میشورم و خلاص :)

اینقد چندروزه خونمون کثیف بود خودم خجالت میکشیدم شوهر ماهم حساسسسسسسسسسس. یه 3 ساعت بیشتر کار نداشت که :) شامم قراره نخوریم (جون خودمون ) واسه فردا هم خورشت داریم فقط باید برنج درست کنم.

امروز با مدیر بیمارستان کار داشتم گفتن تو زایشگاه جدیده، گفتم آخ جون برم اونجاهم ببینم ،دیدم وایییی آقا عصبانی درحال فریاد زدن و غرغر تی گرفته دستش داره دیوارا رو تمیز میکنه منم اینجوری بودم 0_0 (چرا بلاگ شکلک نداره ) به کارپردازمون که اونجا بود یه نگا کردم که چشه؟ اشاره کرد که بریم بیرون. قاطی بود بنده خدا. بیرون داشتیم حرف میزدیم که دوباره آقای مدیر دیدیم این دفعه یکی از این چرخا که خدمه وسیله باهاش جابه جا میکنن گرفته دستش داره وسیله میبره بازم درحال فریاد :)  خدایا خودت به قلبش رحم کن خیلی حرص میخوره. رییس بیمارستان هم مطلق خودشو درگیر چیزی نمیکنه تازه رفته سفر :))

آقااااا یه کاری کردم عذاب وجدان دارم،امروز رفتم داروخانه یه فرم بود باید پرش میکردم رفتم خیلی زود پر کردم و بدون مکث اومدم بیرون یهو یکی پشت سرم اسممو کامل صدا کرد که خانوم فلانی! منم برگشتمو دیدم یکی از اوناست که تو داروخانه بود گفتم بعله؟ گفت شما بومی اینجایین؟ منم واقعا حال توضیح دادن نداشتم گفتم تقریبا. بعد گفت ببخشید اسم شما چی بود؟؟؟ 0_0 (خودش منو صدا کرده بودا) گفتم فلانی، بعد شروع کرده الکی چرت و پرت گفتن مثلا میگه شما رو تجهیزات نظارت دارین دیگه؟ (بسم الله اصلا کار من همینه) بعد کدوم دانشگاه خوندین و از این حرفا یک ساعت چرت و پرت درمورد خرید داروها و تاریخ انقضاشون بعد فهمیدم که آقا مسئول فنی داروخانه است حالا نمیدونم دکتر بود یا نه.گفتم باشه من به آقای الف (مسئول انبار دارویی) میگم خودمم تاجای امکانش باشه حواسم هست. بعدش دیدم ول نمیکنه رفتم دوباره صدام کرده که به آقای الف چیزی نگید خودش توجیه هست. تو دلم گفتم نمیگفتی هم میدونستم!!!!

بعد عذاب وجدان گرفتم کاش بهش میگفتم شوهرم مال اینجاست اینقد الکی انرژی مصرف نمیکرد. نمیخوام الکی فکر بیخود کنم ولی حالتهاش قشنگ عین وقتی بود یکی تو دانشگاه میخواست مخ آدمو بزنه. والا هرچی که بود ایشاله که ما اشتباه فکر کردیم.

خانوم مهندس
۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

آقااااااااااا این کارای من تموم نمیشه ، هرروز برو تامین اجتماعی، بانک و هزار تا کار دیگه حالا تازه فهمیدم یه روز باید برم اصفهان یک سری آزمایشات بدم که یک موقع بیماری روحی روانی نداشته باشم میخوام شاغل بشم.تازه کلی هم پولش میشه ماهم به شدت بی پول. چندماه فقط همین که قسطارو میرسونیم دیگه صفر میشیم بی پولیمون هم تموم نمیشه. چقدرم رو حقوق من حساب کرده بودیم تازه مامانم ایناهم میخوان دوهفته دیگه بیان خونمون خدایا خودت کمک کن.خیلی فشار رومونه.

خب غرغرامو کردم بسه، من کلا وقتی یه کاری میکتم خیلی تو خودم فرو میرم بعد با کوچکترین صدایی یهو میترسم و دومتر میپرم بالا.مثلا تو خونه فقط من و همسریم دیگه کسی نیست من دارم ظرف میشورم بعد اون بنده خدا میاد تو آشپزخونه یه چیزی بگه من یهو میپرم بالا. بعد قیافه همسر اینجوری میشه 0_0

ناراحتم میشه بنده خدا که ازش میترسم . امروز تو بیمارستان تو اون قسمت پشتی اتاقم داشتم با دقت یه جعبه رو بسته بندی میکردم یکی از خدمه اومد تو اتاق. فکر کن یهو یکی پشت سرم گفت" خانوم مهندس " من یهو سکته کردم پریدم هوا. بیچاره موند مثلا شیرینی عقدشو آورده بود واسم. کلی خجالت کشیدم :(((( باز خوبه این بود کس دیگه ای نبود.

امروز تو بیمارستان افتتاح سی تی اسکن و زایشگاه جدید بود هیچکس به من نگفت برم :( منم نرفتم حتی مدیر بیمارستانم دیدم هیچی بهم نگفت بی تربیت پررو.

خانوم مهندس
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
آقاااااا دیدین هوا چه خوبه شبا؟ من شبا خیلی دلم میره واسه پیاده روی یعنی بال بال میزنم واسه پیاده روی .همیشه همینطوری بودم حتی وقتی دختر خونه بودم ولی هیچ وقت هیچکس نمیومد باهام منم همیشه طلبکار خدا که نمیشد من پسر بودم اینقد التماس اینا نکنم دیگه یه راه رفتن که این حرفا رو نداره. الانم وضع همینه من باید دو روز التماس کنم اونوقت با هزار شرط و شروط و ناز و ادا همسر رضایت میده 45 دقیقه بریم پیاده روی نه بیشتر. ماه رمضون خودشم پایه بود 2 یا 3 شب یه بار میرفتیم فوق العاده بود واقعا.ولی بعدش دوباره ناز و اداها شروع شد.
از وقتی رفتم سرکار چون شبا زود میخوابم خودمم چیزی نمیگم که بریم ولی پنج شنبه ها که فرداش میتونم بخوابم هی اصرار هی التماس توروخدا بیا بریم هوا محشره بازم آقا پشت چشم واسه من نازک میکنن......... امروزم هرچی اصرار کردم فرمودن نه!
چقد مردا بی ذوق و تنبل ان کاش من مرد بودم بخدا تو این هوا شبا خونه وای نمیستادم میرفتم نفسسسسسسسسسسسس میکشیدم.
خدایا شکرت
بعدا نوشت: بیمارستان همچنان عالیه و دوسش دارم.
بعدتر نوشت: یک ساعت بعد از این پست اس داد که آماده باش شب اومدم بریم پیاده روی دلم سوخت واست.......... نکنه باز وبلاگم لو رفته باشه آقا من اینجا رو دوستتتتتتتتتتتتت دارم مال خودمه ایشاله که لو نرفته.
خانوم مهندس
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

وای یعنی دیروز یه چیزی شنیدم از همون موقع میخوام سرمو بکوبم به دیواررررررر

اون روز که خیلی حالم بد بود به همسر گفتم کاش مامانم بود برام کاچی درست میکرد (با بغض) یه کم جون میگرفتم. شبش که خانواده مادرشوهر اومده بودن بعد شام که بچه ها ظرف میشستن من از فرصت استفاده کردم کف آشپزخونه نشستم داشتم میپیچیدم به خودم ، مادرشوهر اومدن بالا سرمون فرمودن وسایل کاچی داری گفت بعله . گفت خب واسه خودت درست کن :)) ماهم گفتیم چشم.

فرداش پیرو حرفهای قبلی به همسر گفتم مامانشون چی گفته، خودشم موند. دوسه روز بعد رفته بود خونه مادرشون دیده بود دارن کاچی میخورن اتفاقا خودشونم به آخرش رسیده بودن و گفته بودن کاش واسه مهرنازم بود (البته همسر یک کلمه به من نگفت ) دیشب خونه مادرشوهر اینا بودیم بعدشام و موقع این فیلم مسخرهه همه محو فیلم من رفتم تو اتاق که تاریک و خنک بود یه کم دراز کشیدم مادرشوهر اومدن بالا سرمون و فرمودن مگه نگفتی مواد کاچی داری؟ پس چرا درست نکردی. بلد نیستی؟ 0_0 دقیقا اینجورری شده بودم بعد تند تند این چیزارو تعریف کرد بعدم شروع کرده طرز تهیشو واسه من میگه.

یعنی میخواستم یه ساختمون بلند باشه خودمو بندازم پایین حالا آدم درد غریبی داره هیچی کنایه هم باید بشنوه تقصیر همسر هم هست واسه چی رفته گفته آخرشب بهش گفتم تو به مامانت چیزی گفتی واسه من کاچی درست کنه؟ یه چیزی الکی سرهم کرد منم تو دلم گفتم باشههههه دارم براتون. خوب منو اینجا تنها و بیکس گیر آوردین.

بعدا نوشت: حرفای پست قبلمو پس میگیرم هیچ رفیقی ندارم حتی تو دلم.

خانوم مهندس
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دلم یه دوست میخواد که روبروش بشینم ببینمش و باهاش حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم .

خیلی وقته با تمام دوستای خوبم فقط تو واتس آپ و تلگرام حرفیدم. متاسفانه توی این شهر هیچ دوستی ندارم یعنی حدود دو ساله من دوستی که ببینمش نداشتم :( .اینقد واسه همسر حرف میزنم دلم میسوزه براش دیگه خیلی وقتا به حرفام گوش نمیده همه چیم نمیشه براش گفت که...من تازگیا پر از حرف و اتفاقم ، پر از صحنه هایی که تو بخش اطفال و اورژانس و در ICU  میبینم..پر از اتفاقای خنده دارم پر از دیده شدن. دلم یه دوست میخواد خیلی بده که من همکار ندارم.هروقت میرم تو بخش رادیولوژِی خیلی کیف میکنم همه هم سن و سال خودم هستن تو یه دانشگاه بودیم اکثرا، یه اتاق دارن پر از صفا حتی اگه واسه یه سر زدن ساده برم برام چایی میریزن و اگه وقت داشته باشیم باهم گپ میزنیم دختر و پسر ندارن همه دوست داشتنی و مودب ان.منم دوسشون دارم.

راستش تو محیط کار نمیشه به هرکسی اعتماد کرد و درددل کرد یا خیلی حرف زد ولی من یه نفر خیلی اعتماد پیدا کردم ....

هفته پیش میشد سه هفته که رفتم سرکار و هیچ اقدامی واسه قراردادم نکرده بودن منم خیلی عصبانی بودم آخه خیلی هم پیگیر بودم هیچی به هیچی. شنبه بود رفتم پیش مدیر بیمارستان و گفتم اگه تکلیف من معلوم نمیکنید من دیگه نمیام میدونید چقدر مسئولیت کار من زیاده؟ اونم خیییییییییییلی راحت گفت بسیار خب من ببینم اگه کاری نمیکنن دیگه نیا........ من وا رفتم خیلی از پررو ایش بدم اومد روز قبل با معاونت حرف زده بودم گفت من دیگهههههه به اینا نیرو نمیدن جرات دارن تورو نگیرن. من فقط خودمو کنترل کردم و رفتم اتاقم همینجوری اشکام سرازیر چون واقعا عاشق کارمم یهو تلفن اتاق زنگ خورد مسئول اورژانس آقای ق بود گفت بیا فشار سنج هامون داغونه. به زور خودمو کنترل کردم و رفتم. این آقا 40 سالشه قد بلند و موهای مشکی و کاملا خوانواده دوست بودنش را از حلقه تو دستش و عکس پسر نازش زیر شیشه میزش میشه فهمید و فوق العاده مهربون البته اول تو قیافش معلوم نیست یه نگاه مهربون داره که منم بعدا فهمیدم. تا قبلش خیلی اطرافش آفتابی نمیشدم چون میترسیدم فکر کنه من کار بلد نیستم منم خیلی تازه کار بودم ولی یه بار که ازش کمک گرفته بودم خیلی خوب به دادم رسید و فهمیدم خودشم دوست داره ازش کمک بخوام به خاطر خودش. خلاصه من رفتم و یه بغض گنده تو گلوم سرم پایین بود و اون تند تند توضیح میداد چیکار کنم ومنم مشغول . هی میگفت اینو پیگیری کن اونکارو بکن یهو گفتم : ای بابا آقای ق، من اصلا دارم میرم . یهو موند ازم پرسید چی شده منم به شدت سعی کردم گریه نکنم و گفتم باهام قرارداد نمیبندن(چونمم میلرزید) یه کم باهم حرف زدیم و من چون دیگه نمیتونستم گریه نکنم گفتم میرم فلان چیز و بیارم و رفتم تو اتاقم یه دل سیر گریه کردم. ایشونم رفته بود دفتر مدیریت دعوا که این چه وضعشه و این حرفا. من که گریه کردم خیلی سبک شدم آروم تر که شدم اومدم پایین برم بقیه کارامو بکنم تو راه مدیریت بیمارستان که صبح اونجوری نابودم کرده بود دیدم گفت نامت اومده داریم کاراتو میکنیم . منم دیگه نا واسه لبخند نداشتم برگشتم اورژانس گفت واسم چیکار کرده یه کم نصیحتم کرد و باهم حرف زدیم خیلی حالم خوب شد. بعد از اون روز خیلی پیش اومد که ببینمش و خیلی کارهارو باهم انجام دادیم واقعا بهش اعتماد کردم. هروقت مثلا میرفتم تو دفتر مدیریت و میدیدم سرشون خیلی شلوغه و اصلا کسی حواسش نیست من خیلی کوچولو و مظلوم اون گوشه وایسادم اون با نگاه مهربونش منو میبینه. یه چند روز مسیرمون بهم نخورد به قول معروف ،بعد که دیدمش گفت چرا نیستی؟ گفتم من هستم....

تنها کسی که میتونم حس رفاقت (کاملااااااااااا سالم البته فکر بد درموردم نکنید) باهاش داشته باشم فعلا ایشونه، حداقل بهش اعتماد دارم میدونم زیرآبمو نمیزنه و یه چیز دیگه مثل خیلی از مردای دیگه هیز(املاشو مطمئن نیستم) نیست با خیال راحت میتونی سرتو بگیری بالا و کارتو بهش بگی.

ولی حیف نمیشه به خودشم گفت رفیق بازم باید سنگین و رنگین رفتار کرد :)

خانوم مهندس
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز صبح تا رسیدم تو اتاقم تلفنم زنگ خورد یکی از آقایون اداری بودن گفت فردا کپی تمام صفحات شناسنامه خودت و اگه متاهلی همسرت و یه سری چیز دیگه رو بیار همین امروزم برو تامین اجتماعی کد بگیر و فرم بگیر و از این حرفا که فردا قراره بیان قرارداد ببندی. منم کلا ذوقققق بودم.

9:30 تا 10:30 پاس گرفتم و باهمسر رفتیم اتفاقا کارمون هم خیلی زود تموم شد و گفتیم چیکار کنیم این یک ساعت حروم نشه رفتیم شیرکاکائو خوردیم و یه کم گشتیم و بازم خیییییییییییلی زود برگشتم (بیست دقیقه زودتر).  حدودای 12 آقا دوباره زنگ زدن که کارا رو کردی گفتم بععععععععععله. گفت حالا برو بانک رفاه حساب باز کن. من اینجوری بودم 0_0 خوب چرا همون صبح نگفتی ؟ ............حالا فردا اول وقت میرم بانک که تا قبل 8 بیمارستان باشم. خدایا فردا همه چی به خیر و خوشی تموم بشه زودی هم بهم حقوق بدن :)

یه اتفاق بامزه دیگه افتاد که اگه نگم میمونه رو دلم. اتاق من دقیقا روبروی نمازخونه است هرروزم نمازجماعت برپاست من کلا وقتشو ندارم برم نماز اگرم داشته باشم اونجا وضو گرفتن برام خیلی سخته. خلاصه دیروز تو قسمت پشتی اتاقم که به اصطلاح کارگاهمه مشغول بودم که یهو حاج آقا قبل نماز یه در زد و گفت یاللله رفتم اونور و تا دیدمش تو دلم گفتم اومده نصیحت کنه ها، بعد دیدم نه بنده خدا واسه یه نفر یه دستگاه اکسیژن ساز خریده بودن میخواست براش ردیفش کنم.

منم گفتم چشم حالا ساعت 1:20 بود حاجی رفت نماز منم رفتم اورژانس پیش آقای ق دستگاه اونجا بود. این آقای ق خیلی تجربه زیادی داره چون مدتها تمام کارهای تجهیزاتو ایشون انجام میدادن (البته با حفظ سمت های مختلف) من خیلی ازش چیزای خوبی یاد گرفتم اونم بدون هیچ منتی خیلی کمکم میکنه و بعدا میگم چقد هوامو داشته و واقعا بهش اطمینان دارم . خلاصه ما رفتیم و دستگاه باهم باز کردیم دیدیم بعععله نیاز به یک تبدیل 3 به 2 داریم که یه کمم عجیب غریب بود.حاج آقا نمازشون تموم شد و ما جریان گفتیم اونم اصرار که من امروز باید اینو ببرم قول دادم. من و آقای ق هم میخواستیم بریم دیگه نزدیک 2 بود مجبور بودیم وایسیم.نشستیم تا حاجی بره تبدیل بخره مگه اومد خب اونوقت ظهر همه جا بسته بود. هی ما نشستیم نیومد هی ما نشستیم نیومد .

من شمارشو از یکی گرفتم بهش زنگ زدم گفت هنوز دارم میگردم :( بازم ما گشنه و تشنه و خسته نشستیم بالاخره زنگ زد بهم که شما بعد از ظهر نیستین نه؟؟؟؟؟؟ واقعا آدم اینقد پررو هم  داریم؟ گفتم نه نیستیم . گفت خب من باید اینو امروز ببرم . منم گفتم خب حاج آقا دو ساعت زودتر میاوردیش نه 1:20 دقیقه . واقعا این کارش حق الناس و خودخواهی نبود؟ به نظر من مسلمون بودن هیچ وقت نماز اول وقت خوندن و این چیزا نبود . اذیت نکردن دیگران بود این که خودخواه نباشم و بقیه رو اندازه خودم مهم بدونم. 

دوباره عصر هنوز خواب بودم آقا زنگ زدن که این مدل و اون مدل پیدا کردم چیکار کنم گفتم خب صبح بیار ببینیم چیکار میشه کرد(عجب غلطی کردم با شماره خودم بهش زنگ زدم)

صبح اومد و به هر بدبختی بود راهش انداختیم و یادش دادیم و رفت. ظهر داشتم از پله ها بالا میرفتم و در نماز خونه باز بود و حاج آقا هم داشتن صحبت میکردن واسه جمع یه دفعه منو دیدن و وسط صحبتا گفتن: سلامممم رفتیم نصبش کردیم خیلی هم راضی بودن. منم گفتم : خب خداروشکر . تمام مدت داشتم قیافه آدمایی که اونور نشستن و منو نمیدیدن تصور میکردم :)

خانوم مهندس
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

این چند روز دردی کشیدم که هیچ وقت توی عمرم نکشیده بودم...

قرار بود جمعه شب خانواده همسر شب بیان خونه ما ، منم از پنج شنبه عصر شروع کردم کارامو کردم کاپ کیک درست کردم، ظرفشویی شستم ، جارو کردم و گاز تمیز کردم ساعت 9 شب یک دفعه یک درد شدید تو کمر و پاهام احساس کردم اینقد شدید که افتادم وسط خونه و یه پتو پیچیده بودم دورم و گریه میکردم چشمتون روز بد نبینه تا صبح خواب میدیدم حامله م و موقع زایمانمه (در این حد درد داشتم) صبح پا شدم دیدم بعله عادت ماهانمون شروع شده واین بود که ما کلا افقی شدیم و دم و دقیقه بروفن انداختیم بالا و همسر تمام کارها رو کرد البته با نظارت کامل بنده. مهمونی هم به خیر و خوشی تموم شد ما همچنان به خود میپیچیدیم.شنبه خیلی دلم میخواست نرم سرکار ولی رفتم. همیشه پیاده میرفتم آخه هوا خیلی خوبه اونوقت صبح همه جا هم خلوتتتتتتتتتتت،این دفعه چون نا نداشتم گفتم با تاکسی برم با یه حال نزاری سرخیابون وایساده بودم هرکی میدید خندش میگرفت تاکسی هم اومد عقب نشستم و خیلی خسته و عصبانی گفتم سلامممممم.

در بیمارستان که اومدم پیاده بشم کسی که رو صندلی جلو بود پول داد و گفت دو نفر بعد به من گفت من حساب کردم یهو دیدم وایییی آقای ه مسئول اتاق عمل گفتم:ااا آقای ه چرا؟ دستشو بلند کرد و سریع رفت. خیلی خجالت کشیدم :( اتفاقا همون روز یه کاری تو اتاق عمل داشتم با کلی خجالت رفتم و کارمو کردم و گفتم واسه صبح ببخشیدا آقای ه........ گفت نه بابا این حرفا چیه.

از شانس من اون روز یکی از دستگاههای آزمایشگاه خراب شد و 2 ساعت و 45 دقیقه اونجا بودم. مثل یخچال بود اینقد که کولر داشت به خاطر دستگاهاشون و موادشون. منم که تو اون حال نا و فشار برام نمونده بود در هر فرصتی یه صندلی گیر میاوردم و مینشستم.

یه دفعه دکتر آزمایشگاه بهم گفت: خانوم مهندس خسته شدی؟

گفتم نه اینجا خیلی سرده.

گفت: سردته ؟ پاشو ببینم تیروئید داری یا نه؟

گفتم ندارم تازه چکاپ کامل دادم قانع نشد که .

پاشدم دستم عین وقتی میرفتیم مدرسه و ازجلو نظام میگرفتیم گرفتم و دکتر یه کاغذ آچار گذاشته روش ببینه میلرزه یانه البته کلی منو چرخوند که یه جا پیدا کنیم باد کولر نباشه که خداروشکر نلرزید دکتر کوتاه اومد.تو دلم گفتم بابا دکتر درد من یه چیز دیگه است. بالاخره که دیروز تموم شد و امروز خداروشکر بهترممممم خیلییی خدایا شکرتتتتتتتتتتتتت.

قراردادم هم اگه خدا بخواد دارن یه کارایی میکنن حداقل معلوم شد با کدوم شرکت:)

من حقوق میخواممممممممممم امروز 1 شهریور یعنی من 1 ماه کامل خانوم مهندس بودم و امروز ماه دوم شروع کردممممممممم.

خانوم مهندس
۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر