دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

پر از حرفم, پر از اتفاق, پر از شوق نوشتن ... ولی اینترنت اتاقم مشکل پیدا کرده(یوزر و پسم میگه تعریف نشده است) قراره واسم درست کنن خدا میدونه کی. شاتل خونه هم یک هفته دیگه وصل میشه. دروغگو اولشژگفتن دو روزه الان میشه دو هفته :(

حالا منم و یه نت ایرانسل و این گوشی . چند بار پست طولانی نوشتم ولی نمیدونم یهو چی شد ... منتظرم باشید یه فکری به حال خودم میکنم . اینترنت اتاقمو اوکی میکنم به زودی.

خانوم مهندس
۲۶ مهر ۹۴ ، ۰۷:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

فاینالی حقوق...

الان داشتم با دوستم تو تلگرام چت میکردم ازش راه حل میخواستم واسه موضوع  پست قبل. یهو واسم اس اومد 1 و دویست....اصلا موندم خوشحال که نشدم هیچ گفتم این قراره ماهی 600 حقوق بده :(

زنگ زدم بهش گفتم آقای ه این چی بود؟ گفت این علی الحسابه. گفتم یعنی دوماه نیست؟ گفت نه هرماهت 800 و خورده ایه موندشو فردا یا هفته دیگه میریزم. منم گفتم نه مشکلی نیست فقط میخواستم بدونم مال کیه هروقت ریختین. ولی الان هیچ حسی ندارم نمیدوم چرا خوشحال نیستم. الان یک میلیون و دویست تو حسابم پوله. پولی که مال خودمه اولین حقوق زندگیمه. شاید فردا که رفتم خرید شیرینیشو احساس کنم ..

اولین باره تو زندگیم برای خرج کردن نمیخوام مراعات کسیو بکنم نه مامانم نه بابام و نه همسر. نمیدونم چرا از اول اینجوری بودم نه که وضع مالی مون بد باشه. نه. اتفاقا بدم نبود مامان و بابام هردو کارمند بودن ما هم فقط دوتا بچه ولی همیشه به زور واسه من لباس میخریدن یا همیشه خودم ارزون ترین چیزارو انتخاب میکردم. حتی تو خریدای عروسی هم من همین رویه رو پیش گرفتم حتی خیلی چیزهارو نگرفتم . نمیدونم شاید کار اشتباهی کردم درهرصورت الان دستم توی جیب خودمه. و این یک موفقیت بزرگ محسوب میشه این که استقلال مالی دارم. یعنی بزرگ شدم دیگه نباید از کسی پول بگیرم. خدایا شکرت.

چندروز پیش با دوستم که همسن خودمه حرف میزدم داره ارشد میخونه یه شهر دیگه خیلی ناراحت بود میگفت سنم 25 شد هیچی از جوونیم نفهمیدم کاش حداقل شوهر کرده بودم یا با یه نفر دوست شده بودم همش درس خوندم حالا که چی کو کار؟ راست میگفت پیدا کردن کار مناسب خیلی سخته من خودم دوسال بیکار بودم. میگفت هنوز از بابام پول میگیرم روم نمیشه دیگه. بازم خدایا شکرت.

فردا بعدازظهر دوباره میریم اصفهان ایندفعه کاری هم نداریم میریم سراغ خریدای خودمون.

خیلی دلم میخواد فیلم محمد رسول الله ببینم سینما اینجا آورده خیلی به همسر گفتم همش پشت گوش میندازه...اصفهان اون روز دیدم سینماشو غلغله بود فکر نکنم اونجاهم بتونم ببینم باید همینجا برم یه جوری.

جالبه که 50 امین پستم درمورد یه خبریه که خیلی منتظرش بودم......

خانوم مهندس
۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دفعه دوم این پست مینویسم یه بار کامل نوشتم یهو پرید. گوشی خر است.

یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کرده, ما قرار بود واسه اربعین بریم خونه ما , حالا مادرشوهرم اینا گفتن هروقت رفتین ماهم باهاتون میایم,خب من نمیخوام, میخوام وقتی بعد 5 ماه میرم خونه بابام اینا یه چند روز پیش هم باشیم راحت باشیم خوش بگذره بهمون ولی این طوری کلش میشه مهمانداری و من حتی یه لحظه نمیتونم راحت پیششون بشینم . تازه کلی هم باید حرص بخورم. من همه زندگیم اینجاست همش میرم خونه مادرشوهر تمام عروسیا اینجام تمام مهمونیا اینجام, همین چندوقت یه بار خونه بابامو داشتم که اونم دارن ازم میگیرن...همش دنبال یه بهانه ام خودم تنها با اتوبوس برم . مامانم دیروز داشت کلی نقشه میکشید وقتی ما رفتیم بریم باهم لباس بخریم واسه عروسی داداشم که بهمنه. تو دلم میگفتم خبر نداری باید یک هفته مهمونداری کنی.

اصلا هروقتم میریم همسر همش مریضه یا سرش درد میکنه یا دلش یا حال نداره یا اعصاب. یه بار با مامانم اینا رفتیم سفر بندرعباس دقیقا یه روز گرما زده بود یه روز دریا زده, یه روز رئال از بارسلونا باخت(به درک که باخت) , یه روزم قاطی بود کلا , خونه داییم کلی آبروم رفت. دفعه آخری هم یه شب با همه عمه هام اینا خونه مادربزرگم بودیم شبم اونجا خوابیدیم به یاد قدیما, از فرداش آقا سردرد شدن و دلیلشو چشم خوردن میدونستن 0_0

اصلا واسه همین قرار شد تاسوعا عاشورا نریم چون اونموقع همه دور همن واسه نذریا  و گفتیم یه وقتی بریم که همش خونه باشیم. از یه طرفم بابام خوشش نمیاد من تنها و بدون شوهرم برم اونجا, مگه یه دلیل خیلی محکم و منطقی داشته باشم ولی درهرصورت دعوام میکنه :(

 چیکار کنم؟ 

بدترین حس دنیا اینه که اختیارت دست خودت نیست.

خ نوشت: چند روز پیش یه "س" واسم فرستاد حتما یعنی سلام. منم جواب ندادم و خلاص. 

بعدا نوشت: الان با اینترنت اتاقم اومدم خداروشکر بعد از 3ماه اینترنت گرفتم البته با کد ملی خودم نمیشد منم از کارپردازمون کد ملی شو گرفتم . دستش درد نکنه ما بالاخره اکانت دار شدیم. ولی ساعتش خیلی خنده داره 5 ساعت توماه خخخخ حساب کردم اگه 26 روز بیام سرکار میشه روزی 12 دقیقه :))) برم تا جیرم تموم نشده.

خانوم مهندس
۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

این روزا که بعدازظهرا اینترنت ندارم یه خوبی داشت , این که تو دو روز خونه تکونی کردم و خونمون شد یه دسته گل :) یه بدی هم داره چون وبلاگایی که هرروز میخوندم دیگه نمیتونم بخونم (با گوشی سخته) و بالاخره تو ترک اینترنتم. تا ایشاله شاتل وصل بشه. همسر گوشی خرید خیلی خوشگله  و همه چیش عالیه اینقد خوشحاله و ذوق میکنه, منم خوشحالم واسش . اون بیشتر از من از نبودن اینترنت حرص میخوره بعد این همه وقت گوشی گرفته نت نداریم خخخخخخ. 

خبر بیمارستان اینه که هنوز بهم حقوق ندادن منم تقریبا بیخیال شدم مطمئنم یه وقتی میدن که حتی خوشحالم  نمیشم. یادتونه یه بار از یه خانومی حرف زدم که گفتم دستش خورد تو پهلوم و آقای ق به صورت مسخره ای با اسم کوچیک صدا میزنه. شنبه بهم گفت تو چرا بازدید های مدیریتی نیستی؟ من گفتم بازدید مدیریتی چیه دیگه؟ گفت ما هر شنبه یه تیم هستیم با مدیر و مترون و .. تو هم باید باشی , میریم بازدید یه بخش. برنامشم تو اتاقت هست منم همونجا برنامه رو نشونش دادم و گفتم آره دقیقا این تو اتاق من هست ولی نه من تو تیم بازدید کننده بودم نه بازدید شونده کسی هم بهم نگفته بود. بعد میگه آره حدس زدم نمیدونی 0_0 بعد اینهمه وقت دستم اومده تنبل نیستی. گفتم شنبه دیگه میام. 

واقعا تازه فهمیدن تنبل نیستم تقریبا همه از نگهبان گرفته تا تاسیسات و مسئولین و همه بهم گفتن تو چقد راه میری, واقعا نمیتونم بیکار بمونم. عاشق کارمم خدایا شکرت.

یه اتفاق خوبه دیگه داره تو زندگیمون میفته سرماست . بعله سرما  چون هوا سرد شده و صبحا همسر پا میشه منو میرسونه صبحا چراغا و تلویزیون روشن میکنیم و باهم صبحانه میخوریم و خیلی بهمون خوش میگذره. قبلا من باید آروم پا میشدم تو آشپزخونه یه چیزی میخوردم و میرفتم که اونم بیدار نشه ولی الان خیلی خوبه چون دیگه همسرم عادت کرده و از کسالت اون موقع دراومده چه معنی میده مرد تا 8:30 بخوابه حالا هرچه قدر آقای خودش باشه.

خانوم مهندس
۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۷:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

اول از همه باید بگم اینترنتمون قطع شد تا اون یکی وصل بشه با گوشی میام :( به بزرگی خودتون غلط های املایی منو ببخشید با گوشی تایپ کردن مصیبت عظما ست. ) واین که ایرانسل تو خونه ما اینترنتش وصل نمیشه و فقط وقتی بیمارستانم میتونم بیام.

حتما همه شنیدین که میگن دیدن حاجی ها نرین و روبوسی نکنید به خاطر ویروس کرونا, بعله درست میگن ما الان دوتا حاجی داریم که بستری اند. البته تو ایزوله اند ولی خب همه یه ترسی دارن.اکثرا ماسک میزنن و واقعا خدا بخیربگذرونه, دیروز به من گفتن فشار سنج ایستاده بخش ایزوله خراب و نباید بیارنش بیرون تو بیا. منم با ماسک رفتم و درستش کردم بعدشم کلی دستامو شستم, دقیقا چیزایی که بهمون گفته بودن,حالا من از صبح قبل از اینکه برم اونجا حالت سرما خوردگی داشتم و هی عطسه میزدم, بعد ازظهر بایه لباس نامناسب خوابیدمو هرچی تلاش میکردم پتوم بکشم رو خودم نمیشد از خواب پاشدم حس سرماخوردگی داشتم یه دفعه یه ترسی افتاد به جونم.... هی گفتم نه بابا تلقین نکن مگه الکیه خلاصه دوتا قرص سرما خوردگی خوردم و کارامو کردم شب که همسراومد تا منو دید گفت چته چرا رنگت پریده گفتم سرما خوردم, زد زیر خنده گفت دیوونه اینقد نترس باهام حرف زد یادم رفت, شبم سوپ خوردم و یه قرص دیگه خداروشکر صبح که پاشدم خوبه خوب بودم :) دیشب از ترس داشتم سکته میکردم.


آقا دیروز من اینقد کارای فنی کردم خیلی باحال بود, اول چهارتا لامپ مثل لامپ مهتابی واسه دستگاه یه نی نی که زردی داشت عوض کردم, من که تاحالا به لامپ مهتابی دست نزده بودم, بعدشم برای تختای دیالیزمون دوتا موتور فرستاده بودن, اون دفعه که آقاهه اومده بود برام توضیح داد چطوری عوضش کنم, اولش شک داشتم ولی بعد گفتم من میتونم تاسیسات صدا کردم چون دوتا مرد باید دوطرفشو میگرفتن و با موفقیت یکیشو عوض کردیم, اون یکی روش مریض بود امروز عوض میکنیم. وای چقد تو بخش بهمون غر زدن برین 5 بیاین که ما نباشیم حالا کلا شد یه ربع. یه ذره مردم صبر و حوصله ندارن. ماهم که نمیتونیم هرروز عصر بیایم.

خانوم مهندس
۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

این چند روزه که همسر دوباره حوصله نداشت، من هرچی قربون صدقه اش میرفتم،بهش محبت میکردم، خودمو لوس میکردم، شعر میخوندم خلاصه هرکاری که بلد بودم میکردم یه لبخند خشک و خالی هم بهم تحویل نمیداد. چهارشنبه شب که رفتم خوابیدم صدای خندوانه و جناب خان میومد و صدای خنده های از ته دل همسر . گفتم خداروشکر جناب خان هست که بخندونتش من که نمیتونم :(

دیروز ساعت 5 تو اصفهان با مامان حرف زدم گفت خواهرشوهرت یک ساعت دیگه میاد خونه ما یه سری بزنه. امروز صبح ساعت 11 زنگ زدیم احوالشونو با همسر بپرسیم هنوز اونجا بود 0_0 مگه خونه خالته؟ به معنای واقعی کلمه حسودیم شد. حتی گریم گرفت من سه ماه رنگ خونه بابامو ندیدم این خانوم اونجا داره واسه خودش کیف میکنه. خیلی خیلی خیلی حسودیم شد یادم نمیاد آخرین بار کی به یکی حسودی کردم ولی حالم گرفته شد شدید.یه کمم اشکم دراومد ولی خودمو کنترل کردم خیلی همسر حوصله داره منم که خودمو ببازم بیا درستش کن. بعد مادرشوهر اس داد نهار بیاید بالا آش درست کرذم من که از قیافم معلوم بود حوصله ندارم . اصلا چرا هروقت اونا میگن باید بریم خب یه بارم میتونیم بگیم نه نمیایم . مثل خودشون که چندبار پیش اومده ما دعوتشون کردیم لحظه آخر گفتن ما حوصله نداریم. همسر گفت من اس میدم کار داریم نمیایم یه نفس راحت کشیدم میخواستم امروز دوتایی خونه باشم همیشه تا 9 شب تنهام. یک ساعت بعدش زنگ خونه به صدا دراومد خونه ماهم به هم ریز اصلا شرایط خوبی نبود و مطمئن بودیم که اونان به بهونه آش آوردن اومدن همسر گفت درو باز نمیکنیم ولی هی زنگ پشت زنگ دیگه بدو بدو همسر لباس پوشیده درو باز کرده فکر کنم فهمیدن نیان تو بهتره دیگه رفتن..

اینترنتمونو قطع کردیم دوشنبه قطع میشه کلا، البته شاتل ثبت نام کردیم که نمیدونم چه فاصله ای این وسط میوفته ولی من طاقت دوری وبلاگمو ندارم اینجا همه حسامو راحت مینویسم حتی اگه آدم بدجنس و بداخلاقو نامهربونی به نظر بیام. نگران نیستم کسی ناراحت بشه. نگران نیستم دیگه دوستم نداشته باشن . دوستای واقعی دارم :)

خانوم مهندس
۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
دیروز بعد از کارم خیلی سریع یه نهار خوردیمو رفتیم اصفهان ، همسر کار داشت منم یه کار کوچولو داشتم و باهم رفتیم.من کارم زود تموم شد زنگ زدم همسر که دقیقا اون سر شهر بود گفت من خیلی کار دارم واسه اومدن پیش من عجله نکن. منم تصمیم گرفتم یه خورده پیاده روی کنم کلی خاطره برام زنده شد از دانشجویی، از دوستام از جاهایی که باهمسر راه میرفتیم و حرف میزدیم چقد گذشته بود از اون موقع ها ، چقد شکل و مدل زندگیمون فرق کرده بود. کلی چیز میز دیدم که چون حقوق نگرفته بودم نمیشد بگیرم :( چقد بدن.همسری هم این ماه میخواد گوشی بگیره چندماهه گوشیش سوخته و خیلی دلش میخواست. فردا میگیره احتمالا. واسه همین ازش پول نگرفتم واسه مانتو واقعا از هرچی مانتو تنگ و کوتاه حالم بهم میخوره . مانتو سرکارم هم بلند نیست و من خیلی راحت نیستم. تقصیر همسر هیچوقت نمیزاره من مانتویی که دوست دارمو بگیرم الان خدا میدونه من چندتا مانتو نو نو نو دارم که چون تنگن هیچوقت نپوشیدمشون. دفعه آخری بهش گفتم من دیگه با تو نمیام خرید و رو حرفم هنوز هستم. چونه زدناشم منو کشته که خودش یه پست میشه اگه بخوام بگم. خلاصه که کلی پیاده اومدم تا رسیدم به شهر کتاب یعنی داشتم دیوونه میشدم چه کتابایی...........از بس کتاب الکترونیکی خوندم دیگه حالم داره بد میشه اینقد که آخرین کتابمو نصفه ول کردم تا برم کتاب بخرم . کتاب بگیرم دستم و بخونم کاغذ تو دستام حس کنم. بتونم دراز بکشم و بخونم، دنگ و فنگ لب تاپ و شارژر نداشته باشم و از همه مهم تر به چشمام رحم کنم. حدود یه 40 دقیقه ای تو شهر کتاب به حالت مستی دراومده بودم اونجا بیشتر از هرجای دیگه چون حقوق نگرفته بودم حرص خوردم :( یه قسمتش فقط لوازم و تحریر بود که اینقد همشون خوشگل و جیگول بودن میخواستم همشونو واسه اتاق کارم بگیرم آخه من حتی پایه چسب نواری هم ندارم نفر قبلی همه رو برده، انبارم به من هیچی نمیده چون کارمند رسمی به حساب نمیام (دقیقا نمیدونم منظورشون چیه) خیلی خودمو کنترل کردم ولی یه خودکارایی دیدم که خیلی خوشرنگ بودن و روان البته بین خودکار و روان نویس بودن. کوتاه تر از بقیه خودکاراهم بودن گفتم  چه خوب راحت میتونم بذارم تو جیبم .حدود 10 یا 12 رنگش تو یه قوطی بود برداشتم بعد رفتم یه قسمت دیگه، یه عالمه وسایل جینگول که اکثرا کار دستم بودن جامدادی های بامزه یه عالمه لیوان با طرحای قشنگ که اکثرا رو هرکدوم یه بیت شعر فوق العاده با خطای نستعلیق نوشته شده بودن هیچکدومم شبیه هم نبودن. یا ساعتایی که مثلا زمینشون مشکی با گلای زرد ریز بود و بندش دقیقا از یه پارچه دراز (مثل چادر نماز مامانامون) تو همون مایه های زمینه ساعت بود بعد یه انگشتر همون شکلی هم درست کرده بودن واسش. وایییی  هرچی بگم کم گفتم میخواستم اونجا رو بار بزنم و بیام. دلم میخواست یکی بیاد بهم هدیه بده یه چیزی از اونجا هرچی که میخواد باشه (میدونی رفیق من خیلی وقته از هیچکس هدیه نگرفتم حتی از همسر) بعدش رفتم خودکارامو حساب کنم. صندوقدار گفت 54 هزار تومن 0_0 دقیقا قیافه من بود. 10 تا دونه خودکار کوچیک بود دیگه چرا اینقدر گرون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم رفتم گذاشتم سرجاش ولی خوشبختانه تکی هاشم بود ولی رنگای خوشگلشو برده بودن مثل بنفش. منم یه مشکی برداشتم (3هزار تومن) که حداقل عقده ای نشم و بتونم ازش استفاده کنم.
پیاده روی همچنان ادامه داشت تقریبا از بالای اصفهان تا پایینشو اومدم (همسر کف کرده بود) خیلی وقت بود تنها راه نرفته بودم اونم تو این شلوغی و همهمه و تاریکی. ساعت 6 بود ولی تاریک بود کلی فکر کردم اینقد دختر و پسر دیدم که گذشته من بودن. اینقد پسرا بودن که دست دخترا رو گرفته بودن و محکم اونا رو سمت خودشون میکشیدن. دلم گرفت ماهم یه روز همینجوری بودیم ولی از بعد از عروسی مون دیگه همسر تو خیابون دست منو نگرفت گفت اینجا یه شهر کوچیکه خوب نیست و دیگه یادش رفت. هر وقت میرفتیم یه جای دیگه مثل یه آدم تشنه همش منتظر بودم بازم دستمو تو خیابون بگیره یا مثل قبل دوسم داشته باشه ولی دیگه نه........خودمم که دستشو میگرفتم زود خسته میشد. درعوض قبلش اگه یه کم ازش فاصله میگرفتم ناراحت میشد و دستمو میکشید طرف خودش. یه دختر و پسر دیگه رو دیدم که رو موتور بودن. یاد اون شب افتادم که عید قربان بود همسر موتور دوستشو گرفت و نمیدونم با چه عقلی ما دوتا اونشب تو سرما کل اصفهان قان قان کردیم. اون شب بهترین شب زندگیم بود. خیلی دلم گرفت دلم میخواست باز دوست داشته بشم من که هنوز زشت و پیر نشدم هنوز جوونم 25 سالمه، مثل اون همه دختر که تو خیابون میدیم دلم میخواست یکی دستمو بگیره با عشق نگام کنه...دلم میخواست برام هدیه بگیره و غافلگیرم کنه..دلمم گرفته بود آخه دیشب که همسرموهامو دید گفت زشت شدی مشکی قشنگ تره :( منم دیگه موهامو رنگ نمیکنم همه فکر کنن بچه ام بیان بهم پیشنهاد دوستی بدن. والا.
بالاخره که با کلی غم و غصه رسیدم به همسر ساعت 7 و خورده ای بود کارشم تموم بود. گفت بیا همینجا یه چیزی بخوریم و بریم من چیزی نگفتم فهمید ناراحتم..هی پرسید چی شده گفتم یاد قدیما افتادم. گفت بیا بریم همونورا بگردیم حالا که فردا جمعه است کاری نداریم :) رفتیم همونجاها میخواستیم بریم جایی که همیشه شام میخوردیم بریم که به خاطر مترو چندتا خیابون بسته بودن و هر جا میرفتیم هیچ جای پارکی نبود با کلی بدبختی یه جا پیدا کردیم و توفیق اجباری شد که دوباره دوتایی مثل قدیما همونجاها راه بریم چقد دلمون تنگ شده بود. کلی خندیدیم همسرم دستمو گرفت رفتیم جای همیشگی کلی لواشک گرفتم. بعد دست همو محکمتر گرفتیمو از جلو پلیسایی که یه عمر ازشون ترسیدیم رد شدیم و قاه قاه خندیدم. رفتیم همونجای همیشگی و غذای همیشگی کلی روحیه ام عوض شد.بعدشم چون خسته بودیم تا کنار ماشین با تاکسی اومدیم باز یاد مسخره بازیامون تو تاکسی افتادیم. هییییی یادش بخیر حدود 11 هم خونه بودیم.ایشاله منم حقوق بگیرم یه سر میریم خرید:) 
خانوم مهندس
۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

اگه خانم باشید میدونید که به راه عالی واسه عوض شدن حال و هوا آرایشگاه رفتنه. امروز قرار بود ساعت سه و نیم برم. صبح یک ساعت زودتر پاشدم دوش گرفتم که موهام تمیز باشه بعد رفتم سرکار مثل روزای قبل همه چی آروم بود و خبری نبود. واسه خودم یه کم تو اتاق بودم یه کم میرفتم بیرون کلا از لحظات بیکاریم لذت میبردم آقای ق رو دیدم گفت همه چی آرومه؟ گفتم آره خداروشکر ....... و چند لحظه بعد پشت سرهم منو پیج کردن هرجا که فکرشو بکنید حتی نمیرسیدم برم دوباره پیجم میکردن یه اوضاعی بود که نگو . تو دلم گفتم چه چشمای شوری داره این آقای ق...

همسر زنگ زد ظهر خونه مامانم ایناییم . یه قضیه ای واسم سوال شده. تو این دوسال که من عروس این خانواده ام تا حالا مارو واسه نهار نگفتن که بریم خونشون حتی جمعه ها موارد خیلی نادری بوده. از وقتی من میرم سرکار تقریبا همش مارو واسه نهار میگن اونم تو هفته وقتی هم میریم یعنی همسر میاد دنبال منو میریم سفره پهنه همه دورش نشستن و تا ما میرسیم غر میزنن که مردیم از گشنگی چرا اینقد دیر میاید؟ 0_0 خب درک اینکه من تا 2 سرکارم اینقد سخته؟؟؟؟؟؟؟ حالا حرف زیاده بماند.... الان مادرشوهر و خواهر شوهر بهم تک زدن یعنی چی؟ من این حرکتو نمیفهمم؟ کارم دارن؟ احوالم میپرسن یا فقط میخوان بدونم زنده ام یا مرده؟

چندتا از وسایلمون باید 7 ماه پیش کالیبره میشدن و متاسفانه نشده بودن و این توی اعتبار بخشی خیلی امتیاز منفی میشه واسه بیمارستان.بعد از یک ماه پیگیری امروز قرار شد که بیان اونم ساعت 3 :( زنگ زدم به آرایشگر گرام که من شنبه میام کلی هم خورد توپرم و همسرهم کلی بهم غر زد آخه اضافه کار بهم نمیدن و من مجبورم اونجا باشم. واسه خودم مهم نیست خدایی ساعتی که قراره تو خونه تنها باشم میرم یه کار مفید میکنم تا الانشم واسه پول کار نکردم. خلاصه که رفتم و اون آقای مهندس خیلی مرد خوبی بود کلی درمورد کار و پیشرفت تو کار برام حرف زد و اینکه اون نفر قبلی چه آدم زرنگ و موزماری بوده. چه میدونم والا.ولی خوبیش این بود که 5 کارش تموم شد و دیدم ااا چقد هنوز وقت هست زنگ زدم آرایشگاه و گفت بیا و الان یه خانوم مهندس تمیز و خوشگل با موهای عسلی نشسته اینجا :)))))))))  وای چقد خوشحالم حداقل یه ذره شبیه ازدواج کرده ها میشم ولی مطمئنم بازم نه. دیدین تازه عروسا چقد از قیافشون معلومه تازه عروسن من حسرت به دلم موند یه بار اونجوری نشدم همش عین این بچه هام :(

امروز یه دستگاه قند خون واسه یکی از بخشا بردم بعد رو خودمون امتحان کردیم . یعنی من گفتم همین الان یه تیکه کیک خوردم بالا میزنه. همه گفتن نه ما صبحانه نخوردیم داریم غش میکنیم بیا از ما بگیر از یکی دونفر خانوم و آقا گرفتیم . همه 85 ، 92، 78 این حدودا بودن (80-120 نرمال) بعد با اصرار زیاد از منم گرفتن اول این که اصلا از تو دستم خون نمیومد اینقد فشار دادم که تا یه ربع سوزن سوزن میشد بعدم قندم 69 بود :( خیلی پایینه چرا اینقد ضعیف شدم همینجوری هم وزنم داره میاد پایین. نمیدونم چیکار کنم یعنی همه موندن دیدن قندم پایینه تازه همون لحظه کیک خورده بودم.

حقوقم هنوز ندادننننننننننننن همسر هم باز رفته تو فاز قهر و دعوا و بی حوصلگی شدید نمیدونم چرا اینقد الکی میناله؟حالا هیچی هم نشده  مثلا شب خوب نخوابیده دیگه از صبح عصبانیه تاشب حرصمو درمیاره با این کارش. موقع رانندگی هم خیلی تند و بد میره همش فحشای بد میده (خوشم نمیاددددددددد) هرلحظه ممکن تصادف کنه. چقد یعضیا بد بار اومدن همش طلبکارن خوب یه کم صبر داشته باش نمیمیری که.

خانوم مهندس
۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانوم مهندس
۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
امروزم طبق روال روزای قبل تو غار تنهایی بودم بعد دیدم خیلی تو اتاق موندم یه سر تا آزمایشگاه برم و بیام داشتم از آزمایشگاه برمیگشتم دیدم آقای ق نزدیک درمانگاه وایساده داره با تلفن حرف میزنه از پنج شنبه اون هفته تا الان اصلا اونورا نرفتم هروقتم دیدمش (کلا هر کی) سرمو مینداختم پایین و میرفتم . کلا هم چون فکرم خیلی مشغول بود خیلی هارو نمیدیدم مثل پسرعمه پررو. خلاصه دیدم ضایع است یه لحظه از دور با سر سلام دادم دیدم اشاره میکنه بیا. رفتم کلی وایسادم تا صحبتش با پسرشو خانومش تموم شده. بعد میگه چرا نیستی؟ کم پیدایی؟محله ما نمیای؟ خندیدمو چیزی نگفتم . گفت یه سری وسایل که قبلا اسقاط شده برو تو انبار ببینش اگه قابل تعمیرن، بدیم تعمیر استفاده کنیم. گفت تو برو منم تا دو دقیقه دیگه میام....
من رفتم و تو یه انبار دیگه بودن گفتم تا بیاد یه نگاهی بهشون بندازم. اول این که خیلی کثیف بودنننننننننننن، یه دستگاه نوار قلب که از بقیه به نظر بهتر بود برداشتم. به فشار سنجا که اصلا دست نزدم ساکشنا هم که اصلا. ساکشن همینجوری پر میکروب هست دیگه پر خاک و تار عنکبوتم بشه که بدتر. دیدم نه نیومد منم رفتم. اون دستگاه که برده بودم اول تمیزش کردم بعدم زدم به برق، برق میرفت توش باتریشم شارژ میشد ولی نصف ال سی دی اش سوخته بود و درب قسمت پرینترشم نبود.هرچی هم گشتم اسم شرکتشو پیدا نکردم ببینم اصلا درش هست؟ تعمیرش چقدر میشه.
حدود یه ربع بعد اومدم تو حیاط دیدم داره یه طرف دیگه میره تا منو دید گفت من دو دقیقه دیگه میام(جون خودش) گفتم رفتم و چی شده گفت ساکشنا چی؟ گفتم اونا خیلی کثیف بودن من دست نمیزنم!! بعد ترکیده از خنده همشم میخواست جلو خندشو بگیره. گفت دفعه بعد با یه خدمه برو اوناهم ببین.( ده سال دیگه ایشاله).
آهاااااااااااا گفتم قراره یه دستگاه بخریم و چه مراحلی طی شده امروز تو این گشت و گذارام تو انبار دوتا از همون دستگاه رو آک بند تو کارتن دیدم. یعنی فکم افتاد از هماهنگی بین قسمتای مختلف بیمارستان.فکر کن داشتن میرفتن میخریدن. زنگ زدم به کارپرداز که جریان اینجوریه اونم فکش افتاد. البته خدا میدونه اینا از کی افتادن اونجا و دارن خاک میخورن.
آهاااااااااااااا یه چیز دیگه فهمیدم که کلی خندیدم، خانم آقای ق تو بیمارستان خودمون سوپروایزر و الان رفته مرخصی زایمان واسه بچه دومشون . وای اصلا فکرشو نمیکردم مثل اینکه خیلی هم عشق و عاشقی و اینا بوده جریان (از طرف آقا) و کلی طول کشیده تا بله رو گرفته. اینقد ذوق زده شدم دلم میخواد زودتر بیاد ببینمش. یا ببینم رفتارشون باهم تو محیط کار چطوریه. من که دوست نداشتم با شوهرم همکار باشم.
خانوم مهندس
۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر