دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیروز به شدت عصبی بودم تا شب به روی خودم نیاوردم (غیر از اینجا) شب دیگه کارای خونه هم تموم نمیشد بیشتر حرصم گرفته بود. همسر میگفت چته؟ گفتم دلم دعوا میخواد.فهمید چقد بی اعصابم تا شب کلی غر زدم و بهونه گرفتم و گریه کردم. صبح پاشدم کلی غر زدم پنیر نداریم کره نداریم من صبحانه چی بخورم؟؟؟/ گفت حلوا ارده بخور. گفتم خالی نمیشه. گفت تخم مرغ بخور. گفتم دهنم بو میگیره... و این داستان ادامه داشت . تو راه گفت یه چیزی بگیرم برات گفتم نه. گفت بعدا برات بگیرم بیارم گفتم نه. کلی غر زدم. صبح تا ظهر سر همه غر زدم و عصبانی بودم. کارپرداز نکشتم صلوات. یه دعوای تلفنی با دکتر دارو خانه و هر کی در شعاع 5 کیلومتریم بود. ساعت1 زنگ زدم مامان و همه چیو گفتم. مامانم گفت باشه من اصلا کاری ندارم و زنگ نمیزنم بهش. حالا میدونم ببینتش باهاش مهربونه ها ولی همین که زنگ نزنه بهش خودش کلیه. حداقل خانوم میفهمه از آسمون نیفتاده که همه بهش تعظیم کنن و اون از کوچکترین چیزی قیافه بگیره. من همش به خودم میگم اینکارو نکن فلانی ناراحت میشه. این حرفو نزن فلانی ناراحت میشه. خانوم عین گاو  انگار نه انگار بقیه این همه براش زحمت میکشن. تازه دیشب یادم اومد بابام چقد دوید تا برای خانوم کار دانشجویی جور کرد که سختش نباشه. با این همه خانوم میاد اینجا جواب سلام مارو هم نمیده. وای این دیگه چقد بی چشم و روئه.

اینقد حرص خوردم و خودمو خوردم . معدمو و شونه هام درد میکنه. مامانم گفت حرص نخور مهم نیست. گفتم مامان من واسه خودم حرص نمیخورم تا حالا صد بار از این بدتر با من رفتار کرده عین خیالمم نبوده . ولی این دفعه پای شما وسطه. من از این ناراحتم خیلی. خلاصه که به مامان گفتم راحت تر شدم. ولی دوباره درموردش مینویسم معدم درد میگیره. امشبم میره خداروشکر.

همینجا پرونده این آدم روانی رو میبندم. بسه از بس حرص خوردم.............اگه جواب کامنتیو بد دادم ببخشید عصبانی بودم. مردا اصلا آدمو درک نمکنن. اینجا بیشتر مطمئن شدم.

خانوم مهندس
۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

امروز رفتیم دیدن پدرشوهر، خواهرشوهر نه جواب سلاممو داد نه خداحافظ. انگار من یه گاوم نه زن برادرش... خیلی بهم برخورده.ناراحتم. عصبانی ام. واسه اولین بار میخوام زنگ بزنم به مامانم بد خانواده شوهرمو بگم و باهاش درد و دل کنم. بگم دیگه حق نداری به خواهرشوهر بیشعور من زنگ بزنی آخر هفته ها ببریش خونه. هرچی هم میخواد براش بخری. هروقتم اس داد براش جارو برقی و هزارتا چیز ببری. اونم بیاد اینجا جواب سلام دخترتم نده ....خیلی ناراحتم خیلی صبر کردم تا همسر بره بخوابه من بیام بنویسم ، یه ذره اشکام بیاد راحت بشم. دوستام هروقت از خانواده شوهرشون چیزی میبینن زنگ میزنن ماماناشون. ماماناشونم زنگ میزنن خونه شوهرشون گله که ما دختر دادیم بهتون که شما این رفتار کنید!!! بعد اونا عروسشونو میذارن رو سرشون.

من تا حالا اینطوری نبودم ولی از این به بعد میشم. لیاقت عروس خوب داشتن ندارن. بهم برخورده..............

بیشتر از همه از خوبیهایی که پدر و مادرم براش کردن ناراحتم، به روی خودشم نمیاره اگه بابای من نبود الان خوابگاه نداشت..... بی چشم و رو .

فردا میره گورشو گم میکنه خداروشکر.

فردا صبح زنگ میزنم به مامانم.... حتماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خانوم مهندس
۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۶ نظر

دیروز رفتم اصفهان، البته با اعمال شاقه. یک ساعت تو تاکسی نشستیم منتظر یه مسافر آخرش کرایه اون یه نفرو خودمون حساب کردیم.بعد اول اصفهان داشتن پل میزدن، راننده گفت از یه طرف دیگه میرم یک عدد پیرمرد غرغرو گفت نه الا و بلا باید از اون طرف بری من اونجا پیاده میشم.من اصلا رابطه خوبی با پیرمردا ندارم. یک ساعت دیگه هم تو ترافیک موندیم. تا اومدم برم دانشگاه نیم ساعت دیگه تو ترافیک موندم.11 و نیم رسیدم پیش دوستم تو کتابخونه تا 1 وقت داشتیم. با این دوستم 4 سال هم اتاق بودیم و بسیار باهم صمیمی هستیم. الان داره ارشد میخونه که دیگه نزدیک دفاعشه.کنار کتابخونه یه دریاچه است پر از غاز و اردک. یکی از کارایی که خیلی به من آرامش میداد تو دوران کارشناسی غذا دادن به اردکا بود. اون موقع اینجا خیلی تو دانشگاه محبوب نبود و من تقریبا همیشه اونجا تنها بودم. خیلی وقتا اونجا گریه کرده بودم. حتی هروقت میخواستم برم خونه میرفتم ازشون خداحافظی می کردم. الان اونجا یه تریا زده بودن و چندتا میز و صندلی مثل تنه درخت گذاشته بودن. خیلی جای پرطرفداری شده. با دوستم نشستیم اونجا کلی حرف زدیم کافی میکس خوردیم . اینقد هوا خوب بود و آرامش داشتم.... خستگی یه هفتم دراومد. بعدش پیاده پیاده کلی تو دانشگاه گشتیم و عکس گرفتیم. دانشگاه تو پائیز فوق العاده است. گوشی هیچکدوممون دوربین جلو نداشت برای همین عکسای سلفی مون خیلی خنده دار شدن. یه خیابون باریک بود که دو طرفش پر از درختای بلند که از بالا شاخه هاشون به هم رسیده بود یه سقف شده بود. برگاشونم هزار رنگ رویایی، انواع اقسام زرد و سبز و قهوه ای و نارنجی و ..... من و دوستم دقیقا وسط خیابون چهارزانو نشسته بودیم و عکس میگرفتیم بعد هر ماشینی میومد با زحمت بلند میشدیم و میدویدیم که له نشیم و غش میکردیم از خنده.....خنده های از ته دل.... یک ربع به 1 من صورتمو شستم(تو چشمم مداد کشیده بودم) کمربند مانتومو در آوردم و مقنعمو تا جایی که میشد کشیدم جلو و سوار اتوبوسای دانشگاه شدیم . دوستم در خوابگاه پیاده شد و من آخرین ایستگاه، هسته گزینش.

چند دقیقه ای طول کشید تا رفتیم توی یه اتاق یه خانوم جلوم نشست، انتظار یه حاج آقا رو داشتم. خانوم به شدت نکته بین و نکته سنج هزارو یک جور سوال احکام ازم پرسید . برای همسر میگفتم خیلی تعجب کرد. کلی سوال سیاسی... همه احکامارو جواب ندادم ولی تقریبا 90 درصدشو جواب دادم.آخرشم گفت مانتوتون اصلا مناسب نیست عوضش کنید. منم پرسیدم حالا راضی بودید یه کم قیافشو یه جوری کرد و گفت بد نبود.

در پروسه سرکار رفتنم هیچکس یه دونه سوال علمی هم از من نپرسید که مثلا میخوام تو بیمارستان کار کنم یکی رو نکشم. ولی هزارجور سوال احکام جواب دادم و بهم گفتن ریشه موهات معلومه و مانتوت مناسب نیست....خدایا ردم نکنن .....

خیلی حالم گرفته بود دلم گریه میخواست کاش یکی از مانتوهای مادرشوهر پوشیده بودم....ساعت 2 بود و من حال گرفته و خسته بودم. بعد توکل کردم به خدا و همه چیو سپردم بهش من صادقانه رفتم....

تصمیم گرفتم خودمو یه نهار مهمون کنم. بعد نهار حالم خیلی بهتر بود رفتم ترمینال خداروشکر فقط منو کم داشتن :) تا نشستم راه افتادیم مثل مرده ها تا دم پلیس راه هیچی نفهمیدم همش خواب بودم..

پدرشوهر مرخص شده بود شب رفتیم دیدنش. خداروشکر خواهرشوهر جواب سلام من و همسر نداد 0_0 خدایا شکرت این شادیا رو از ما نگیر. خیلی خوش گذشت در کل . عمو همسر و زن عموش هم اومدن و بیشتر خوش گذشت.

خانوم مهندس
۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر
تنها خبر خوب اینه که پدرشوهر خیلی بهتره، امروز غذا خورد و فردا هم مرخص میشه ایشاله...
روزم خیلی بد بود صبح من بیدارشدم خواهرشوهر خواب بودم در ادامه قهر روز قبل با همسر صبح اومد تو اتاقم کلی باهم حرف زدیم منم هرچی تو دلم از دست مامانشو خواهرش بود گفتم. گفتم تو اول رفتار قشنگ بقیه رو ببین بعد به من بگو چرا از دیدنشون خوشحال نمیشم..حالم گرفته شد خیلی. پیجم کرذن حسابداری مدیر امور مالی خنگمون کلی سر چیزایی که اصلا نمیدونست چیه و یه قرارداد مالی که اصلا به من ربطی نداشت بامن دعوا کرد منم 1 ساعت تمام براش حرف زدم آخرش نمیدونم فهمید یا نه؟ مدیر بیمارستان اومد حالیش کنه. همونجا پسر امور مالی (یه مافیا راه انداخته همه فامیلش اونجان) ازم پرسید رگ یاب که خریدیم مورد تایید هست؟ درست کار میکنه؟ پولشو بدیم . منم بیخبر از همه جا. اصلا به من نگفته بودن خودشون خریدن و تحویل بخش دادن و انگار نه انگار که منم آدمم. خوبه خودم براشون تحقیق کردم چی بخرن؟ همش میگفتن ما پول نداریم. خیلی بهم برخورد ناراحت بودم اشک تو چشمام بود.. داشت گریم میگرفت با همه بداخلاق بودم. تو رادیولوژی کار داشتم اونجا حالم خیلی خوب میشه با بچه ها حرف میزنم حالم عوض میشه دارم حس میکنم چندتا دوست دارم. حتی باهاشون دردل میکنم. آخرش دیگه کارمون به خنده رسید. مهندس آی تی هم اونجا بود حالا میگه اینا چقد خاله زنکن..حالم خوب شد کلی کار کردم. دیگه تو اتاق پدرشوهر نشسته بودیم با همسر . مادرشوهر ساعت 1 اومد پدرشوهر خیلی باحوصله برای مادرشوهر توضیح داد که تخت براش بذارن تو اتاقی که تلویزیون هست. بخاریشم زیاد کنن فلان تشکم براش بذارن. کلا خیلی حساسه مادرشوهر گفت گذاشتیم برات تو هال گفت نه بذار تو اتاق. گفتن نداره پدرشوهر هنوز نمیتونه یه سری کاراشو انجام بده خب نمیشه که تختش وسط یه هال در اندشت باشه. اونم وقتی دم و دقیقه مهمون میاد براش. اینو که گفت مادرشوهر گفت باشه. بعد خواهرشوهر اومد. کلا فکر میکنه همه کاره است و باید برا همه چی نظر بده..یکی نیست بگه اصلا تو کی هستی. اول به همسر گفت من شنبه دارم برمیگردمو شیفتتو باید ادامه بدیا. حالا خوبه همسر همش بیمارستانه. بعد مادرشوهر انگار که اجازه اونو میخواد گفت باید تخت بذاریم تو اتاق. یهو خواهرشوهر گفت نه من جاشو درست کردم. پدرشوهر خیلی ناراحت شد رو کرد به مادرشوهر گفت من یه چیزی به تو گفتم تو بگو چشم دیگه چرا اینجوری میکنی؟ بنده خدا خودشم ناراحته واسه این وضعیت. فقط هم با همسر راحته. یهو خواهرشوهر عصبانی یعنی چی من نمیذارم. بعد مجبور شدن مساله رو کامل برای خانم توضیح بدن بعد باز عین خنگا گفت نه باید تو هال باشی 0_0 خدایا شفا بده. یهو همسر عصبانی شد که بابا میگه نمیتونم وسط خونه اون کارو(اسمش گفت) کنم نمیفهمی؟ دلش میخواد تو اتاق باشه. یه هفته دیگه که سرپا شد میاد تو هال. تو چرا اینقد نه میاری؟ داشت دادمیزد دیگه اینقد این بحث مسخره کش پیدا کرد. بعد خواهرشوهر به حالت قهر رفت. بعدش طفلکی پدرشوهر اینقد حرص خورد گفت نشد من یه حرفی بزنم این بلا رو سر من نیارن .من اصلا دلم میخواد تو اتاق باشم.یک کلمه بگن چشم. همسر منو رسوند خونه و یک دقیقه هم اومد تو. یهو دیدم داره زیر زبون فحش میده و حرص میخوره نگو خواهرشوهر احمق بهش اس ام اس داده بود. نمیدونم چی گفت ولی کلا گند زد تو اعصاب همسر. چقد ازش بدم میاد خدایا، یه روانی به تمام عیاره..... همیشه کارش همینه نابود کردن اعصاب دیگران. دوماهه رفته بود دانشگاه اینقد خوب بود. روانی
همسر 5 آذر چک داره خیلی رو این دوهفته باقی مونده حساب کرده بود که یک هفته اش کامل مغازه بسته بود. هفته دیگه هم معلوم نیست. خدا بخیر بگذرونه. من یه کم تو حسابم دارم. معلوم نیست تا اون موقع حقوق مهر و آبان بگیرم. کاش بدن بهم.
راستی اصلا نفهمیدم کی دعوامون و قهرمون تبدیل به آشتی شد. اینقد دلم میخواد یه بار یه قهر اساسی بکنم همسر برام هدیه بخره تا آشتی کنم. من هدیه میخوامممممممممممم. خب گناه داره پول نداریم.تو اتاق من داشتیم حرف میزدیم رئیس اومد :) اینقد باهمسر حرف زد. دلم براش تنگ شده بود :)
همسر بنده خدا از دیروز ساعت4 بعدازظهر بیمارستانه. یعنی 24 ساعتم بیشتر! چقد داداشش بیفکره. برای شام قورمه سبزی درست کردم گفتم حتما زود میاد که تا الان نیومده حتما شامم خورده اونجا.
فردا باید برم گزینش یه چیزایی خوندم ولی اصلا حوصله فکر کردن بهشو ندارم.
خانوم مهندس
۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

امروز صبح که بیدار شدم داشتم فکر میکردم بهترین لحظه روزم کیه؟ بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم ظهرکه از سرکار میام و میخوابم خیلی حس خوبیه. یعنی چه چشم شوری دارم من... همسر که رفت اصفهان و منم رفتم سرکار. یه روز شلوغغغغغ پر از زنگ و پیج..اینقد که صدای پدرشوهرم دراومد که چقدر کارت دارن. مهندس سی تی اسکن اومده بود. تا ظهر پیشش بودم. بعد گفتم من میرم خونه و زود میام. درنتیجه نتونستم بخوابم.یه نهار خوردمو خونه مرتب کردم و ظرف شستم. ساعت شد 3 همسر اومد. از پله ها که میومد پایین رنگش پریده بود و هی میگفت یا امام زمان... خیلی ترسیدم.پسر همسایمون که خیلی هم جوون بود فوت کرده بود :( بعد گفت نی نی دوستم که دوماه بود دنیا اومده بود و از اولش اصفهان بستری بود مرده :( بیچاره نه ماه با چه عشقی بچه تو شکمش بود بعد با چه ذوقی منتظر بوده بیارتش خونه آخرشم اینجوری...

با این حال و احوال و خستگی رفتیم بیمارستان من اولش همش پیش پدرشوهر بودم. بعدش رفتم پیش مهندس دیدم هنوز کار داره، ساعتم 5 و نیم شد گفتم من دیگه میرم ، گفت نیم ساعت دیگه صبر کنی من جمعش میکنم تحویلتون میدم. تا 7 و نیم من اونجا بودم ولی خب خداروشکر درست شد این به همه چی می ارزید. همسر شب میخواست بمونه بیمارستان گفت خواهرشوهر بزرگه میاد پیشت تنها نباشی، من واقعا تنهایی رو ترجیح میدادم با این همه خستگی. هیچی نگفتم ولی معلوم بود ناراحتم. بعد گفت با اینترنت کار داره میاد اونجا. (دلشم واسه من نسوخته بود) حوصله نداشتم خدایی. تو ماشین همسر خیلی شیک کلی با من دعوا کرد که چرا ناراحتم خواهرش میاد پیشم. هرچی دلش خواست گفت و نتیجه هم گرفت منم هیچی نگفتم. خوبه هیچی نگفتم ، اگه مثل بقیه کولی بودم چیکار میکرد. والا اخلاق قشنگ خواهرشو نمیبینه. به من میگه چرا ذوق زده نشدم....منم قهرم.

حالا تو این خستگی اومدم شام درست کردم واسه خواهرشوهر(ایشششششششششش) الان تقریبا بیهوشم. میرم میخوابم . خواهرشوهرم قراره تا 3 و 4 صبح کاراشو بکنه(کل اینترنتم نابود میشه کاش خودم نمیخریدم )

امروز بازرس نیومد حتما فردا میاد، امروزم بهم از گزینش زنگ زدن که فردا بیا گزینش منم گفتم فردا نمیتونم، گفتن خب 4 شنبه ساعت 1 بیا. حالا کی میشینه احکام بخونه؟ یه جزوه دارم میریزم تو گوشیم فردا میخونم.

خانوم مهندس
۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

حال پدرشوهر خیلی بهتره، امروز آوردنش تو بخش جراحی مردان یعنی دقیقا کنار من. همکارا هم لطف کردن اولین اتاق دادن به پدرشوهر و کس دیگه ای هم توش نیست. از وقتی اومده بالا حال پدرشوهر خیلی بهتره تو آی سی یو انگار فکر میکرد باید حالش بد باشه. تخت کناری هم یه آقایی بود که تو کما بود و حالش واقعا بد بود. ولی الان تو بخش خیلی راحته خداروشکر.ملاقاتم توی بخش خیلی راحتتره تا آی سی یو.

این روزای من ولی پر شده از تنهایی همسری از 5 صبح تا 12 شب بیمارستانه. وقتی هم بیاد بنده خدا نمیدونه چطوری برسه به تخت درجا خوابه. برادر شوهر سرکارشو میره بعدش میره خونه چند ساعت میخوابه و استراحتشو میکنه و شبم میره بیمارستان. خب تو شبم اونجا میتونه تخت همراه باز کنه بخوابه ولی همسر تو روز نمیتونه این کارو کنه و خیلی خسته میشه. ولی خودش میگه بابامه 100 روزم طول بکشه من پیشش میمونم.منم چیزی نمیگم خودشون میدونن. داشتم از روزای خودم میگفتم صبح که پا میشم همسر نیست 5 رفته. من خودم میرم سرکار البته تا ظهر کلی میبینمش و این خیلی خوبه تو هر فرصتی میرم پیششون مخصوصا الان که پیش خودم هستن.ظهر هم خودم میام خونه غذا گرم میکنم و تنها میشینم سر سفره. .... تنها غذا خوردن خیلی سخته. بعدش هرکاری میکنم خوابم نمیبره. پا میشم ظرف میشورم خونه مرتب میکنم و غذا درست میکنم . میگم شاید همسر بیاد غذا بخوره. همینجوری میگذره تا 9 بازم تنها سفره میندازم و شام میخورم هیچی از گلوم پایین نمیره... دوباره جمعش میکنم. الان یخچال پر از غذا و سالاد و ماست و خیار ،هی درست میکنم میگم شاید یه لحظه بیاد یه چیزی بخوره ولی خب نمیاد...اینا مهم نیست خب وظیفشه باید اونجا باشه منم بودم همینکارو میکردم ولی اگه بخواد بره تهران من چیکار کنم؟ من بدون اون دق میکنممممممممممممممم دلم براش تنگ شده خیلی.فردا باید بره اصفهان مصاحبه واسه آموزش و پرورش. داداشش فردا سرکار نمیره که بمونه پیش باباش. ایشاله که هرچی خیرشه همون بشه. اگه دوست داره قبول بشه ، قبول بشه.

یه چیز جالب ظهر تو اتاق پدرشوهر، همسر رو تخت خالی نشسته بود منم رو صندلی کنارش و داشتیم باهم حرف میزدیم خ رد شد :) یه نگاهی بهمون کرد و رفت ها ها ها ها ها....

بعدا نوشت: فردا قراره برام بازرس بیاد اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم. دعا کنید به خیر بگذره ....

خانوم مهندس
۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
خانوم مهندس
۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹ نظر

دیشب همسر ساعت 12 اومد خونه،صبح با صدای زنگ گوشیش بیدار شدیم..یه چیزی خوردیمو باهم رفتیم بیمارستان پدرشوهر بهتر بود فقط یه قسمت از شکمشو باز گذاشته بودن (دندریت) که خونریزی داشت یه کم نگرانمون کرد. دکتر گفت شاید دوباره ببریمش اتاق عمل ولی خداروشکر تا الان بهتر شده بود خیلی. صبح من یکی دو ساعت بودمو رفتم.همسر موند. من اومدم خونه خیلی ضربتی یه دوش گرفتمو کل خونه رو تمیز کرذم و غذا هم درست کردم.2 نشستم رو زمین یه چیزی خوردم و باز مشغول شدم. تا 4 خونمون شد یه دسته گل. یه کم کیک و بیسکوئیت داشتیم تو خونه. با یه مقدار لیمو شیرین گفتم ببرم واسه همسر. حاضر شدم و رفتم بیمارستان. خونریزی بهتر شده بود دکترم اومد دیدیش.منم یه کم رفتم پیش پرستارا کلی گفتیمو خندیدیم قرار شد یکیشون رو مخ برادرشوهر کار کنه جاریم بشه :)))))) کلی هم فضولی کردن از من که چطوری آشنا شدین و از این حرفا. خلاصه خندیدیم.دیگه نزدیک 6 شد هوا تاریک شده بود من اومدم خونه همسر همچنان بیمارستانه...خونه هم اومدم دوباره طی یک حرکت ضربتی تصمیم گرفتم باسلق درست کنم :))) خیلی امروز فعالیتم زیاد بود تا آخرشم خیلی مونده...

خانوم مهندس
۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

پدرشوهر یه درد مفصل همیشگی داره، چند روز بود کمرشم درد گرفته بود که خودش میگفت مثل درد همیشه ام نیست شاید دیسک کمرمه.... 3روز پیش رفته بود دکتر اونم بهش یک سری مسکن قوی داده بود. میدونید نتیجه اش چی شد؟ امروز با یه درد شدید آوردنش اورژانس و فهمیدیم که معده اش سوراخ شده. بله به همین راحتی و نصفه عمر شدن همه ماها.چون این قرصا رو باید با یه قرص دیگه میخورده که دکترش بهش نداده بود. امروز همسر زنگ زد که ما داریم میایم بیمارستان منم زودتر رفتم اورژانس به رئیس گفتم چی شده گفت باشه. بعد که پدر شوهر آوردن همه بچه های اورژانس واقعا سنگ تموم گذاشتن. دست همشون دردنکنه. منم این وسط یه حرکت اکشن کردم . همسر ماشین از رو رمپ آورد بالا در اورژانس بعد باباشو بغل کرد تا ویلچر بیارن برد تو  منم دیدم ماشین روشن دراشم باز. اونجا هم هر لحظه ممکنه آمبولانس بیاد. نشستم پشت فرمون و از اون طرف رمپ اومدم پایین و تو خیابون پارک کردم. یادم باشه یه پست درمورد رانندگی کردنم بنویسم. همسر به هیچ عنوان نمیذاره من رانندگی کنم. همیشه شبا که هیچ کس تو خیابون نیست مثل بچه ها باید بشینم تازه تمام مدتم سرم داد میزنه. منم اولا مقاومت میکردم میگفتم بالاخره تموم میشه و بهم اعتماد میکنه بعدش که دیدم نخیر ایشون به رانندگی ما رضایت نمیده برای استحکام روابط خانوادگیمون بیخیال رانندگی شدم، از بس دعوام میکرد. جالبه تو همون وضعیتم اومده دنبالمو دعوام میکنه که چرا نشستی:) خلاصه تشخیص سریعا داده شد و دکتر گفت اورژانسی باید عمل بشه تصمیم با خودتون که ببرید اصفهان یا نه؟ ماهم فکر کردیم دیدیم دو ساعت تا اونجا راه بعد بریم کدوم بیمارستان کی پذیرش کنن و بیفتیم زیر دست این رزیدنتا و کلی بدبختی. اینجا متخصص همین الان عمل میکنه و خلاص. بالاخره با کلی مشاوره قلب و اکو و این حرفا رفت اتاق عمل (آخه آسم داره همه نگران بودن) موقع اتاق عمل رفتن خیلی عین فیلما من دست پدرشوهر گرفته بودمو همراه تختش میرفتم و چشم ازم برنمیداشت و قربون صدقش میرفتم که الان خوب میشی الان که بری تو اتاق همه چی تموم میشه و ..... خیلی احساسی بود صحنه کلی گریه کردم. جالبه با این که مادرشوهر و خواهر شوهر و عموهای همسر بودن این صحنه عاطفی واسه من پیش اومد. راستش تا عمل تموم بشه من نصف عمر شدم هر نیم ساعت زنگ میزدم اتاق عمل . سری آخری که گفتن به هوش اومده و بردنش ریکاوری یه نفس راحت کشیدم.الان تو آی سی یو . امشب تحت نظر تا بعدش ایشاله بره تو بخش و مرخص بشه. واسش دعا کنید.....

دکتر بعد عمل گفت دقیقا معدش سوراخ شده بود . میگفت کاش عکس گرفته بودم بهتون نشون میدادم...

خانوم مهندس
۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

تنها اتفاقی که از امروز یادمه و خیلی خوشحالم برگشتن رئیسه. امروز صبح هنوز دلم تنگ بود براش طبق معمول کارامو میکردم و روزم میگذشت . تو رادیولوژی بودم پیجم کردم اورژانس. یهو به خودم گفتم حتما اومده با کلی خوشحالی بدو بدو رفتم. کلا رادیولوژی روبه رو اورژانسه. منم با سرعت تمام همه کارامو ول کردم و رفتم.فاصله زمانی پیج کردنم تا رسیدنم اونجا چند ثانیه بود :) تا وارد اورژانس شدم دیدم اااااااااااااا رئیس اومده. اینقد خوشحال شدم باورتون نمیشه. اوناهم همه با دهن باز منو نگاه میکردن. میگفتن تو دیگه چطوری ظاهر شدی همین الان داشتیم درموردت حرف میزدیم :)))))))

یه کار خیلی خیلی الکی باهام داشت یعنی الکی پیجم کرده بود یه کم حرف زدیم و بهش گفتم نبودین چند روز ، هی من میومدم میدیدم نیستین. بعد یه کم پرسید من چند روز نبودم بیمارستان چه خبر بود و از این حرفا....:)

کلا روز آرومی بود البته یه چیزای دیگه هم بود که بعد در یک پست رمزدار مینویسم .....

آقا یه چیزی اگه همسر آموزش پرورش قبول بشه باید 1 سال بره تهران کلاس. اونوقت من تو این شهر غریب چیکار کنم؟؟؟؟؟ یعنی کلا تنها باشم؟ خونه مادرشوهر ایناهم نمیرم بمونممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

خیلی واسه این موضوع نگرانم.

خانوم مهندس
۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر