دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

چقد زود این همه پست نوشتم.. چقد به اینجا عادت کردم و دوسش دارم . هفتادتایی شدنمون مبارکککککککککککککک

امروز دستگاه سی تی تو همون وضعیت قبلی بود. یارو تا 11 شب همونجوری فقط نشسته بود نمیدونسته چیکار کنه. صبح که اومد همش خارجکی با یکی حرف میزد ولی باز هیچی به هیچی. ماهم به مدیریت بیمارستان اطلاع دادیم که حواست باشه. اوشون هم جلو چشم یارو زنگ زد به مدیر شرکتشون که این چه وضعیه یه کارشناس بفرستین که مشکل حل بشه ما به این دستگاه احتیاج داریم. بعد پسره خیلی خنده دار مثلا قهر کرد پاشد و گفت بگید یه کارشناس بیاد و رفت وسیله هاشو جمع کنه. همینجوری هم کل دل و روده دستگاه وسط منم با چشمای گرد فقط نگاش میکردم.به مدیر بیمارستان اشاره کردم اونم دوباره رفت کنارشو همینجوری که با رئیسش حرف میزد گفت این همکارتونم مثل اینکه بهش برخورد داره بارو بندیلشو جمع میکنه. دیگه یارو خجالت کشید نرفت (همین الان زنگ زد که تقریبا کار تمومه دو سه روز دیگه میایم موتور تخت وصل میکنیم) بعد من رفتم دنبال کارام یه ساعت بعد بهم زنگ زد که بیا رفتم خیلی مهربون گزارش کاراشو داد (تا اون موقع جواب سلاممونم نمیداد) و گفت همکارم تو راهه داره میاد و از این حرفا.  آدم مسخره ای بود هیچی هم بلد نبود ..

امروز خیلی خوب بود چندتا کار مفید کردم . کلاس احیا قلبی ریوی تو بیمارستان بود رفتم.کلی تو بخش دیالیز رفتم . و تو اون اتاق کذایی که الان شده پاتوق هم رفتم یهو هرکی یه کاری بامن داشت همه ریختن دورم منم شوکه شده بودم نمیدونستم چیکار کنم. دوست همسر هم اونجا بود (تو کارگزینی) یهو گفت چقد همه با خانوم مهندس کار دارن اونم اتفاقا یه دستگاه فشار سنج داشت که خراب شده بود. یه عالمه فاکتور باید مهر میزدم واسه همین مجبور بودم اونجا باشم . این وسطا مسئول بهبود کیفیت اومد اونجا. قبلا درموردش نوشتم خیلی بامن خوب نیست با این که یه بار ازم معذرت خواهی کرد واسه برخوردای بدش ولی هنوز دلش باهام صاف نیست واسه منم مهم نیست خدائی. حالا کی ناز اینو میکشه والا. اونجا که بودم به کارپردازمون گفت چه سلیقه ای به خرج دادی تلفن قرمز خریدی. بعد با تمسخر گفت دوتا چیز هست که باید قرمز باشه یکی تلفن یکی ماشین. من بی اختیار سرمو بلند کردم و همه ساکت شدن. میدونستم تیکه اش به منه آخه ماشینه ما مسی رنگه البته خیلی خوشگله ولی خب رنگش تابلوئه. همه هم منظورشو فهمیدن.هیچی نگفتم کارم تموم شد و اومدم بیرون تو راهرو دیدم خودکارشونو برداشتم برگشتم تو اتاق به طرز تابلوئی همه یهو ساکت شدن (اتاقی که همیشه هرکی هرکیه) مهم نیست دیگه تا مجبور نشم پامو اونجا نمیذارمممممممممممممممممممممممممم.

ظهر داشتم میرفتم به سی تی سر بزنم تو راهرو مهندس آی تی دیدم. مادوتا مهندس داریم یکی خیلی قدیمیه که باهم رفتیم کلاس اصفهان. یکی جدید که شروع به کارمون باهم بود و شرایط قراردادمونم یکیه. ما از اول باهم خوب بودیم منم کارامو بیشتر به این میگفتم چون اون یکی اوایل خیلی درمقابلم جبهه میگرفت. آها یه بارم اون اولا نگهبان نمیشناختش داشت مینداختش بیرون من گفتم ایشون مهندس بیمارستان . واسه همین حس میکنم اونم با من خوبه. خلاصه تو راهرو دیدمش گفت داشتم میومدم پیش شما چند لحظه کار داشتم. گفتم بفرمایید. گفت واسه کارانه تاحالا چیزی به بیمارستان نگفتی؟ ماکه اضافه کار و ماموریت و آنکالی نمیگیریم، این همه هم کار میکنیم حقوقمونم اینقد کمه. چرا دیگه کارانه نگیریم. گفت من خودم حقوق و کارانه هارو رد میکنم میبینم خدمه ها حقوقشون از ما بیشتره که هیچ! ماهی 300-400 تومن هم یارانه میگیرن بقیه که هیچی. گفتم آخه کارانه از درآمد بیمارستان ما که از بیمارستان دریافتی نداریم.گفت من دو سه بار با مدیریت صحبت کردم هردفعه هم که گفتم. اونا گفتم تو هستی ، خانوم مهندسم هست . ما پیگیریم. گفت شما خودتم برو پیگیر باش ولی اسمی از من نبر.گفتم باشه. حالا وسط این حرفا مسئول امور مالی دقیقا از کنار مار رد شد از دور که اومد مهندس گفت هیچی نگو و ما دوتا یهو خیلی ضایع بحث عوض کردیم. من میگفتم : نه الان با چسب برق وصله. اون از من ضایع تر یه چیز دیگه میگفت. خیلی این تیکش خنده دار بود..... بعد که رفت. گفت چه کسی هم اومد رد شد.حالا من میخوام تو یه شرایطی که مدیر عصبانی نبود و میشد گفت حرفو پیش بکشم ببینم چی میشه. کاش بشه..

امروز ظهر باید میرفتم سلف واسه این یارو که سی تی نابود کرد غذا میگرفتم. دیروزم رفتم، تازه دیروز غذای خودمم بود چند روز پیشم باز باید میرفتم. همش به خیر گذشت جز امروز ظهر.نامه مدیریت دادم به آشپز هرچی براش توضیح میدم نمیفهمه یهو خ اومد که جریان چیه؟ منم توضیح دادم . بعد خیلی راحت غذا رو داد و گفت خودتون . گفتم نه!!!!!!!!!!!!

بعدا نوشت: وای یه چیزی الان یادم اومد امروز آقای دبیر خونه زنگ زد اتاقم گفت شماره آقای فلان داری؟(فامیلی شوهرمو گفت) بعد گفتم کدوم آقای فلان؟ یه مکثی کرد خندید و گفت آقاتون:)  منم اینور مرده بودم از خنده. گفتم باشه چرا؟ میخواست لب تاب بخره. شماره رو دادم بعدم به همسر گفتم مناسب باهاش حساب کنه. همسرم خیلی باهاش راه اومده بود. عصری میاد میبره لب تابشو.

خانوم مهندس
۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

همسر آزمون آموزش پرورش قبول شده. فعلا چند برابر ظرفیته ولی خب قبول شده. خودش خیلی خوشحاله ولی من نه .. اگه قبول بشه میدونم باید 5 سال شایدم 10 سال اینجا بمونه.شایدم بیشتر. من همیشه یه امیدی ته دلم واسه رفتن از اینجا داشتم اگه قبول بشه دیگه خودمم نمیتونم گول بزنم. از من که گذشت میخوام به بقیه بگم با کسی که شرایط زندگیش مشخص نیست چه اقتصادی. چه محل زندگی چه شغل ازدواج نکنید. ما وقتی ازدواج کردیم هردوتامون دانشجو بودیم. نه محل زندگیمون معلوم بود نه شرایط اقتصادیمون نه حتی شغلامون.تو ذهن خودم رویایی ترین حالت ممکنه تصور کردم و ازدواج کردم.من برعکس بقیه با هیچ خواستگار سنتی نرفتم تو اتاق صحبت کنم نمیدونستم معیارام و شرایطم واسه ازدواج چیه؟ فقط میخواستم با همسر ازدواج کنم یا هیچکس... الان راضیم نمیگم شوهرم بده ولی تنهام غریبم. اینجا یه شهر کوچیکه زندگی برام سخت تر از شهر بزرگ میگذره.نمیدونم اگه با یکی دیگه ازدواج میکردم چی میشد شاید بهتر بود شاید بدتر. نمیدونم فعلا که زندگی منو هرجا میخواد میکشونه.

همسر ولی با عقل کامل منو انتخاب کرده همه چیو سنجیده حتی این نکته که باجناق نداره. الانم همه چی براش ایده آله.  دیشب میگفت تو ناراحت باشی منم خوشحال نیستم گفتم نه تو با من فرق میکنی. گفت نه منم به اندازه تو سختی میکشم گفتم تو دم و دقیقه میری خونه بابات و مامانت... کجا شرایطتت مثل منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ ساکت شد. هم اون حق داره هم من. ولی من نباید اعتراض کنم چون خودم خواستم که این زندگیم باشه.

خانوم مهندس
۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

یه موقع هایی تو بیمارستان یه رفتارا و توقعاتی میبینم دلم میگیره. چند روز پیش بعد از یه روز شلوغ ساعتای 12 و نیم بود در اتاقم وایساده بودم منشی یکی از بخش ها اومد رد شد و گفت. ببند برو از صبح بیکار وایسادی اینجا چیکار... واقعا حرفش برام مهم نبود ولی چرا اینجوری فکر کرد که من بیکارم؟؟؟؟  چرا من درمورد بیکار بودن یا نبودن بقیه فکر نمیکنم.

چند روزه آی سی یو منو کشته . یکی از ونتیلاتوراش مدام آلارمای مختلف میزنه. ونتیلاتورم خیلی دستگاه پیچیده و حساسیه اتفاقا به یه مریض بدحالم وصل بود.(ونتیلاتور دستگاهیه که تنفس مصنوعی میده) یعنی دم دقیقه تلفن اتاق من زنگ میخورد آی سی یو . پیج میشدم آی سی یو. از دورم صدای آلارم این ونتیلاتور میشنیدم وا میرفتم....انواع و اقسام آلارم ها. دیگه اینقد زنگ زدم این مهندسش روم نمیشد. دیروز فهمیدم که یکی از دکترا گفته تنظیمات این چرا اینجوریه و تقریبا همه چیو بهم ریخته بود. دیروز کلی طول کشید تا تنظیمش کردم و سطح آلارماشو استاندارد کردم. صبح دیدم آی سی یو هی تاسیسات پیج میکنه. گفتم باز سطح اکسیِژن افت کرده داره آلارم میده. رفتم دیدم باز این صدای بوق دستگاه یعنی میخواستم گریه کنم.به علت این جابه جایی هاهم الان بخششون خیلی بهم ریخته و شلوغه جاشونم کمه و کلا ذهن آشفته میشه اونجا.تا وارد بخش شدم دیدم دارن میگن: تاسیسات میگه فشار اکسیژن از همیشه بیشتره ولی بازم بوق میزد و مسلما طلبکار من بودن که درستش کن رفتم و دیدم بعله اصلا شلنگ اکسیژن و وصل نکردن. آلارمش قطع شد. نیم ساعت بعد دوباره آی سی یو پیجم کرد .... گریه.

بازم یه آلارم دیگه هرچی براشون توضیح میدم مریض تنفس داره باید مد اینو تغییر بدین یا جداش کنید از دستگاه نمیفهمن میگن یعنی چیکار کنیم؟ میگم من مهندسم دکتر که نیستم میتونم بگم دستگاه هیچ مشکلی نداره.. شما باید درست ازش استفاده کنید تا بالاخره فهمیدن. بعد میگن پمپ سرم آلارم میزنه.(پمپ سرم یه دستگاه که سرم از توش رد میکنن و تنظیم میکنن چند تا قطره تو دقیقه بره که مثلا اون دارو تو 3 ساعت تموم بشه) رفتم دیدم نوشته Air میگم خوب هوا تو سرمتون هوا رو که رد کردم درست شد. دیگه واقعا اینا کارای خودشونه این همه راهنمای کاربردی براشون زدیم که حداقل بدونن هوا نباید سرم باشه. خسته شدم از این حق به جانب بودنشون تقصیر من نیست که اینا آلارم میزنه...

دیروز تو قسمت حسابداری داشتم با کارپردازمون حرف میزدم اونجا هم دیگه شده پاتوق مهندسای آی تی و مسئول امور مالی و کارپرداز و چندتا جوون دیگه. البته همشون آدمای خوبی هستن خداروشکر. داشتم میگفتم داشتم با کارپرداز حرف میزدم حس کردم اینا همه دارن میخندن و کارپردازم به زور جلو خندشو گرفته. سریع کارمو گفتم و اومدم خوشم نیومد راستش یه لحظه حس کردم شاید دارن منو مسخره میکنن.یعنی چی یه دختر تو اتاقه اینا مسخره بازی دربیارن.امروز کارپرداز اومد تو اتاقم به خاطر دیروز معذرت خواهی کرد گفت یه جریانی بود بین خودمون درمورد یکی از نگهبانا و اون لحظه ما خندمون گرفت یه موقع فکر نکنید به خاطر شما بود و از این حرفا. منم گفتم نه طوری نیست کاری نکردید. اینقد خوشحال شدم  چون خیلی کارم با اینا درگیره حوصله دردسر و تنش ندارم. همش خداروشکر میکنم خ همکارم نبود.

رئیس نیست دلم براش خیلی خیلی تنگ شده..............

بعدا نوشت: مطالب بالا رو تو بیمارستان نوشتم الان تو خونه ام. صبح بعد از نوشتن اینا رفتم رادیولوژی قرار بود یکی بیاد واسه ارور های دستگاه سی تی اسکن اولش خیلی خوش گذشت چون روز رادیولوژی بود با بچه ها  شیرینی خوردیم و کلی خندیدیم بعد دیدیم یه بویی میاد رفتم تو اتاق سی تی دیدم یه دودی هم هست به مهندسه میگم جریان اینا چیه؟ دود که اصلا ندیده بود بعدشم میگه مگه این بو همیشه نیست ؟ میگم نه این بوی سوختگیه. آقا موتور تخت سی تی رو سوزوند. تا ساعت 4 بعد ازظهر که من اونجا بودم فقط نشسته بود جلو تخت و تقریبا هیچ کاری نمیکرد جواب سوالامم نمیداد. منم به سوپروایزر گفتم و رفتم خونه .نه که خیلی بهم اضافه کار میدن این همه هم علاف وایسم اونجا. ساعت 6 که زنگ زدم بیمارستان هنوز تو همون مرحله بود حالا اینقدرم جرات نداره بگه این گند زدم الان باید چیکار کنم. اومدن ابروشو درست کنن زدن چشمشم کور کردن رفت.

ظهر میخواستم نهار بگیرم رفتم سلف با یک اخم وصف ناشدنی..... خیلی خنده دار بودم.

خانوم مهندس
۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز یه جمعه خیلی عالی بود.همسر پنج شنبه مامان و خواهرشو برده بود اصفهان وقتی زنگ زد که رسیدن گفتم امروز تولد خواهرته ها بداخلاق نباشی مثل دیشب گفت چشم حواسم هست . براشم یه فلش کوچولو ناز خریده بود که خیلی احتیاج داشت.

خداروشکر خبری از رفتن ما به خونه مادرشوهر اینا نبود. جمعه با خیال راحت خوابیدم نزدیک 9 پاشدم دیدم واییی همسر صبح زود رفته کله پاچه گرفته و الان رو بخاری داره چشمک میزنه. واقعا دستش دردنکنه نزدیک دوسال بود نخورده بودم خودش همیشه با دوستاش میرفت ولی ایندفعه خیلی حال داد (جای همه دوستان خالی) بعدشم من رفتم لباسای سرکارمو چندتا لباس مشکی همسر و چیزایی که نمیشد بندازی تو ماشین لباسشوئی رو با دست شستم و تو حیاط پهن کردم که یهو بارون گرفت. رخت آویز گذاشتم تو راه پله و لباسارو بردم اونجا.بعد در نهایت تعجب همسر. من گشنم بود و غذا درست کردم که نهار بخورم . خب گشنم بود .... نهارمو خوردم هرچی تلویزیون دوست داشتم دیدم. یه کمم خوابیدم. خلاصه اینقد بهم خوش میگذشت نمیدونستم چیکار کنم. همسر مهربون بود . از مامانش اینا خبری نبود. واسه خودمون خوش بودیم بعد از ظهرم رفتیم خرید اول میوه فروشی بعد یه نگا به فروشگاه کوثر کردیم گفتیم بریم یه دوری بزنیم. خیلی با کلاس اولش حتی از این چرخا برنداشتیم. بعد دیدیم نمیشه همسر یه سبد دستی آورد بازم دیدیم نمیشه رفت چرخ آورد و آخرش 70 تومن خرید کرده بودیم. خوبه اصلا قصد خرید نداشتیم خخخخخخخ رفتیم دور دور و اومدیم خونه. خیلی خوش گذشت.

لباسا همینجوری خیس مونده بودن یکی یکی گذاشتیمشون کنار بخاری هی اینوری و اونوریشون کردیم تا مانتوها خشک شدن. کل سریال معمای شاه من داشتم اوتو میکردم. یعنی شب از خستگی نمیدونم چطور خوابم برد. روز خوبی بودددددددددددد

امروزم خوب بود با بازدید مدیریتی از بخش نوزادان شروع کردیم مسئول بخش نوزادان کلی از کارای من واسه رییس بیمارستان گفت. آخه رئیس بیمارستان دکنر اطفال و میفهمید کامل کارامو. کلی ذوق کردم بعدم همون مسئول نوزادان و سوپروایزر کلی از ابروهای من تعریف کردن... گفتن البته خودتم خوشگلی و من هی ذوق مرگ شدم.

فقط امروز رئیس نیست فردا هم نیست. خب دلم براش تنگ شده خب ...

خانوم مهندس
۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از دیروز بعد از ظهر خیلی بهترم اینقد درد کشیدم تا تموم شدو اصلا نفهمیدم چی بود این تب و لرز.... هیچ دارویی هم نخوردم جز استامینوفن. حالا هرچی بود که خوبم خداروشکر. همسر این چند روزه خیلی خیلی هوامو داشت و بهم کمک داد ظرفا رو میشست غذا رو آماده میکرد. برای من حوله خیس میاورد وقتایی که خیلی تب داشتم و کلا خیلی بهم کمک کرد نمیدونم اگه نبود باید چیکار میکردم.........

فقط امروز ظهر که اومد دنبالم دوباره برزخ بود باز بی اعصابه حتما یکی اعصابشو خورد کرده نمیدونم چی شده. فردا هم قراره مامان و بابا و خواهرشو ببره دکتر اصفهان.

دیروز تونستم برم دوش بگیرم. امروز که خیلی بهتر بودم رفتم آرایشگاه و بعدشم خیلی از کارای خونه رو کردم شاید همسر اعصابش آروم تر بشه.

بیمارستانم خوبه کارام زیاد شده. دوشنبه نبودم فرداش که رفتم دیدم یه دیوار نیست 0_0 اونم یه دیوار رو به حیاط حتما میخوان یه در بذارن بعد تو این سرما یه پلاستیک کشیدن و ولش کردن (نظری ندارمممممممم) همون سه شنبه هنوز خیلی خوب نبودم پیجم کردن اورژانس رفتم . طبق معمول تو بدترین حالت ممکن رفتم اونجا دعوا بود رییس هم به شدت عصبانی و درحال فریاد. فکر کنید من دقیقا کنارش به فاصله نیم متریش وایساده بودم و دستگاهشونو اوکی کردم. بعد دوساعت بعد منو دیده میگه فلان دستگاهمون دیدی؟ 0_0 گفتم آره اومدم درستش کردم.

بعدا نوشت: داشتم مینوشتم همسر اومد امروز صبح که اومدم سرکار دارم ادامشو مینویسم. البته هرچی فکر میکنم دیگه نمیدونم چی بنویسم جز اینکه دیشب همسر برج زهرمار واقعی بود شامم باید میرفتیم خونه مامانش اینا تولد خواهرش بود والا آبرومونو برد. خونه مامان خودشه به من چه :) بعد مادرشوهر بهش میگه چرا پکری هیچی نمیگه به من میگه تو دعواش کردی؟ 0ـ0 گفتم نه والا از ظهر اینجوری بود.

صبح که همسر منو رسوند رفت دنبال مامانش اینا برن اصفهان حالا ظهر باید تنها برم خونه .. خوبه :))))) شاید یه چیزی هم واسه نهارم از بیرون گرفتم.

خانوم مهندس
۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز صبح نرفتم سرکار زنگ زدم برام مرخصی رد کردن واقعا حالم بد بود 8:30 رفتم آزمایشمو دادم و اومدم خونه.گفتن الان ما یه تست میزنیم اگه منفی بود که هیچی ولی اگه مثبت بود باید یه سری کار دیگه بکنیم که جواب قطعیش فردا معلوم میشه.ساعت 1:30 زنگ زدم و گفتن جواب منفی.......وای یعنی راحت شدم. خدایا شکرت.

الان گلودردم شروع شده میمرد از روز اول شروع بشه ما اینقد ذهنمون منحرف نشه. همچنان تب و لرز دارم و به زور استامینوفن زنده ام شاید شب بریم دکتر واسه گلوم. کاش واسه فردا بهتر باشم بتونم برم سرکار.امروز هی زنگ پشت زنگ از هرجا که فکرشو بکنین.

خانوم مهندس
۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

چند روزه تب و لرز دارم مثل ماه قبل که مامان اینا اینجا بودن و من غش کردم. اون موقع گفتن عفونت ادرایه منم درمان کردم ولی اصلا اون نبودچون علامتش فرق میکرد . اون روز با دکتر حرف زدم گفت شاید از کلیت باشه یه سونو کامل شکم بده منم رفتم سونو کبد و صفرا و کلیه و مثانه و... هرچی اون تو بود.ولی همشون پاک پاک بودن ومنم فکر کردم خوب شدم ولی حالا از دیشب به شدت تب و لرز دارم و صورت و بدنم داره آتیش میگیره و دست و پاهام از شدت سرما میلرزه. خدا میدونه امروزو چطوری به ظهر رسوندم. با اون همه کار. ظهر دیگه همه متخصصا رفته بودن منم رفتم پیش دکتر اورژانس. یه خانم بود منم راحت باهاش حرف زدم گفت مفاصلتم درد میکنه؟ دقیقا چیزی که داره منو میکشه. گفتم آره. گفت لبنیات غیر پاستوریزه خوردی؟ گفتم آره. گفت برو آزمایش تب مالت بده. یعنی از ترس داشتم سکته میکردم گفت اگه زود به دادش برسی خوب میشه. خیلی نگرانم همش دارم گریه میکنم. به زور نشستم و مینویسم واسم دعا کنید :(

تا آزمایش ندم حتی نمیتونم قرص بخورم بهتر بشم . گریههههه

خانوم مهندس
۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یه چیزایی مونده تو گلوم اگه به کسی نگم خفه میشم...5 شنبه سال عموی همسر بود. ظهر که 1 کارم تموم شد رفتیم خونه سریع نهار خوردیم و بعش رفتیم خونشون بعدم باهم رفتیم مسج.د ساعت 4 من اومدم خونه یعنی تقریبا همه رفتن تا دوباره برای شام بریم. چند روز پیش هم همکار مادرشوهر (قبلا درموردش گفتم که هی به من میگه بچه دار شو و من خوشم نمیاد ازش) گفته بود که چهارشنبه و پنج شنبه و جعه صبح روضه داره و منم باید حتما برم چندبارم خونشون مولودی و اینجور چیزا بوده و من نرفته بودم و هرسری مادرشوهر دوهفته واسه من قیافه گرفته بود. مادرشوهر خیلی جدی به من گفت بیا. منم گفتم من که سرکارم یهو قیافش وا رفت اصلا یادش نبود که من صبح نمیتونم برم. گفت خب جمعه بیا منم هیچی نگفتم. خب آقا دوست ندارم برم ... چهارشنبه شب همسر اومد خونه و گفت عصر مامان اومده بود مغازه گفتم خب به سلامتی خوب بودن. گفت آره مامان گفت جمعه بری روضه. باز هیچی نگفتم. اون روزم تو مسجد مادرشوهر چندبار گفت فردا صبح حتما بیا. منم دیدم دیگه خیلی کچلم کردن گفتم به درک دوساعته دیگه کی حوصله بحث کردن با اینا و بعدم ناز کشیدن مادرشوهرداره (از بس که لوسه از کوچکترین چیزی ناراحت میشه و با کلی مراسم باید ازش معذرت خواهی کنی) گفتم ساعت چنده؟ گفت 10 ولی ما میخوایم زودتر بریم. منم گفتم منم بعدش میام . گفت نه 10 بیا. باز ما چیزی نگفتیم..

فردا صبحش خیر سرمون جمعه بود تا 9 خوابیدیم و با آرامش پاشدیم داشتیم صبحانه میخوردیم و با همسر گل میگفتیم و از روز تعطیلی که پیش همیم لذت میبردیم که گوشی من زنگ خورد مادرشوهر بود. ساعتم فکر کنم بیست دقیقه به 10 بود. که چرا نیومدین دنبال ما زود بریم؟ من گفتم شما برید من بعدش میام . آها یادم رفت بگم صبح به همسر گفتم تو زودتر مامانت اینا رو برسون گفت نه داداشم میبرتشون. بعد کلی غر زد که ما منتظر تو بودیم و دیرمون شد و گوشی رو من قطع کرد.............

اصلا موندم اینقد بهم برخورده بود که نمیدونستم چیکار کنم.. همسر گفت چی شد؟ گفتم نمیدونم. مامانت تلفن قطع کرد......

همسر هم به روی خودش نیاورد اصلا. رفتار اون بیشتر آزارم داد حداقل یه چیزی میگفتی مامانت تلفن روی من قطع کرد.. دلم شکست ولی هیچی نگفتم درعوض شدم برج زهر مار اصلا حرف نمیزدم حال جواب دادن هم نداشتم بیشتر از اینم مگه میشه حال یکی گرفت. تا ده و نیم خیلی شیک واسه خودم سرم تو گوشی بود بعد با کمال آرامش رفتم آرایش کردم و لباس پوشیدم. همسر تو ماشین گفت عزیزم چرا اینقدر ناراحتی؟ یعنی حالم بهم خورد از این به روی خود نیاوردنش. جوابشو ندادم روم به بیرون بود. تو راه چندبار براش پیام اومد حاضرم قسم بخورم که مادرشوهر بوده. چون هردفعه میخوند میگفت اه و تند تر گاز میداد. اعصابم خورد بود از همه. از همسر از مامانس از این همکار مادرشوهر که خیلی فضوله. یکی از دختراشو میشناختم دم در دیدمش روبوسی کردم. خودشم دیدم روبوسی کردم. اون یکی دخترشم اونجا بود با اون یکی مو نمیزد  ولی چون اولین بار میدیدمش حتی سلامم نکردم . وای چقد حال داد باید اعصاب خودیمو سر یکی خالی میکردم. رفتم کنار مادرشوهر وخواهرشوهر کوجیکه نشستم و سرمو به کتاب دعا گرم کردم.همون دختر که بهش سلام ندادم برام چایی آورد بهش نگا نکردم فقط چایی برداشتم. وای بازم حال داد.بعد همکار مادرشوهر از پشت به شدت تکونم داد که اینم دخترمه ها گفتم: اااااا خب.(ها ها ها ها ها) خلاصه که تمام شد و ما منتظر که همسر بیاد دنبالمون.آخر مراسم به همه یه ظرف آش دادن مادرشوهر ماهم درهر صورت ندیده رفت یه قابلمه گنده برداشته برای خودش پر کرد . به منم میگه بیا یه ظرف دیگه هم ببر. گفتم نه ما دونفریم بسمونه دیگه. از روز قبل گفته بود که شام جمعه بیاین خونمون منم گفتم باشه بعد میگه خیلی وقته دیگه خونه ما نیومدین دیگه مارو یادتون رفته. من با چشمای گرد به خواهرشوهر کوچیکه نگا کردم و گفتم ما دوشنبه اونجا بودیم یا سه شنبه؟

وقتی منتظر بودیم همسر بیاد گفت بیاین بریم خونه ما باهم آش بخوریم. گفتم نه دیگه قرار شد شب بیایم. دوباره گفت حالا بیاین خونه ما باهم آش بخوریم زیاده مال خودتونو بذارید برا فردا. گفتم نه ماهمون شب میایم. دوباره گفت یعنی الان نمیاین خونه ما . منم گفتم نه دیگه و یه لبخند ..

تو ماشین به همسر گفت در سنگکی نگه دار برامون نون بگیر برا خودتونم بگیر. همسر به من گفت بگیرم گفتم اگه دوست داری بگیر . مادرشوهر گفت خب بذار بگیره دیگه چیکارش داری. گفتم بگیره من کاریش ندارم نون داریم ولی سنگک نیست. همسر فقط برا مادرشوهر اینا گرفت. وقتی همسر پیاده شد مادر شوهر گفت : نمیاین بریم خونه ما الان؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم نمیدونم هرچی خودتون دوست دارین (والا سه بار پرسیده بازم میپرسه) همسر که اومد نشست به همسر گفت بیاین بریم خونه ما الان باهم آش بخوریم همسر هم دیده بود من چقد اعصاب دارم گفت نه دیگه ما شب میایم. بازم مادر شوهر گفت یعنی نمیاین گفت نه مامان ما شب میایم . خداروشکر اول منو رسوند بعد اونارو برد. وقتی هم اومد نون سنگک دستش بود خب میخریدی والا. منم بی اعصاب بودما.تا بعداز ظهر از عصبانیتم کم شد ولی هروقت همسر میومد پیشم دوباره یادم میومد به یه بهونه ای دعوا راه مینداختم.. آخرشم میگه تو اصلا منو دوست داری منم گفتم به رفتار خودت تو این مدت فکر کن. اینقدم نگو چرا الان ناراحتی من همون لحظه گفتم تو نمیخوای بفهمی.

رفت دوش گرفت و اومد بعد گفت راست میگی من اشتباه کردم تو منو دوست داری. (اینو نگی چی بگی.)

ساعت نزدیکای 8 رفتیم خونشون تا رفتیم تو مادرشوهر گفت چقد دیر اومدین برادرشوهر میخواست ساعت 6 بره حموم من نذاشتم گفتم الان شما میاین میخوایم شام بخوریم (ساعت 6 خدایا به کی بگم ؟؟؟؟؟؟؟) کلا حسرت به دل من موند یه بار برم بهم بگه خوش اومدی یه همچین تیکه ای نندازه........... شام هم یه مرغ خیلی خیلی خام و بی رنگ و رو و بدمزه بود من که نمیتونستم تیکه هاشو جدا کنم بس که نپخته بود همسر زحمت یه ذره غذای منم کشید.

دلم واسه رئیس تنگ شده (دیگه به آقای ق میگم رئیس) امروز ندیدمش....

بعدا نوشت : نوشتن این پست که تموم شد پیجم کردن سی سی یو بعدم یه کار پیش اومد رفتم اورژانس..یه دفعه یکی صدام کردم دیدم رئیس :)

خانوم مهندس
۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

یه تغییرایی کردم که خیلی خوبه. آرامشم چند برابر شده ...مثلا امشب همسر از سرکار که اومد بعد از شام سریع رفت خوابید در این مواقع منم میرفتم میخوابیدم یعنی نمیتونستم بیدار بمونم انگار میترسیدم یا دلم خیلی میگرفت. یا خیلی وقتا اون خوابش میبرد و من بیدار بودم اعصابم خورد میشد و خیلی وقتا گریه میکردم ...نمیدونم چرا اینجوری بودم؟

میدونین از همون اول اول همسر همه زندگی من بود ولی من همه زندگی اون نبودم . اون یه چیزایی واسه خودش داشت مثل تنهاییش حریم خصوصیش و تفریحاتش.. ولی من خودمو کامل وقف اون کردم دوستامو تفریحاتمو و حتی ساعتای زنده بودنمو انگار. ولی کار دست اون میکرد منم باید زندگی کنم. خب اون امروز از صبح سرکار بوده و باشگاهم رفته حوصله نداره بیاد بشینه پیش من قربون صدقه ام بره.همیشه هم که اینطور نیست. بعضی روزاست. حالا من به جای اینکه غصه بخورمو گریه کنم باید درک کنم و لحظه های خودمو خراب نکنم. هیچ اتفاق بدی هم نمیفته ماهنوز مثل روز اول همدیگرو دوست داریم. البته مثل روز اول نه خیلیییییییییییییییییییییی بیشتر. حالا وقتی اون رفت بخوابه من تلویزیون خاموش کردم. چراغای هال خاموش کردم هندزفری گذاشتم تو گوشمو آهنگای مورد علاقمو گوش دادم و رفتم کارای آشپزخونه رو با حوصله انجام دادم. الانم تو یه نور کم که از آشپزخونه میاد نشستم اینجا و هم به آهنگام گوش میدم هم به صدای بارون. هروقتم خوابم بیاد عین بچه آدم میرم میخوابم.

چیزی که کار کردن به من داد اعتماد به نفس دویاره من بود چیزی که دیگه توی من نابود شده بود و واسه هرکاری مدام منتظر تایید دیگران بودم و بیشتر از همه همسر. انتظار داشتم همیشه باهام بهترین رفتارو داشته باشه و همه تنهایی ها و دلتنگی هامو بی حوصلگی هامو سر اون خالی میکردم. حالا میگم خدایا شکرت که اون روزا تموم شد. خدا روشکر همسر دوستم داشت و تحملم کرد ولی واقعا اگه تغییری رخ نمیداد تاکی میتونست تحمل کنه؟؟

حالا هرروز داره اعتراف میکنه که چقد خوب شدم :))))

منم حق داشتم البته ، فکر کنید دو سال تمام از صبح که بیدار میشدم تنها تا ظهر همسر بیاد یه نهار بخوره و بره تا 9شب . خیلی وقتا هم بیشتر تنها بودم. من بودم و یه اینترنت و تلویزیون. نه خانوادم، نه دوست ،نه تفریح ،نه سرگرمی و نه هدفی واسه زندگی....چه افتضاح. چی کشیدم من....حق داشتم شبا خوابم نبره و همش کارم گریه باشه حتی به این فکر کنم که ازدواجم یه اشتباه بوده. من که اینهمه پر انرژی و آزاد و سرزنده بودم یه دفعه توی یه خونه اسیر شده بودم خونه ای که فکر میکردم خونه بخته.منی که همیشه تو شهر بزرگ بودم و حالا تو یه شهر کوچیک زندگی میکردم. این آخریا که همیشه بغض داشتم و چشمام خیس بود یه بار سر سفره به همسر گفتم حتی یه پیرزن 70 ساله بیشتر از من زندگی میکنه. من یه مرده متحرکم تو اوج جوونی............

هییییییی نمیخوام بیشتر یاد تنهایی هام بیفتم .الان روزای خوبی دارم رفیقای خوبی دارم.دیگه حس میکنم تو کارم راه افتادم. همه دوستم دارن و خیلی خوب قبولم کردن. چند روزه هوا عالیه خنک و بارونی.امروز میخواستم برم انبار از ساختمون که اومدم بیرون یه باد خنک اومد و انگار یه دفعه زنده شدم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خدایا شکرت چقدر خنک و خوب :)

حتی مهندس آی تی بیمارستانم که خیلی از من خوشش نمیومد از اون روز که رفتیم کلاس و اومدیم به شدت باهام مهربون شده :)

حالا منم یاد گرفتم یه تیکه از وجودمو واسه خود خودم نگه دارم واسه وقتی که کسی نیست جز خودم. مثل امشب، مثل الان ، مثل این لحظه........

خانوم مهندس
۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

تازگیا یه مشکل جدید پیدا کردیم با آزمایشگاه. یکی از نیروهای خوبمون رفته شبکه و یه  آقای دیگه از اونجا اومده بیمارستان. آقای نون. ایشون کلا دردسر سازه به من هم هشدارشو دادن. گویا اونجا هم دعواش شده که فرستادنش بیمارستان.حالا از روزی که اومده هرروز یه دستگاه مشکل داره. اون روز پیجم کردن آزمایشگاه و رفتم دیدم الکترودی که 1 میلیون و دویست پولشه و کمتر از یک ماهه عوضش کردیم و باید 2 سال کار کنه شکسته اونم درصورتی که دل و روده دستگاه کاملا بیرونه 0_0 یهش میگم وقتی دیدی مشکل داره باید به من زنگ بزنی نه این که دستگاه باز کنی میفرمایند که من آموزش دیدم این دستگاه باز کنم و تمیز کنم. ولی درواقع نظر کارشناسی من این بود که یا از دستشون افتاده (حتی از فاصله 20 یا 30 سانتی) یا برای تمیز کردنش از یک میله استفاده کردن. حالا ما دوباره براشون گرفتیم چون بیمارستان شدیدا لنگ این آزمایشه..روز تاسوعا هم من رفتم که الکترود جدید براشون راه بندازم. دیروز اتفاقی ساعت 11 گفتم یه سر برم آزمایشگاه ببینم چه خبره بهشونم بگم حق ندارین باز به الکترود دست بزنین. رفتم با یه صحنه ای روبه رو شدم که شاخ درآوردم. دیدم دستگاه سانتریفیوژ باز کرده داره زنگ میزنه تاسیسات بیاد موتورشو باز کنن. دستگاه کار نمیکرده و آقا خودشون تشخیص دادن از موتوره.منم شانسی رفتم اونجا. تاسیسات اومده و حالا هی تو کار ما دخالت میکنه که از موتوره. درصورتی که موتور باز کردیم و امتحان کردیم سالم بود.هرچی میگم از پتانسیومتره بهم گوش نمیده. یه دستگاه خراب دیگه داشتیم که فقط بدنه اش مشکل داشت بهشون میگم بدنه هارو جابه جا کنیم خیلی راحت یه دستگاه سالم داریم. ایشون اصرار که آرمیچر اینو با اون یکی عوض کنیم. مسخره ترین کار ممکن. هی هم برا من میگه این شفتش اینطوریه روتورش اینطوری. میخواستم بگم برو عاموو من خودم صدتا رتور باز کردم و بستم تو آزمایشگاه ماشین تو برو نمونه خونتو بگیر.هی هیچی نگفتم تاسیساتم مسلما به حرف اون مرد گنده بیشتر اهمیت میده تا یه دختر تو دلشونم چقد منو مسخره کردن. هی به تاسیسات گفتم چرا راه ساده رو ول میکنی گفت بذار اینم امتحان کنیم . بماند که جفت موتورا از کار افتاد و اینقد سیمارو چیدن و جابه جا کردن که دیگه نشد مثل اولش ببندن. این وسطا آقای نون گفت من خودم آرمیچر اینو درآوردم گریس زدم بهش . زغالاشم عوض کردم نو گذاشتم 0_0 تو دلم گفتم تو غلط کردی. با اجازه کی اصلا همچین کاری کرده وای چقد از دستش حرص خوردم. تا صبح خوابم نبرد اینقد عصبانی بودم ازش. نمیشه که این هرکاری دوست داره بکنه دستگاه 5 میلیون پولشه. ماهم به شدت بی پول یعنی 4 تا دونه گوشی پزشکی نمیتونیم بگیریم از بس بدهکاریم.

امروز صبح اولین کاری که کردم رفتم دفتر مدیریت مدیر که اصفهان بود. ولی دکتر (رئیس بیمارستان) بود. کلا درجریان خیلی چیزا نیست ولی منم اگه نمیگفتم میمردم. نشستم کامل براش جریان گفتم. گفت این سابقش تو این کارا زیاده چون مهارتم داره فکر میکنه کارش درسته منم گفتم آرقای دکتر مثل این میمونه من برم به یه مریض آمپول بزنم هرچه قدرم ماهر باشم کی کارمو قبول میکنه و مسئولیتشو میپذیره؟ گفت فردا گزارششو بنویس بیا تا با مدیر حرف بزنیم ما بهش تذکر میدیم.

منم کلا دوست ندارم زیرآب کسی بزنم تصمیم گرفتم برم مستقیم بهش بگم. چند بار رفتم نبود ساعت 9 از آزمایشگاه اومدم بیرون دیدم داره میاد سمت آژمایشگاه همونجا وایسادم گفتم آقای نون من چند لحظه با شما کار دارم. گفت بریم تو؟ گفتم نه همینجا.

گفتم ببینید شما هر دستگاهتون کوچک ترین مشکلی داشته باشه باید منو پیج کنید دیروز اصلا منو خبر نکردید من اتفاقی اومدم دیدم موتور سانتریفیوژ باز کردید. یعنی چی؟ در عین ناباوری هر هر میخنده میگه من نمیتونم وقتی مریض رو تخت اورژانسه کاری نکنم(چه ربطی داره) میگم مگه من کجام؟همینجا. نکه حالا درست شده.میگه حالا مگه این بیمارستان همه چیزش درسته و اتوماسیون درستی داره که من سلسله مراتبو رعایت کنم.خدایا این دیگه کیه.

آخرش میخنده و میگه باشه از این به بعد خواستم دستگاه باز کنم شما رو هم صدا میزنم به اتفاق باز کنیم. ..... ولی بازم من سبک شدم حداقل حرفمو زدم. فردا هم به مدیر میگم.

امروز تو اورژانس بودم داشتم یه کاری میکردم همه سر به سرم میذاشتن حتی دکتر اورژانس. گفتم ببینید من امروز صبح یه دور دعوا کردم باز منو عصبانی نکنید بعد یکی از این دخترا برگشته به آقای ق میگه . ببین این که اینقد اخلاقش خوبه بازم عصبانی میشه چه برسه به تو با این اخلاقت. بنده خدا یه نگاه به من کرد گفت ببین چه آدمایی ان. کلی خندیدیم... بعد یکی اومد و به آقای ق گفت رئیس بیا کارت دارم. آقای ق به من گفت ببین چه جوری منو صدا میکنه مثل تو نیست که میای میگی اینو بگیر این کارو کن. رفت و وقتی اومد دوباره یکی اومد و گفت رییس این پرونده رو بگیر. یهو برگشتم گفتم جدی همه میگن رئیس؟ چطور من تاحالا نفهمیده بودم. یعنی منم باید بگم رئیس؟؟؟؟؟

خانوم مهندس
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر