دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز اینترنتمون وصل شد منم الان با لب تاب خودم نشستم تو خونه و باخیال راحت پست میذارم.ولی چیزی ندارم  که بنویسم یعنی دارم ولی حالشو ندارم. خسته ام و گشنه امروز دیر اومدم خونه همسر رفته بود سالن فوتبال هرچی وایسادم تاکسی گیرم نیومد پیاده اومدم نزدیک 3 رسیدم خونه. نصف بیشتر غذا رو خوردم(هویج پلو درست کرده بودم) بازم سیر نشدم ولی گفتم همسر نهار نخورده میاد گشنشه من که نباید یه قابلمه غذا بخورم. تا 4 داشتم وبلاگامو میخوندم که وب مسافر کوچولو خیلی ناراحتم کرد :( کلی گریه کردم واسش.... بعدش خوابیدم. 5 بود با صدای تلویزیون بیدار شدم همسر تازه اومده بود داشت نهار میخورد. یه کم از غذاش موند گفت دارم به زور میخورم من یهو پریدم همشو خوردم.بازم گشنم بود کلا هم منگ بودم دلم چایی تازه میخواست یه موقع هایی اینقد دلم میخواست یکی دیگه چایی درست میکرد یا غذا رو گرم میکرد مثل مجردیام . همش خودم نباید اینکارو میکردم :( پا شدم کارامو کردم و چایی هم درست کردم. با کیک خوردم ولی بازم گشنمه............. چرا؟؟؟؟؟ الانم باید پاشم نهار فردا رو درست کنم. همسر یه مدته شام نمیخورده اگرم درست کنم نمیخوره منم دلم نمیاد جلوش غذا بخورم. نمیدونم چرا من اینقد میخورم اون اضافه وزن داره؟این همه هم ورزش میکنه بنده خدا..

خانوم مهندس
۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

روز عاشورا من باز حال بیرون رفتن نداشتم. صبح ساعتای 9 بود تازه داشتم صبحانه رو جمع میکردم مادرشوهرم اومده در خونه با عجله میگه زود باش بیا بریم فلان جا کباب میدن.... خدایا این عزاداریا رو قبول کن ازشون. من گفتم نمیام تازه از خواب پا شده بودم خدا میدونه قیافم چطوری بود که راحت قبول کرد و رفت. البته همسر رفت بیرون و منم از تلویزیون شهر خومونو میدیدم و واسه خودم غصه میخوردم. ظهر نزدیک خونمون نذری میدادن همسر رفت اندازه خودمون گرفت و اومد. من اصلا مخالف نذری گرفتن نیستم و عارم نمیاد. من خودم عاشق بوی غذای نذری ام ولی معتقدم ما واسه تبرکشه که میگیریم نه پر کردن یخچالمون. به نظرم کسایی هم که نذری میدن دلشون میخواد برسه به دست کسایی که واقعا نیازمندن. ظهر مادرشوهر اومد و دید که ما اندازه خودمون غذا گرفتیم کلی دعوامون کرد و بزرگترین قابلمه منو برداشت و رفت یه عالمه نذری گرفت.همشم برد با خودش. من کلا چشمام چهارتا شده بود....بازم میگم خدایا این عزاداریا رو ازشون قبول کن....

دوتا از دوستای همسر با افتخار یه عکسو گذاشته بودن تو گروهشون هردو با لب خندون جعبه عقب ماشین پر ظرف غذای نذری که گرفته بودن....... فقط همینو یاد گرفتیم به نظرم مردم هم شورشو درآوردن خب شما که این همه پول برای نذری هاتون میدید(مخصوصا این کله گنده ها) چرا همین پول به بهزیستی نمیدید؟ چرا به بیمارستانا کمک نمیکنید مطمئنا ثوابش بیشتره و خیر و برکتش بیشتر. من مطمئنم اگه یه روز غذای نذری پختم(البته ترجیحم کمک به بیمارستان) خودم ازش نمیخورم یا به فامیل نمیدم همشو به کساییکه نیازمندن میدم.

خانوم مهندس
۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز اصلا قصد بیرون رفتن از خونه رو نداشتم.راستش حال و حوصله ندارم دلم پیش خانوادمه پیش فامیلمه که دور همن و نذری دارن. ولی اینجام .. یه چیزی متوجه شدم این یکی دو روز که به زور لبخند میزنم و حال ندارم همسر به شدت باهام مهربون شده انگار تازه فهمیده منم میتونم بیحال باشم و ناراحت. نمیشد وقتی من حالم خوبه مهربون باشه؟ الان که همش حواسش به منه و باهام مهربونه دیروز داشتم غر میزدم اینترنت نداریم من دو روز تو خونه حوصلم سر میره اصلا برا چی قطعش کردی؟ بعدم باهاش قهر کردم مثلا. شب اومده یه عالمه بازی فکری که من دوست دارم ریخته رو گوشیش که من حوصله ام سر نره. امروزم دوستاش میومدن خوانسار مامانش اینا هم میخواستن برن همونجا. من واقعا حالشو نداشتم گفتم نمیام خیلی راحت قبول کرد. اونا صبح رفتن منم اول یه دوش گرفتم بعدم شروع کردم به خونه تکونی گفتم امام حسینم حتما راضی تره چون دیگه خودم خجالت میکشیدم انقد خونه گثیف بود و واقعا از تنهایی ام لذت میبردم. پرده هارو زدم کنار بعد چند روز آفتاب شده بود پنجره رو باز کردم و یه نفس عمیق آخ من چقد آفتاب دوست دارم.... تا یک خونه تمیز تمیز شد یه غذای نذری گرم کردم و خوردم و واسه خودم مشغول بودم ساعت 2 و نیم بیمارستان زنگ زد بیا. کار داشتن. فکر کنم خدا راضی نبود من روز تاسوعا خونه بمونم و چون نمیشد تاکسی گرفت تمام راه پیاده از بین دسته ها اومدم.همینطوری هم باید برگردم.... کار آزمایشگاه بود و زود تموم شد. نتم مشکلی نداشت شارژش تموم شده بود منم از فرصت استفاده کردم گفتم بیام پستای قبلیمو بذارم و یه پست جدید تا ایشالله یکشنبه که میام سرکار.

همسر هم الان رسیده خونه است...

خانوم مهندس
۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نمیدونم چرا همسر اینجوری میشه باز یه دو سه روز واسه من تو قیافه بود. کلا ظهرا با یه قیافه ناراحتی میاد دنبال من. انگار از صبح تا ظهر بدترین اتفاقای عالم افتاده. خب هرچه قدر هم تو کار مشکلات باشه اگه بخوای اینجوری باشی داغون میشی. البته من میدونستم اتفاق خاصی نیوفتاده الکی اعصابش خورد بود دیگه بعد این همه وقت شناختمش همش میرفت جلو آینه از این که دستاش مثل قبل نیست حرص میخورد خب باز برو باشگاه این دیگه غصه داره. کلا اعصاب نداشت منم میرفتم طرفش یه جوری میکرد قیافشو انگار حالش بد میشه. خیلی دلم میشکست ولی چیزی نمیگفتم . اینقد بهم بی محلی میکرد که به خودم میگفتم اصلا واسه چی من زنش شدم؟ چرا از خانوادم دور شدم اومدم اینجا که چی بشه؟ کلا منم و عوالم خودم. چند ساعتم که خونه است همش طبکاره. مثلا خونه مرتبه فقط کاور چایی ساز روش نیست با یه حالت بدی ورمیداره میذاره سرجاش یا کنترل تلویزیون همینطور. مثلا عصبانی که چرا خونه بهم ریزه. یا لباس گرم من همیشه دم دستمه که هروقت سردم شد بپوشم. اینقد رو اعصابشه میره میذاره تو کمد میگم میخوامش سردم میشه میپوشم روشو میکنه اونور میره. خیلی حالمو گرفت ولی خداروشکر کارمو دارم اگه نداشتم مثل قبل فقط باید مینشستم تنها تو خونه گریه میکردم. حالا رفتارش با من اینجوریه پای تلگرام و واتس آپ که میشینه قاه قاه میخنده. با دوستای دانشگاه قبلیش دوباره درارتباطه و تو گروهاشونه دختر و پسر هم هستن. خوشم نمیاد ازشون اصلا. از اون دوره زندگی همسر خوشم نمیاد خیلی به قول خودش جوونی و تفریح کرده. فعلا که از اون فاز دراومده و خوب شده دوباره. ولی کلا تا میام حرف بزنم یا با کلی ذوق یه چیزی براش تعریف کنم بدون این که نگام کنه دستشو میاره جلو و میگه :هیسسسسس بذار ببینم اخبار چی میگه. یا فقط اشاره میکنه که هیس و تلویزیون نشون میده که داره فوتبال میبینه. در بهترین حالت میگه یه کم یواش تر حرف بزن. به جان خودم اگه اصلا به حرفام گوش بده.... تیکه کلامشم اینه اه چقد حرف میزنی!

اصلا یه جوری شده اگه بیاد لپمو بوس کنه تعجب میکنم.بهش میگم اااا اومدی منو بوس کردیا...میخواد نخنده ولی خندش میگیره. تقصیر منه هروقت شبا خسته میاد میدوم میرم دم در براش شعر میخونم که حالش عوض بشه . باید براش اخم کنم ببینه چقد بده از سرکار بیای با یه همچین قیافه ای روبرو بشی.هی شکستن دل منم مهم نیست.... درست میشه. دلم واسه تاسوعا عاشورای خونه تنگ شده چندسال نبودم L امسال اصلا حال محرم نیومده سراغم تاسوعا یا عاشورا همسر و خانوادش میخوان برن خوانسار که مراسماش خیلی قشنگه. من که حال و حوصلشونو ندارم و از همین اعلام کردم به همسر که من نمیام میخوام بخوابم. تقصیر اوناست که من نرفتم خونمون.

خانوم مهندس
۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سه شنبه کلاس داشتم و باید میرفتم اصفهان. این کلاس جلسه دوم همون کلاسی بود که تو شهریور رفته بودم. درواقع خیلی تخصصی ما نبود. اون سری هم باید با مهندس آی تی مون میرفتم که ایشون نیومد ولی این سری مثل این که قرار شده بود بیاد چون رفتم برای ماشین هماهنگ کنم گفتن اونم هست خانم فلانی هم هست. گفتم خداروشکر همین که قرار نیست با راننده تنها برم خودش خیلیه. صبح ساعت 6 همسر منو برد در بیمارستان و خداروشکر راننده زود اومد دفعه قبل نیم ساعت معطل شدیم.  ولی کسی نبود گفت الان میریم دنبال آقای ع و آقای ق. گفتم ااا پس خانوم فلانی گفت نه اون نیست. منم سوار شدم و رفتم و البته خیلی خوشحال شدم که آقای ق هست J اول رفتیم سرراه دنبال مهندس آی تی. اون همون اول اومد عقب نشست پیش من. بعد رفتیم به طرف اصفهانٰ. خونه آقای ق تو یه شهر دیگه خیلی نزدیک به ماست حدود 5 دقیقه. اول شهر وایسادیم و دیدیم تو ماشین با خانومش داره میاد خانومشو از دور دیدم ولی معلوم بود که خوشگله. خودش اومد سوار شد و خانومش ماشین برد.کلی تعارف کرد که بیاین جلو بشینین و ما گفتیم نه... واقعا زشت بود یکی از ما بره جلو بشینه. توی راه خیلی خوش گذشت کلا با مردا خیلی بیشتر خوش میگذره از بس حرف میزنن و خاطره خنده دار میگن . دفعه قبل با یه خانومه رفتم که حتی برنگشت جواب سلاممو بده ولی این دفعه تا اصفهان داشتم میخندیدم. تو راه مهندس آی تی خوابید و منو آقای ق داشتیم درمورد مسائل و مشکلات بیمارستان حرف میزدیم.وقتی رسیدیم اول مارو رسوندن خیلی زود رسیده بودیم. ساعت 7:30 بود تقریبا و کلاس از 8 شروع میشد ولی خودمون میدونستیم تا 8:30 کسی نمیاد. وقتی رفتیم تو سالن به اون بزرگی فقط ما دوتا بودیم . خداروشکر من چندتا تک تک داشتم یکی دادم به مهندس یکی هم خودم خوردم چون صبحانه نخورده بودیم. منم همیشه برام سوال بود پشت این پرده ها که دو طرف جمع شده چیه که رفتم فضولی کردم و خیالم راحت شد دیدم چیزی نیست. حوصله ام سر رفت. رفتم بیرون. با مهندس برعکس آقای ق خیلی حرف نمیزنم درواقع به زور باهم سلام علیک میکنیم حس میکنم همش میخواد منو بزنه یا کلا خیلی مغروره.بیرون کم کم هم دانشگاهیای سابقم دوستام و همکارایی که دیگه باهاشون آشنا شدم اومدن و حرف زدیم تا کلاس شروع شد . برعکس دفعه قبل اصلا جذاب نبود. هرکاری میکردم نمیتونستم چیزی بنویسم  بعد دیدم همه همینن. دیگه گوشی درآوردم و تو گروه با دوستان گل میگفتیم و گل میشنفتیم. تا بالاخره ساعت ده و نیم شد و بهمون استراحت دادن. یکی از بچه ها همه بچه های شرکتی جع کرد که درمورد این شرایط بدمون یه همفکری کنیم همین حقوق کم و دیر حقوق دادن و این حرفا.داشتیم حرف میزدیم دیدم آقای ق اومده داره دنبال ما میگرده نه من دید نه مهندس. خیلی داشت میگشت منم بدو بدو رفتم صداش کردم گفت کارش تموم شده بریم (من با چشمای گرد نه هنوز نصفش مونده) بردمش اون قسمت پذیرایی و مهندس اومد پیشمون من برگشتم پیش چه ها. کلاس که شروع شد اون دوتا گفتن خانوم مهندس زودتر پاشو تا بریم منم گفتم نه...من تا آخرش میخوام باشم. بعد چند وقت رسیده بودم به دوستم داشتیم حرف میزدیم باهم والا.

کلاس نزدیک 12 تموم شد دیدم ااا آقای ق هم نشسته سر کلاس ما. کلاس که تموم شد خانوم مهندس قبلی اومد پیشمون و بیشتر پیش آقای ق کلی حرف زدن و یاد گذشته ها افتادن. مثل این که روز اول این خانوم مهندس با مامانش اومده بود و کلی گریه و زاری بعد سپرده بودنش به آقای ق. خانوم مهندس یه تیکه گفت آره واقعا آقای ق مثل پدر من بودن و قشنگ تو قیافه آقای ق دیدم چقد بهش برخورد گفت نه بابا ما مثل خواهر و برادر بودیم یعنی ترکیده بودم از خنده..حالا همه رفتن ما هم آماده رفتن آقای مهندس یادش اومده تو دانشگاه یه کاری داره خب آدم حسابی نیم ساعت زودتر پا میشدی کاراتو میکردی. ما رفتیم کنار ماشین پیش راننده منتظر شدیم یه نیم ساعت طول کشید ولی بازم خوش گذشت. تو راه برگشت بیشتر از اومدن خوش گذشت آقای ق از سختی های بچه کوچیک داشتن حرف میزد که دیگه مسافرت تعطیل و خواب تعطیل و مونده بود از ماه دیگه که خانومش میاد سرکار چیکار کنن. یه پسر 4 ساله داره و یه پسر 5 ماهه(عکساشونو خانوم مهندس قبلی وسط کلاس نشونم داد) ... آقا مهندس از خوبی های مجردی و زن نگرفتن میگفت بالاخره من تا خونه داشتم میخندیدم.خیلی خیلی خوش گذشت. ظهرم مثل همیشه که از سرکار میام رسیدیم خونه من در پاساژ همسر اینا پیاده شدم که روبرو 115 بود. آقای ق هم همونجا کار داشت و پیاده شد. بامزه تا پیچیدیم تو خیابون راننده به آقای ق گفت اینم ماشینشونه(مرده بودم از خنده)

روز خوبی بود و اومدم خونه تا 5 خوابیدم.

خانوم مهندس
۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دوشنبه صبح کمیته بهبود کیفیت داشتیم تو دفتر مدیریت. یعنی باورم نمیشه این همه دکتر و پرستار باسابقه و با سواد و مسئولین سایر قسمتها هروقت دور هم جمع میشن درمورد یک مساله ساده هم نمیتونن تصمیم بگیرن سریع دعوا میشه و صداها میره بالا و البته همه اینا کارای مرداست اگه میدادن دست ما خانوما خیلی محترمانه و با آرامش حل میشد میرفت پی کارش حالا اگه حلم نمیشد (مثل خودشون که هیچوقت به نتیجه نمیرسن) حداقل آبرویزی نداشت. الان 18 تا پرستار داریم که مرخصی زایمانن کلی هم حامله داریم. رییس بیمارستان هم خیلی شیک گفت خدا لعنت کنه کسی که پای زنها رو به کار باز کرد. یکی نیست بگه تو ماما میشدی؟ تو پرستار میشدی؟ تو میتونستی با محبت با یه بچه مریض برخورد کنی؟ کنار چهارتا مرد گنده که تمام حرفاتو میفهمن قاطی میکنی چه برسه به بچه که هیچی نمیفهه. اصلا دقت کردین چقد پرستار مرد کمه. چون واقعا یه روحیه و مهربونی بالایی میخواد .حتی واسه کار منم اگه یه مرد این دور و بر  بود عمرا نمیذاشتن من بیام ولی خب حالا که نیست J

تو همون جلسه مسئول سی سی یو گفت پمپ سرممون آلارم میده. منم بعدش رفتم اونجا و کارم یک ساعتی طول کشید. اون قسمت  هنوز پیج نداره منم یه دفعه دلشوره گرفتم زنگ زدم مرکز تلفن گفت یه ربع پیش مدیریت پیجت کرد. منم بدو رفتم کسی نبود بهم گفتن برو اونجا که آی سی یو جدید میسازن.بازم بدو رفتم کسی نبود. از تو راهرو صداشونو شنیدم وقتی رفتم دیدم وایییییی مهندس ب. یعنی از خوشحالی فقط نپریدم تو بغلش. مهندس ب مسئول تجهیزات پزشکی کل استان من دوسال پیش رفته بودم پیشش یه سر و وقتی امسال واسه مصاحبه رفتم کامل منو یادش بود و کلی تحویلم گرفت و کلا این که من الان اینجام به خاطر ایشونه. با اون همه مقاومتی که بیمارستان واسه نگرفتن من انجام داد اصلا از حرفش کوتاه نیومد و گفت من دیگه به شما نیرو نمیدم فقط همین. آخه اونا اصرار داشتن نفر قبلی بمونه. خب اون طرح بود و طرحش تموم شده بود بعدشم بومی نبود از اصفهان میومد و میرفت اونوقت من اینجا بیکار. اون دختر هم کم پشت سر من صفحه نذاشت قبل رفتنش نمیدونم چرا میخواست بمونه؟ الان توی بیمارستان تو اصفهانه. مثل من شرکتی.خلاصه که مهندس ب خیلی هوای منو داشته بعدا فهمیدم...اون روزم برای بازدید چندتا بیمارستان استان با چندتا از مسئولین اومده بودن و میخواسته به منم سر بزنه. منم شانسم پیچگوشتی بدست بودم اول که خندید و گفت این چیه آبروی مارو بردی.ٰ..بعدم خیلی باهام حرف زد باهم رفتیم دفتر مدیریت و کلی حرف زدیم. بعد از بقیه جدا شدیم اومد تو اتاقم وسایلمو دید کارگاهمو دید . گفت تو جز نیروهای خوشبختی که اتاق داری. سیستم داری. واسه خودت کارگاه داری. بعد دوباره رفتیم پیش بقیه جلو مدیر و مسئول مالی کلی از من تعریف کرد و دعواشون کرد که هوای منو داشته باشن. هرکی هم هرچی ازش میپرسید میگفت هرچی خانوم مهندس بگه. چقد هوای نیروهاشو داره..خیلی بهش اصرار کردم بیاد خونمون امشب مهمون ما باشه قبول نکرد و بهم گفت کلاس فردا رو حتما بیا. قبلا فکسش برام اومده بود میدونستم کلاس دارم گفتم حتما...بعدم رفت. شب یه عکس که از حیاط بیمارستانمون گرفته بود گذاشت تو گروه  باز کلی منو تحویل گرفت.(با تمام همکارای استان یه گروه داریم که خیلی بهم کمک میکنیم)

چقد دوست داشتنیه این مرددد.

 

خانوم مهندس
۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانوم مهندس
۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۶

پنج شنبه بعد از نهار و یه کم استراحت رفتیم اصفهان تو راه کلی بهمون خوش گذشت یعنی من تا اونجا داشتم حرف میزدم (کل یک ساعت و نیم)  همسر کف کرده بود میگفت تو چرا اینهمه شادی؟ مگه از صبح سرکار نبودی؟ مگه خسته نیستی بگیر بخواب. ولی نمیدونم چرا من اینقد انرژتیک شدم از وقتی میام سرکار.

وقتی رسیدیم همسر منو سر چهارراه نظر پیاده کرد و رفت ساعت 5 بود تقریبا. منم چون داشتم از تشنگی هلاک میشدم اول یه چیزی گرفتم خوردم و بعد شروع کردم بزنم تو سر حقوق. اول یه سری لوازم آرایشی گرفتم که البته فقط 3 تا دونه و یک ادکلن شد 100 تومن. خدایی هرکاری هم بکنی دلت نمیاد با پول زحمت کشی ولخرجی کنی. بعد رفتم دنبال مانتو که بیچاره شدم کل خیابون دو طرف مانتو فروشی بود ولی همه یا خال خالی بودن یا گل گلی  یا کهنه و کثیف. چندتایی هم که خوب بودن سایز من نداشتن همه بزرگ.خیلی طول کشید و خسته شدم و نا امید ولی دقیقا تو آخرین مغازه یه مانتو عالی پیدا کردم. مشکی بلند تا زیر زانو و مدلشم ساده  دو تا جیب بزرگم داره که من خیلی نیاز دارم . با یه کمربند چرم مشکی. بی نهایت توش راحتم ٰچند نفرم تو بیمارستان بهم گفتن که مانتوت خیلی خوشگله و بهت میاد حتی آدرس گرفتن که برن بخرن. .بعدش تو اولین شلوار فروشی که رفتم دوتا شلوار خریدم. با تاکسی رفتم یه تیکه رو تا برم شهر کتاب.زنگ زدم همسر با دوتا از دوستاش بود گفت تو اصلا عجله نکن من هنوز خیلی کار دارم. منم خسته و با دست سنگین داشتم میرفتم شهر کتا ب تو راه یه شال کالباسی براق برای خودم خریدم (رنگ مورد علاقه من که همسر بدش میاد شدید)خب منم حق دارم یه کم. بعدشم رسیدم به اصل کاری وایییی شهر کتاب. اول رفتم تو کتابا اینقد گشتم نمیدونستم کدومو بردارم. خیلی گشتم شاید 45  دقیقه آخرش چشمم خورد به همخونه مریم ریاحی چاپ 58 گفتم خودشه. که واقعا هم عالی بود داستان کاملا باور پذیر و روان . از این عاشقانه های اعصاب خورد کن هم نبود. اینقد که جمعه دستم گرفتم تا صفحه250 نتونستم بذارم زمین کلش 470 بود حدودا که تا شنبه به پایان رسید اونم چون نمیشد بکوب بخونم و کار داشتم. تصمیم گرفتم از این به بعد ماهی یک کتاب واسه خودم بخرم. آها یه دونه از اون لیوان خوشگلا هم واسه خودم خریدم البته انتخاب بین اونا هم خیلی سخت بود .... ولی آخرش یه دونه پیدا کردم که یه طرفش نقاشی یه خانوم و خورشید و طرف دیگش یه آقای سیبیلو و ماه بود و وسطشم یک بیت از حافظ " هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی" که الان استاتوس واتس آپمه. یادم رفت بگم تو راهم کلی با گوشی همسر سلفی گرفتیم چقدم عکسامون خوشگل شد. جفتمون خیلی خوب میشدیم. یکیشون که خیلی دوست داشتم گذاشتم پروفایل تلگرام و واتس آپ که بعدا مینویسم به چه دلیل.  از اون روان نویسا هم یه آبی کم رنگ و یه بنفششو خریدم . کاش یه مشکی دیگه هم خریده بودم چون اونو گم کردم ... بالاخره کارای من تموم شد و ساعت 8 رسیدم به همسر که بریم شام بخوریم. و خیلی راحت 350 تومن نابود کردیم رفت پی کارش. وای که چقد مزه داد مونده بود تو گلوم. نمیدونم شماهم به معجزه خرید درمانی اعتقاد دارین یا نه ولی من هروقت حالم گرفته است خرید کردن خیلی حالمو خوب میکنه اصلا همینکه برم تو بازار و بگردم حالمو عوض میکنه چه برسه که واسه خودم خریدم بکنم. با کلی روحیه خوب رفتیم شام حقوقم خوردیم و تا اومدیم راه بیفتیم 10 و نیم شد . نزدیک 12  هم رسیدیم ولی من چون خیلی ذوق داشتم همه خریدامو به همسر نشون دادم و رفتم تو اتاق مانتو شلوارمو با مقتعه پوشیدم و اومدم تو هال. اصلا وقتی منو دید چشماش برق زد اینقد خانوم و خوب شده بودم . گفتم اگه تو بودی عمرا نمیزاشتی من اینو بخرم گفت آره ولی چقد بهت میاد.

خانوم مهندس
۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

نوشته هام و حرفام از چهارشنبه ای که حقوق گرفتم موند روی هم.اون شب اولین خرید از کارتم انجام دادم قبلش کلی دعا کردم و از خدا خواستم به پولم برکت بده که تو زندگی مون خوشبختی بیاره. اولین خریدم یه جعبه شیرینی بود که گرفتیم و رفتیم خونه مادرشوهر اینا. همین باعث شد من یه پست طولانی درمورد خانواده شوهر بذارم که چندین بار به علت تایپ با گوشی همه چی پرید و من باز تایپ میکردم و بازم میپرید. حالا به این نتیجه رسیدم که اصلا بهتر نمیخواد آرامش خودمو دوباره بهم بریزم و درموردشون بنویسم. ...

قرار شد حالا که حقوق گرفتم پنج شنبه بعد از کارم بریم اصفهان همسر کار داشت گفت توام برو خریداتو بکن. اون روز اولین روزی بود که دلم میخواست کارم زودتر تموم بشه . خوشبختانه 5 شنبه بود و باید تا 1 وایمیستادم. همون روز داشتم فکر میکردم این هفته اصلا آقای ق رو ندیدم چقدر دلم براش تنگ شده. دوشنبه یه لحظه دیدمش ولی من عجله داشتم زود سلام دادم و رفتم. گفتم برم یه سر اورژانس ببینمش بعد گفتم بیخیال کلی کار بهم میده بذار امروز به خوبی و خوشی تموم بشه. البته روز قبلش رفته بودم اورژانس سراغشم گرفته بودم ولی نبود. کارامو کردم و ساعت ده دقیقه به یک بود منم دیگه داشتم اتاق مرتب میکردم که اورژانس پیجم کرد. رفتم دیدم آقای ق با یه اخمی نشسته. رفتم سلام دادم گفتم خوبین؟ یه نگاهی به من کرد و  گفت ما خوبیم. تو خوبی؟؟؟؟؟؟ کجایی؟ یه هفته است نیومدی یه سر به ما اورژانسی ها بزنی ببینی ما مرده ایم زنده ایم. نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟ و همه اینا رو تقریبا با ناراحتی میگفت و من نمیدونستم باید لبخند بزنم یا ... یا اصلا چیکار کنم؟ گفتم من این هفته کلا نوزادان بودم هرروز یه کاری داشتن. دیروز اومدم شما نبودین اورژانس. یه کم لبخند زد و حس کردم دیگه نمیخواد منو بزه.  بعد دوتا فشارسنج بهم داد گفت درستشون کن منم زنگ زدم همسر که یک و نیم بیا دنبالم. رفتم اتاقمو درستشون کردم و اومدم پایین دادم بهش. رو دست یکی از همکارا امتحان کرد اولی درست بود ولی دومی نه نمیدونم چرا؟ گفتم میبرم بالا دوباره چکش میکنم. داشتم میرفتم باید از یه راهرو کوچیک رد میشدم یه دفعه صدام کرده که بیا بعد از تو جیبش یه دونه گردو درآورده میگه امروز یه نفر به من دوتا گردو داد. یکیش مال تو...گردو گرفتم و رفتم بالا نمیدونم چرا ولی حس خوبی بود .یه گردو که میگفت رفیقمم دلش واسه من تنگ شده بود. همچنان تنها کسی که تو بیمارستان من خیلی بهش اعتماد دارم و خیلی بهم کمک میکنه ایشونه. و تنها کسی که من ازش مشورت میگیرم و باهاش حرف میزنم. با بقیه چی کار داری؟ چیکار دارم.

فشار سنج درست کردم و بهشون دادم و رفتم. روز خوبی بود. هنوز گردو نشکستم بخورم.

خانوم مهندس
۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر