دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیدین دختر کوچولو ها رو همش دارن با خودشون خرف میزنن، با عروسکاشون حرف میزنن انگار از همون اول تو رویا زندگی میکنن. رویای عروس شدن مادر شدن. اصلا توی یه دنیای رویایی ان که نگو. خودمو کاملا یادمه همش تو عالم خودم بودم . خودم بودم و رویای بزرگ شدن و خانوم شدن. شب که میخوابیدم آرزو میکردم صبح که پاشدم پاهام اونجا باشه و به پایین جام نگاه میکردم میخواستم هم قد مامانم باشم. انگار مادر عروسکام بودم عاشقانه مراقبشون بودم و براشون لالایی میخوندم.

امروز یه دختر کوچولو دیدم شاید 4 یا 5 ساله، موهای لخت مشکی و چشمای درشت و ناز. برای خودش تقریبا میرقصید و راه میرفت کاملا تو عالم خودش.یه قسمت بیمارستان با شیشه سکوریت جدا کردن و معمولا خیلی ها پشتش جمع میشن و نگهبان نمیذاره تا ساعت ملاقات کسی بیاد تو. دختر کوچولو اون طرف تو قسمت خلوت واسه خودش راه میرفت. دید که همه اونطرف ان ولی من خیلی راحت رد شدم و اومدم. باهم چشم تو چشم شدیم و هی بهم نگاه کردیم آخرش من یه شکلک براش درآوردم و رفتم بعد بدو بدو اومده پشت سرم تقریبا میدوید که به قدمای تند من برسه. بعدش گفت : خانوم مامان من کی مرخص میشه؟ (شیطون بهش نمیومد اینقد خوب بتونه حرف بزنه) اولش ناراحت شدم که مامانش تو بیمارستانه. گفتم مامانت کجاست؟ بخش زنان و مامائی نشونم داد. خیالم راحت شد. گفتم مامانت آجی آورده برات یا داداش؟ یهو خندید و گفت داداش. گفتم مبارکت باشه زودی میاد خونه.

دختر کوچولو بودن یه حس فوق العاده است.

خانوم مهندس
۱۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانوم مهندس
۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۴

به شدت امروز مشغول بودم، میخوام همه کارا رو بکنم و هیچ جوره نمیتونم از کارم دل بکنم. چه شانس گل گلی هم دارم. هفته دیگه که نیستم دوشنبه یه کلاس عالی معاونت درمان برامون گذاشته :( واسه کالیبراسیون دستگاه سی تی اسکن و رادیولوژی میان و همچنین انکوباتورهایی که بردن ، میارن و من چقد تاکید کردم وقتی اومدن بگین اون دستگاهی که من یادم رفته کالیبر کنن البته به خودشونم زنگ زدم گفتم. چندتا وسیله هم باید بگیریم که دارم کاراشو میکنم و از همه مهمتر شاید دانشگاه بهمون اکو هم بده. آخه خدایا چرا همه این اتفاقا باید تو هفته دیگه باشه؟؟؟؟؟

هفته بعدشم اولین روزی که باید بیام سرکار باز تو معاونت درمان کلاس دارم ساعت 10. ولی میخوام دلمو بزنم به دریا و یک هفته فقط با خانوادم باشم. امروز برامون کلاس آماده باش وبا و آنفولانزا گذاشتن به خاطر کسایی که از کربلا میان. بعد مسئول آموزش گفت تو کی کلاس آموزش کار با تجهیزات پزشکی میذاری؟ من 0_0 کی بذارم؟ گفت امروز برو برنامه بخش ها رو بگیر که بگم کی بذاری نیروهای طرحی باشن... من 0_0 آخه من هفته دیگه نیستم. اوشون هم چون دوقلو حامله است و دیگه ماه آخرشه. از اول دی نمیاد. یعنی 1 هفته آخر ماه فقط وقت دارم. نشد هم بدون اون خانوم انجامش میدم. من میتونم.

ظهر رفتم اتیکتمو بگیرم همون قبلی دادن دستم میگن بیا درست شد :/ منم یک دور دیگه دعوا کردم و قرار شد پنج شنبه صبح بگیرمش.

امروز ظهر دوباره تو اوج خواب یکی ساعت 3 و نیم زنگ آیفونمون زد. نه زد ها ، زدددددددددددددد نه یه بار چند بار. بعد هرچی همسر میگفت کیه جواب نمیداد باز زنگ میزد. همسر رفت ببینه کیه شاید بچه مزاحم باشه. زن همسایمون بود نذری برامون آورده بود. ایشاله که خدا قبول کنه ازش ولی اگه همه رو مثل ما اینجوری از خواب پرونده باشه بیشتر فحش میخوره تا دعا. آخه 3 و نیم ظهر؟؟

فردا پدرشوهر اینا گوسفند میکشن و ما کلا درگیریم. شبش باید وسایلمونو جمع کنیم و پنج شنبه بعد از کار من و یه نهار سریع راه بیفتیم که ایشاله آخر شب برسیم خونه :)))))) شاید یک هفته ای نباشم منو فراموش نکنید ها :)

یک پست پایانی از یک ماجرا هم میذارم البته با رمز. دوستای جدیدم اگه رمز میخواین بهم بگید از چه راهی براتون بفرستم. پست های رمز دار دنباله ی هم هستن.

خانوم مهندس
۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
خیلی وقته دلم هدیه میخواد :( یه هدیه عاشقانه خداروشکر همسر منم اصلا اهل هدیه گرفتن نیست اونم از نوع عاشقانش. بیشتر اقتصادیه. حتی اگه 100 میلیونم پول داشته باشه میره برای مغازش جنس میاره و میگه چک دارم و بی پولم حتی یک هزارمش برای من نمیذاره کنار. امسال نه هدیه تولد گرفتم نه روز زن نه سالگرد ازدواج. سال قبلش هدیه تولد استکان نعلبکی گرفتم :/ سال قبل ترش با پولای عیدیمون برام النگو گرفت چیزی که من ازش متنفرممممممممممممم اون کاملا میدونست. چون عقد بودیم مامانش اینا مجبورش کردن بعد من خیلی ناراحت شدم  و همسر گفت نه این هدیت نیست و سه ماه بعد بهش گفتم سرکارم گذاشتی؟ گفت آره. مونده رو دلم خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
دیروز تو اینترنت یه چیزی دیدم عاشقش شدم.اینقد دلم میخواست همسر یه همچین چیزی برام بگیره . تو سایت موجود نبود وگرنه خودم واسه خودم میگرفتم.
از این زاویه
واین زاویه
یه چیزی نوشت: ولی عاشقشم و میمیرم براش :)))))))
دوسش دارم
شاید اونم یه چیزیایی رو دلش مونده باشه ولی دوستم داره.
خانوم مهندس
۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
صبح اینقد واسه اتیکتم ذوق زده بودم بدو بدو اول صبح رفتم پیش مترون تا جا کارتیمو بگیرم. تا اتیکتمو دید گفت این چرا بزرگه؟ بعد دیدم بله یه هوا از کارتهای بقیه بزرگتره و حتی اگه اضافه ی پرس هاشو بچینی هم تو جاکارتی نمیره :( کلا نوشته هاشم درشتتر بود. گفتم اشکال نداره دوباره میرم میزنم. همون جا گیره جا کارتی ام هم شکست و گفتن دیگه نداریم :))) چه صبح دل انگیزی واقعا. خدایا دستت درنکنه واسه هرچی من ذوق زده میشم،اینطوری میشه...
امروز یه عالمه کار داشتم همش اینور و اونور، فکس بگیر و بفرست دارم تمام تلاشمو میکنم حداقل هیچ کار اداری واسه هفته دیگه نمونه.. خیلی نگران کارمم ولی خب مگه چقد به من حقوق میدن که من واسشون اینقد حرص بخورم. واقعا از وقتی حقوق مهر گرفتم افسرده شدم امروز با مدیریت دوباره واسه کارانه صحبت کردم. اونم آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت بهتون نمیدیم چون شرکتی هستین. بعد ازم پرسید چقد میگیری و وقتی فهمید خیلی سعی کرد جلو تعجبشو بگیره. درعوض حالا من شدم یه مثال خوب واسه آقای مدیر. امروز تو دفترش بودم نمیدونم کی داشت چه اعتراضی میکرد یهو فرمودن مگه این خانوم مهندس نیست با اینقدر حقوق .... و همه دیگه ساکت میشن و میبینن وضعیتشون اصلا درحد اعتراض نیست :/  همچنان فقط رئیس با من خیلی مهربونه..امروز میخواستم یه چیزی برام مهر کنه خیلی راحت مهرشو داده به من 0_0 گفتم نه خودتون مهر کنید...
هی کمبودهای بیمارستان کشف میکنمو خرج میذارم سر دستشون :) البته هی ریز ریزن ولی حس میکنم امور مالی مون میخواد خفم کنه. دیروز عصر رفتم چسب 5 سانتی بگیرم تا رفتم تو لوازم تحریری دیدم اااا آقای امور مالی داره با صاحب مغازه گپ میزنه. سلام دادم و آقای امور مالی به صاحب مغازه گفت میشناسیش؟ گفت بعله عروس آقای فلانیه. گفت آفرین. بعد گفت همکارمونه ها. دوباره اوشون گفت بعله بعله میدونم هم محله ایم ها..
یه سری نگرانی جدید پیدا کردم . لارنگوسکوپ ها. لارنگوسکوپ یه وسیله است که حالت چنگک داره و روش چراغه و معمولا برای احیا یا باز کردن راه هوایی استفاده میشه. بخش ها و انبار چراغ های یدکیشو ندارن. حتی باطری یدک کنارش ندارن که اگه سر بزنگاه خاموش شد معطل نمونن. امروز ساعت 1 زایشگاه بعد یه احیا خواست براش چکشون کنم. و این یهو شد یه نگرانی برام. فردا همشونو چک میکنم و درخواست خرید لوازم یدکیشونو میدم.
ظهر نهار نداشتیم همسر گفت ساندویچ میگیرم. از روبروی بیمارستان. جایی هم که من اتیکتمو دادم درست کنن دقیقا همونجا بود. باهم رفتیم و گذاشتم جلوش و گفتم مشکلش چیه. مرده پر رو گرفته دورشو کامل چیه (کل کادر رفته) بعد به زور چپوندتش تو جا کارتی ام. گفتم نه این مثل مال بقیه نیست بزرگتره. گفت نه این مدل 94 . انگار من احمقم. گفتم نه آقا من میخوام کوچیک باشه نه که دورشو بچینین. گفت کی گفته مشکل داره؟ گفتم آقای فلانی مترون بیمارستان. گفت این طوری نیست خوبه. منم از جاش در آوردمش و گفتم مثل بقیه میخوام اندازه استاندارد. و گذاشتم جلوش. گفت باشه دوباره عکستو بده تا شب حاضرش میکنم. اومدیم بیرون همسر کلی بهم افتخار کرد گفتم من صبح تا ظهر همینم تو بیمارستان وگرنه بیچاره ام. گفتم شب اومدی بگیری پول ندی دوباره ها. همسرم یه لحظه موند و گفت خودت بیا بگیرش گفتم باشه.
ظهر از خستگی داشتم میمردم نفهمیدم چطوری خوابم برد،تو اوج خواب دیدن بودم گوشیم زنگ خورد نمیدوستم صبح یا شبه؟ آلارم یا زنگه؟ منگه منگه دیدم شماره تهرانه گفتم حتما از یه شرکته کارم دارن برداشتم یه دختره جیغ جیغو بازاریاب ساعت 3 و نیم زنگ زده ببینه درخواستی واسه هتلینگ بیمارستان داریم یا نه :/ دفعه قبلم همین موقع ها زنگ زده بود ولی من بیدار بودم. جوابشو دادم و گفتم میشه دفعه بعد تو ساعت اداری زنگ بزنین؟ یهو ساکت شد . گفت شما تا چند هستین؟ گفتم 2. بعد سریع خداحافظی کرد. دیگه خوابم نبرد هرکاری کردم خوابم نبرد. خیلی عصبانی شدم به اون خوبی خوابیده بودم میدونستم یه خواب خوب میدیدم ولی هرچی فکر کردم نفهمیدم درمورد چی بود. گوشیمو برداشتم و وای فای روشن کردم یه پیام اومد که یه لبخند گنده آورد رو لبم.
baba joined telegram
بابام گوشی خریده و حالا تلگرام نصب کرده بود دیدم آنلان بهش پیام دادم و خیلی شیک یک ساعتی با بابام چت کردم :) آخرش نوشت به زودی میبینمت دخترم و من دلم رفت اونجا. فقط چند روز مونده :)

خانوم مهندس
۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز داشتم یه جعبه رو آماده میکردم چسب 5 سانتی ام تموم شد. رفتم دفتر بهبود کیفیت ازشون چسب بگیرم تا درو باز کردم خانوم شهردار گفت وای اومدی من دیشب اینقد به فکرت بودم :) گفت دیشب خانوم مهندس قبلی تو تلگرام بهم پیام داده من شمارشو نداشتم بعد که خودشو معرفی کرده گفته حق دارین دیگه نشناسین. خانوم شهردارم گفته خودت نیستی ولی ذکر خیرت همیشه هست. بعد خانوم شهردار گفت البته همون موقع به شوهرم گفتم کسی هم که به جاش اومده خیلی دختره خوبیه و دوسش دارم :) منم از فرصت استفاده کردم گفتم حالا که اینقد دوسم دارین بهم چسب پنج سانتی بدین :) اونم گفت چشم ولی اگه چسبمونو نیارین میبافمت ها .. گفتم چشم.

یعد رفتم تو اورژانس یکی از مانیتورا مشکل داشت بردمش تو یه اتاق که راحت باشم یکی از پرستارا که خیلی هم نازه و باهم دوستیم اومد پیشم و گفت کی عروسیته؟ 0_0 گفتم دوسال و نیم پیش بود اصلا باورش نمیشد . خودش 4 ماه بود ازدواج کرده بود بهش گفتم معلومه که تازه عروسی ، یک سال از من کوچیکتر بود.ازم پرسید اهل کجام و گفت خیلی معلومه مال اینجا نیستی خونگرمی، مثل مردم اینجا نیستی :)) حس خوبیه با آدمای جدید آشنا میشم. کسایی که حس میکنم دوسم دارن و منم دوسشون دارم. زنده بودن یعنی این ...امروز رفتم نوزادان دوباره حرف قضیه ای که تو پست قبل نوشتم باز شد. نگو یه جلسه بوده که مدیریت درمورد این مساله حرف زده و مسئول بخش نوزادان گفت من دیگه صدام بلند شد تو جلسه که خانوم مهندس کل هفته اونجا بود و این همه کار کرده لامپا رو عوض کرده. پروب مخصوص نوزاد برامون خریده کارایی کرده که کسی نکرده این چیزی بوده که منم نمیدونستم. بازم خدا خیرش بده طرف منو گرفته..خداروشکر دستگاهشونم درست شد. امروز خانوم رئیس دیدم خیلی دوسش دارممم.

دارم کارامو جمع و جور میکنم و یه سری کار هست که به مسئولاش میسپرم که واسه هفته دیگه مشکلی پیش نیاد.ایشاله که مشکلی پیش نمیاد الان که میخوام برم میفهمم چقد مسئولیتم زیاده. چقد روزا زود میگذره. آها امروز اتیکت دار شدم فردا هم جاییش رو میگیرم حالا یه کارت دارم که عکس و اسم و سمتم روشه و باید با یه گیره بزنم به جیبم :) مثل بقیه. شنبه که رفتیم بازدید مدیریتی همه داشتن جز من. مترون بهم گفت چیکار کنم و حالا از فردا من اتیکت دار میشوم :)

خانوم مهندس
۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
دلم واسه خونمون یه ذره شده. واسه مامان و بابام. واسه داداشم که 5 ماهه ندیدمش و دوماه دیگه عروسیشه....دلم گرفته. هفته دیگه رو مرخصی گرفتم 5 روز :) پنج شنبه و شنبه بعدشم تعطیله. یعنی 1 هفته کامل میتونم اونجا باشم. فعلا معلوم نیست با همسر میرم یانه. یعنی فعلا برنامه اینه که باهم بریم مگه این که یه اتفاقی چیزی بیفته. (من دلم میخواد تنها برم)
5 شنبه برگه مرخصی پر کردم و گرفتم دستم چند بار رفتم دفتر مدیر هر دفعه درحال داد زدن بود و من نرفتم تو. فکر کنم 5 باری این اتفاق افتاد. نزدیکای ظهر رفتم تو اتاقش تنها بود و خداروشکر داد نمیزد. گفتم آقای ر .. گفت جانم 0_0. ماهم درجا برگه مرخصی گذاشتیم جلوش.. هی نگاش کرد هی نگاش کرد. هی گذاشتش رو میز و برش داشت بعد یک دفعه امضاش کرد داد به من. این دیگه چه حرکتی بود نمیدونم.....پنج شنبه ظهر خونه مادرشوهر اینا بودیم بعدش من و همسر و مادرشوهر رفتیم مسجد واسه پسر همسایمون..درنتیجه جمعه دیگه نرفتیم خونشون و یه آخر هفته پر از آرامش و خوب داشتیم....
همسر پنج شنبه چک داشت و چون یک هفته به خاطر باباش نرفته بود سرکار حساب کتابش بهم ریخته بود. من هرچی تو حسابم بود براش ریختم تا چک پاس بشه. حالا جفتمون صفر شده بودیم و مونده بودیم چطوری قراره بریم سفر. امروز صبح حقوق مهر منو ریختن. همسرم این چندروز کارش خوب بوده. چقد خدا هوای مارو داره......یک لحظه هم تنهامون نمیذاره. ولی من اس ام اس حقوقمو که دیدم خیلی غصه خوردم چقد حقوق من کمه. این سری کمترهم شده بود . همسر گفت چون مهر 30 روزه نه 31 روز :(
کارم خوبه ولی یه چیزایی کامل نیست و باید شروع کنم به کامل کردنشون که واسه اعتبار بخشی مشکلی نداشته باشیم. دیگه به یه دید کلی رسیدم و از اون گنگی روزای اول دراومدم. هرچند بازم یه سوتی هایی میدم. اون هفته اومده بودن واسه کالیبراسیون بخش نوزادان خیلی حواسم بود که یه انکباتور تو اورژانس بیارم تا اونم کالیبر بشه. امروز بازدید مدیریتی رفتیم بخش زنان و مامائی و من یهو یه وارمر نوزاد دیدم و سرجام میخکوب شدم . چرا من اینو یادم رفت؟؟؟؟؟ حالا چیکار کنم :( بعد از بازدید زنگ زدم شرکتشو به رئیسش گفتم میشه برچسب کالیبره رو برام بفرستین من خودم چکش میکنم. اول که غش کرد از خنده (من نمیدونم چرا هروقت نگران یه چیزی ام طرف مقابل غش میکنه از خنده ) گفت یه دستگاهتون که پیش ماست هنوز درحال تعمیره. بچه هامون چند روز دیگه میخواستن برن فلان شهر که تو مسیر شماست. قرار بود دستگاتونو بیارن حالا اونم اوکی میکنن براتون :) وای اینقد خوشحال شدم. تا من باشم عین آدم لیست دربیارم از این به بعد. میخوام یه سری مستندات درست کنم مثلا من هرماه میرم بازدید بخش ها ولی هیچ وقت فرمشو پر نمیکردم و از مسئول بخش امضا نمیگرفتم. حالا فهمیدم وقتی یه مشکلی پیش بیاد چقد این مستندات مهم میشن. یا فرم های بازدید روزانه ای که بخش ها باید خودشون پر کنن. معمولا گمشون کردن و این خیلی اشتباهه چون یه وقتی متوجه خرابی ها میشن که خیلی دیره..
اون روزی که پدرشوهر حالش بد شد آوردنش اورژانس یه اتفاقی افتاد که اصلا نشد بگم. قبل از اینکه اون اتفاقات بیفته. من صبح یک ساعتی تو سی سی یو بودم.اونجا پیج نداره بعد از بیمارستان زنگ زدن گوشیم که مدیریت کارت داره کجایی؟ رفتم دیدم مدیر عصبانی میگه کجایی؟ گفتم سی سی یو. میگه من اومدم داد زدم اونجا تو کجا بودی؟ گفتم حالا چی شده. میگه این پالس اکسیمتر نوزادان مشکلش چیه؟ 0_0 میگم نمیدونم باهم رفتیم اونجا دوتا پرستاره حامله نشستن میگن این یک هفته است خرابه. میگم خب باید به من میگفتین من از کجا بدونم؟ میگن بعد یک هفته فکر کردیم دیگه میدونی... و منو جلو مدیر بیمارستان خیلی کنف کردن. من به مدیر گفتم من الان دارم میشنوم کسی به من چیزی نگفته بود. اونم عصبانی... شنبه مسئول بخش نوزادان دیدم بهش گفتم چی شده چون واقعا ناراحت بودم خب باید به من میگفتن من این چندوقته تمام وقتم تو نوزادان گذاشتم.اونم ناراحت بود چون مدیر با اونم دعوا کرده بود جالبه حتی مسئول بخشم درجریان این اتفاق نبوده و اونا بدو بدو رفتن پیش مدیر گلگی. حداقل فهمیدم کاری به مسئول بخششون نداره و اونم به اندازه من بازی خورده. واقعا بعضیا چقد بدن. اولین بار بود یکی تو کار اینجوری دعوام میکرد :(
ذهنم بهم ریخته است نوشته هامم همینطور ... ببخشید
خانوم مهندس
۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

امروز قصد پست گذاشتن نداشتم، اتفاق خاصی نیوفتاده بود که بخوام بگم...ولی یه جمله خیلی بهمم ریخت یه دفعه قلبم شکست.

امشب همسر دیر اومد بعد شام رفتم پیشش نشستم سرش تو گوشیش بود. تا نشستم پیشش بلند شد گفت گرممه. گفتم خب بخاری کم کن. گفت نه خونه سرد میشه پاشد رفت اونطرف رو یه مبل تکی نشست باز سرش تو گوشی بود. داشتیم کیمیا میدیدیم یه دفعه گفتم ااا این دوتا یه جا دیگه هم زن و شوهر بودنا (کیمیا و پوریاپورسرخ) همسر گفت نه زن و شوهر نبودن که زن دومش بود. 0_0 گفتم خب زن دومم زنش میشه دیگه. دوست داشتی یه زن دیگه هم داشتی از من خسته میشدی میرفتی پیش اون؟ یهو گفت: نه دوست داشتم اصلا زن تداشتم.........

من یهو وا رفتم.لبخند رو لبم خشکید و دلم شکست. حتما من اینقد بدم که دلش میخواد اصلا زن نداشته باشه.

درمورد هرچی حرف میزنم آخرش باهام دعوا میکنه. من هنوز هیچی نگفته ناراحت میشه و قیافه میگیره..خسته ام شب بخیر.

بهترین قسمت زندگی ام داره میشه وقتی خوابم.

فردا نوشت: به قول یکی که برام پیام گذاشت مردا هیچی تو دلشون نیست. ماهم به دل نگرفتیم. صبح که بیدار شدیم اصلا انگار نه انگار

خانوم مهندس
۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

امروز سه شنبه بود و من هم اتاقی داشتم :) سه شنبه ها تو اتاق من نوار مغز میگیرن و من هم صحبت دارم. اتفاقا این خانم فامیل دور ماهم هست بنابراین ما حرف برای گفتن زیاد داریم :))) امروزم به دلایل خانومانه ما اصلا توان حرکت و کار نداشتیم .. پیچیده بودم تو خودم کنار شوفاژ نشسته بودم. درمانگاه پیجم کرد زنگ زدم گفتن ساکشنمون خرابه. یه دونه ساکشن داشتن با بیحالی رفتم و دیدم به به رئیس اونجاست و از دور تا منو دید با مهربونی یه دستی برام تکون داد. گفتم این واسه من خواب دیده الکی اینجوری مهربون نمیشه. رئیس مسئول درمانگاه هم هست امروزم تمام خدمات جمع کرده بود انبار درمانگاه ریخته بودن بیرون از بین وسایل دوتا ساکشن عهد بوق پیدا کرده بودن که به نظر رئیس قابل برگشت به حیات بودن.جالب بود تا من رفتم اونجا یکی از خدمه ها از تو جیبش دوتا دونه دستکش لاتکس بهم داد که خیلی بهش احتیاج داشتم . بعد رئیس اومده میگه دستکش از کجا آوردی؟ گفتم بچه ها بهم دادن. بعد رئیس گفت خب به منم بدین دو ساعته اینجام. گفتن دیگه نداریم خخخخخخ. ولی اینقد کار داشتن که هیچکدوم حاضر نشدن کمکم اینارو بیارن. برگشتم تو بیمارستان خدمه پیدا نکردم هرکی یه کاری داشت. به خودم گفتم میتونم خودم بیارمشون چرخ دارن. خیلی حماسی تصمیممو گرفتم و رفتم. درمانگاه دقیقا اونطرف حیاط بیمارستانه، فاصله بینشون زیاده ولی رفتم و دوتاشون همزمان میکشیدم و میاوردم. نمیدونم اینقد این صحنه واسه همه عجیب بود که 0_0 اینجوری نگاه میکردن. البته صداش رو آسفالت خیلی داغون بود. با موفقیت به اتاقم رسیدم ولی کتف و دستام خیلی درد گرفت. حالا این دوتا شدن آینه دق من. چیکارشون کنم آخه. قبل از این که بیام رئیس گفت تو تنها کسی هستی من اینقد راحت جهازمو میدم بهشا. بهت اعتماد دارم . (کلا یه همه تجهیزاتش میگه جهازم )

اوضاع بیمارستان خرابه دستگاه اکو خراب شده و 50 میلیون خرج تعمیرش میشه ... نمیدونیم چیکار کنیم. دستگاه امحا زباله هم امروز خراب شد. سی تی اسکن هم یه موقع هایی اذیت میکنه. اگه اوایل کارم بود سکته میکردم از ناراحتی ولی الان خیلی شیک اصلا ناراحت نیستم اینقد از این اتفاقا افتاده و حل شده. ایناهم درست میشه...

آها یه چیزی گفته بودم یه خانومی داریم که رئیس به اسم کوچیک صدا میزنه. چندوقته فهمیدم خانوم شهرداره. یه بار تو یه مغازه دیدیمش.بعدا هم بقیه گفتن.کم کم نظرم بهش عوض شد دیدم چقد دوسش دارم خخخخخخخ. نه جدی چندبار که باهام حرف میزد بهم گفت دخترم یا میگفت مامان بیا اینو امضا کن. این مامان گفتناش دل منو برد. حالا دوسش دارم(فکر نکنین چون زن شهرداره دوسش دارما نه) همون روز که پدرشوهر اومده بود اورژانس. برادرشهردار هم افتاده بود زمین و لگنش شکسته بود. البته اون اعزام شد اصفهان و عمل کرد. امروز ظهر رادیولوژی پیجم کرد. رفتم دیدم پرینتر سی تی کار نمیکنه. حالا برادرشهردار هم سی تی گرفته و 4 باید اصفهان باشه. این خانم هم اومد تو اتاق به منو مسئول رادیولوژی که خیلی باهم دوستیم گفت اینو درست نکنین من میبافمتون بهم :) من گفتم اگه درست شد چی؟ گفت ماچتون میکنم. گفتم نه یه شکلات حداقل بهمون بده. گفت باشه. و من با موفقیت مشکلشو حل کردم :))))) بعد بدو بدو رفتم میگم شکلات من یادت نره ها :))

منتظرم تا حقوق مهر و آبان بگیرم تو یکی از این تعطیلی ها برم خونه . دقت کردین همش میگم برم خونه و همسر میگه خوب منو از برنامه هات انداختی بیرون. من میگم نه من میدونم تو آموزش پرورش قبول میشی میری دوره :))) دلم میخواد تنها برم همسر اونجا خیلی هی غر میزنه و مریض میشه و هی از همه چی ناراحت میشه کلا کوفتم میکنه. تنها بهتره. حداقل یه هفته منم و خانوادم این که خواسته زیادی نیست بعد 4 ماه.

خانوم مهندس
۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
امروز یه اتفاق خوب افتاد . همسر رئیس اومد. منم باهاش کلی حرف زدم و آشنا شدم. در نظر اول انگار خیلی مغروره یه کمم لباس پوشیدنش عجیب بود. یه مانتو بلند مشکی گشاد از اینا که حالت عربی داره و معلوم نیست چادر یا مانتو پوشیده بود. ولی خب یه کم موهاش بیرون بود و آرایشم داشت. بعدم که روپوش پوشید خیلی عجیب مانتوش بلند و گشاد بود. من خیلی وقت بود از این تیپا ندیده بودم. با این که لاغر بود یه مانتو لخت بلند و خیلی گشاد. همه بهش گفتن یه کم تنگش کن دیگه که باردار نیستی. به نظرم آدم خاصی بود ولی درکل خیلی مهربون و با ادب و ناز بود. خیلی دوسش دارم مثل خود رئیس. همش نگران کوچولوهاش بود که گذاشته بودشون مهد کودک....به رئیسم گفتم مبارکه خانومتون اومده خندید.. امروز اومده بودن واسه کالیبراسیون دستگاههای بخش نوزادان منم تا ساعت 3 اونجا بودم :) تا ظهر که بچه های صبح کار بودن از جمله خانوم آقای ق خیلی بهم خوش گذشت :))) حالا خیالم از بخش نوزادان راحت شد. عمر تمام لامپ های فتو تراپی که برای زردی بچه ها استفاده میشد تموم شده بود. منو کشتن تا برن بخرن خداروشکر دیگه خود شرکت عوضشون کرد. من چهارتا بیشتر نداشتم براشون عوض کرده بودم. مثلا عمرشون 1200 ساعت بود و وقتی من چک کردم 2000 رد کرده بودن بعضیاشون.شوکه شدم زنگ زدم خانوم مهندس قبلی گفت من تاحالا اینارو چک نکرده بودم. 0_0. از اونجایی هم که بیمارستان فکر میکنه خانوم مهندس قبلی خداست و من یه آدم هیچی نفهم (طرز فکر مدیر بیمارستان) کلی طول کشید تا قانع بشن بخرن. چه برسه به پروسه خریدن و انبار داری و غیره....
جمعه صبح به همسر گفته بودم من بستنی میخوام(تو این سرما). گفت هروقت رفتیم بیرون میخریم. خب یادش رفت دیگه معلومه. جمعه شب و شنبه صبح که بهونه گیر و غرغرو شده بودم. شب که اومد خونه دیدم یه پلاستیک دستشه توش انواع و اقسام بستنیه . وای مردم از خنده یه شب غرغروشدم چه یادش اومد چی دوست دارم. میگم چرا حالا این همه؟ میگه نمیدونستم از کدوما دوست داری:))))))))) حالا هر وقت دلم بخواد میرم یه بستنی میخورم....خدایا من و این همه خوشبختی محاله.
همسر امروز رفت مصاحبه، خودش که خیلی خیلی راضی بود. ایشاله که قبول بشه...الان تو راهه داره میاد.
یه شماره ناشناس بهم تو واتس آپ پیام داده حس میکنم خ. جواب ندادم.
خانوم مهندس
۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر