دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

از همینجا اعلام میکنم در فصل جدیدی که اولین باره داره تست میشه زندگی میکنم. صبح ها با صدای شرشر آب ناودون ها بیدار میشیم. میریم بیرون میبینیم رو درختا و ماشین ها سفیده بدین صورت بعدش ریز ریز برف میاد. نیم ساعت بعد یه آفتابی میشه که اگه یکی 9 پاشه یه هیچ عنوان از برف و بارون اثری نمیبینه.تا ظهر بهاره. بعد از ظهر تابستون شب پاییز نصفه شب زمستون.

من دیگه نظری ندارم.

خانوم مهندس
۳۱ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

آقا یعنی چی که اینقدر سرده هوا من دیگه نمیتونم تحمل کنم الان ظرفیتشو دارم گریه هم بکنم. من گرما میخوام آفتاب میخوام. میخوام مانتو تابستونی بپوشم تو خونه پیراهنای گل گلی بپوشم نه مثل الام گردن به پایین خودمو بپیچم تو لباس بازم سردم باشه.

خدا جان فروردینم تموم شد. شد اردیبهشت یه نیم نگاهی هم به ما بنداز لطفا. از اون ورم که دوباره از شهریور همین بساطه این وسط مگه چند ماه میمونه واسه ما که یک ماهشم ماه رمضونه و گردش و تفریح تعطیل. والا من نمیدونم این چه زندگیه دیگه. مردم تو بلاد کفر دارن حالشو میبرن ماهم نشستیم نگاشون میکنیم حسرت میخوریم.

من سردمههههههههههههههههه اعصابم ندارم.

خانوم مهندس
۳۰ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
میخواستم یه مطلب درمورد شب آرزو ها بنویسم یادم رفته بود کلا. راستش من خیلی به این شب اعتقاد دارم حس میکنم اگه یه چیزی از ته دلم بخوام خدا اون شب رومو زمین نمیزنه. نمیدونم چرا تا سال دوم دانشگاه نمیدونستم همچین شبی هست یعنی مطلقا از وجود همچین روز و شبی مطلع نبودم وقتی فهمیدم از خوشحالی بال درآوردم خیلی بهش احتیاج داشتم.
اولین شب لیله الرغائب که داشتم تو حیاط خوابگاه نشسته بودم هوا عالی بود ماه نگاه میکردم و از ته دلم از خدا خواستم همسری(اون موقع اسمشم نمیدونستم) یه لحظه یاد من بیفته.از وقتی فهمیدم عاشقش شدم همیشه دعام این بود که اون پسر عمرانیه یه لحظه یاد من بیفته. نمیدونستم خدا یک سال و نیم قبلش مهر منو انداخته بود به دلش.
دومین شب آرزوهام تو همون حیاط رو همون نیمکت نشسته بودم و با همسری تلفنی حرف میزدم و غرق تو عشق و خوشبختی بودم. از خدا خواستم مارو بهم برسونه همیشه عاشق هم بمونیم(که موندیم)
سومین شب آرزو هام با خانوادم خونه همسری بودیم تاریخ عقد و مهریه معلوم میکردیم. باز از خدا خوشبختی مونو خواستم.
چهارمین شب آرزوها نزدیک عروسی مون بود از خدا خواستم مشکلاتمون کمتر بشه همسری خیلی تحت فشار بود همه بار زندگی رو دوشش بود خودشو واسه عروسی و سربازی آماده میکرد.اصلا نفهمیدیم چی شد که معاف شد بدون دردسر و پارتی . اصلا نفهمیدیم کی روزای سخت زندگیمون رفت.
پنجمین سال شب آرزوها و شب تولدم یکی بود به خدا گفتم اگه هم تولدمه هم شب آرزوها اگه هیچی تو این دنیا محال نیست یه کاری کن ما بریم شهر من زندگی کنیم(هنوزم امیدم به خداست)
ششمین سال تو اوج تنهایی های من تو خونه بود همش گریه .افسردگی. دوستامو میدیدم تو اوج زندگی و سرزندگی ان من تو این خونه و شهر تنهام. از خدا خواستم بتونم برم سرکار(اون موقع برام محال ترین اتفاق ممکن بود) که خیلی راحت درست شد.
امسال راستش واسه خودم هیجی از خدا نخواستم.حتی نی نی هم نخواستم. همون روز فهمیدم یکی از آقایون تو آزمایشگاه که سابقه خیلی بالایی هم داره و تازگیا مسئول شده بچش سرطان داره.واسه همینه همیشه فکرش یه جای دیگست و حوصله داد و بیداد نداره. همیشه یه غمی تو نگاشه. از خدا خواستم همه بچه های مریض خوب بشن. بچه همکارمون خوب بشه. خدا میدونه مادرش چی میکشه.
امروز یکی از مهندسای ماشین بیهوشی هامون واسه تعویض یه قطعه اومده بود بعد از یک ماه بدقولی. خیلی خسته و بیحال گفت دیروز اولین جلسه شیمی درمانی مادرم بود. خدایا تو اگه بخوای میتونی. من که حکمتشو نمیدونم فقط ازت میخوام همه مریضا رو شفا بدی.
خانوم مهندس
۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیروز بعد نهار تا 5 خوابیدیم.ولی برعکس زمستون اصلا از همه زندگی عقب نیفتاده بودیم و همسرم دیرش نشده بود :) سر راهش منو برد آرایشگاه تا از هیبت یه پاچه بزی به یک خانوم متشخص دربیام :( موهامم یه کم کوتاه و مرتب کردم. سر راه رفتم هدیه روز مرد یه ادکلن مردونه واسه همسر خریدم که آخرشم نفهمیدم بوش چیه از بس همه چی قاطی شد ولی فروشنده گفت خوبه. بعدا که خوشگلش کردم عکسشو میذارم . اومدم خونه ادکلن و ربانی که واسش گرفتمو در یک مکان امن گذاشتم و رفتم خرید از سوپرمارکت نزدیک خونه هرچی که به ذهنم رسید میخوایم خریدم و با بدبختی آوردم تا خونه. دیوونه ام دیگه جمعه که با ماشین رفتم هیچی به ذهنم نرسید اونوقت مجبور شدم اینهمه چیز بگیرم دستم بیارم :/ اومدم خونه یه کم نشستم تلویزیون روشن کردم بستنی خوردم . لپ تاپ روشن کردم با آرامش تمام وبلاگارو خوندم واسه همه هم نظر گذاشتم یهو دیدم ااا ساعت ده دقیقه به 8 اینجانب هنوز ظرفای نهارم نشستم. خونه هم بهم ریز و کثیفففف یعنی همینجوری آشغال میرفت زیر پامون.

با یه انرژی که نمیدونم از کجا اومد و با سرعت نور خونه رو مرتب کردم ظرفا رو شستم. جارو زدم گردگیری کردم. پله ها رو تمیز کردم گلدونا رو آب دادم. خونمون شد یه دسته گل قشنگ برق میزد :) همه اینکارا تو 1 ساعت. خداروشکر چون روزا بلنده همسر زود نمیاد خونه. بعد نشستم مسابقه جادوی صدا رو دیدم. وقتایی که خانم شیرزاد حرف میزدن چشمامو میبستم و فقط گوش میدادم هیچی مثل این برنامه منو نمیبره تو بچگیم...همسری هم 9 و نیم اومد.

در راستای برخی مسائل و اینکه دیدم یه نفر(پست خواهر) تا یکی به من میگه بالا چشمت ابرو سریع میپره به طرف و باهاش دعوا میکنه. خیلی جدی بهش گفتم با مردم الکی دعوا نکن. والا همینم مونده به خاطر ندونم کاری یکی دیگه واسه من حرف دربیارن اونم تو این شهر کوچیک یکی یه حرف بیخود به همسری بزنه زندگی من میره رو هوا. اونم زندگی که اینقدر دوسش داریم هردوتامون.

دیروز که بحث فوتبال داغ بود من گفتم من و آقامون پرپولیسیم.سر یه بحث دیگه یه همکارم گفت مشکل اینه که خونه بابات نزدیک نیست چندبار قهر کنی که شوهرت قدرتو بدونه منم چشمام گرد شد و گفتم وای خدا نکنه من شوهرمو تنها نمیذارم برم. اصلا این حرفا چیه میزنین آقای ما خیلیم خوبه من برم کار دارم :) کلا روند همینه دم و دقیقه در هرموضوع از آقای گلم تعریف کنم تا همه بدونن چقدر دوستش دارم. دیشبم یه عکس دو نفره خودم وهمسری رو گذاشتم پروفایلم تا دیگه اینقدر درمورد عکسای پروفایلم نظر نشنوم :)

فعلا برنامم اینه.

خانوم مهندس
۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

امروز صبح قرار بود همسری یره برامون حلیم بگیره که نرفت و گفت برف اومده منم غش کردم از خنده و گفتم باشه تو راست میگی و پرده رو زدم کنار یه کم بهش بخندم که با این صحنه روبه رو شدم ... باورم نمیشد این حیاط ماست اونم 27 فروردین. سریعا این عکسو تو تمام گروههایی که عضوم و اینستاگرام گذاشتم بعد میام میگم چرا وبلاگم لو رفت خخخخخخخ.

از صبح دلم میخواست برم بیرون که از صبح یرف و بارون و سرما بود. فوتبال که شروع شد آفتابم دراومد منم از فرصت سو استفاده رو بردم به همسر گفتم خریددارم ماشین بده. اونم درحال حرص خوردن و داد زدن واسه فوتبال به هیچ عنوانم نمیتونست بازی ول کنه منو ببره خرید گفت برو :) و من رفتم رانندگی وای چقد حال داد خیلی حرفه ای رفتم و اومدم.الان حس قهرمانای المپیک دارم خخخخ. بین دو نیمه اومدم همسر رفت از پارک کردنم ایراد بگیره ولی درکمال تعجب ازم تعریف کرد باورش نمیشد.

دعا کنید پرسپولیس ببره همسر خوشحال باشه. 

بعدا نوشت: خدایا شکرت پرپولیس برد. برین تو این سایت خیلی باحاله عکستو میدی میگه بیشترین شباهت با کدوم سوپراستار داری.

http://www.celebslike.me/

اینم نتیجه من با دوتا عکس

بعدا تر نوشت: با یه عکس دیگم 63 درصد شد :)


خانوم مهندس
۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر
حالم خوبه :) دیدین بعضی موقع ها آدم خر میشه هی فکرای خرتر میاد تو ذهنش بعد هی بیشتر خر میشه. دیروز من همون بود. الان خوبم از شنبه دوباره میخوام به شدت فعال بشم سرکار اینقد که دیگه الکی تو اتاقم نشینم :)
خانوم مهندس
۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

از اونجایی که همیشه ناراحتی های من رو دستگاه گوارشم اثر میذاره. دیشب خیلی شیک 2 ساعت معده درد شدید و حالت تهوع داشتم. همسر بنده خدا اینقدر نگران بود میخواست ببرتم دکتر هرچی هم فکر میکرد آخه من چی خوردم اینجوری شدم به نتیجه نرسید. صبح که پا شدم دیگه خوبه خوب بودم.

خداروشکر

خانوم مهندس
۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

دلشوره دارم، حالم خوش نیست نمیدونم چرا ولی ریختم بهم. میخوام از فردا یه ادم بی خود و بداخلاق بشم. با همه دعوا کنم. خنده و لبخند به کل ممنوع.

من میتونمممممممممممممممممم. با همه باید بداخلاق بشم.

خانوم مهندس
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانوم مهندس
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۸

امروز سی سی یو کار داشتم بالا سر یه مانیتور بودم. تخت کناری یه خانوم مسن بود که معلوم بود راحت نفس نمیکشه و بی قرار بود. زل زد به من با همون صدای از چاه دراومدش و همون لهجه روستاییش به همراهش گفت عین زهراست. همراشم تایید کرد.

بهم نگاه کرد لبختد زد منم لبخند زدم. تو دلم گفتم کاش زهرا رو دوست داشته باشه. کاش دخترش باشه . کاش حالا که منو دیده یاد اون افتاده یه کم حالش بهتر بشه. چند بار با خنده نگاش کردم رفتم و تو دلم دعا کردم همه مریضا شفا پیدا کنن و اینقدر زجر نکشن.

قبل از عیدم یه مانیتور روشن نمیشد داشتم بازش میکردم پیرمرد تخت کناری خیلی با دقت همه حواسش به من بود. یه پیچم افتاد بهم گفت کجاست و برش داشتم بعدم ماسک اکسیژنشو برداشته و با صدایی که اصلا صدا نبود گفت از فیوزشه. بهش گفتم آره از فیوزشه مرسی حاج آقا.  

خدایا همه مریضا رو شفا بده.

اینروزا با اینکه هنوز هوا خیلی سرده و بخاری ها و شوفاژا همچنان مشغول کارن و هرروز باد و بارون داریم ولی یه نشونه هایی از بهار هست که دل آدمو گرم میکنه مثل گلایی که به صورت خودجوش کل حیاط بیمارستان پوشوندن و دل منو بردن.

اینم عکساش


خانوم مهندس
۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر