دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیروز بالاخره رسیدیم من دیگه واقعا خسته شدم هم ناراحت دوری از خانواده ام بودم. هم خانواده همسر و خودش خیلی توانمو گرفته بودن و من تمام مدت باید لبخند میزدم و میگفتم و میخندیدم. هم عادت ماهیانه بودم و 11 ساعت توی ماشین نشسته بودم. از خستگی و ناراحتی نمیدونستم چیکار کنم. فقط میخواستم برسم خونه یه دوش بگیرم و بخوابم. فقط همیننننننننننننننن

چون صبح زود راه افتادیم ساعت 5 عصر رسیدیم. پدرشوهر و مادرشوهر رسوندیم و دیدم همسر رفت تو 0ـ0 منم رفتم و فهمیدم شام اونجاییم. وای تازه ساعت 5 بود تا شامممم؟ من نمیتونستم بشینم دلم خواب و گریه میخواست. مادرشوهر میگه برو همینجا یه دوش بگیر آخه مگه میشه؟ همسر گفت چته؟ گفتم خسته ام . گفت 1 ساعت تحمل کن میریم. من گفتم 1 ساعت؟؟؟؟؟

آقا بهش برخورد با یه لحن فوق العاده بد شروع کرد غر غر کردن. گفتم من مریضم 11 ساعته نشستم تو ماشین یه کم درک کن. خیلی بد باهام حرف زد و منم ناراحت و بیشتر دل شکسته رفتم دستشویی.دستمو خشک کردم اومدم دستمال بندازم تو سطل نمیدونم چون تو فکر بودم نفهمیدم باید با پا درو باز کنم خم شدم و دستمال و انداختم.موقع بلند شدن سرم محکم حورد تو جا حوله ای. اصلا نفهمیدم چی شد. خیلی درد گرفت اینقد که همونجا نشستم همه چی دور سرم میچرخید و اشکامم سرازیر شده بود خیلی درد داشتم. گفتم پاشم برم تو هال. دستمو برداشتم دیدم تو دستم خونه گفتم یه ذره است دوباره دستم گذاشتم روش و برداشتم این دفعه پر خون شد....بیشتر ترسیدم همونجوری با گریه رفتم تو هال دیگه پیشونی ام هم پر خون شده بود.همسر صدا زدم دستمو نشونش دادم و نشستم.بنده خداها چقد ترسیدن. همسر سریع یه گاز گذاشت رو سرم تا کم کم خونش بند اومد.خداروشکر باز نشده بود که بخیه و اینا بخواد. ولی خیلی درد گرفت تا شب همینجوری میسوخت ولی همون سبب خیر شد ما بریم خونه :) شاممون هم دادن بردیم. بازم خداروشکر هم دعوا با همسر کنسل شد هم زود رفتیم خونه.

خانوم مهندس
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۱۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

از لحظه اول مسافرت که ما نشستیم تو ماشین مادرشوهر شروع کرد کاش نوه داشتیم. من نوه میخوام چرا بچه دار نمیشین. هی گفت گفت گفت گفت گفت........ قشنگ رو اعصاب من. ول کنم نبود فکر کن یکی 8 روز درگوشت هی این حرفارو تکرار کنه.

یه روز خونه مادربزرگم داشتیم درمورد تخم گذاشتن مرغا حرف میزدیم یهو مادرشوهر اظهار فضل فرمودن دهان پر در و گهرشونو باز کردن. گفتن چیکار به مرغا دارین خودتون بریم تخم بذارین.

وایییییییییی منو میگی کوره آتیش اینقدر حرصم گرفته بود و عصبانی بودم داشتم میترکیدم. همسر تو اتاق گیر آوردم بهش گفتم برعکس همیشه که طلبکار بود نتونست یک کلمه حرف بزنه بعد یه جوری که همسر ببینه به مامانم اشاره کردم رفتیم تواتاق و گفتم ببین چقد پررو میگه برو تخم بذار شیطونه میگه یه جوری جوابشو بدم دیگه نتونه سرشو بلند کنه حیف که مهمونه. مامان یه کم آرومم کرد بعد که اومدیم فهمیدم پدرشوهر و همسر تو هالن و شایدم صدای مارو شنیدن خیلی خوشحال شدم. فکر کردن من بی کس و کارم .من همیشه همه چیو از خانوادم پنهان میکردم ولی الان میگم شاید از ترس اونا یا به احترام اونا یه کم رفتارشونو درست کنن اسیر که نیاوردن.

بعدا نوشت: کلا از بچه دار شدن منصرف شدن یکی دیگه براشون تخم بذاره.

خانوم مهندس
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۴۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

نه! این جمله ای بود که من توی این هفته خیلی شنیدم از پدرشوهر و مادرشوهرم.

بریم بیرون؟ نه!

پیاده بشیم؟ نه!

فلان چیز بخوریم؟ نه!

فلان جا بریم ؟ نه!

ما میخوایم برسم عید دیدنی؟ نه!

دایی ام دعوتمون کرده؟ نه!

حالا فکر میکنین به چی میگفتن آره ؟ خواب

فقط میخوابیدن صبحا تا 10 بعد ازظهرا تا 6 شبا از 10 :/این تمام ماجرا بود.

مامانم میگفت چقد فامیلات میخوابن. واقعا هم خوش خوابن. من هیچ جا چیزی نگفتم مگه سر دعوت دایی ام که چندین بار زنگ زد و مامانم هرسری به خاطر مراعات اونا گفت نه. من دیگه طاقتم تموم شد و گفتم چرا میگی نه؟ مگه عید نیست؟ مگه این همه راه ما نیومدیم که دور و بر هم باشیم؟ اگه الان ما نریم دایی هیچوقت نمیاد خونه ما (اصفهان زیاد میان) کم کم رابطه ما با همه دنیا قطع میشه( مثل خانواده همسر). مامان زنگ زد که میایم و چقد دایی خوشحال شد که به خاطر حرف من میریم. به من چه که حوصلشون سر میره؟ قبل از اینکه همراه ما بیان باید فکر میکردن که عیده همه میخوان مهمونی برن. والا./ مادرشوهرم یه ذره ادا درآورد ولی من به روی خودم نیاوردم. پررو. اتفاقا چقدم خوش گذشت چقد همه بودن.

رفتیم خونه مادربزرگم عید دیدنی. به قول مامانم انگار همو بو میکشن یهو همه اومدن چقد بهمون خوش گذشت. بازم به درک که حوصلشون سر رفت. چندجاهم زوری همرامون اومدن عید دیدنی یعنی نمیشد کاریش کرد. ما عید دیدنی هامون طولانی میشه دست خودمون نیست همه میفتیم به حرف زدن بعد مدتها. یهو میبینی ساعت 8 شبه. مادرشوهرم هی غر زد چقد طولانیه ما 10 دقیقه میشینیم. میخواستم بگم همون 10 دقیقه هم همو نگاه میکنین.خلاصه که خیلی غر زد و منم به رو خودم نیاوردم و همه فامیلمو دیدم.ها ها ها ها

خانوم مهندس
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

همسر بسیار آدم بدسفریه.. نه که بخواد اینطوری باشه ها ولی  خب هست.یک سال عید رفتیم بندر عباس تو این چند روز یه روز گرمازده یه روز دریا زده یه روز تیم فوتبالش باخته بود اعصاب نداشت یه روزم همینطوری رفت تو فاز ادا درآوردن کلا کوفت همه شد رفت پی کارش. هردفعه هم میریم خونمون وضع همینه همیشه یه مشکلی براش پیش میاد و وقتی مریض میشه یه جوری اعصابش خورد میشه انگار تقصیر همه است و یه کم زشته جلو مامانم اینا. یه بار که رفتیم گفت سردرد و حالت تهوع دارم یه روز تحمل کرد و آخرش نصفه شبی بردیمش دکتر گفت مایع تو گوش میانی اش تکون خورده 0ـ0 صبح بردیمش پیش متخصص گوش و حلق و بینی همینو گفت. همش سرگیجه و حالت تهوع. خلاصه هروقت ما اومدیم یه طوری شد. یه عادت بده دیگه که داره طلبکار بودنشه مثلا از من ناراحته ولی نمیتونه از بقیه پنهون کنه و به روی خودش نیاره (حالا اصلا تقصیر خودشه ها) منم چون نمیخوام جلو مامانم اینا اینجوری باشه باید کلی نازشو بکشم خیلی حرص منو درمیاره. یه عادت بده دیگه هم که داره هرچی بیرون میخوره حالش بد میشه و با اینکه این حال خودشو میدونه مراعاتم نمیکنه.کلا هم بر این باوره که چشمش میزنن.من راستش اصلا به  این قضیه چشم زدن اعتقاد ندارم چون خانواده شوهرمو میبینم که خیلی این اعتقاد دارن و نسبت به همه دنیا بدبینن. من میخوام همه دنیارو خوب ببینم اگه معده من مشکل داره ربطی به بقیه نداره که.داره؟؟؟

این سری هم همینطور.از مشکلات گوارشی گرفته که اینقد بداخلاقی کرد تا مامانش اومده میگه چیکارش کردی اینقد ناراحته؟ آخه به من چه گفتم یبوست گرفته من چیکارش کنم. حالا هرچی هم براش درست میکردم بخوره نمیخورد دعواهم داشت. جلو داداشم و خانومش خیلی زشت شد. تا خوردن یه فالوده که تا دوساعت حالش بد بود که چرب بود 0ـ0 و حرص دادن من.یه روز رفتیم بیرون یه جا آش داشت من گفتم بخریم گفت بذار بابامم بیاد بعد(3تایی رفته بودیم) باباش اومد گفت نه اینا چیه میخورین نذاشت. من یه کم ناراحت شدم ولی هیچی نگفتم و تموم شد اومدیم خونه. حالا این چه مساله مسخره ای که همسر با من قهر کرد از اتاق بیرون نیومد با هیچکس حرف نمیزد و کلی آبروریزی شد. من هی رفتم تو اتاق التماسش کردم قربون صدقش رفتم نشد که نشد. من ساعت 10 رفتم بخوابم همه دیگه خوابیدن. کلی التماسش کردم آخه مگه چی شده؟ مگه من چی گفتم اصلا الان تو باید ناز زنتو بکشی یا یه جمله بگی عزیزم فردا خودمون میایم میخوریم.تموم شد و رفت. آقا این منو کشت ... بعد میگه خیلی رفتارت عوض شده از وقتی میری سرکار اینجوری شدی(آخه چه ربطی داره؟) بعد همه مشکلات زندگی و قست و وام و اینا اومده تو فکرش و اعصابش خورده آخه چه ربطی داره؟ واقعا اگه خونه خودمون بودیم اینقد نازشو نمیکشیدم ولی چون خیلی داشت آبروریزی میکرد هرچی گفت گفتم چشم و کلی ناز آقا رو کشیدم تا دوباره خوب شده.خیلی اوشب من حرص خوردم گفتم حالا مامان و بابام فکر میکنن این چشه؟ خودشم دوباره اعصابش خورد شده که زشت شد من چرا اینجوری کردم؟ خب یه کم بفهم جلو مردم مراعات کن. چندبار این برنامه رو ما داشتیم.

حالا منم واقعا برام مهم نبود فقط انتظار یه جمله از آقا داشتم که نگفت و مجبور شدم 4 ساعت مداوم نازشو بکشم. اههههههههههههه چقد من حرص خوردم

خانوم مهندس
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلاممممممممممممم من اومدم. عید همتون مبارک. ان شاالله که همگی سال خیلی خیلی خوبی داشته باشین و  به تمام خواسته هاتون برسین...

تو این یک هفته که نبودم وبه همراه پدرشوهر و مادرشوهرم رفته بودم خونه پدری اتفاقای زیادی افتاد مهماشو مینویسم و البته حرفایی که رو دلم مونده و به هیچکس نمیتونم بگم.

جمعه ساعت 10 صبح راه افتادیم و 8 شب رسیدیم.همون شب دلم خیلی واسه تنهایی مامان و بابام گرفت. من و داداشم هردو خیلی زود ازدواج کردیم و با اینکه داداشم 1ماهه که عروسی کرده ولی نبودنش خیلی تو خونه حس میشه. منم که دیگه هیچی. کل وسیله هارو جابه جا کرده بودن مخصوصا اتاق داداشم که نبودنش خیلی حس نشه.بابام هیچوقت به کسی احتیاج نداشته شاید یاد گرفته که اینجوری باشه همیشه یه راهی واسه خودش داره که تنهایی هم احساس خوشبختی کنه کوچیکتر که بودم به نظرم خوب نبود ولی الان میبینم که چقدر خوبه کاش مامانمم اینجوری بود. بابام بعد از بازنشستگی کلی فعالیت برای خودش درست کرد چندتا کسب و کار الانم داره دوباره ارشد میخونه. ارشد خودش مدیریت بود که علاقه ای بهش نداشت.کارشناسی زیست شناسی خونده بود الان داره دوباره ارشد میخونه ولی میکروبیولوژی. این دفعه با عشق کامل فقط واسه دل خودش. حالا دیگه کل هفته درگیر کلاس و آزمایشگاه و کارای خودشه..ولی مامان نه.. صبحا میره سرکار ولی بقیش تنهاس حالا دیگه بابا هم نیست. تنهایی نهارم نمیخوره.داشت برای مادرشوهرم میگفت دیگه غذا درست نمیکنم ظهرا میام خونه الکی یه چیزی میخورم.شباهم که هیچی.حوصله آشپزی ندارم. میخوام بعد عید بعدازظهرا برم تو بهزیستی پیش این بچه کوچولو ها یه کم مشغول بشم.

خدایا چقد دلم گرفت چقد ما بدیم. چرا من احمق اینقدر عجله کردم چرا اومدم اینجا؟ کاش عاشق نمیشدم.من الان 25 سالمه میتونستم اصلا مجرد باشم تازه بیفتم به فکر ازدواج همونجا با یکی ازدواج میکردم. داداشمم همینطور اونم هنوز خیلی زود بود. میتونستیم هنوز همه کنار هم باشیم.کاش من اینقدر دور نبودم.از من که گذشت ولی ازدواج کردن با کسی که یه شهر دیگه زندگی میکنه اشتباهه.

خانوم مهندس
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر