دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز صبح یه جلسه داشتیم و مسئول کارگزینی هم اونجا بود!یادتونه که زنگ زد منو از خواب پروند... از همون تو جلسه چنان خشمی منو گرفت اولین بار بود میدیدمش بعد از اون جریان(قشنگ معلومه چه حضور فعالی داره ماشالله) تو جلسه آروم برای خانوم شهردار گفتم چیکار کرده اونم گفت این خیلی آدم نفهمیه باید حتما یه مساله رو صد بار بهش بگی تا شاید بفهمه ! برو بهش بگو تا یاد بگیرههههه...

منم بعد از جلسه تو راهرو دیدمش گفتم آقای احمدی من از شما ناراحتم، شما اون روز ساعت 3 و نیم ظهر واسه یه کار شخصی از شماره بیمارستان زنگ زدین به من! من کلا آنکالم هروقت شماره بیمارستان میبینم بدترین اتفاق میاد تو ذهنم و کلی استرس میگیرم! عین سیب زمینی من نگاه کرد و میگه بله حالا ما میخواستیم یه تاییدیه هم شما بگیریم! گفتم اتفاقا این قضیه هیچ ربطی به من نداشت :/ میگه بله ماهم گفتیم حالا 1 ساعت از وقت اداری گذشته 0_0 اینقدر به ما شب و نصفه شب از بیمارستان زنگ زدن!!! گفتم بله کار بیمارستان یه بحثی، کار شخصی یه بحث دیگه!!! به هرحال گفتم به خودتون بگم بهتر تا همه جا بشینم بگم از شما ناراحتم. ان شالله که مشکلتون حل شده باشه!

آخیششش راحت شدم اگه بهش نمیگفتم میترکیدم هرچند اون سیب زمینی تر از این حرفاست که چیزی بفهمه ولی بالاخره  گفتنش بد نبود....

جلسه مسخره کل روزمو گرفت 10 تموم شد... درنتیجه امروز دیگه هیچی....وای فقط یه اتفاق باحال افتاد، منشی اتاق اکو زنگ زد بهم بیا پایین رفتم دیدم آقای دکتر قلب جدید که خیلی هم اخمو هستن نشستن پشت دستگاه اکو. خانوم براتی گفت آقای دکتر میگن موسش درست حرکت نمیکنه..آقای دکتر با اخم از بالای عینکش به ما نگاه میکرد و حرفم نمیزد :/ قبلا کسی که اومد نصبش کنه بهم گفته بود اگه این مشکل پیش اومد چیکار کنم. گفتم مشکلی نیست آقای دکتر ژل رفته توش...صفحه کلید دستگاه ما تقریبااین شکلیه(از نت گرفتم)


اون توپ گرد وسط میبینین... دستمو گذاشتم رو حلقه لاستیکی دورش و گفتم اینو باید پادساعتگرد بچرخونیم! دکتر یه دفعه تعجب کرد و گفت پاد ساعتگرد یعنی چی؟ گفتم یعنی خلاف جهت ساعتگرد! بعد حلقه رو درآوردم و حدسم درست بود خیلی اون زیر کثیف شده بود. بعد دیدم این توپ گرد  خیلی راحت در میاد تا تمیزش کنی! فکر کنین یه توپ گرد و گنده و بامزه . درش آوردم و با ذوق نگاش کردم گفتم وای چقد خوشگله!!!دکتر خندش گرفته بود گفت تا حالا ندیده بودی؟ گفتم نه فقط شنیده بودم... دکتر انگار تازه فهمیده بود تجهیزات پزشکی هم تو این بیمارستان هست! گفت شما مدرک چی داری؟ از کدوم دانشگاه؟ بعد انگار دلش قرص شد. تمیزش کردم و بستمش و به نظر مشکلش حل شد. قرار شد کارشو انجام بده اگه کاملا مشکلش حل نشده بود خبر بده تا اول صبح که خلوت با خیال راحت برم تمیزش کنم! میخواستم از توپ عکس بگیرم ولی دیگه خیلی ضایع بود واسه همین عکسشو از نت گرفتم که بتونم قشنگ توضیح بدم :)

تجربه خوبی بود!

خانوم مهندس
۲۸ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز روز نسبتا آرومی بود. بهترین قسمتش تعطیل بودن icu بود! یک اتفاق خیلی خیلی نادر... مریض نداشتن. منم دارم تمام لیبل های مشخصات دستگاههامو عوض میکنم با خیال راحت رفتم اونجا 45 دقیقه با ارامش مشغول کندن لیبل های قبلی و چسبوندن جدیدا بودم! قبلی ها یه سری لیبل سفید بود که با خودکار پرشده بودن الان دیگه اثری از نوشته ها روشون نبود. ولی من همشونو تایپ کردم یعنی واسه هر دستگاهی جدا جدا مشخصات تایپ کردم و رو صفحه زرد چاپشون کردم. خیلییی خوشگل شدن. اینقدر دستگاهامون باکلاس شدن!

قسمت خنده دارش ccu بود چون دوتا مریض داشت من تقریبا رو یه تخت بودم و آویزون مانیتور بالا سرش، یه دفعه همراه تخت کناری که یه اقای حدودا 40 ساله بود بهم گفت: شما خانوم آقای فلانی هستی؟ من با کلی خجالت : بله !

متاسفم واسه همسرم :/ نمیشد در حالت مناسب تری منو ببینن؟؟؟

اتاق کناریش یه پیر زن بود که حالشم خوب بود انگار، بوی خیار و چندتا میوه دیگه و بوهای آشپزخونه طبقه پائین باهم مخلوط شده بود و منو یاد خونه مامان بزرگم انداخت و بچگیا که تو اون آشپز خونه بزرگ نفری یه خیار میدادن دست ما و میفرستادنمون پی بازی تو باغ!!!! همون موقع پیرزن گفت: نَنَه جون بیا میوه بخور!!! عزیزممممم.

همه چی خیلی خوب بود تا ساعت 1، فکر کنم از 1 هم گذشته بود اورژانس زنگ زد که بدو بیا فهمیدم یه گندی زدن! مانیتور پرتابلشون با 4 تا پیچ به پایه اش وصله که امروز فهمیدن این پیچا نیست یعنی کاملا جداست! حالا چطوری اینجوری شده بماند! چطوری فهمیدن بماند! اتفاق مهمی هم نبود خوب 4 تا پیچ پیدا میکردیم میبستیمش دیگه. ولی من هنوز از راه نرسیده یکی شون گفت اون روز که خودت بردی همینجوری آوردی گذاشتیش. من ؟؟؟؟ کی؟؟؟؟ کجا؟؟؟؟این حرفشون اعصاب منو خورد کرد. مخصوصا که اصلا معلوم نیست مسئول اورژانس کجاست؟ الان که نیست کی مسئوله؟ گفتم یه برگه بزنین روش تا فردا بیام درستش کنم. همه داد و بیداد  نه این خظرناکه میفته میشکنه همین الان درستش کن :/

من هم وقتی عصبانی بشم خیلی وحشتناک میشم باهاشون دعوا کردم که کی فهمیدیدم این اینطوریه؟ میگن صبح! گفتم وقتی صبح فهمیدین باید 1 به من بگین؟ بعدم بگین همین الان درستش کن! دقیقا همشون عین موش نشسته بودن پشت استیشن جواب هم نمیدادن از جمله پزشک اورژانس!!! بستمش و تحویلشون دادم البته با اخم و دعوا!

یه کم عذاب وجدان میگیرم وقتی سر یکی داد میزنم باید بیخیال این حس بیخود بشم نه؟

خانوم مهندس
۲۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

چند وقته چتدتا دکتر خیلی اذیتم کردن . یه موردش زوج  چشم پزشکمون بودن که حدسم درموردشون درست بود خیلی صفر بودن ولی الان راه افتادن.اون اولا به هرچی قرار بود دست بزنن منو صدا میکردن و میگفتم این خرابه یکی برامون بخرید :) تصورشون چی بود از بیمارستان ما؟؟؟؟ بعد راهنمای دستگاه میخواستن من از هرکدوم که حدود 100 صفحه زبان اصلی براشون رو تلگرام فرستادم. یه روز میگفتن میکروسکوپ موقع عمل حرکت میکنه! ما که هرکاریش کردیم حرکت نکرد من که چشمام دراومد اینقدر بهش فشار آوردم. بعد بهش گفتم بیا خودت با نمایندشون حرف بزن من هرچی میگم متوجه نمیشن. اینقد مرد استرس گرفته بود پشت تلفن نمیتونست حرف بزنه کاملا عصبی شده بود. بعدا پذیرفت مشکلی نداره.دو هفته پیش بعداز ظهر زنگ زدن که لنزومتر خرابه پاشو بیا ! گفتم دوتا داریم از اون یکی استفاده کنید. فرداش رفتم درمانگاه اولین بار بود پشت این دستگاه مینشستم هنوزم نمیدونم کارش چیه واقعا دو سه تا از این درجه هاشو یه کم چرخوندم درست شد. یعنی درواقع اصلا خراب نبود بلد نبودن تنظیمش کنن :/ این هفته حتی وقت نکردم برم براشون توضیح بدم خودشون هم خبری ازشون نبود. هوررررااااا از وقتی اومدن همچین هفته ای نداشتم.

راستش من خیلی لباس پوشیدن برام مهمه خودمم شاید زیادی خرج لباس میکنم ولی به نظرم آیتم خیلی مهمیه!همیشه به لباس پوشیدن آدما خیلی دقت میکنم! مثلا این زوج چشم پزشک مسلما درآمد خوبی دارن چون عمل هم انجام میدن و من از کارانه های نجومیشون خبر دارم ولی اون روز که پیششون بودم و به خانوم دکتر دقت کردم یه کفش کوهنوردی cat  گنده پاش بود 0_0 با شلوار گشاد و کاپشن بادی گنده صورتی .... خدایی در جایگاه یه خانوم دکتر ناامیدم کرد. خانوم دکتر قبلی مجرد و قد بلند بود با چشمای درشت که خیلی ساده میپوشید همیشه مانتو بلند ساده و کفش اسپرت جمع و جور.عاشق تیپ و قیافش بودم اینقدر آروم و متین بود با آرامش همیشه کارشو انجام میداد چندبار توی بحران (دقت کنید بحران) منو خواست و با همون آرامش مشکل توضیخ داد و تا حد امکان خودشم راهنمایی ام میکرد و راه حل میداد و مشکلاتش هم حل میشد به تبع! از تیپ آقای دکتر چیزی نمیگم ولی تو همون مایه های کوهنوردی بود..هم از بچه های اتاق عمل و هم از درمانگاه شنیدم که همیشه مرد زود خسته و عصبانی میشه حتی سر عمل, بعد خانومش میره دلداریش میده آرومش میکنه وای اینقدر خندیدم نمیدونم چرا! حالا امروز فهمیدم نی نی شون هم تو راهه! چه شود خخخخخخخ

حالا اصل جریانی که درمورد دکترا شروع کردم به نوشتم اصلا این بود، امروز پیجم کردن سونوگرافی.... خانوم دکتر اونجا هم خیلی نازه....عینکی و دندون خرگوشی و همیشه با صدای نازکش تند تند باهات حرف میزنه، حتی یه سلام علیک سادش هم پر از لبخند و تند تند حرف زدنه... رفتم اونجا مثل همیشه تند تند با همون صدای نازکش توضیخ میده : خانوم مهندس من نمیدونم چی شد این صفحه رو باز میکنم این اندازه ها رو بگیرم با این دکمه باید بالا پایینش کنم فلان فلان فلان فلان........ نتیجه این همه صحبتش که خیلی هاشو من نفهمیدم ، به نظر من این بود که صفحه تاچ مانیتور کار نمیکنه!گفتم منظورتون همینه؟ گفت: بله بله یعنی میشه موقع تمیز کزدن دکمه ای چیزی زده باشیم؟یا خراب شده باشه؟ اگه خراب بشه چی میشه/ خیلی بد میشه؟

گفتم چیزی نمیشه هنوز گارانتی داره نگران نباشید. الانم به نظرم هنگ کرده یه خاموش روشن بکنیم احتمالا درست میشه! و شد :)

در حین روشن خاموش شدن هم باز تند تند داشت از دستگاه و کیفیتش تعریف میکرد که من بجای اینکه گوش بدم سعی میکردم این لبخند گندمو جمعش کنم.

خانوم مهندس
۲۶ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

همون جمعه شب آشتی کردیم البته حرف زدیم :/ نه کسی از من معذرت خواهی کرد نه فکر کرد که کارش اشتباهه! وقتی هم گفتم یاد بگیر وقتی یه کار اشتباهی میکنی معذرت خواهی کن. گفت چیکار کنم؟؟؟ تو از قصد حرص منو درآوردی تازه معذرت خواهی هم کنم ؟؟؟

بگذریم مثل همیشه ناراحتیش موند تو دلم ولی مهم نیست... دیروز حدود 1 ساعت تو اتاق عمل بودم. همیشه گان میپوشم و با دمپایی میرفتم. اگرم سر عمل میخواستم برم با لباسای مردم میرفتم :) دیروز دیگه مسئول اتاق عمل دعوام کرد گفت برو یه دست لباس بگیر بذار اینجا... ماهم گفتیم چشم!

همون دیروز عصرش رفتیم اصفهان تو راه اینقد من و همسر حرف زدیم تلافی کل جمعه دراومد. اینکه عادت داریم همه چیو واسه هم تعریف میکنیم و درمورد خیلی چیزا بحث میکنیم به نظرم خوبه. منم لباس اتاق عمل خریدم. سبز یکدست اینقد بامزه است و بهم میاد حالا منتظرم برم افتتاحش کنم هوررررااااااا....

دیشب عکسم با لباس سبز و مقنعه سبز و ماسک فرستادم گروه دوستام آخر شبی اینقد خندیدن دلشون شاد شد :)

خانوم مهندس
۲۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

خونمون سرد و بی روح از دیشب ۱ کلمه هم باهم حرف نزدیم‌ تلخ نه؟ اصلا عین خیالشم نیست بخواد آشتی کنه منم با خودم عهد بستم دیگه کوتاه نیام :/

مامانم زنگ زد با دختر کوچولو دختردایی و پسرخاله حرف زدم. جوجه یه حرفایی میزنه میگه آیفون خراب شده بابام میاد درستش میکنه! تو خوبی؟ رفتی خونتون؟ احوال همسرم میپرسه😂😂😂

مامان میگه قبلشم با داداشت حرف زده احوال خانوم اونم پرسیده. این که میدونه اسم کی باید به کی بگه خیلی جالبه... دلم رفت براش اینقد قشنگ اسم منو صدا میزنه برعکس تمام بچه های دیگه. کاش اینجا بود..

تا یادم نرفته بگم شنبه چی شد من ناراحت بودم. جدایی از فعالیت خیلی زیادم از ۷ و نیم تا خود ۲ و خستگی زیاد، یه بیمار بر داریم که خیلی مرد خوب و مهربونیه. چند روز قبلش داشتم میگفتم چقد من اینو دوست دارم! یه روز اومد گفت مانومتر (همین درجه های رو کپسول اکسیژن) مادرم خرابه فلان قطعشو داری؟ اولا که اینا مال بیمارستان ولی من تو اسقاطیام گشتم یکی دادم بهش. شنبه اومد گفت نه این پیچش خرابه یکی بهم بده. گفتم ندارم واقعا هم نداشتم میگه یه کاملشو بده بهم. میگم بخدا دست من نیستن تو انبار پلاک خوره. این چه توقعی همه از من دارن آخه. دوباره منو دیده تو اورژانس با یه حالت طلبکاری میگه مادر من مرد دیگه خانوم مهندس، خفه شد! میگم بخدا من ندارم‌ میگه نه دیگه یه چیزی بگو آدم باور کنه 😮 مگه میشه؟ بهم برخورد گفتم اصلا اینا مگه مال منه مال بیمارستان. داشت غر میزد که حالا به ما قرض میدادی.‌‌ دیگه من رفتم ولی خیلی ناراحتم کرد. خیلی. به همسر نگفتم. از اون روزم یه کم با بیمار بر محترم سرسنگین شدم . کلا هم تاسیساتمون پررو شده اصلا اینا کار اوناست نه من. من نه آچار دارم نه یه پیچشو میتونم باز کنم نه میفهمم توش چه خبره. هرجا خراب میشن بخشا زنگ میزنن به من میگن تاسیسات گفته اینا تجهیزات پزشکیه 😮

اون روز تو نوزادان میگن ما برقامون رفته تاسیسات اومده این دستگاه از برق کشیده همه چی درست شده. هر چیو چک کردم درست بود بردنش یه بخش دیگه زدمش به برق مشکلی نداشت وسایل اونجا هم روشن بودن. خب نتیجه میگیریم مشکل پریز برق. باز تاسیسات زیر بار نمیره. از دست اینا چیکار کنم من :/

هرکی یجوری واسه من ادا داره. 

آها اینو یادم اومد یک شنبه و دو شنبه کالیبراسیون سالیانمون بود و من از صبح تا ۷ شب بیمارستان بودم. همسر لطف کردن به خانوادشون گفتن حالا مادرشوهر هروقت منو میبینه با یه غمی میپرسه بازم بعدازظهر بیمارستان بودی؟ میگم نه. امروزم بودی؟ نه! دیشب که سر سفره جفتمون عین برج زهرمار بودیم و من غذا رو به زور میدادم پایین مادرشوهر باز یه غمی پرسید هنوزم بعدازظهرا میمونی؟ من دهنم پر بود فقط نگاش کردم. دوباره گفت امروزم موندی باز فقط نگاش کردم. بابا سالی یه بار کشتین منو. حالا جالبه همسر جان اون دو روز یه بار اصفهان بود یه بار باشگاه یعنی در هرصورت خونه نبود.

خانوم مهندس
۲۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر
دیشب شکراب شدیم چون همسر ۸ اومد خونه منم آماده آماده بودم گفتم ۵ دقیقه صبر کن این قسمت سریالم تموم بشه بریم. آقا عصبانی بود عصبانی تر شد. مامانشم زنگ زنگ چرا نمیاین :/ یه کم غر غر کرد بعد عصبانی با پا یا دست ندیدم کوبید تو میز نهار خوری😮 خسته شدم از رفتارای زشت بچگانش. حالا نشستیم تو ماشین با چنان سرعت وحشتناکی میره جاهایی که همش باید بپیچه! گفتم آروم برو حالم بهم میخوره.‌.. گوش نکرد. حالا ما ۸ و ربع اونجا بودیم! یکی به من بگه ما دیر رفتیم؟؟؟
شنبه من خیلی ناراحت بودم خیلیی سرکار اعصابمو خورد کرده بودن. ظهر همسر اومد دنبالم دید بی حوصله ام. بخدا اگه منو درک کرد برعکس من که تو این شرایط خیلی سعی میکنم کاریش نداشته باشم تا آروم بشه.
خیلی وقتا وقتی گوشی دستمه یهو یادش میفته یه چیزی تو گوشی من چک کنه مثلا بره ت  فلان تنظیماتش انگار نه انگار که من آدمم از دستم میکشه گوشیو کار خودشو میکنه، خیلیییی عادی! هر دفعه هم گفتم عزیزم من آدمم ها. خب بگو بهت میدم از دستم نکش. شاید تو هفته گذشته بالای ۱۰ بار این اتفاق افتاد اما کیه که منو آدم حساب کنه؟
برسیم به اون روز که من خیلی ناراحت بودم(دلیلشو بعدا مینویسم) تا از راه رسیدیم نشستم رو مبل گوشیم دستم بود دوباره همون حرکت تکرار شد! منم عصبانی شدم داد زدم! گفتم مگه من صد بار بهت نگفتم گوشی از دستم نکش خوشم نمیاد؟ مگه من آدم نیستم؟ فکر میکنین چی شد؟ به خاطر کارش معذرت خواهی کرد نخیر قهر کرد😮😮 خیلی اعصاب داشتم اینم روش. هیچی دیگه نه اون نهار خورد نه من. بعدازظهرش اروم بودم بهش پیام دادم همینجوری دیدم نه خیلی قهره. شبم سر سفره نیومد.‌‌‌‌.. تعجب منو که دید گفت من مردم شان منو حفظ کن‌. من هرکاری هم کنم مردم نباید سرم داد بزنی! باز من با چشمای گرد نگاهش میکردم. دوباره گفت هرکاری!!! پس اون هرکاری دوست داره میتونه بکنه منم حق اعتراض ندارم چون اون مرده! شانش باید حفظ بشه! خیلی بهم بدخورد ولی حوصله کش پیدا کردن ماجرا رو نداشتم. 
وقتی من ناراحت بودم درکم که نکرد هیچ، مجبور به عذرخواهی هم شدم! حالا نوبت اونه از رفتار مسخره اش باید عذر خواهی کنه. من درکش نمیکنم!
 این اتفاقی که نوشتم شاید هزار بار تو زندگیم افتاده همش که نباید من معذرت خواهی کنم و عذاب وجدان بگیرم!
خانوم مهندس
۲۴ دی ۹۵ ، ۱۳:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

این که عقب میفتم و میخوام از روزای گذشته بنویسم منو بیشتر تنبل میکنه و ناراحت. پس از اینجای زندگی به بعد می نویسم....

اول عکس اتاقم یا بهتر بگم اتاقمون ببینید :) اینم اتاق ما :) یه کم تاریک افتاده ببخشید.....امروز هم اتاقی ام نبود تازه فهمیدم چقدر بهش عادت کردم. اینقدر دلگیر بود هیچ کاری نکردم همش عین افسرده ها نشسته بودم تو اتاق :/ البته هم اتاقی جدید مزایای زیادی داره اول اینکه مسئول بهداشت و یک اشاره اش کافیه خدمه ها سر تمیز کردن اتاق ما دعواشون بشه و 10 دقیقه بعد اتاقمون برق بزنه :) یکی دیگه اش هم آینه دار شدن اتاقمونه :/ امروز ظهر که داشتم میومدم خونه خودم دیدم که چقدر زشت و بهم ریخته شدم و بیشتر آقای مهندس بودم تا خانوم مهندس! نتیجه این شد که امروز رفتم آرایشگاه، الان خیلی حس خوبی دارم چه وضعی بود :) 

یه چیزی میخوام بگم که از گفتنش متنفرم! این ماهم بچه دار نشدم، برم دکتر؟؟؟ تنها کسی که از این وضع خیلی راضی و خوشحال و دلش نمیخواد شرایط تغییر کنه همسر جانه!!!امروز مامان زنگ زد و پرسید شما کاری نمیکنید :( دیروزم دوستم زنگ زد و یه کم از اینور اونور پرسید و بعدش گفت هنوز بچه دار نشدی؟؟

بعدا نوشت: شام قرار بریم خونه مادر شوهر :/ همسر نمیدونم چه اصراری داره ما زود بریم درحالی که اونا همیشه خیلی دیر میان خونه ما، خیلیییی ها اینقد که دیگه حال مهمونی نداریم! حتی شده 1 ساعت بعد افطار وقتی افطاری دعوتن :/ منم گفتم زوده من زود نمیام!! همینه که هست. جالبیش اینه که من هیچ وقت نمیگم دیر اومدین میگم خوش اومدین ولی اونا همیشه طلبکارن :/

خانوم مهندس
۲۳ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

یه مدته بدجوری حواسپرت شدم. یعنی از بس درگیر کار شدم مسائل پیش و پا افتاده رو یادم میره.مثلا چند روز پش چندتا تیکه کوچیک مرغ گذاشتم تا بپزه ولی یادم رفت زیرشو خاموش کنم. بعد از نهار طبق معمول رفتم خوابیدم همسر بیدارشده بود بره سرکار خاموشش کرده بود و شب که اومد خیلی خیلی از دستم عصبانی بود. 1 شنبه و 3 شنبه هم یادم رفت سر ساعت آشغالا رو بذارم و خیلی چیزای بیخود دیگه، واسه خودم مهم نیست ولی همسر خیلی حساس شده و مدام از دستم عصبانی میشه :(

تصمیم گرفتم دیگه هیچی یادم نره. واسه بیشتر کارام آلارم بذارم. اگه هر چیزی یادم رفت بیام بنویسم تا ببینم تعدادش واقعا زیاده یا همسر جان الکی حساس شده :(((

خانوم مهندس
۱۵ دی ۹۵ ، ۰۷:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

امروز سر راه حلیم گرفتم رفتیم تو اتاق تغذیه.من و هم اتاقی ام و مسئول تغذیه سه تایی حلیم زدیم بر بدن! ولی وسطش مسئول روابط عمومی اومد پیشمون بعدشم دیگه نرفت . من خوشم نیومد سه تایی داشت بهمون خوش میگذشت.یه جورایی کوفتم شد!

ساعت 8 کلاس ارگونومی بود واسه من هیچ امتیازی نداشت (انگار بقیه کلاسا دارن!) ولی دوست داشتم برم از مطالبش استفاده کنم. مسئول بهداشت حرفه ای شبکه مدرسش بود.3 تایی (ببخشید 4 تایی) پاشدیم رفتیم کلاس با اینکه یک ربع دیر رفتیم هنوز شروع نشده بود. کلی نشستیم تازه شروع شده اونم با یه عالمههههههههه مقدمه چینی از بهداشت حرفه ای. بعدم مطالب بیمزه و نامفهموم. خیلی هم تند میخوند و میرفت. یه سری اسلایدا بودن که جذاب بودن مثلا طریقه قرار دادن دست رو کیبورد بعد مدرس مهترم میگفت ما حالا وارد این موضوع نمیشیم! دوباره رسید به نحوه صحیح بلند کردن اجسام که باز فرمودن وارد اون نمیشیم! و به همین ترتیب ....منم حوصلم سر رفت هواشم خفه بود پاشدم اومدم! تقصیر خودشونه اگه همچین موضوعی دست من بود میدونستم چطوری آموزش بدم و پاورپوینت درست کنم. حتی اسلایدا رو نذاشت رو حالت اسلاید شو دلم خوش باشه. همینجوری صفحه رو باز کرده :/ یه موقع هایی از یه کسایی بدجوری نا امید میشم....

از مسئول روابط عمومی مون ناراحتم! الکیییییییی.....سر چیزای کوچیک و بیخود. سه روز دارم یادش میدم چطوری از یه صفحه تو کامپیوتر عکس بگیره بعد بره تو paint اون قسمتی که میخواد جدا کنه! یاد نمیگیره که نمیگیره.... اصلا منم از اول بیکار بودم کار به این یاد دادم به من چه! دیروز دوباره از اول یادش دادم مرحله به مرحله واسه خودش نوشته ، باز ظهر میگه بیا. این مرحله آخر هست موقع سیو کردن باید اسم بذاری واسه فایل جدید، واسش سخته. میگه ببین چقد کار من سخته از صبح درگیر همینام!

خدایا شانس بده مردم شغل دارم ما هم شغل داریم. یه کانال تلگرام داره و یه سایت و کلی کارای بامزه آخرشم میگه ببین چه کارایی دارم!

اونوقت ما مثل تراکتور کار میکنیم آخرش سر سهل انگاری یه پرستار هممونو میبرن تو دفتر پرستاری و درو میبندن و ازمون حساب میخوان :(

خانوم مهندس
۱۳ دی ۹۵ ، ۰۹:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر
دیروز رفتیم اصفهان، چندتا کار خیلی خیلی مهم کردم.اول واسه اهم مترم پراب خریدم. خیلی وقت بود خراب شده بود و کارم لنگ بود. بعد رفتم یه شرکتی که همش تلفنی باهاشون حرف زده بودم و کارامو میفرستادم براش،یه بسته باید تحویل میگرفتم و یکی بهش میدادم. بنده خدا اینقد خوشحال شد منو دید 1 ساعت داشت باهم حرف میزد و شرکت و محصولاتشونو معرفی میکرد. واسه نمایشگاه این هفته هم بهم دعوت نامه داد. بعدش رفتم دستبندمو که پاره شده بود درست کردم.
وای نمیدونین کجا رفتم. بازار طلا فروشی اصفهان یه بازار خیلی بزرگ و قدیمی، یکی شون بهم گفت واسه تعمیرات باید بری بالا،یه راهرو خیلی کوچیک بهم نشون دادن و من رفتم توش.یه راه پله تنگ و پاگردای کوچولو. بعد میرسیدی یه جا که پر از حجره های کوچولو، کوچولو، سر درا همه هلالی، دیوارا آجری قدیمی . پنجره های چوبی.... قشنگ تو عمق تاریخ. چه کار خوبی کردن شکل سنتی شو هنوز نگه داشتن.چه حس خوبی میداد به آدم. اونجا که منتظر بودم تا دستبندم درست بشه یه خانومی اومد یه ظرف از شیرینی های شهر من دستش بود. گفت اینا شیرینی کجاست. خودش تو خونه درست کرده. با خرما درست شده و واسه عصرونه و صبحانه خوبه. اونجا ازش نخریدن. نمیدونم چرا یهو گفتم میشه یه بسته بهم بدین. من خودم مال اونجام :) با اینکه قیمتی نداشت بازم 1000 تومن کمتر گرفت ازم چون همشهری بودیم :) حس خوبی بود.
یه فلاکس مامانم اینا داشتن درش خراب شده بود . من گفتم اصفهان میبرم براتون درست میکنم. 1 سال بیشتر که این دست من بود ولی همیشه یادم میرفت ببرم درستش کنم. اینسری بردمش و بالاخره درستش کردم. همون موقع که منتظر بودم تا درست بشه یه پسره اومده میگه فلاکس آبی بده، حالا با لهجه اصفهانی غلیظظظ.شما هم هروقت لهجه اصفهانی میشنوین فکر میکنین فیلم طنز؟ کلی چرت و پرت گفت با اون لهجه اش خیلی هم خنده دار بود تیپ و قیافش.از فروشنده پرسیدم عابر بانک کجاست گفت اونور میدون. پسره گفت آره اونور میدون اگه میخواین بیاین تا باهم بیریم (با لهجه غلیظ) ماشین اونور پارکه. قشنگ باهم سوار میشیم میریم اونور میدون میچرخیم و میرسیم. حالا من با چشمای گرد شده!!! فروشنده از من بدتر!! حالا خودش ادامه میده اینم ترفند جدیده!به زور جلو خندمو گرفته بودم/ گفتم این کارا حرفا دیگه از ما گذشته. گفت خب از منم گذشته اما چیکا کنم که نیمیشِد! میشِد؟؟؟؟ گفتم چرا اتفاقا میشِد!!!
حالا که بعد از کلی دوندگی دیگه اومدم خونه میبینم در فلاکس نیست! نمیدونم برش نداشتم اصلا؟ از دستم افتاده؟ از کیفم افتاده؟ هر چی بود تقصیر این پسره بود:/ بعد یه سال گفتم درستش کردم جریان این فلاکس تموم شد! ولی نشد متاسفانه :(

خانوم مهندس
۱۲ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر