دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیدین تو این فیلم تخیلی ها طرف صبح بلند میشه بره کارهای روزمره شو انجام میده بعد میبینه انگار تو یه زمان و مکان دیگه است؟ امروز من اینجوری شدم :)

صبح همسر بلند نشد منو برسونه خودم رفتم. بعد دیدم زیارت عاشورایی که قرار بود امروز باشه نیست و کلا هیچ خبری ازش نیست با اینکه دیروز اینهمه اطلاع رسانی کرده بودن، برای همه هم عادی بود! بعد هرچی صبر کردم هم اتاقی ام نیومد :/ خبرم نداد. معمولا میگفت براش مرخصی رد کنم. دیگه خیلی مشکوک شدم زنگ زدم اتاق دوستام اونا هم نبودن. یه لحظه گفتم نکنه امروز جمعه است من اشتباهی اومدم. تنها چیزی که سرجاش بود مدیر بود، مثل همیشه در حال حرص خوردن از دست ماها :)

کلا هم بیمارستان خلوتتتت، منم کارای عقب افتادمو انجام دادم و منتظرم ظهر بشه برم. امشب مهمونی دارم و یه عالمه کار.

آها یادم رفت بگم صبح زنگ زدم مرکز تلفن و گفتم چقد از کارشون ناراحت شدم.گفتم هر وقت واسه کار ضروری بیمارستان با هماهنگی سوپروایزر و مسئول شیفت زنگ زدین دیدین که من اصلا پاشدم اومدم بیمارستان ولی دیروز ساعت 3 و نیم ظهر؟ واسه یه کار الکی؟ شماره من دست شما امانته! گفتم بخدا از خواب پریدم تپش قلب گرفتم. خودشم بنده خدا خیلی ناراحت بود،گفت آره اومده وایساده بالا سر من گفته شماره اینو بگیر. اونو بگیر و .. هرچی هم گفتم گناه دارن تازه رفتن خونه، خسته ان. اینا کاری برات نمیکنن گوش نداده. خلاصه که خودشم عذاب وجدان داشت و منم خوشحالم که حرفمو زدم. اتفاقا اومدم پایین آقای مرکز تلفن دیدم و با روی باز کلی باهاش سلام علیک کردم فکر  نکنه باهاش دعوا دارم. ولی اون شاهکار خلقت کارگزینی هنوز ندیدم و حتما بهش یه چیزی میگم :)

خانوم مهندس
۰۹ دی ۹۵ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز اینقد حالم خوش بود. اینقد کارامو روبه راه کرده بودم یه روز عالی.. ۴ روز پیش بارون شروع شد و تا امروز ظهر یه کله بارید چه هواییی چه بارونی، بعد از ۴ روز آفتاب شد بازم چه هوایی.‌‌ کلا همه چی فوقالعاده.

مثل همیشه ظهر رفتیم بخوابیم همسر شروع کر به اذیت کردن من نذاره بخوابم. گفتم من خیلی خوابم میاد اذیت نکن. اقا هی منو غلغلک داد. پتو رو کشید. تکونم داد یه ذوقی هم میکرد واسه خودش میگفت من هرروز باید تو رو اذیت کنم. هی گفتم نکن هی گفتم نکن. دیگه شورشو که درآورد سرش داد زدم بسه دیگه. پتو رو پرت کردم اونور. تازه فهمید چه گندی زده ساکت شد رفت اونور. اعصابمو خورد کرد. خوابم پرید یه کم گوشی برداشتم کار کردم چشمام خسته شد. دوباره سعی کردم بخوابم داشت خوابم میبرد گوشیم زنگ خورد hospital.. کلا هروقت این اسمو رو گوشیم میبینم شوک بهم وارد میشه چون بدترین اتفاقا میاد تو ذهنم. حالا کی بود مسئول کارگزینی، چی میگفت؟؟؟ میگه من یه مانومتر میخوام امانت(همین درجه های رو کپسول ها) داری به من بدی؟ حرصم دراومده بود. میگم نه هر بخشی برای خودش داره و انباردار هم خودش داره، چیزی نیست که من واسه خودم داشته باشم امانت بدم!!!! تو دلم گفتم یعنی تو اینقد نمیدونی؟ مرتیکه تو بیمارستان جواب سلام نمیده(چندین بار پیش اومده) حالا ساعت ۳ ظهر واسه کار شخصیش از بیمارستان به من زنگ زدی که چی؟ فردا میرم مرکز تلفن دعوا ،وقت و بی وقت شماره منو واسه مسخره بازی اینا چرا میگیره؟

حالا یه تپش قلب و سردردی گرفتم که نگو. خواب که هیچ قلبم اینقد تند میزنه داره از جاش میاد بیرون :(

خانوم مهندس
۰۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

فاینالی ما برگشتیم و دوباره زندگی شروع شد،از دوشنبه رفتم سرکار و چهارشنبه کلاس آموزش کار با ونتیلاتور داشتم با یکی از پرستارای آی سی یو که خیلی بچه فعالیه. وقتی خودم خیلی درمورد دستگاه خوندم و یاد گرفتم به خودم گفتم خب تنها میذاشتی کلاس چه کاری بود؟ اون روز که کلاس گذاشتیم اول من شروع کردم وقتی حرفام تموم شد و اون شروع کرد و فهمیدم چقدر خوب شد. چون من فقط از نظر فنی دستگاه توضیح دادم و نمیدونستم برای هر بیماری باید چیکار کرد.اون خیلی جدی یه چیزایی میگفت که بقیه هم میفهمیدن! جل الخالق :)

کلاس که تموم شد من دیگه خیلی خیلی راحت شدم. حالا دارم با انرژی کارای روزمره مو انجام میدم. این ماه کنترل کیفی تجهیزات و من 4 روز خیلی پرکار و پرفشار دارم و باید تا شب بیمارستان بمونم.پارسال روز اولش تموم شد رفتم خونه و 2 ساعت گریه کردم :) به امید اینکه امسال دیگه به اون روز نیفتم. 15 بهمن هم احتمالا اعتبار بخشی بیمارستان ماست. اونم که تموم بشه دیگه همه چی گلستان میشود دوباره ..... زود میگذره مگه نه؟

پی نوشت: یک هفته نبودم فقط، دوستام کجان؟

خانوم مهندس
۰۷ دی ۹۵ ، ۰۷:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

خب داشتم میگفتم که ما با مشقات فراوان و البته دیر، رسیدیم. ولی به محض رسیدن و دیدن همه فامیل کنار هم اینقدر ذوق زده شدیم که همه چی یادمون رفت.

منم هنوز پالتو به دست داشتم میرفتم دنبال یه جا. هر کی از هر طرف میرسید با من روبوسی میکرد یک دفعه هم نفهمیدم کی دستمو کشید برم برقصم :)))) خیلی هارو اون وسط دیدم! خیلی خیلی خوب بود دلم واسشون تنگ شده بود! یه عالمه نی نی جدید اضافه شده بود که دیدمشون و عروس!

یه سری حرفا بزنم جلو هیچکس نگفتم؟ عروس خوشگل نبود ولی بهش میومد دختر خیلی خوبی باشه. معلوم بود اهل زندگی و مهربون! البته من فقط از روی ظاهر قضاوت میکنم چون فقط 4 کلمه باهاش حرف زدم. مبارک باشه، خوشبخت بشید! تو دلم فکر میکردم پسردایی با یه آدم خاص تر ازدواج کنه! ولی خب اینو دوست داشته حتما....

بعد داماد دیدم،....فکر کن یکی هست که همیشه دوستت داره، از وقتی یادته میدونی این دوستت داره، از وقتی 3 سالت بود میدونی دستتو گرفته. تو بازی های بچگی تو یار کشی ها اول اسم تو رو گفته، تو فوتبال بازی کردنا همیشه تو رو گذاشته دروازه، بعد به زور بردتت تو سایه که تو اینجا وایسا من حواسم به دروازه هست،وقتی تو اوج قد کشیدنشه ، بیاد وایسه کنارت بگه چقد دیگه قدم بلند بشه خوبه؟ شب کنکور یادت بوده، روز بعدش یادت بوده، اولین شب خوابگاه یادت بوده،همیشه و همه جا حواسش به تو بوده! بهت پیام بده من از وقتی نی نی بودیم دوستت داشتم بعد تو همه چی برات خیلی عادی باشه هرکاری کنی حسی بهش نداشته باشی و بگی نه! هی بهت پیام بده و تو جواب ندی. باز پیام بده و تو جواب ندی. بعدشم عاشق بشی و با یکی دیگه ازدواج کنی. مسلما اون حس مزخرفی تو عروسی من داشته...حالا وقتی میدیدمش با عشق ، دست عروس صورتی شو گرفته با اینکه واقعا براش خوشحال بودم و حس میکردم یه عذاب وجدان ازم برداشته شد، یه کوچولو هم حسودیم میشد :/ شاید طبیعی بود شایدم نبود. وقتی میدیدم برای زنش چیکار کرده، وقتی کمکش میکرد پف دامنش از بین صندلی ها رد بشه، وقتی آخر مراسم با یه آهنگ عاشقانه دوتایی تو چشم هم نگاه میکردن و میرقصیدن!چرا من و همسر تو عروسیمون باهم نرقصیدیم؟دوتایی؟

وقتی از وقتی ازدواج کردی دیگه اسمتو به زبون نیاورده و بهت گفته دختر عمه، سر سفره عقد که رفتم هدیشونو بدم گفت مهرناز جان خیلی لطف کردی! و هر وقت از تو سالن رد شد با چنان لبخند غروری بهت نگاه میکنه و میره! شاید حقمه بذار هرچقدر دوست  داره فخر بفروشه، شاید خیلی بیشتر از چیزی که میدونم اذیتش کردم. شاید زن دایی ام حق داره دوستم نداشته باشه. بالاخره تموم شد. ان شالله که خوشبخت بشن. از ته ته دلم براشون آزوی خوشبختی میکنم. همیشه مثل همون شب که عشق از چشماشون میبارید...

خانوم مهندس
۰۵ دی ۹۵ ، ۰۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

خب ایندفعه نسبت به دفعه قبلی که ما رفته بودیم یه عضو جدید بهمون اضافه شده بود(نی نی) که البته با اینکه دنیا نیومده حضورش خیلی پررنگ بود. یادتون اولش حسودیم شد؟ وقتی اونجا بودم اصلا حس حسادت نداشتم. خوشحال بودم که حسادت نمیکنم بیشتر ذوق زده ام تا دنیا بیاد.

جشن عقد تو یه شهر دیگه بود 1ساعت و نیم با ما فاصله داشت. مامان و بابام چون باید لباس عروس خانوم (لباسش فوق العاده بود) و شیرینی هارو میبردن زود رفتن. من و عروس گلی(زن داداشم) وقت آرایشگاه داشتیم 2 بعدازظهر.عروس گلی روی یه غذا گوشتی، شیر خوردن اونم شیری که 3روز تو یخچال بوده در نتیجه حالشون بد شده بود و از اومدن کلا منصرف شده بودن. البته بار چندم بود منصرف میشدن..من رفتم آرایشگاه و 1 ساعت بعد عروس گلی اومدو چون دیر اومده بود آرایشگر کلی سر ما غر زد و گفت مشتری بعدی سر ساعتش انجام میدم شما معطل بشید گفتیم باشه. بالاخره که کار ما 6 تموم شد. گفت من همه کارامو کردم فقط 1 دقیقه بریم خونه ما یه چیزی بردارم و بریم. آقا ما رفتیم خونشون دیدم وایییییی این هنوز هیچی برنداشته. خونه هم توصیف نمیکنم که چه وضعی داشت. خب منم سررزده رفته بودم دیگه.این کارم تموم شد و رفتیم دنبال همسرجان و ساعت 6:45 دقیقه و با ماشین داداشم 4 تایی رفتیم..... چه رفتنی! سرعت 40 فوقش 50!!!!!! مگه میرفت ماشین ، اگه یه ذره سرعت میرفت بالا جیغ بنفش عروس گلی بلند میشد که تند نرو ماشین میلرزه ضربه میزنه و ... حالا مارو بگو 1000 کیلومتر بلند شدیم اومدیم. این همه رفتیم آرایشگاه که بریم جشن عقد بعد بهش نرسیم!!! اولش که راه افتادیم گفتیم 8 و ربع اونجاییم دیگه خوبه. فکر میکنین چند رسیدیم؟ 9 و بیست دقیقه :/ یعنی تو راه من اینقد حرص خوردم و هیچی نگفتم داشتم میترکیدم.آها از ایستادنای پی در پی امون نگفتم. تو یکی از این استراحتهای بین جاده ای به همسر گفتم زشت شدم؟ گفت آره. گفتم آره؟ گفت آره! درصورتی که بعدا گفت من اصلا صدای تورو نمیشنیدم :/ تو اون حال روحیه منو نابود کرد رفت پی کارش....بالاخره ما رسیدیم. هرچند دیگه عقد خونده بودن و 1 ساعت بود داشتن میزدن و میرقصیدن :/

خانوم مهندس
۰۴ دی ۹۵ ، ۰۷:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

امروز دلم میخواد فقط بنویسم :)

چهارشنبه ظهر بعد از تمام استرس ها و روزهای شلوغ، من 1ساعت پاس گرفتم و راه افتادیم. اینقدر این 1 ساعت زودتر رفتن تاثیر مثبتی روی ما داشت و از برنامه جلو بودیم که هی برای خودمون کیف میکردیم. پیشنهادم به همه اینه که برای آرامش گرفتن بشینید تو ماشین و فقط برید و برید اگه اطرافتون کویر باشه خیلی بهتره. میخواستم پیشنهاد بدم وایسیم یه کم تو کویر راه بریم ولی هم هوا خیلی زود تاریک شد هم اینکه هرچی زودتر میرسیدیم بهتر بود. شب کمتر تو جاده میموندیم :)

هرچی بیشتر به طرف شهر ما میریم فاصله شهرا از هم بیشتر میشه و تعداد روستاها به صفر میرسه. فاصله دوتا شهر دقیقا 130 کیلومتر و این وسط هیچی نیست. دقیقا هیچی هیچی نیست. ما همیشه وقتی این فاصله رو میگذروندیم و به شهر میرسیدیم بنزین میزدیم. این دفعه وقتی از شهر اول زدیم بیرون من درجه بنزین نگاه کردم و گفتم فکر نکنم بنزینمون برسه ها بیا همین الان بزنیم. همسرجان گفت نه! ما همیشه اونجا بنزین میزنیم چرا نرسیم؟ گفتم خب شاید ماشینمون دلش خواسته این سری بیشتر مصرف کنه این که ملاک نیست. اان باید ملاکت درجه بنزین باشه!

خب تا حالا تو تاریخ بشر شنیدین که یه مرد به حرف زنش گوش بده؟همسر ما هم مثل بقیه بشریت به من خندید :/ آقا ما رفتیم و رفتیم و رفتیم و بعد از تابلو 60 کیلومتر مونده به شهر مورد نظر چراغ بنزین روشن شد و خیلی زود چشمک زن شد :/ منم حرص میخوردم فکر کن وسط بیابون ساعت 10 شب... همسر جان فقط میخندید میگفت طوری نیست وایمیستی کنار جاده یه 4 لیتری هم میگیری دستت :/ تازه به منم میگفت غرغر کن 0_0 آقا ما نصف عمر شدیم که تو سرما تو بیابون نمونیم...بعد تابلو پمپ بنزین دیدم 10 کیلومتر :/ باز هم هی حرص خوردیم. بالاخره تابلو پمپ بنزین دیدیم 1000 متر. تو دلم گفتم خب 1000 متر میشه هول داد ولی خداروشکر به پمپ بنزین رسیدیم . اونجا فهمیدم خدا خیلی دوسمون داره. حالا وقتی بنزین زدیم فهمیدیم فقط 1 لیتر دیگه داشتیم :/

همسرجان یه نوع خنده داره که وقتی خودش یه گندی زده اونجوری میخنده کل مسیر داشت همونطوری میخندید و من حرص میخوردم.

خانوم مهندس
۰۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

سلام

من اومدم و قول میدم دوباره مثل قبل فعال باشم این یه هفته واقعا وقت پست گذاشتن نداشتم.

بعد از اون شب که آخرین پستمو گذاشتم و همش استرس و دلشوره بودم، صدای آلارم گوشیم از هر صدایی برام شیرین تر بود. بعضی شبا هست که فقط میخوای بگذرن.رفتم سرکار در اتاق باز کردم و یه نفس راحت کشیدم یه کم فکر کردم و دیدم دو نفر خیلی منطقی و خوبه و فضا هم جواب میده. ولی سه نفر..... یه جوریه هم فضا کم میاد هم میشینیم فقط میگیم و میخندیم و کارم نعطیل! همون اول صبح گفتم تا نفر سوم وسایلشو بار نزده بهش زنگ بزنم. زنگ زدم و گفتم کمدتو برای من نیار من نمیتونم یه کمد با کسی شریک بشم زونکن هام زیادن و قراره زیاد تر هم بشن! اونم انگار میفهمید منظور من چیه گفت آره من دیروز خیلی احساسی و یهو تصمیم گرفتم شما حالا اتاقتونو بچینین وسایلتونو بذارین بعدش تصمیم میگیریم چیکار کنیم. من دیروز خیلی حس بدی داشتم ولی الان خوبم. میدونم یه کم ناراحت بود ولی واقعیت همین بود. ظهرم اومد اتاق دید و خودشم فهمید نمیشه ولی خب خیلی دختر گلی، دوستی ما سه تا مثل قبل..و هرروز باز باهمیم یا اون میاد بالا یا ما میریم پیشش. هنوزم مثل قبلیم.

این جوری شد که ما هم اتاقی دار شدیم و اتاقمون هم خیلی تمیز و آدمی زادی شد. هورررررااااااا

خانوم مهندس
۰۲ دی ۹۵ ، ۰۷:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر