دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دارم تمام سعیمو میکنم شاد باشم خوشحال باشم. بخندم. قربون صدقه شوهرم برم، کارامو با انرژی انجام بدم ولی مگه میذارن؟اعتبار بخشی نزدیکه مستندات فرستادیم و تا 10 روز دیگه میان ارزیابی، یه ول وله ای تو بیمارستان راه افتاده همه درحال بدو بدو....یکشنبه با کلی انرژی صبح پیاده رفتم سرکار زیر دونه های برفی که آروم آروم و خوشگل میومدن. هندزفری هم تو گوشم بود، خیلی بهم خوش گذشت. روزم فوق العاده مفید و بدون خستگی بود.ظهر همسر اومد دنبالم با اخم :/ گفت پیاده رفتی؟ گفتم آره! گفت از کنار مامانم رد شدی بهش سلام نکردی! گفتم خب ندیدمش حواسم نبوده! ابروهاشو داد بالا ... گفتم خب چرا اون صدام نکرده؟ گفت فکر کرده تو محلش ندادی!

تمام خستگیم یه دفعه ریخت تو شونه هام. احساس خستگی و بیحالی شدید. تازه فهمدم چقدر راه رفتم، چقدر حرف زدم، چقدر تایپ کردم....همش یهو ریخت تو شونه هام

گفتم یعنی چی محل ندادم. مگه میشه من مامان تو رو ببینم رومو برگردونم؟

حالم گرفته شد ولی گذشت! چند وقته دارم دنبال یه نشونه میگردم ببینم اصلا همسر دوسم داره! همش دعوا داره باهام ، غرهای الکی....هرچیزی هم من میگم بعدش باید یه چیزی بشنوم. فقط دنبال یه نشونه ام که هنوز دوستم داشته باشه!

دیروز بچه های بهبود کیفیت بهم گفتن فردا برامون صبحانه بیار. چون نزدیک اعتبار بخشی همه مسیر ها به اون اتاق ختم میشه اونا هم زورشون میرسه و هرروز از یکی صبحانه میگیرن! به من گفتن تنوع بده. بعد از کلی پیشنهادات تصمیم به الویه شد. گفتم چشم!

ظهر همسر مثل همیشه اخمو اومد دنبالم. همون روز حقوق دی هم گرفته بودم خیلی خوشحال بودم. با ذوق به نگاه کردم و یه لبخند گنده زدم که بگم حقوق گرفتم اونم خوشحال کنم. با اخم گفت چته دوباره؟ گفتم هیچی! گفتم میخوام الویه درست کنم فردا ببرم بیمارستان! گفت حالا یعنی میخوای وایسی غذا درست کنی دوباره! گفتم یعنی چی دوباره من هرروز عصر دارم غذا درست میکنم مگه ما فردا نهار نمیخوایم؟ باز هیچی نگفت! عصر که میخواست بره سرکار گفتم منم تا سر خیابون ببر میخوام برم خرید کنم واسه الویه ام! باز اخم کرد چی میخوای بخری دوباره؟ گفتم چرا اینقد حالت تهاجمی داری به همه حرفای من! چرا دعوا داری؟ مگه چیه میخوام برم سوپرمارکت. یه برو بابا تحویلم داد... گفتم باشه، اصلا برات مهم نباشه یکی ازت ناراحت میشه ها! (دلم میخواست بگم برات مهم نیست اگه نظرم عوض بشه و دیگه دوستت نداشته باشم؟ ولی نگفتم)باز با دعوا گفت حالا میای یا نه؟ گفتم میخواستم بیام ولی پشیمون شدم! خودم میرم! باز یه عالمه خستگی ریخت تو شونه هام...

خودم رفتم خرید کردم و اومدم 3 تا ظرف الویه درست کردم و تزئین کردم.یکی واسه شام و نهار فردای خونه. یه کوچولو برای خودم و مسئول بهداشت و مسئول تغذیه، یکی متوسط برای اتاق بهبود کیفیت.تا کارام تموم شد و ظرفا و بهم ریختگی های الویه رو جمع کردم شب شد! همسر اومد تحویلش نگرفتم. مثلا سعی کرد مهربون باشه ولی چه فایده! گفت بریم خونه بابام اینا!گفتم باشه. همون اول که رفتیم تو به مادرشوهرم گفتم ببخشید انگار شما منو یه روز دیده بودین من متوجه نشدم! یهو عین کوره ترکید هرچی دلش خواست به من گفت. گفتم من ندیدمتون متوجه نشدم. هندزفری تو گوشم بوده اصلا. با یه حرصی میگفت نه منو دیدی اصلا به روی خودتم نیاوردی! مگه میشه ندیده باشی از کنارم رد شدی! میگم آخه مگه میشه من شما رو ببینم و چیزی نگم؟ پشت چشم نازک کرد و گفت نمیدونم!! همکارامم هی گلایه میکنن میگن عروست به ما سلام نمیده 0_0 میگم من که همکارای شما رو نمیشناسم. از کجا بشناسم؟؟؟ میگه نمیدونم والا چطوری نمیبینی؟ برو چشماتو به دکتر نشون بده! اروم گفتم چشمام مشکل نداره فکرم مشغوله! بازم گفت نه حتما برو چشماتو به دکتر نشون بده ببین مشکلت چیه. دیگه هیچی نگفتم حرف زدن با احترام من فایده نداشت. بعدا عین بچه رفت نشست تو آشپزخونه. دوتا پیش دستی میوه  و دوتا چایی گذاشتن جلو ما و هرکی رفت پی کار خودش! من که همه چی برام زهرمار بود چیزی نخوردم. یه نیم ساعت نشستیم و همه با همسر حرف میزدن منو گاوم حساب نمیکردن! نمیدونم چقدر بعد همسر رفت ماشین روشن کرد که گرم بشه. 5 دقیقه بعدش چندبار به من اشاره کرد که بریم منم گفتم باشه ولی از جاش تکون نمیخورد. باز بهم گفت بریم؟؟ گفت خب پاشو دیگه که بریم! حالا پدرشوهر وارد صحنه شده. داشت فیلم میدید میذاشتی ببینه 0_0 خب بشینه ببینه!!!! رفتیم از مادرشوهر خداحافظی کنیم جواب پسرشو داد به من فقط یه نگاه کرد و روشو برگردوند. به درکککککککککککککککککککک!

حالم گرفته است یه غمی تو دلمه. دلم از همه گرفته! از سکوت همسر، که هرکی هرچی دوست به من میگه اون عین خیالش نیست. که براش مهم نیست من ناراحت بشم یا نه. از اینکه هیچ وقت هیچ کار منو تایید نمیکنه و پشت گرمیم نیست حتی واسه یه سوپرمارکت رفتن! از خانواده شوهری که فکر میکنن من میبینمشون و رومو برمیگردونم! من!!!!!!! دلم گرفته ناراحتم یه غم بزرگ رو دلمه اینقدر که امروز هیچ کاری نکردم. امروز که همه از الویه ام تعربف کردن لبخندم نتونستم بزنم...........ناراحتم!

خانوم مهندس
۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
20 دی کنترل کیفی سالیانه تجهیزاتمون بود.شرکت مورد نظر ما 3 نفر فرستاده بود. 2تا خانوم و 1آقا. برعکس پارسال اصلا منو اذیت نکردن و با اینکه وسایلمون خیلیییی بیشتر شده بود. 2 روزه کامل وایسادن و کار تموم کردن... نکنه جالب این دوتا دختر ناخن های خیلی بلند و لاکای قشنگشون بود.با اینکه همش با دستهاشون و وسایل سختی کار میکردن ولی خیلی ماهر شده بودن انگار، جالبه که فقط من اینطوری فکر نمیکردم توی هر بخشی میرفتن نظر همه رو جلب میکردن، اینقدر که هر پرستاری منو تنها میدید بهم میگفت چقد لاکاشون خوشگل بود! حتی روز دوم مسئول رخنشورخانه زنگ زد به من که اینا کین؟ فامیلاتن؟؟ میگه چرا؟ میگه پسرم دانشکده افسری میخونه! این لاغره نامزد نداره 0_0 بهش گفتم جریان چیه و واسه چی اومدن خودش بیخیال شد! منم به دختره گفتم کلی هم خندیدیم :) امسال بیمارستان یه فرق اساسی با پارسال داره، مسئول روابط عمومی!!! یعنی کشتتمون از هر کاری ما میکنیم عکس میگیره میذاره تو کانال بیمارستان. اینقدر که دیگه منو عصبانی کرده نمیتونم تو بازدیدام قشنگ کارامو بکنم و یا راحت آموزش بدم خوشم نمیاد موقع حرف زدن یکی ازم عکس بگیره، تو جلسه ها که دیگه هیچی... حالا مگه بیمارستان ما روزی چندتا خبر داره؟؟ اصبلا مگه مهمه؟ خلاصه که روابط عمومی گفت من خبرشو میخوام بذارم تو کانال  و اومد از ما درحین کار کردن عکس گرفت و اینطوری هرکسی هم که لاکای این دوتا رو ندیده بود دید!
یک هفته بعد تو زایشگاه داشتم یه کاری میکردم یکی از ماماها گفت چرا برامون لاک نمیزنی مهندس؟ من کلا همه چی یادم رفته بود. خودشون گفتن اون مهندسا رو دیدی چه لاکای خوشگلی زده بودن خب توهم برای ما بزن دیگه! خندم گرفته بود گفتم کاش ماهم تو بیمارستان خصوصی کار میکردیم اونوفت مجبورمون میکردن خوشگل بیایم سر کار نه اینجا که هرچی زشتتر و کثیفتر باشی بیشتر قبولت دارن خخخخخ تازه فهمیدم شلوار لی هم نباید بپوشیم خب آقا چی بپوشیم؟؟؟؟ بعد کلی ادا اطوار درآوردیم که هرچی سیبیلو تر باشیم حراست بیشتر دوسمون داره و... اینقد خندیدیم که دلدرد گرفتیم!
عصر همون روز رفتیم اصفهان همون اول شهر خوردیم به یه ترافیک داغون تو تمام مدتی که تمام مردا داشتم باهم سر یه ذره جا کل کل میکردن و فحش میدادن و یه دفعه ای سر فرمون کج میکردن و بوق میزدن. وسط اون همه گاز دادن ها و ترمز گرفتن های سریع تبدیل شدن به یک مرد برج زهرمار، یه خانوم تو ماشین بغلی ما ، دقیقا دقیقا کنار ما ، با آرامش تمام داشت لاک میزد. اولش باورم نشد ولی دقت که کردم دیدم نه جدی جدی داره لاک میزنه خیلیییی آروم و باحوصله. تازه فهمیدم خدا چرا زنا رو آفریده. حالا فکر میکنیم ما چقد از اون زدیم جلو؟ درسته هیچی!
چند روز پیش با دیدن این عکس
دیگه طاقتم تموم شد و رفتم لاک زدم، دقیقا رنگ انگشت کوچیکه این خانوم (همون لاکی که دستشه) خب مگه من چقدر طاقت میارم اونم منه عشق لاک! خدایا آخه چرا؟
بعد رفتم تو زایشگاه، یه انگشتمو گذاشتم رو میز و به همون ماما گفتم ببین! میگه چیه؟ میگم ببین برات لاک زدم خخخخخ باز ترکیدیم از خنده گفت اینکه فایده نداره من قرمزشو میخوام. گفتم رضایت بده دیگه! تو بیمارستانم هروقت از دور میدیدمش انگشت اشارمو بهش نشون میدادم و میخندیدیم ولی خب پاکشون کردم حوصله ندارم واسه خودم دردسر درست کنم. بیخیال لاک :/
خانوم مهندس
۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

تازگی ها به هرچی فکر میکنم همون لحظه همون اتفاق میفته. به قانون جذب اعتقاد داشتم ولی همیشه فکر میکردم در طولانی مدت جواب میده.. مثلا پنج شنبه از صبح پشت کامپیوتر بودم خسته شدم دیگه، گفتم کاش الان یکی از این بازاریابا زنگ بزنه (بعضی موقع ها که حوصله داشته باشم دوست دارم با بازاریاب ها صحبت کنم. اول اینکه بامزه حرف میزنن، دومم هم خیلی اطلاعات مفیدی بهم میدن) همون لحظه تلفنم زنگ خورد یه زنگ طولانی! تازگی ها فهمیدم اگه اولین زنگ طولانی باشه یعنی از بیرون و داخلی نیست! خب دقیقا تو لحظه ای که من میخواستم یه بازاریاب زنگ زد و کلی اطلاعات چشم پزشکی به من داد :)

جمعه از صبح درحال بشور و بساب و جارو و گردگیری بودم.وقتی داشتم آخرین اتاق جارو میزدم و آهنگ گوش میدادم و همزمان میرقصیدم به خودم میگفتم فکر کن الان پسردایی ام زنگ بزنه بگه ما اصفهانیم همه باهم داریم میایم خونتون و چقدر واسه خودم ذوق میکرد :) همون لحظه همسرجان زنگ زد که عصر مهمون داری. دکتر شین و خانواده دارن میان....

همسر جان یه استاد داشت تو دوران دانشگاه که خیلی دوسش داشت و کلا تمام مدت درموردش صحبت میکرد و فقط درسای اونو میخوند!!! خیلی هم میگفت اونم با من خیلی خوبه! همیشه هم در تماس بودن پیام و اس ام اس و راههای دیگه...جمعه ظهر زنگ زدن که ما داریم میریم پیست بعدش میایم یه سر به شما میزنیم در حد یه چایی خوردن 0_0 همینقدر یهویی و راحت...

خب اومدن و باورم نمیشد اینقدر راحت و صمیمی و خاکی باشن. دوتا دختر دوقلو استرالیا دانشجو بودن و مامانشون هم باهاشون میرفت. 2هفته بود که اومده بودن ایران و از همه فرصتهاشون واسه تفریح استفاده میکردن. جمعه قبلش کویر بودن و این جمعه پیست اسکی! هر دوتاش تو یه استان :) بالاخره که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت فقط گفتیم و خندیدیم و از اینکه باهم آشنا شدیم بسی خوشحال شدیم!!! من براشون بایلق درست کرده بودم با یه ذوقی دستورشو ازم گرفتن که برن اونجا واسه خودشون درست کنن. خب چون خیلی زود شب میشه ما شام هم نگهشون داشتیم و خیلی بیشتر باهم خوشگذروندیم. اونا هم مارو خیلی دوست داشتن :)

تصمیم گرفتم فقط به چیزای خیلی خیلی خیلی خوب فکر کنم ! فقط به چیزای خوبببب...

خانوم مهندس
۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر