دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز کلا در حال پت و مت بازی بودیم. رفتم اورژانس باتری یه دستگاه گذاشتم واسه تست نمودارشو بگیرم. نزدیک دوساعت طول میکشه. خودمم هی میرفتم و میومدم بعدش که تموم شده آلارم صوتی داده پرسنلم دیدن من نیستم خاموشش کردن. من رفتم تو اتاق دیدم خاموشه وا رفتم شانسم رییس هم رفته بود جایی همون موقع اومد . منم عین این شوکه ها هی از بچه میپرسدم تو خاموشش کردی میگفت نه. دوباره از اون یکی میگفت نه. یکیشون خیلی بامزه گفت خب صدا میداد توام نبودی 0ـ0 رییس همون لحظه رسید مرده بود از خنده یهو گفت توام خاموشش کردی راحت ....رییس گفت طوری نیست برو شنبه بیا از اول الان دیگه نمیشه.

مدیر گفت برو تو انبار یه سری وسیله پیدا کردن (یعنی چی پیدا کردن) ببین جریانشون چیه.انباردار قبلی بازنشست شده و اون آخرا دیگه به هیچ وجه وسیله نمیداد حتی اگه واجب بود برای اینکه کار خودش راه بیفته (یعنی خنده دار بودا) منو که میدید دیگه رسما داد میزد خخخخ از دستم شاکی بود چون میرفتم واسه خودم میگشتم بعد میگفتم بذار برم تو بخش امتحان کنم ببینم اصلا همینه یا نه. بعد بخش میگفت بذار باشه ما بعدا تو درخواستهامون مینویسیم .که معمولا یادشون میرفت. یه اوضاعی ها. قبل عیدم به بهانه انبار گردانی چشم دیدن منو نداشت. کلا خنده دار بود. حالا رفتیم تو یه اتاق تقریبا مخفی تو انبار که تاحالا نرفته بودم. چه چیزایی توش بود یه عالمه لوازم یدکی که ما هی میخریدیم. یه عالمه فلاپی نو که از تو قابش درنیومده بودن(خدا میدونه مال چندین سال پیش) یه سری وسایل فشارسنج. یه سری وسیله که هرچی فکر کردیم نفهمیدیم چیه و یه دستگاه الکتروکوتر که الان قیمتش 12 میلیون و ما بشدت احتیاج داشتیم. یه دستگاه نوار قلبم بود که سال 89 رفته بود تعمیرو اومده بوده و مال هر بخشی بوده یادشون رفته بوده اصلا این دستگاه داشتن.اون موقع که منو نداشتن اینقد بدو بدو کنم واسه کاراشون.یه چند جفت کفشم بود که خیلی خندیدم وقتی دیدمشون از این قدیمیا. انبار دار میگفت ببین اگه به شماره پات میخوره بردار :) خودش یه موزه بود . واقعا چقدر تو این اداره ها داره اسراف میشه خدا میدونه. تازه اینجا که یه جای خیلی پرت و کوچیک زیر پونز نقشه است. خدا به داد اون جاهای گندش برسه. در نهایت انبار دار میگه ما داشتیم اینارو میریختیم دور ها :/ گفتم نه توروخدا من خیلی چیزاشو میخوام.

یه نفر هست که شرکت تعمیراتی داره و ما یه سری وسایلمونو واسه تعمیر میفرستیم پیشش. نمایندگی یه چیزایی هم داره مثل ماساژور. همکارمون برای مادرش میخواست و من بهش زنگ زدم گفت باشه.شمارشم دادم به همکارم.امروز مرکز پیجم کردن میگه اول زنگ بزن جراحی مردان بعدم یکی به اسم آقای ش خیلی دنبالت میگشت. تعجب کردم به خودم زنگ نزده. زنگش که زدم گفتم سلام فلانی ام یهو گفت. خانوم براتی خودشه یادداشت کن شمارشو دیگه اینقد دنبالش نگردیم 09...... اصلا انگار نه انگار من پشت خطم اینقد که شمارم مهم بود خودم نبودم 0ـ0

رفتم ببینم جراحی مردان چیکارم داره نگو باد اومده تمام برگه هامو زده بیرون اتاق خدمه میگفت ما هی مینداختیم تو دوباره باد میزده بیرون (پنجره تا آخر باز بوده) در اتاق باز کردم دیدم وایییییی هرچی رو برد و میز بوده کف اتاقه. با ناله داشتم برگه هامو میزدم به برد یه همراه مریض اومده میگه همه برگه هات ریختن بیرون ما دوبار ریختیم تو (بنده خدا) حالا کاشکی چیزی گم نشده باشه.

خانوم مهندس
۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیشب یه خواب عجیب غریب دیدم. خواب دیدم خالم یه چیزی شبیه پیچ گوشتی خورده تو گوشش و به شدت خونریزی داره و تو اورژانس بیمارستان ماست.وقتی برام تعریف میکنن که چی شده تمام صحنه هارو میبینم و عق میزنم. بعد میدونم یه جاییم که عقد پسرداییمه (همون که خواستگارم بود) تقریبا همه فامیلمون بودن. رفتم تو یه اتاق که خانوما بودن همش دنبال روسریم میگشتم دم دستم باشه. شنیدم یکی گفت اینو باید از این خانوم مهندس بپرسی و دیدم پسردایمه (داماد) و من مجبور شدم باهاش سلام علیک کنم. بعد رفتم پیش یه دختر دایی دیگم که تازه زایمان کرده نشستم خیلی باهام بداخلاق بود. گفتم چه پسره کوچولویی.. ناراحت شد و گفت کجاش کوچولوئه؟

گفتم ماشاله چقد نازه و بازوشو گرفتم. عصبانی شد و گفت تب داره بچم، بهش دست نزن. خب خودت یه کوچولو بیار. دلم شکست و آروم گفتم ان شالله. داشت واسه خودش حرص میخورد که یکی گفت خب برو تو اون اتاق. گفتم نه بشین من الان میرم. گفتم تازه که زایمان کرده بودی زنگ زدم بهت جواب ندادی.

رفتم یه جای دیگه خواهر داماد میخواست یه عالمه هدیه رو با حریر بسته بندی کنه. بهم گفت میای کمکم و گفتم آره.

یه عالمه خواب دیگه هم که دیدم که مهم نیست. صبح واسه مامانم خواب تعریف کردم البته قسمتای خوبشو عقد بود و قرار بود کادو بپیچیم. مامانم گفت اتفاقا تو راه بودم ع (داماد خواب من) زنگ زده گفتم تو راهم دارم میام پیش تو، حرفشو نزده و گفته بعدا زنگ میزنم.مامان که رسیده چندبار بهش زنگ زده تا جواب بده بعدم یه کار خیلی بی ربط و بیخود با داداشم داشته مامان گفته والا نمیدونم باید از خودش بپرسی.

خانوم مهندس
۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

امروز خیلی مهندس شدم :) دوتا وارمر و یه فتو تراپ بخش نوزادان خراب شده بود مسئول بخش اول به تاسیسات گفته بود که نتونسته بودن(البته نباید میگفت) بعدش به من گفت که با مشقات زیاد موفق شدممم :)

خبرای خوب اینکه مامانم اومده پیشمون یه چند روزی هست.فعلا سرمون گرمه :)

خانوم مهندس
۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

گفتم که نمایشگاه تجهیزات پزشکی این هفته است(ایران هلث) منم خیلی خیلی دوست داشتم برم. یکبار به مدیرمون گفتم خرید نداریم بریم نمایشگاه؟ خندید و گفت با کدوم پول؟ تصمیم گرفتم یه روز مرخصی بگیرم و خودم برم با دوستمم که تهرانه هماهنگ کردم باهم بریم.یه روز از خانوم مهندس قبلی سوال کردم شما سالای قبل میرفتی نمایشگاه؟ گفت به خاطر برنامه های خودم نتونستم برم ولی امسال برام 4 روز ماموریت زدن مهمانسرای دانشگاه هم برام رزرو کردن 0ـ0 دیدم اا چرا اینهمه تفاوت؟ رفتم به مدیر گفتم آقای مدیر منو نمایشگاه نمیفرستید؟ گفت کتاب؟؟؟ گفتم نخیر تجهیزات پزشکی بازم خندید و گفت دلیلی نداره :/ گفتم خانوم مهندس قبلی قراره اینجوری بره منم نمیخوام که پول رفت و آمدمو بدین میخوام ماموریت بگیرم نه مرخصی(والا اومدی و من تو راه مردم نباید بیمه باشم؟) گفت نمیدونم والا شما شرکتی و کلی بهونه. حالا برو از معاونت درمان بپرس ببین چی میگن؟ منم زنگ زدم و گفتن حتما حتما باید ماموریت بگیری. منم به مدیر گفتم و با یه لحن بدی گفت باشه. فقط شنبه بازرس داریم باید باشی بعد دوشنبه کمیته داریم باید باشی و ... گفتم یک شنبه میرم و برمیگردم. فرداش معاونت درمان بهم گفت تو اصلا چرا زنگ زدی ما 14 فروردین نامه زدیم بیمارستانتون هنوز باز نشده :/ واقعا مرسی. به دبیر خونه گفتم نامه رو گرفت و داد مدیر به جان خودم اصلا به روی خودش نیاورد حتی ارجاعش نداد به خودم. دبیر خونه خودش یه کپی شو داد بهم. بالاخره ما با مشقات زیاد برگه ماموریتمونو گرفتیم و واسه شنبه شب بلیط گرفتیم.

شنبه شب راه افتادم و 5 رسیدم ترمینال دوستم آدرس خوابگاهشونو بهم داده بود ولی اون لحظه که اون میگفت من تو اتوبوس بودم و بعد از سالها تو اتبوس حالت تهوع گرفته بودم و به زور حرف میزدم. قرار شد من رسیدم ترمینال بهش زنگ بزنم تیکه تیکه راهنماییم کنه. نشون به اون شون هیچکدوم از زنگا و اس ام اسهای منو جواب نداد.وقتی من دقیقا تو خیابون ولی عصر بودم و در به در دنبال خیابون مشفق میگشتم. تازه جواب داده به سلامتی عزیزم (جواب اولین اس که گفتم من رسیدم ترمینالم) زنگ زدم بهش میگم زهرمار و به سلامتی عزیزم! اسم خیابونتون چی بود؟ میگه دمشق خخخخخخ من دنبال مشفق بودم :) خیلی راحت پیدا کردم و رفتم پیشش. چون همه هم اتاقیاش خواب بودن اون موقع همون پایین یه نیم ساعتی حرف زدیم بعدش رفتیم بالا هی یواش حرف میزدیم و میخندیدیم. قشنگ حس میکردم هم اتاقیاش میخوان بیان مارو خفه کنن.از 9 شروع کردیم به حاضر شدن و 10 بالاخره زدیم بیرون یه کم گشتیم یه من یه روسری و دوستم دوتا شال خرید بستنی خوردیم و بعدشم رفتیم نهار(نهار خیلی زود خوردیم) بعد نهار رفتیم به سمت نمایشگاه آخرین تیکه ای که میخواستیم با تاکسی بریم یه آقایی اومد گفت نفری 3 تومن میبرم تا خود نمایشگاه من که هیچ دیدی نداشتم نسبت به اینکه اصلا کجاییم و چقد راهه . دوستم گفت نه زیاده به یه ماشین گفتیم مستقیم و سوار شدیم. یهو انگار به آرامش رسیدیم با خیال راحت نشسته بودیم و انگار نه انگار. بعد انگار خیلی طول کشید یهو دوستم به راننده گفت نمایشگاه رد نکردیم؟؟ یارو. همونجا زد رو ترمز که شما فقط گفتین مستقیم نگفتین نمایشگاه وای من مرده بودم از خنده.پیاده شدیم و یه پل هوایی پیدا کردیم و رفتین اونور اتوبان. هلک و هلک کلی راهو پیاده برگشتیم تو گرما تا رسیدیم نمایشگاه توشم کلی پیاده روی کردیم تا رسیدیم به غرفه ها.. حالا فرقش با اون یارو که عین خانوما میبردتمون توی نمایشگاه فقط 3 هزار تومن شد. خخخخخ

با قیافه های خسته و گرما زده و کفشای خاکی رفتیم نمایشگاه ولی عالییی بود عالی. اینقد کسا بودن که همش تلفنی باهاشون حرف زده بودم حالا میدیدمشون اسممو که میگفتم درجا میشناختن. اینقد خوب بود که همه چیو واقعا میدیدی و میتونستی مقایسه کنی.هرجا هم میرفتیم یه ساک دستی با یه سری بروشور و اینا میدادن بهم. یه شرکته بود که کلی سوال درمورد پکس ازشون کردم بعد یارو رفت از اون پشت دوتا از این کیفا آورد دوستم گفت من نمیخواما. بهش بگو یکی بسه منم دوتاشو گرفتم و گفتم ممنون خیلی لطف کردین بگیر خانوم مهندس :) همینجوری که بهم چشم غره میرفت دادم دستش. خیلی غر زد دوستم خدایی چون خسته شده بود و برای اون خیلی نمایشگاه جالب نبود با این که داره ارشد همین رشته رو میخونه. ولی به من خیلی خوش میگذشت :)

یه غرفه دیگه بود که ما خیلی ازش خرید میکردیم دنبال آقایی که همیشه بهم زنگ میزنه گشتم و کلی تحویلمون گرفت مارو دعوت کرد تو و اومد نشست پیشمون پذیرایی هم شدیم :) بازم یه عالمه بروشور گرفتیم. نمایشگاه به همین منوال پیش رفت و جفتمون از پا افتادیم دیگه. واقعا کاش میشد چند روز بمونم. چندتا سالن کوچولو بود مخصوص دندون پزشکی که بیخیالشون شدیم رفتیم نشستیم تو چمنا و دوستم دید یه چیزی تو اون کیفه که گرفته هست بازش کرد و درنهایت تعجب دیدیم یه فلاکس کوچولو از این استیلاست. یعنی قیافش تو اون لحظه اینقدر خنده د ار بود ذوق از تو چشماش داشت میزد بیرون. چون کلا اون مدت درحال سلفی گرفتن بودیم کاملا ذوق تو قیافش بعد از دیدن فلاکس و اخم قبلش معلوم بود.وای چقدر خندیدم. بهش گفتم چقدرم ناز کردی واسه گرفتنش.

یه نیم ساعت بعد دوست پسرش اومد دنبالمون رفتیم یه جا به اسم دارآباد اینقد خنک و سرسبز بود یه رود پرآبم داشت. یه چهل و پنج دقیقه ای هم اونجا بودیم دوستش مارو رسوند دم ایستگاه مترو. این خط چون تازه راه افتاده نیم ساعت یه بار میومد و اگه بهش نمیرسیدیم میرفت تا نیم ساعت دیگه. ما 3 دقیقه به رسیدن قطار رسیدیم با سرعت نور دوییدیم و بلیط گرفتیم و فاینالی به قطارم رسیدیم. خدایا چقدر مترو وحشتناکه از همه طرف تحت فشاری. چند ثانیه فکر کردم دیگه دارم خفه میشم. دوستم باید باهمون خط میرفت. از هم خداحافظی کردیم و من خط عوض کردم و رفتم ترمینال. به موقع رسیدم فقط وقت کردم یه چایی بخورم و دیگه راه افتاد. ولی من خیلی خسته بودم دیگه توان نداشتم یه جورایی کلافه شده بودم دیگه. دوشب پشت سرهم تو اتوبوس و روزشم کلا درحال فعالیت.3 و نیم بود رسیدم و همسر اومد دنبالم بداخلاق بود چون رفته بود اصفهان خونه دوستاش و به خاطر من مجبور شده بود زود برگرده. من بهش گفتم 2 میرسم و اون 1 ساعت زودتر راه افتاده بود. بالاخره که رفتیم خونه و خوابیدیم و من دوشنبه سر ساعت رفتم سرکار :) ولی قیافم معلومه چه شکلی بود دیگه خخخ



خانوم مهندس
۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
یه چند روزی نبودم دلیلشم این بود که همسر جان لطف کردن برای لبتابم باتری خریدن. بعد دیدن شارژ نمیشه طی مراحلی فهمیدن ایراد از باتری نو نیست از آداپتور خودمه که فقط روشن میکنه شارژ نمیکه. که طی همون مراحل کشف حقیقت آداپتورمم به دیار باقی شتافت دیروز رفته بود اصفهان برام آداپتور نو خرید که گویا این حرکتم با شکست روبه رو شد و اینم قطعی داره.خلاصه که دلم واسه وبلاگایی که میخوندم تنگه و خودمم سرکار وقت نوشتن نداشتم.
واقعا چرا مردم اینقدر بی شرم وحیا شدن؟ واسه شما هم پیش اومده به این مساله فکر کنین؟البته به نظر من تهرانیا یا اونایی که دیگه تهرانی شدن قضیشون فرق داره. اونا یه مدل دیگه ان. دیدین چقد راحت میگن عزیزم. گلم و ... من چند ماه رو خودم کار کردم تا تونستم به همسرم بگم عزیزم خیلی برام سخت بود. شاید چون از کسی نمیشنیدم که بهم بگه عزیزم یا کسایی دور و برم نبودن که بهم بگن عزیزم.
 شنبه یه نفر اومده بود پرینتر سی تی اسکن سرویس کنه. من هی میرفتم و میومدم وقت نداشتم وایسم پیشش. یه بار گفت تجربه کاریت کمه نه؟ گفتم آره 10 ماهه.خیلی هم تی تیش مامانی بود یارو گفت آره از قیافت معلومه به نظر متولددددد (همینجوری که داشت عمیق فکر میکرد دستاشم یه جوری جمع کرده بود انگار داره یه چیز کوچیک نشون میده) 69 یا 68 ای. واقعا دقیق گفت چشمام چهارتا شد گفتم آره. کلی سوال پیچ کرد که اهل کجایی شانس گند همشهری دراومدیم.دیگه هیچی خونتون تو کدوم محله است ما فلان جا بودیم(دقیقا جایی که میرفتم دبیرستان ولی هیچی نگفتم) خودش پرسید کدوم دبیرستان بودی گفتم فلان جا کلی ذوق زده شد که من هرروز دنبال دخترای شما بودم و با ماشین بابام دستی میکشیدم. گفتم من از اون محله خیلی خاطره دارم. پررو گفت دوست پسر داشتی 0ـ0 گفتم نخیر من خیلی بچه مثبت بودم. پرسید اینجا چیکار میکنی؟ گفتم شوهرم اینجاست.میگه وای چرا اومدی اینجا؟ حالا راحتی ؟ شوهرت خوبه؟ گفتم آره خیلی خوبه. یه آهی کشید و سر درددلش باز شد که این به همه چی می ارزه من با خانومم خیلی مشکل داشتم چند بار آشتی کردیم و متاسفانه بچه دارم شدیم ولی سری آخر دیگه نتونستیم تحمل کنیم و جدا شدیم. میگفت دلم واسه دخترم تنگ شده میخوام برش گردونم ولی خانومم اصلا.
دلم سوخت حالا اصلا به من ربط نداره مشکلشون چی بوده ولی واسه دختری دلم سوخت که باباش میگه متاسفانه بچه دار شدیم :/
خانوم مهندس
۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
این روزا یه هواییه عالیییییی خنک و بهاری همه جا سرسبز، سر ظهرا یهو بارون میگیره شبا رعد و برق میزنه.واقعا اردیبهشت که میشه زمین خدا میشه یه تیکه بهشت حالا هرجا که میخواد باشه. حیاط بیمارستان پر از این گل یاس ها البته من خیلی هول هولی عکس گرفتم ولی یه ردیف از این درختا هست و با نم بارون که قاطی میشه یه بویی تو هوا میپیچه که آدمو کاملا مست میکنه.... یه نفس عمیق که بکشی میری تو ابرا. واقعا این لحظات عمرمو با هیچی عوض نمیکنم خدایا شکرت.دیروز منتظر بودم همسر بیاد دنبالم یهو برگشتم که پشت سرم  با این صحنه روبه رو شدم.یه لحظه زبون خودم بند اومد واقعا قشنگی و عظمتش تو عکس نیست. شب به همسر نشون دادم خیلی خوشش اومد گفت بذار بفرستم واسه دوستم. این دوستش یه کانال تلگرام داره به اسم کانال .... ها (اسم این شهر) خیلی عکسای ناب میذاره فقط و سوژه های جالب. خبر الکی نمیذاره تبلیغ بیخود نمیذاره. تعداد اعضاشم واقعا زیاده اما من چون خودمو اهل اینجا نمیدونم تو این کانال عضو نیستم. خلاصه فرستاد و طرف خوشش اومد گفت جالبه و گذاشتش تو کانالش من اینقد ذوق زده شدم ^_^ ولی خب  به خواست خودمون اسم همسر به عنوان ارسال کننده گذاشت.
ما تو بیمارستانمون یه دستگاه اکو قدیمی داشتیم (اصول کارش مثل سونوگرافیه ولی مخصوص قلب)که تو آبان خراب شد و چون هزینه تعمیرش نزدیک 50 میلیون میشد دیگه ارزش تعمیر نداشت. از قبل خیلی پیگیر گرفتن یه دستگاه جدید از دانشگاه بودیم که با این بهونه تونستیم یه دونه خیلی جدید و پیشرفته شو واسه بیمارستان بگیریم.دستگاه قدیمیه درسته خراب بود ولی رو یه سری مدها کار میکرد برده بودیمش تو بخش ccu که دکتر همونجا هم کارش یه کم راه بیفته. خودش گفته یه سری آی تم هارو میتونم باهاش تشخیص بدم.امروز رفتم ccu و icu بازدید ماهیانه. تو یه اتاق که تقریبا انبارشونه پشت در یه چیزی دیدم که واقعا قلبم تیر کشید. دیدم پشت در (دقیقا پشت در) دستگاه گذاشتن روشم چندتا جارو دسته بلند و تی و چندتا خاک انداز و سفتی باکس و ... دیگه فقط اینارو دیدم شوکه شدم.مسئول دوتا بخش صدا کردم خودشونم وا رفتن. گفتم این چه وضعیه اگه استفاده نمیکنید تحویل انبار بدین. فقط 4 تومن پول پرینترشه. حیف دیر به فکرم رسید که عکس بگیرم البته گرفتم ولی خدمه دید بعدا مسئول آی سی یو گفت رئیس چرا عکس گرفتی؟ واقعا نمیخواستم به کسی نشون بدم فقط میخواستم برا دوستام بفرستم بخندیم ولی خب چون خیلی اصرار کرد همونجا پاکش کردم. حیف شد وگرنه الان یه عکس میذاشتم با این مضمون " این اوضاع یه دستگاه صد میلیونی تو بیمارستان ما" !!!!!
خانوم مهندس
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانوم مهندس
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۰

امروز که اومدم این عکس بذارم اینستاگرام دیدم یکی از سال پایینی های دانشگامون که الان تو یکی از بهترین دانشگاههای تهران داره ارشد میخونه عکس سرطان یابشو که در دست ساخته گذاشته. با خودم گفتم ما کجا و اونا کجا :/

این قسمت متن با توجه به تذکر به جای یک دوست اصلاح شد :)

خداروشکر امروز شنبه بود رفتم سرکار مردم تو خونه اصلا نفهمیدم کی 12 شد :)

آقا یکی منو ببره نمایشگاه تجهیزات پزشکی من خیلی خیلی خیلی دلم میخواد برم خو !

خانوم مهندس
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۶ نظر
به میمنت این دو روز تعطیلی خواهرشوهر ها از دانشگاه میومدن. چهارشنبه ظهر که رسیده بودن همسر برده بود رسونده بودشون.مامانشونم لطف کرده بود یه ظرف الویه داده بود همسر. ماهم بسیار خوشحال شدیم و نهارمونو گذاشتیم واسه شب و ظهر همون الویه رو خوردیم. پنچ شنبه ظهر خونه مادرشوهر بودیم. ظرفشونو بردم و تشکر کردم که خیلی خوشمزه یهو مادرشوهر گفت: گفتم حتما نهار ندارین 0ـ0 منم گفتم نه نهارمونو گذاشتیمش واسه شب. (بیا و تشکر کن). بماند که کله مارو خورد هی گفت بچه بچه بچه. خواهرشوهر بزرگه تو شهر من درس میخونه سر سفره فقط داشت میگفت که (اسم شهر منو میذاریم کلکته) آب کلکته اینقد افتضاحه. هواش اینقد بده پوستم خراب شده. کلکته ای ها اینقد افسرده ان. کلکته ای ها اینقد وحشی رانندگی میکنن. همکلاسیام همه مال کلکته ان خیلی بدن و ...... خب هرکس دیگه ای جای من بود پدر و مادر و همه جد و آبادش اهل کلکته بودن جفت پا میرفت تو صورتش ولی نمیدونم خدا این نیرو چطوری به من میده که عین گاو فقط به تلویزیون نگاه میکنم.
همون شب خونه عمو همسر واسه جشن ختنه کردن نوشون دعوت بودیم (آخه بما چه یه جشن خودمونی بگیرین دیگه قد یه عروسی مهمون دعوت کردین) تو کارتشون زده بودن 6. پدرشوهرم فرمودن 6 و 30 دقیقه حداکثر اونجا باشین. وای متنفرم از این کارشون همیشه همه جا همینقدر زود میرن و من حرص میخورم آخه کی 6 میره؟ما گفتیم زوده ولی کلی بحث کردن که نه باید 6 بیاین 0ـ0. ما نماز مون هم خوندیم و رفتیم یعنی 8 و نیم وقتی رفتیم دیدیم هیچکی نیومده. درواقع ماجزو اولین ها بودیم :) مادرشوهر اینا هم 1 ساعت بیکار نشسه بودن ها ها ها ها خب دفعه اولتونه مگه؟ کل فامیل دهن منو صاف کردن که حامله ای؟ چرا حامله نمیشی؟ بچه نیاوردی؟ چرا بچه دار نمیشین؟ دیر میشه ها؟ دیگه بچه دار نمیشی ها!!! اینقد دلم میخواست به یکیشون بگم به تو چه ببینم چه جوابی داره بده؟ واقعا کجای زندگی مان که اینقدر راحت واسه مهمترین مسئله زندگی ما اظهار نظر میکنن؟ زن عموش که منو کشیده کنار میگه این شکم چیه؟ (هم دو کیلو اضافه کردم هم مانتوم روشن بود) بارداری میگم نه بابا. بعد صورت منو با دستاش گرفته همچین دقیق شده بعد میگه آره بارداری 0ـ0 من نمیدونم چرا سونوگرافی اختراع شد وقتی عصمت جون از تو چهره تشخیص میدن که بارداری!!! خلاصه ما هی سعی کردیم بهمون خوش بگذره و بگیم و بخندیم در دور ترین نقطه ممکن نسبت به خواهرشوهر بزرگه نشستیم. ولی مگه گذاشتن. سر سفره چون تند غذا میخوردم زودتر از بقیه غذام تموم شد بعد یهو مادرشوهر یه تیکه کباب دست خورده انداخته تو بشقاب من میگه بخور 0ـ0 میگم ممنون من غذامو خوردم. میگه نه بخور تو باید بخوری 0ـ0 بماند که فقط سعی کردم نگاش نکنم. دوباره یه نفر به مادرشوهر گفت یه کم برید بالاتر منم جا بشم گفت نه به عروسم فشار میاد. وای فقط میخواستم اونجا نباشم. به هر بدبختی بود تموم شد.
چون جمعه غروب خواهرشوهر کوچیکه میرفت ظهر جمعه خونه ما مهمون بودن. من پنج شنبه عصر قبل از اینکه بریم جشن. ژله و باقلوا درست کردم که عالی شدن. جمعه از 8 پاشدم غذامو گذاشتم کل خونه رو جارو و گردگیری کردم وایتکسی هامو شستم. ژله رو برگردوندم.طالبی هامو درست کردم و خلاصه همه کارا که ظهر که مهمونام میان کارام تموم شده باشه. تو این هاگیر واگیر(املاش درسته؟) ساعت 11 مادرشوهر زنگ زده که بریم خونه عمه عیادتش 0ـ0 خب نمیدونی من دارم غذا درست میکنم؟ خوبه خودت زنی. من که میگم نمیتونم بیام کلی تعجب میکنه!!! بهش برمیخوره و هی اصرار اصرار اصرار. بعد به همسر میگه خودت بیا. همسر گفت خبر میدم. گفتم خب ما فردا میریم عیادت. گفت باشه. ولی خب مسلما اصراری مامانش براش مهمتر از منه. یهو اومده میگه عزیزم من برم خونه عمه؟ میگم بیرون بودم مامان زنگ زد. گفتم برو عزیزم ولی دروغ نگو بگو من کار داشتم. (یه مدته به شدت دارم تمرین میکنم به هیچ قیمتی دروغ نگم حتی اگه برام خیلی بد بشه چه برسه به یه همیچین موضوع مسخره ای! همیشه هم آخرش این راستگویی برام خوب بوده) من از کار همسر ناراحت شدم ولی با شناختی که ازش دارم اگه همون موقع میگفتم قهر میکرد و کوتاه نمیومد آبروی منو جلو مامانش اینا میبرد. پس لبخند زدم و هیچی نگفتم. مهمونا اومدن و همه چیم خیلی خیلی عالی شده بود. مخصوصا باقلوام که اولین بار بود درست میکردم. ولی مگه گذاشتن خوش بگذره مادرشوهر دوباره کله منو خورد یه کاری بکن دیگه بچه بیارین. بعد دیدم دارن درمورد یکی به نام داریوش حرف میزنن. میگم داریوش کیه؟ مادرشوهر میگه بچتون 0ـ0 میگم اسم از این زشت تر نبود رو بچه من بذارین. گفتن وای شوهرت این اسمو خیلی دوست داره. گفتم شوهرم هروقت زاییدش خودش اسمشو بذاره. هر کی زاییدش خودشم اسمشو میذاره. وای خنک شدم تمام دق دلی این دو روزمو خالی کردم والا. حالا انگار بچم نشسته این وسط اینا واسه من اسم انتخاب میکنن. خداروشکر رفتن.
بعدازظهر باید میرفتیم خونه یه عموی دیگش (همون که زنش از چهرم تشخیص داده بود باردارم) دیدن نوش که تازه دنیا اومده. قرار بود من 5 برم دنبال مادرشوهر و خواهرشوهر باهم بریم. وقتی رفتن هرچی برای خودم دودوتا چهارتا کردم و فکر کردم دیدم ظرفیتم دیگه واسه به روی خودم نیاوردن و لبخند زدن تکمیله. به همسر جان گفتم من از خستگی دارم میمیرم هم دیروز هم از صبح دارم کار میکنم یه کم میخوابم اگه بیدار نشدم شما مامانت اینا رو ببر. گفت باشه منم رفتم و خودمو به خواب زدم مدیونین فکر کنین من خوابم برد اصلا خسته نبودم. همسر جان که درو بست و رفت من پریدم هوا رفتم تلویزیون روشن کردم :) خداروشکر اونم 6 و نیم اومد.فاینالی تموم شد. کوچیکه که رفت بزرگه هم ایشاله یک شنبه میره و تا اون موقع چشمم به جمالش روشن نمیشه دیگه.
در مورد این حرفا واقعا نمیدونم مادرشوهر حق داره یا نداره شاید اون حق  داشته باشه منم چیزی نمیگم ولی تا یه جایی میتونم تحمل کنم :) ولی بقیه فامیل به نظرم مطلقا هیچ حقی ندارن و با این کارشون باعث میشن همین یه ذره رفت و آمدی هم که باهشون داریم بیخیال بشیم. مثل دیروز بعدازظهر. اونم من که عاشق مهمونی دادن و رفت و آمدم.
خانوم مهندس
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

اشتباه لپی شنیدین؟

ما چند روزمنتظر یه قطعه ایم که واسه اتاق عملمون بیاد. صبح یکی از بچه های اتاق عمل زنگ زده که میگن قطعه اومده. باید برین بیارینش؟ منم گفتم اگه اومده آره میگم برن ترمینال بگیرنش. کارپرداز بیچاره چندساعت معطل این و زنگ زدن به اینور و اونور بعد زنگ زده به من که خبری نیست که. من زنگ زدم اتاق عمل به همون فرد میگم صبح چی گفتی به من؟ میگه من گفتم قطعه اومده؟؟؟ میگم نخیر تو گفتی قطعه اومده ! اونم اصرار که نه من گفتم قطعه اومده؟

حالا اینا به کنار کارپرداز زنگ زده یه چیزی پیگیری کن من تو امور مالی ام خبرشو بده. منم 5 دقیقه بعد زنگ زدم امورمالی میگم آقای فلانی هست میگه بله و صداش میکنه. یعنی فقط میگه آقای فلانی. شایدم به گوشی اشاره کرده من که نمیدیدم فقط میشنیدم.ماجرا واسه اونا همینجا تموم شد من بیچاره همینجور پشت خط منتظر. از اون طرف اونا بیخبر از همه جا مشغول تعریف.که نمیدونم یکی تو بیمارستان میلاد خودکشی کرده وزیر بهداشت بیچاره کردن. بیمارستان الزهرا بری توش گم میشی و اگه فلان کار کنی میندازنت بیرون و..... یه سه 4 دقیقه ای شد واقعا میخواستم ببینم تا کجا پیش میرن دیدم نخیر اصلا یادشون رفته من هستم. تلفن گذاشتم رفتم پایین دیدم به به گوشی هنوز منتظر منه رو میز طرف تا منو دید رنگش پرید. گفتم چیکار میکنین؟؟؟؟ اصلا یادتون رفت؟ من نشستم حرفا شمارو گوش میدم بعد چندتا تیکه حرفاشونو گفتم. وای یعنی دیدن قیافه هاشون تو اون لحظه رو با 5 سال از عمرم عوض میکنم. شانس آوردن حرف نامربوط نزدن 4 تا مرد جوون.یکی شون همش خداروشکر میکرد تازه اومده خخخخخخ وای یعنی روانم تازه شد.

بعد تو راهرو یکیشون منو دیده میگه فلان کارو چیکار کردی گفتم هیچی. گفت همون فقط فال گوش وایمیستی!! مرده بودم از خنده گفتم خوبه اومدم بهتون گفتم. بیا و صادق باش. خوب بود میشستم تا ظهر گوش میدادم به حرفاتون؟

خانوم مهندس
۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر