دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه روز هایی تو زندگی هست که آدم به بهونه اونا میفهمه چقد خوشبخته و کیا تو این دنیا دوسش دارن. من این چند روز فهمیدم خیلی خوشبختم چون آدمای دور و برم خیلی دوسم دارن :) دیروز که تولدم بود همکارا گفتن باید برامون کیک بیاری منم چون یه بار براشون کیک فنجونی درست کرده بودم گفتم باشه باز کیک فنجونی درست میکنم میارم. اول صبح کیک گذاشتم تو اتاق و گفتم 10 میام با چایی بخوریم. ساعت 9 زنگ زدن که بیا پایین. تا درو باز کردم دیدم سه تایی وایسادن کنار هم خیلی مشکوک میخندن تولدمو تبریک گفتن و رفتن کنار و من با این صحنه روبه رو شدم. وای اینقد ذوق کردم اصلا انتظارشو نداشتم. یه کم مسخره بازی درآوردیم و سلفی گرفتیم و خوش گذشت درکل :) خدایا شکرت.

یاد پارسال میفتم تنها از صبح تاشب بدون انجام یه کار مفید بدون دوست، بدون فعالیت، بدون خانواده، بی پول و ..... خیلی خوبه که زندگیم تغییر کرده خدایا شکرت.

خانوم مهندس
۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیروز بعداز نهار صلا نخوابیدم هنوز ذوق زده از سورپرایز صبحگاهی بودم. همسر که رفت شروع کردم به تمیز کردن خونه و آشپزخونه طبق برنامم تا 8 همه کارا تموم بود. ساعت 7 بود داشتم اتاق جارو میزدم هندزفری هم تو گوشم بود و بلند بلند همراهش میخوندم. یه لحظه به نظرم رسید یه صدایی میاد اومدم تو هال دیدم همسر با یه دسته گل و کیک وسط خونه وایساده داره واسه من تولد تولد میخونه :) اصلا این صحنه باورم نمیشد انتظارشو حداقل دیروز نداشتم. چون صدای جارو بود صدای در خونه و پارکینگ هم به هیچ عنوان نشنیده بودم. کاملا غافلگیر شده بودم نمیدونستم چی بگم فقط همسر میدیدم که داره واسه من تولد تولد تولدت مبارک میخونه. به جرات میتونم بگم بهترین لحظه عمرم بود هیچوقت اینقد دوسش نداشتم و دوست داشتنشو اینجوری حس نکرده بودم. همه دنیا یادم رفته بود و فقط همسر میدیم و باورم نمیشد همچین کاری کرده باشه تو این 6 ساله که باهمیم اولین بار بود . سریع کیک درآورد و شمعاشو گذاشت روش و هدیه هم آورد (ادکلن بود ) و یه تولد کوچولو دونفره پر از شادی گرفتیم . از اینا که همش تو دلت میگی من و این همه خوشبختی محاله :) اینم عکسمون چون کیکمون خیلی بزرگ بود (کوچکترین کیکی که تونسته بود بگیره) شب بردیمش خونه مادرشوهر. تا رفتیم تو و مادرشوهر کیک دید فکر کرد من حامله ام خیلی ذوق زده شد ولی وقتی فهمید جریان چیه خورد تو ذوقش و دیگه ول نکرد که دیروز ظهر خواب بچتونو دیدم و ... ولی خب خوش گذشت درکل. شهرزاد همه دور هم دیدیم این قسمتش چقدر جذاب بود از الان غصمه داره تموم میشه.

جدایی از همه این حرفا امروز آخرین روز 26 سالگیمه و از فردا 26 سال پر کردم و دیگه جدی جدی بزرگ شدم.

خانوم مهندس
۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیشب عجیب غریب ترین خواب ممکن داشتم میدیدم جالبه که خواب خوبی بود و من لذت میبردم. همین شد که وقتی گوشیم زنگ خورد خاموشش کردم و باز خوابیدم و تو خواب یکی بهم گفت پاشو 6:50 دقیقه است منم با هول پاشدم و دیدم 7:05 دقیقه است با سرعت نور آماده شدم و با تاکسی اومدم. 5 دقیقه هم دیر کردم :(

همینجوری بیحوصله تو اتاقم نشسته بودم گوشیم زنگ خورد گفتم تا دیروز زنگا از ساعت 9 شروع میشد امروز چی شده سر صبحی. برداشتم فکر میکنین کی بود؟؟؟؟؟؟؟ بابابزرگم وای ذوق مرگ شدم. تولدمو تبریک گفت که شنبه است. گفت دیدم نزدیک 11 اردیبهشته گفتم بهت تبریک بگم. روزت مبارک. ^ـ^ گفت من تولد تورو یادداشت کردم که تو این روز خدا به ما لطف کرد اولین نومونو بهمون داد .با مامان بزرگمم حرف زدم :) وای از خوشحالی مردم و کل بدو بدو کردنام یادم رفت. البته از خجالتم داشتم میمردم چون امسال برعکس سالای پیش نه روز مادر نه روز پدر بهشون زنگ نزدم یعنی چقد من بی معرفتم. دقیقا یادمم بودا ولی وقتی حس خر شدگی بهت غلبه میکنه میشه این :/ ولی چقد پدر و مادرا خوبن... خدا نگهشون داره واسم....حالم خوشه اصلا.

اولین تبریک تولدم بود و تا اینجا بهترینش...خدایا شکرت.

خانوم مهندس
۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

دیروز که همسر اومد دنبالم حالش خوش بود.منم دیگه ساختم ناراحتیم کمتر شده بود. خوبی زمان همینه. مکالمه مارو داشته باشین.

همسر: قهری؟

من: آره

همسر: آشتی نمیکنی؟

من: بستگی به رفتار تو داره.

همسر: خب باید چیکار کنم؟

من: نمیدونم فکر کن ببین باید چیکار کنی؟

همسر: باید معذرت خواهی کنم. بگم ببخشید.

یه کم فکر کرد و گفت : خب من که دیشب گفتم

من: :/ من که نشنیدم.

حالا به جای اینکه یه ببخشید عزیزم بگه داره چونه میزنه که گفته ببخشید.

رسیدیم خونه چون دیگه حوصله قهر نداشتم آشتی کردم ولی بهش گفتم اگه دوبار گرون باهات آشتی کنم دیگه رفتارت باهام درست میشه. (رفت تو فکر)

ساعتای 4 رفتیم اصفهان چون همسر کار داشت منم یه جا پیاده شدم که برم دنبال طلا. همسر گفت فوقش نیم ساعت طول میکشه کارم. اما من تا 8 شب تنها تمام طلا فروشی هایی که میشناختم رفتم. که شامل یه خیابون دوتا پاساژ و یه بازار بزرگ. متاسفانه چون به قیافه من نمیومد تک و تنها اومده باشم طلا بخرم فروشنده ها فقط زیر لب غر میزدن و حال و حوصله جواب دادن به من نداشتن. من کلا رابطه خوبی با پیرمردا ندارم اونم از نوع اصفهانیش... فاینالی گشتنم که تموم شد و انتخاب که کردم همسر اومدن و رفتیم خریدیم. 1تومن شد بدون خرده. ولی خب نسبت به قیمتی که میخواستم قیافش و استحکامش از همه بهتر بود. وگرنه که دلم هنوز پیش اوناست که 800 تومن کم دار واسه گرفتنش.ولی خب خداروشکر اینم خیلی خوبه دوسش دارم. حداقل دیگه پولامو الکی خرج نمیکنم اصلا نمیدونم چی میشن.

باز من سوتی دادم. دیروز آقای مدیر تو راهرو دیدم میگه یه چندتا فشار سنج نو تو کمد من هست از زمان خانم مهندس قبلی(یعنی فکم افتاد اینهمه ما مشکل داشتیم سر فشارسنج یارو تو کمدش داشته یادش رفته) دیگه رفتن دادن من بذارم تو کمدم. امروز دیدمشون. من همینجور که با تعجب نگاش میکردم و تو فکر بودم با یه لحن خنده داری مثل این خاله خانباجیا گفتم : خوببب دیگه چی !!!!

مدیر خندش گرفت بعد تازه فهمیدم چه سوتی دادم این چه طرز حرف زدنه! دیگه از خجالت داشتم میمردم. اصلا باورم نمیشه این حرفو من زدم البته وقتی رفتم بگیرمشون دیدم حق داشتم 4تا فشار سنج نو همراه گوشی پزشکی از بهترین مارک.

ولی همش یاد حرفم میفتم خجالت میکشم.

اضافه شد عکس دستبند و عکس دستبند :)

خانوم مهندس
۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

به شدت ناراحتم. آقا شب اومده خوش و خندون بعد از اونهمه اذیت کردن من. داشتم ظرف میشستم چون سلام داد جوابشو دادم. یه کم اومد پیشم الکی لبخند زدم یه چیزی پرسید جوابشو دادم. ولی مطلقا به روی خودش نیاورد یه معذرت خواهی باید بکنه. فقط برای اینکه مطمن بشم و به روشم بیارم پرسیدم حالا چرا اعصابت خورد بود؟ یه کم فکر کرد و راحت شونه انداخت بالا که همینجوری بی دلیل. یعنی جیگرم آتیش گرفت اروم تکرار کردم همینجوری بی دلیل!

سردردم به هیچ عنوان کم نشده. اشکم همینجوری قاطیشه بعد آقا واسه خودش غذا کشیده و میخوره و با تعجب منو نگا میکنه. تا وقتی که عین آدم معذرت خواهی نکنه امکان نداره باهاش خوب بشم. الانم اومدم تو اتاق بخوابم مزاحم نود دیدنشون نشم.

واقعا به روی خودشم نمیاره تازه معلومه طلبکارم هست چرا ناراحتم.

خانوم مهندس
۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
امروز نزدیکای 11 پیجم کردن امور مالی چون داشتم میرفتم ccu دیدم اولویت با بخشه نه امور مالی به روی خودم نیاوردم و رفتم.اونجا دستم بند بود گوشیم زنگ خورد. کارپرداز بود که همیشه تو امور مالیه. جواب ندادم کارم که تموم شد رفتم اونجا تا درو باز کردم یکیشون گفت اینهاش اومد. دیدم بستنی گرفتن حالا نفهمیدم کدومشون و به چه مناسبت ولی منم جز خودشون حساب کردن و اینهمه پی گیری واسه این بوده که بیام بستنی بخورم. اولین ظرف واسه من کشیدن 3 برابر یه آدم معمولی. کارپرداز گفت راست دونفر کشیدم(نکنه اینا فکر میکنن من حامله ام؟) از همون اول گفتم بهشون من همه اینو نمیخورم و خدایی هم نمیتونستم بخورم سعی کردم دست خورده نشه اون تیکش. ولی کارشون برام جالب بود. بلاخره فعلا دوستای من اینان دیگه.
دیشب همسر به شدت عصبانی و بداخلاق اومد خونه. از این اعصاب خوردی الکی و بی دلیلاش(میشناسمش دیگه)داشتم کوکو سبزی درست میکردم و خودش کالباس گرفته بود. داد زد من کوکو سبزی نمیخورم. با خنده گفتم باشه . بعد عصبانی میگه این کالباسارو خورد کن من گشنمه. داشتم خورد میکرد پدرشوهر و مادرشوهر اومدن خونمون شب نشینی یهو اخلاق آقا گلستان شد رفت از روبه رو خونه میوه هم گرفت و همه چیش عوض شد. چون خیلی بوی کوکو سبزی میومد واسه پدرشوهر و مادرشوهر لقمه گرفتم همسرم یه لقمه خورد. بعد اومد یه لقمه دیگه خورد. بعد یواش اومده تو آشپزخونه میگه چقد خوشمزه است.(فقط باید سر من داد میزد) پدرشوهر گفت میخواد یه چکاپ کامل بشه . گفتم آزمایشگاه بیمارستان دیگه سرپایی هارو انجام نمیده فقط بستری ها. تو شهر ماهم دیگه فقط یه آزمایشگاه خصوصی میمونه. دیدم پکر شد همسر گفت حالا میری اصفهان. امروز رفتم آزمایشگاه کار داشتم پرسیدم دیگه سرپایی نمیگیرین؟ گفتن واسه کی میخوای؟ گفتم پدرشوهرم یه کم سربه سرم گذاشتن بعد گفتن دفترچه شو بیار یه کاری واست میکنیم. با کلی ذوق زنگ زدم همسر گفتم به بابات بگو بره دکتر آزمایش هاشو بنویسه و بعد بیاره اینجا تا درست کنم براش. فکر کردم خوشحال میشه با بداخلاقی حرف زد باهام. یک ساعت بعد پدرشوهر زنگ زد که دفترچه رو آوردم میگم مگه آزمایشاتو نوشتی میگه نه تو گفتی بیام یعنی همسر یک کلمه هم به من گوش نداده بود. به پدرشوهر گفتم برو پیش دکتر اورژانس بگو آزمایشرو برات بنویسه بعد دفترچه رو بده به من.
زنگ زدم همسر که اصلا به حرفای من گوش دادی؟ شروع کرده داد و بیداد.هرجور دلش میخواد با آدم حرف میزنه بعد میگه من گفتم خودت به بابا زنگ بزن یه کلمه میگفتی چشم. من خیلی از رفتارش ناراحت شدم اصلا به من چه ربطی داشت باید باباشو یه روز ناشتا میبرد اصفهان علاف این آِمایشگاها میشد تا میفهمید. دلم واسه باباش سوخته بود.. گفتم من دیگه پشت دستمو داغ میکنم به کسی خوبی کنم. بعد داد میزنه لازم نکرده تو دیگه واسه من کاری کنی و تلفن روم قطع کرد. بعد اس ام اس داده فقط تو سرم منت نذاشته بودی که گذاشتی.
نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم.الانم نمیتونم. واقعا بیا و خوبی کن.هرجور دوست داره سر من داد میزنه و هرچی میخواد میگه.دلم خیلی ازش گرفته تا آخر دنیا هم قیافه حق به جانب بگیره من نمیرم ناز آقارو بکشم و معذرت خواهی کنم.
بعدا نوشت: وقتی یه کله سردرد داری و به زور جلو تلویزیون خوابت ببره و با صدای زنگ تلفن اونم از بیمارستان از خواب بپری باید چیکار کنی؟ الان سردرد و گریه قاطیه هم شده.ظهر که سوار ماشین شدم سلام ندادم اونم سلام نداد :/ همیشه که من نباید سلام بدم اینطوری قهرمون علنی شد.
حالا پیام داده فردا بریم اصفهان طلا بخری؟ گفتم حسش نیست.
خانوم مهندس
۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

واسه دستگاه اکسیژن سازی که قراره دانشگاه بهمون بده و همون کروکی معروف که من کشیدم هفته پیش دونفر از شرکت نمایندگی اومدن بیمارستان که مکان از نزدیک ببینن. دانشگاه 4 تا دستگاه خریده برای 4 تا بیمارستان که یکیش ماییم. ما سومین بیمارستان توی بازدیدهاشون بودیم و ساعت 3 رسیدن من رفتم بیمارستان و مدیر بیمارستان هم بود. مکانمون خیلی راحت تایید شد و عکس گرفتن و رفتن.وسط صحبتاشون گفتن اون بیمارستانا چیزی که برای ما فرستادن با چیزی که ما دیدیم خیلی فرق داشته.حالا نمیدونیم چیکار کنیم. درصورتی که با تایید مکان از دفتر فنی دانشگاه گرفته بودیم :)

امروز با معاونت درمان صحبت میکردم خانومی که مسئولش بود وسط صحبتاش گفت با شرکت که حرف زدم از شما خیلی راضی بوده چون کاراتونو خوب پیش بردین و کروکی که فرستادین با اون که دیدن یکی بوده :)

گفت کی کروکی کشید؟ گفتم خودم :) باز پرسید کی کمکت کرد: گفتم هیچکس اتفاقا مهندس ساختمانمون که دیدش خیلی خوشش اومد.

خانومه کف کرد خیلی بهم گفت آفرین و من ذوق مرگ شدم. گفت از این به بعد از اینجور چیزا که واسه شرکتا میفرستین یه رونوشتم واسه ما بفرستین که خودت پررنگ بشی اینجا. واست خوبه.

یادم باشه فردا برم اینارو واسه مدیر بیمارستان تعریف کنم.

خانوم مهندس
۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

خیلی خلاصه بخوام بگم دیدم رولت درست کردن سخته و احتمالا بازم با شکست روبه رو میشم تصمیم گرفتم بقیه خامه ها و البته شیرینی هارو بریزم دور :/

به شدت احساس چاقی و سنگینی میکنم امروز خودمو وزن میکنم از همین هفته میرم دنبال یه ورزش. نمیدونم این حس بد چیه که دارم.

حالا که اینهمه از هوا غر زدم یه کمم تعریف کنم دو روزه آفتاب شده داره رو به گرمی میره. خداروشکر.

دیشب گوشیم خراب شد صبح پاشدم دیدم ساعت 23:55 درصورتی که 6:25 بود شانس آوردم خواب نموندم. چند ساعت یه بار رو صفحه خاموش هنگ میکنه مجبور میشم باتریشو دربیارم. اصلا حال و حوصله گوشی جدید گرفتن ندارم انگار میخوام پولامو بریزم تو سطل آشغال.

امروز خانوم شهردار میبینم روم نمیشه بهش نگاه کنتم حتما پسراش براش تعریف کردن.

بعدا نوشت: خودمو وزن کردم 60/30کیلو. نمیذارم به 61 برسم. وزنم الان رکورد تموم عمرمه. چرا همش گشنمه؟ چرا سیر نمیشم؟ کاش مطمئن نبودم میگفتم حامله ام حداقل. قبل عید رو همین وزنه 57/90 خب 90 هم حتما لباس و کفش اینا بود میشد 57 خیلی خوب بود. دیگه دلستر ممنوع. فست فود ممنوع. شام تا جایی که بتونم ممنوع.

خانوم مهندس
۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیروز کلا در تلاش بودم واسه پختن نون خامه ای راستش خیلی پروژه موفقیت آمیزی نبود. در نهایت ساعت 9 که نزدیک به اومدن همسری بود لباس خوشگل پوشیدم آرایش کردم و نتیجه زحماتم شد این و این البته همینطور که میبینید خیلی شبیه نون خامه ای نشد مزشم بد نبود :/ صبر کردم تا همسری اومد دیدم اوه اوه بی اعصابه وحشتناک!!!!!! خیلی نزد تو ذوقم از شیرینی خوشش نیومد ولی ادکلنشو خیلی دوست داشت.

بعد گفت ظهر که رفته سالن فوتبال با یکی دعواش شده (سر اینکه روش خطا کرده) گفت اگه نگرفته بودنم کشته بودمش. گفت هرچی از دهنم دراومده بهش گفتم. با شناختی که ازش دارم میدونم آبرو واسه خودشو و خانوادش نذاشته. اونم به کسی که دوستشه و سه ساله تو یه پاساژ مغازه دارن. و هرروز چشم تو چشم. خودشم گفت خیلی زشت شد خیلی بد شد. پسرای خانوم شهردار(همکار من) اونجا بودن و شوهر یکی دیگه از همکارام و بقیشو ولش کن.

یه آبروریزی کامل بوده. آخه سر یه خطا تو فوتبال اینقد آدم عصبانی میشه؟ اون هفته سر فوتبال استقلال و پرسپولیس 90 دقیقه کامل بدترین فحشهای عالم داشت داد میزد باز خداروشکر بردن وگرنه خودشو میکشت. برام که گفت وا رفتم هیچ نظری ندادم سرزنشش نکرد نگفتم کارت اشتباه بوده فقط سعی کردم قیافم خیلی بهم نریزه. گفت دیگه نمیرم فوتبال گفتم آره نرو بهتر.  چیکار میتونستم بکنم؟ چی میتونم بگم. این شوهر منه واقعیت همینه عوضم نمیشه. کاریشم نمیتونم بکنم.

هرکسی باید تو جامعه با افتخار سرشو بالا بگیره بگه این همسر منه. منم اگه یه کار اشتباه بکنم همسر ازم میخواد درست بشم تا روش بشه بگه این زنه منه. ولی اگه من یه همچین چیزی ازش بخوام باید فقط غرولند بشنوم.

دیشب شاممون حاضر بود ولی چون شیرینی خوردیم و چایی و همسر اعصاب نداشت نخوردیم. رفتیم خونه مامانش اینا با جعبه شیرینی که همسر گرفته بود. تا رفتیم مامانش گفت شام خوردین گفتیم نه آماده بود میل نداشتیم گفتیم بعدش میریم میخوریم. به نظر شما درک این جمله سخته؟

20 بار این جمله رو شنیدم که مادرشوهر به همسر میگفت: وای آخه تو شام نخوردی. چجوری شام نخوردی اومدی؟ شام برات بیارم. گشنت نیست شام نخوردی. شام بذارم برات ببری؟ 0_0 ....... جالبه اونجا هم چایی و شیرینی خوردیم که همسر راحت 5 تا شیرینی خامه ای خورد و مامانش اصرار که میوه بخور روش 0_0 میگه نه دلم درد میگیره اونم اصرار اصرار اصرار که خیار یا کیوی بخور روش. قبل از مراسم دادن هدیه به پدرشوهر برادر شوهر خیلی شیک رفت خوابید. ماهم هدیه هارو دادیم و اومدیم بریم. داشتیم سوار ماشین میشدیم مادرشوهر با یه خیار پوست کنده اومده دم در داده به همسر اینو بخور حداقل تو که شام نخوردی.

من دیگه نظری ندارم.

چون خامه هام اضافه اومده و پروژه نون خامه ای با شکست مواجه شد میخوام عصری رولت درست کنم ببینم اون چی میشه.

دلم واسه خانوادم و زندگی آرومم تنگ شده. تصور من از مرد زندگی یکی بود مثل بابام محکم و استوار و از همه مهمتر با شخصیت. روزت مبارک بابای خوبم دلم برات تنگ شده. (گریه)

خانوم مهندس
۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر
امروز به دلایلی خانومانه به شدت خوی وحشی گریمون خودنمایی میکنه. صبح رفتم واحد کپی اون آقای همیشگی نبود که همیشه خیلی خوب با آدم رفتار میکنه. یه دختر خنگ بود که از صفحه اول فاکتورام کپی نمیگرفت و میگفت باید منگنه شو باز کنم دستگامون خط میفته 0ـ0 صبر کردم تا یه آقایی اومده (داداش قبلی) میگه طوری نیس حالا اینو بزن. کشتن من . منم بی اعصاب. ظهر اومدن تو بهبود کیفیت میخواسته از وسطای یه جزوه که فنر کپی بگیره میگه اگه فنرشو دربیاریم دیگه قابل استفاده نیست باید دوباره فنرش کنیم 0ـ0 بهم ربطی نداشت ولی چون منتظر یه جرقه بودم گفتم پس تو دانشگاه ما چیکار میکردیم؟ گفت شما نمیخواستید پول بدید. گفتم زیراکسی برامون درمیاورد دوباره هم میزد سر جاش. با تعجب میگه زیراکسی؟ میگم آره. میگه خب شما بشین واسه من دربیار. منم گفتم وظیفه من نیست فنر دربیارم. اونم گفت وظیفه منم نیست که فنر دربیارم بعد عین بچه ها قهر کرد رفت . حقشه. دلم خنک شد. فقط بنده خدا همکارزم موند و حوضش.
چند بار برام پیش اومده تو یه مقوله هیچوقت مشکلی نداشتیم بعد یهو چند روز پشت سرهم همشون دچار مشکل میشن. مثلا من تا دو یا 3 ماه اول اصلا کاری تو بخش نوزادان نداشتم و مشکلی هم نبود بعد یهو یک هفته کمپلت اونجا بودم هر دقیقه یه چیزی. حالا هم بعد نه ماه تشک مواجامون اینطوری شدن. شخصا تا الان دست به هیچ کدومشون نزده بودم ولی دو روزه کف اتاقم فقط تشک مواج پهنه اونم از بخش های مختلف. امروز ظهر وقتی کف اتاق نشسته بودم یکی از این دخترای کارآموزی بهیاری با یه فشار سنج اومد تو و گفت این خیلی سفته. منم بی حوصله گفتم یعنی چی که سفته؟ نزدیک بود گریه کنه گفت ناخنام شکست دیگه. تازه سرمو بلند کردم دلم سوخت دیدمش. گفتم برو برات میارم. بیچاره راست میگفت کلا مسیر پیچش مسدود بود. چطوری فشار گرفته بود از صبح. بردم براش رو دوستش امتحان کرد بعد چشماش برق زد گفت عالی شد. چقد من بدم :(
امروز به مناسبت روز مرد واسه اولین بار میخوام نون خامه ای درست کنم. باشد که موفق باشیم با این اعصاب داغون. هوام هم سرددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد و مزخرف.
خانوم مهندس
۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر