دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه دکتر چشم داریم. که نشسته مریضا رو ویزیت میکنه و همه رو میفرسته مطب خودش! برای عمل هم خیلی راحت اگه بیمه تکمیلی داشته باشن میفرسته فلان کلینیک خصوصی در اصفهان و اگه نداشته باشن فلان بیمارستان. کارت مطبشم رسما گذاشته کنار دستش. بهونش واسه انجام ندادن عمل اینجا تجهیزاته که ما همشونو داریم. حالا بهونه آورده که برای معاینه باید مریض با دوتا دستگاه چک کنه. یه دستگاه برام بخرید دوتا آپشن باهم داشته باشه. خب ما جفتشو داریم برای چی بخریم؟ قیمتشم کم نیست.

از وقتی اومده خیلی غر زده که دستگاهها قدیمین و تو استفاده کردنشون هم خیلی مراعات نمیکنه. دیگه اینقدر رفتم درمانگاه چشم که برام روتین شده. سه شنبه صبح منشی درمانگاه چشم زنگ زد که بیا اتورفرکتومتر عدد بالا میزنه دکتر گفته باید تا شنبه که من بیام درست شده باشه :/ دستگاه قبل از عید رفته بود واسه تنظیم باید 1 سال دیگه این اتفاق براش میفتاد نه الان.

رفتم دیدم شماره چشم چپم 8/5 چشم راستم 9/75 میزنه. درواقع من میبایست کور باشم. چون اصول کارشو میدونستم و البته کمک تلفنی نماینده شرکت خودم درستش کردم ^_^

شنبه اصلا یادم رفت بپرسم ببینم دکتر باهاش کار کرد چی گفت؟ امروز مسئول درمانگاه دیدم گفت دکتر با تعجب اومده گفته کی درستش کرده؟ گفتم خودش درستش کرده.دکترم اخماشو کشیده تو هم و گفته خودش دیگه کیه؟ و مسئول درمانگاه هم با اشاره منشی گفته یه نفر از اصفهان اومده . دکترم لبخند زده و گفته میگم درست شده :/ خداروشکر نفهمید کار من بوده وگرنه ول میکرد میرفت مریضای بیچاره هم ویزیت نمیکرد.

دقیقا همین مشکل با یه خانوم دکتر هم داشتم از یه چیزی هی ایراد میگرفت که کاملا سالم بود. یه بار بهش گفتیم اینو اومدن درست کردن درصورتی که دستم بهش نزده بودیم. رفت استفاده کرد و گفت آرههههههههههههههه حالا درست شد دستتون درد نکنه :/


خانوم مهندس
۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

با توجه به روز بدی که داشتم و اینکه حس میکردم اسلایدام خیلی الکیه و کلاسم هیچ بار آموزشی نخواهد داشت خیلی استرس داشتم. کاملا هم مطمئن بودم متخصص بیهوشی رفته پیش مدیر ازم شکایت کرده و من کلا داشتم جواب آماده میکردم که چطوری از خودم دفاع کنم و گریه نکنم.

دو خط بالا کل اوضاع شب تا صبح من بود :/

صبح رفتم بیمارستان مطالبمو مرور میکردم که دیدم واسه کلاسم دارن پیج میکنن استرس گرفتم.یه چند دقیقه زودتر رفتم تو کلاس سیستم روشن کردم و ویدئو پروژکتور آماده کردم.اولش پشت سیستم نشستم دیدم وای چه قد آروم تر شدم نسبت به وقتی که وایساده بودم.حدود 10 نفر اومده بودن و ساعت 8 و ده دقیقه بود که گفتم شروع میکنم. از همه معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید من میشینم و براتون توضیح میدم. با صدای بلند شروع کردم سر همون اسلاید اول بودم که خدمه در وا کرد اومد تو سطل اتاق که کاملا خالی بود خالی کرد و خیلی با حوصله و سروصدا پلاستیک جدید انداختن 0_0 خانوم شهردار گفت صبر کن این پیام بازرگانی بره :/

دوباره شروع کردم و هرچی پیش میرفتم آروم تر میشدم. میدیدم که به حرفام گوش میدن و براشون جدیده و این خیلی بهم دلداری میداد. کم کم تعداد زیاد شد  تعداد سوالایی که پرسیده میشد بیشتر میشد و تقریبا کلاس گرم و خوب و بود اینقد زیاد شدن که دیدم یکی از آقایون سvپا وایساده، بلند شدم صندلی خودمو دادم بهش گفتم من وایسم راحت ترم. 3تا دستگاه بود که بچه ها سختشونه باهاش کار کنن. یه جورایی میترسن ازشون. پمپ سرم، پمپ سرنگ و شوک. درحین توضیح دادن من سوپروایزر آموزشی رفت از تو یکی از بخشا آوردشون تا عملی بهشون نشون بدم که همین باعث توجه بیشترشون شد.سوپروایزر آموزشی گفت این درواقع کلاس نیست کارگاه آموزشی ها برای همین4 بار تو سال میذاریمش. آخرای کلاس صدام گرفته بود .چون مجبور بودم بلند صحبت کنم، کلاس بزرگ بود و جمعیت زیاد. اون ته کلاس چند نفر کلا درحال تحلیل توضیخات من واسه هم بودن و جا میموندن. هی به من بگو دوباره بگو.

یه لحظه عصبانی شدم و گفتم گوش نمیدید بعد میگید دوباره بگو. چون صدام گرفته بود خیلی دعوا کردنم روشون اثر گذاشت :)

فاینالی کلاس تموم شد و ازشون امتحان گرفتم. درنهایت خودم سوالا رو میخوندم و جواباشو همه باهم برام میگفتن یا من میگفتم و مینوشتن :)

آخرش همه بهم گفتن خیلی کلاس خوبی بود. رئیس که عمرا الکی از چیزی تعریف کنه گفت خیلی خیلی خوب بود و من ذوق مرگ شدم.آخه اول صبح ازم پرسید سرفصلام و خیلی استقبال نکرد:/ ولی رضایت بعدش عالی بود. سوپروایزر آموزشی هم بسیار راضی بود از کلاس :)

وای راحت شدم یه بار سنگین از رو شونه هام برداشته شد. حالا باید یه عالمه برگه صحیح کنم خخخخخخ. این هم اطلاعیه کلاسم :)

به دلایلی امروزم تا 4 سرکار بودم ولی فردا جمعه است خداروشکر با خیال راحت میخوابم :)

تو این شلوغی های کارم تمام سعیمو میکنم از وظایف همسر بودنم کم نذارم. مخصوصا الان که ماه رمضونه و میخوام همسر تغذیه مناسب داشته باشه. ایشون اولین شله زردی هستن که من پختم. جای همه دوستان خالی :)




خانوم مهندس
۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
هرشش ماه یک بار یه سری دستگاههای پر خطر ما توسط شرکتهای نمایندگی سرویس و کالیبره میشوند و برچسب میخورن که تا 6 ماه اوکیه. و مسئولیتش هم با اوناست به تبع. و خدا نکنه یه بازرس بیاد و ببینه یه دستگاه برچسب نداره یا 1 روز از تاریخ انقضاش گذشته. دیروز دونفر واسه سرویس دستگاههای ونتیلاتور و ماشین بیهوشی ما اومده بودن.تا آخرای وقت اداری تو آی سی یو بودن و منم کارای خودمو میکردم بعداز وقت اداری دیگه رفتم پیششون کمک. اولین ماشین بیهوشی تو زایشگاه بود با اینکه ما تو یه اتاق جدا بودیم ولی خب صدا که میشنیدیم. متاسفانه یه زایمان بد داشتن و بنده خدا با تمام وجودش فریاد میزد تمام 20 دقیقه ای که ما اونجا بودیم :/ مهندسا خیلی سعی کردن چیزی نگن آخرش یکیشون گفت من نمیدونم این خارجیا چطوری زایمان میکنن صداشون درنمیاد؟ راست میگه واقعا چیکار میکنن؟
من واسه مهندسای محترم نهار گرفتم ولی خودم که نخوردم :/
بعدش رفتیم اتاق عمل که واقعا شلوغ بود.مهندسا لباس پوشیدن و رفتن تو و من دم در بودم که دیدم وای اون خانومی که داشت زایمان میکرد آوردن. بیچاره دوقلو داشته یکی رو به دنیا آورده بود و دومی به مشکل خورده بود حالا باید سزارین میشد..من چون لباس عوض نکرده بودم نمیتونستم از جام تکون بخورم یعنی دقیقا کنار تخت این خانوم تا کاراش انجام بشه. با تمام وجود حس میکردم چه دردی میکشه فقط داد میزد و گریه میکرد و از کمر به پایین غرق خون بود.
لباس پوشیدم و رفتم تو دیدم وای افتضاحه متخصص بیهوشی یه خانوم جوون و استرسیه خیلی بهم غر زد که چرا امروز. خیلی سعی کردیم مزاحم هیچ اتاقی نشیم. هر اتاقی که مطمئن میشدم تا 20 دقیقه عمل نداره میرفتیم توش.خیلی وقتمونم صبر میکردیم تا عملا تموم بشه. یه طرف این سزارین بود یه طرف آپاندیس یه طرف لوزه یه طرف اورتوپدی فقط اتاق چشم خالی بود که ما کارمونو از اونجا شروع کردیم. وسط عمل آپاندیس منو صدا کردن که مانیتور یه چیزیش کار نمیکنه. خیلی مسخره دیگه درصد اکسیژن خون نشون نمیداد یهو :/ من میدونستم یه دستگاه جدا واسه این کار دارن. خودشون نمیدونستن که اصلا دارن چه برسه به اینکه کجاست. رفتم تو اون یکی اتاق (لوزه) برش داشتم آوردم و مشکل حل شد. انگار خوششون اومده بود مشکلات مسخرشونو همون وسط عمل به من میگفتن که این کپسول صدا میده این بوق میزنه و ... خب نمیشه یه موقع دیگه بگین من این صحنه هارو نبینم؟ به طور کلی فقط سه تا رنگ میدیدم. سبز و آبی که رنگ لباسا و کاشی ها بود و قرمز که خون بود. فقط خون میدیدم.......از 7 و نیم سرکار بودم ،نهار نخورده بودم، همون روزم عادت ماهیانم شروع شده بود و تو اتاق عمل گیر افتاده بودم. این وسط غرغرای خانم دکتر بیهوشی منو کشت. وقتی که فقط یه دستگاه دیگه مونده بود و قرار نبود تو اون اتاق دیگه عملی باشه منو کشیده کنار میگه به اینا بگو برن یه روز دیگه بیان 0_0  میگم نمیشه که اینا از تهران اومدن با کلی نامه نگاری. میگه تو با کی هماهنگ کردی امروز بیان. میگم اونا وقت تعیین میکنن نه ما. حالا اولین باره اینطوری شده ماهم که وقت عملیو نگرفتیم. میگه نه ممکنه هرلحظه سزارین فوری بیارن. میگم خانوم دکتر تا از زایشگاه زنگ بزنن بیارن ما کارمون تموم شده. و مجبور شدیم به خاطر این فوریت همزمان با اینکه اتاق آخر تمیز میکردن کارمونو شروع کنیم. اتاقی که همون خانوم حامله توش بود.
یعنی باورم نمیشد کف اتاق کلا خون بود هرجارو نگاه میکردی فقط خون میدیدی. خیلی سعی میکردم بالا نیارم.مردا خیلی راحت میگفتن و میخندیدن و کسی که اتاق تمیز میکرد همش خانوم دکتر مسخره میکرد که من 27 ساله تو اتاق عملم ندیدم کسی اینطوری سزارین کنه 2 ساعت طول میکشه بعدم اتاق اینطوری میشه.
بالاخره تموم شد. روز بیخودی بود ساعت 5 گذشته بود رسیدم خونه. با کیف و مقنعه وجوراب رو افتادم رو تخت نمیخواستم حتی حرف بزنم....یه دو ساعت طول کشید تا به خودم اومدم.استرس روز بعدشو داشتم که قرار بود کلاس آموزش برای پرسنل بذارم.....
خانوم مهندس
۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر

من که روزه نمیگیرم. خانم شهردا هم مشکل معده داره نمیگیره. اون دوتا همکار محترم هم این هفته مرخص هستن از روزه گرفتن. یعنی دقیقا همونایی که هرروز باهم چایی میخوردیم :) حدس بزنین چه تصمیمی گرفتیم ؟ بعله که دوباره بساط چای رو فراهم کنیم.

اتاق اونا که نمیشه ولی اتاق من یک جای نهان داره :) با یه پلیس بازیی من یه پلاستیک ضخیم و بزرگ پیدا کردم، چایی ساز و بند و بساطشو به صورتی که معلوم نشه چیه توش چیدم زدم زیر بغلم آوردم بالا تو اتاقم. دوباره دیدیم آب نداریم. من باز کتری چایی ساز گذاشتم تو پلاستیک یواشکی رفتم تو آبدار خونه بخش زنان با سرعت نور پرش کردم و گذاشتم تو پلاستیک و اومدم :/ زنگ زد ماموریت انجام شد. بعد اونا اومدن بالا ولی ماموریت اونا با شکست مواجه شده بود هیچکدوم روشون نشده بود برن بیسکویت بخرن. گفتم طوری نیست از فردا از خونه میاریم. بعد در قفل کردیم صدا هم از هیچ کدوممون در نیومده چایی با شکلات مونده های من خوردیم و پروژه به پایان رسید.

حالا موندم قوری چطوری بشورم؟ گذاشتم واسه وقت نماز که راهرو خلوته بپیچمش دوباره تو پلاستیک و بیام از فردا هم چایی کیسه ای بخوریم این فاز آخر نداشته باشه :/

فقط موندیم فردا که آقای الف (هم اتاقی شون) میاد چی بهش بگیم؟ بگیم چایی ساز کجا رفته؟ رفته سفر؟ رفته مهمونی؟ رفته یه جای امن؟

خانوم مهندس
۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

یکی از تختای اتاق عمل یه ایراد مسخره پیدا کرده بود دوماه ، ما گیر این بودیم.چند روز پیش نمایندگان شرکتشون اصفهان بودن سرراه اومدن ببینن جریان چی شد بالاخره و اینکه کلا یه بازدیدی بکنن دیگه. ساعت 6 بعدازظهر اومدن منم اومدم بیمارستان.اتاق عمل هم خلوت عمل نداشتیم. در حین انجام کار دیدن تخت تولید 1995 بوده. با اینکه تولید شرکت خودشون بود، خودشون کف کرده بودن. مطمئنم این دیگه میشه جزو تبلیغاتشون که ما فلان جا یه تخت داریم از 1995 هنوز هم کاملا سرپاست و کار میده. واقعا هم همینطوره . تخت برقیه. جالبه تا طرف گفت مال 1995 همه رفتن تو عمق تاریخ که من گفتم من 5 سالم بود :) بعد دیدن نه دیگه مال عمق تاریخ هم نیست مال 21 سال پیشه.

مهندس اومد یادم بده چطوری دسته تخته بلند کنم. وایساده بودم کنارش. دستشو مشت کرد و انگشت اشارشو گذاشت رو میله. به منم گفت دست چپتو بذار رو میله. منم مثل خودش انگشت اشارمو گذاشتم. بعد طرف غش کرد از خنده :/ میگه تو کل دستتو بذار. با یه انگشت که نمینتونی.. پس چرا اون میتونه؟ خدایا چقدر تفاوت.

البته من نمیدونم چرا وقتی تو فکرم دستام قوی میشن. مثلا در پشت سرم خیلی محکم میبندم. چند روز پیش داشتم در اتاق عمل با کل شیشه هاش میاوردم پائین :/ دستگیره در واحد کپی  هم من کندم. دنده ماشین هم چندبار از جا درآوردم. دیشب که ظرف میشستم شیر آب موقع بستن کندم. بعد به همسر گفتم این دیگه پوسیده بود تا بهش دست زدم افتاد :/

با این شرایط باز من مسخره میکنن که چرا انگشتتو گذاشتی؟

دیروز دلم گرفته بود امروز بهترم. کلاس آموزشی ام افتاد 5شنبه. درنتیجه عصری با همسر میرم اصفهان. قبلا تنها میرفت عین خیالمم نبود الان نمیتونم دلم مثل سیر و سرکه میجوشه. فکر کنم به خاطر محیط کارمه.ابروهامم خودم برداشتم :)

خانوم مهندس
۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

ملت فازشون چیه؟ یکی از همکارام تا دو هفته پیش (پست خواهر) اینقد با من خوب بود و هوامو داشت.اینقد زیاد که من تعجب میکردم.حالا یه قیافه ای واسه من میگیره :/ اصلا یه دقیقه وای نمیسته من کارمو بگم بعدم میگه خب چیکار کنم 0_0 دیروز زنگ زدم دوتا کارتن واسه من آوردن طرف زنگ زده که رسیدم برو بگیرشون. با یه لحن بدی جواب میده. خب بیا بزن وظیفه کارپرداز دیگه، من که نباید برم بگیرم. یادش رفته قبلا زنگ میزدم چطوری پشت تلفن حرف میزد. نمیدونم والا مردم حد وسط ندارن.یا خیلی خیلی خوبن. یا خیلی خیلی بداخلاق.

یه اتاق هست که مثلا امور مالیه ولی در اصل پاتوق پسراست یا جوونا چون همه مجرد نیستن. جندبار با خودم عهد کردم پامو دیگه اونجا نذارم ولی مجبور شدم تا هفته پیش حداقل دلم به همکارم خوش بود که تا میرم تو اتاق اون به حرفم گوش میده یا اگه فاکتوری چیزی میخوام برام پیدا میکنه. اونم که رفته تو قیافه. فکر کنم ارث باباشو خوردم خودم خبر ندارم. حالا دیگه هیچی میرم تو اتاق اولا که جواب سلام از کسی نمشنوم مثلا با یکیشون کار دارم اگه از شانس گندم درحال حرف زدن با تلفن باشه (که 80 درصد مواقع هست) باید یه جوری خنده ها مسخره بازیاشون و منو آدم حساب نکردن هاشونو تحمل کنم تا کارمو انجام بدم و برم. زمانهای دیگه هم خیلی فرقی نداره طرف داره خاطرشو تعریف میکنه امکان نداره وسطش قطع کنه من باید تا تهش وایسم سرپا بعد یه تیکه کاغذ ازم بگیره. حالت سوم از همه بدتره من دارم با یکی حرف میزنم بقیه ترکیدن از خنده ولی به زور جلو خودشونو گرفتن یا یواشکی یه چیزی میگن و میخندن. خب شما باشین فکر نمیکینن به شما میخندن. من دیگه پامو تو اون اتاق نمیذارمممممممممممم

فکس بیمارستان خراب شده همشون نصفه میان منم مجبورم شماره فکس امور مالی بدم به همه. اه :/

شدم مثل این زن تو فیلم حس سوم بود که به بو خیلی حساس شده بود. الان هم ملت همه بو میدن، یا بوی عرق یا بوی دهن :/

آرایشگاهی که میرم به میمنت ماه مبارک رمضان فقط صبحا بازه. خب ما آدم نیستیم باید شبیه خرس قهوه ای بشیم؟؟!!!

پدرشوهر جان 6 ماه پیش معدشونو که سوراخ شده بود عمل کردن و الانم روزه میگیرن هرچی بهش گفتم برو دکتر اگه گفت بگیر، خب بگیر. دکتر نیومد. خودم رفتم با دکترمون حرف زدم چشماش چهارتا شد گفت به هیچ عنوان نباید بگیره. زنگ زدم بهش گفتم. عین این آدما که میخوان روی کسی رو کم کنن میگه: حالا که تا الان همه رو گرفتم طوریمم نشده.بیا  و خوبی کن من نگرانش بودم رفتم پیش دکتر. والا ! به درک !!!!!

قرار بود 31 ام کلاس آموزشی بذارم برای پرسنل امروز اومدن میگن پس فردا بذار یا فردا 0_0

پدر و مادر یکی از داماد های خانواده اومدن از اینور خیابون برن اونور خیابون میوه بخرن یه وحشی با سرعت 160 تا اومده روشون. هردو فوت شدن.

هوا هنوز سرده. از شهریور پارسال تا حالا هوا سرده مگه چقد بدن من توان داره. خونه ماهم به هیچ وجه آفتابگیر نیست. دقیقا یخچال و تاریک.

اینا همه به کنار دلم تنگ شده ......................................................


خانوم مهندس
۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
با این که معمولا پیاده میرم سرکار ولی حدود 10 درصد از مواقع هم با تاکسی رفتم.
امروز که سوار تاکسی بودم راننده ازم پرسید: همون در بیمارستان پیاده میشین دیگه ؟
من 0_0 بله ممنون.


خانوم مهندس
۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

الان من بگم ماه رمضون دوست ندارم گناه کردم؟ چندسال نمیتونم روزه بگیرم نمیدونم چرا اینقدر کم توان شدم. پارسال و سال قبلش چند روز که گرفتم همه مریضی هام نمایان شدن :/ امسالم اصلا قصدشو نداشتم ولی دیشب گفتم بذار فردا رو بگیرم به همسر گفتم سحر پا شیم گفت نه آخر شب یه چیزی میخوریم میخوابیم یعنی ما دوبار شام خوردیم اونم برنجی. قبلشم من رفته بودم حموم و کلی هم هندونه خورده بودم. از همون شب شروع به لرزیدن کردم اینقد که با جوراب و ژاکت خوابیدم. خواب که چه عرض کنم کل شب بیدار بودم هم سردم بود و هم معده ام عین یه تیکه سنگ شده بود. یعنی داغون کلی راه رفتم عق زدم وی حالم خوب نشد. صبح با تاکسی اومدم 1 ساعت اول سردم بود حالا تب دارم. اههههههههههههههههه

من دیگه روزه نمیگیرم.

خانوم مهندس
۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر
دیروز بعد از دوروز تعطیلی که رفتم سرکار از همون اول ورودم به بیمارستان متوجه تغییراتی شدم. نمیدونم چرا اینا حرکتای ضربتی شونو میذارن تو تعطیلات که مانیستیم. دیدم در آی سی یو جدید خیلی تمیزه تو دلم گفتم چه عجب این نخاله هارو جمع کردن از وسط بیمارستان. بعد دیدم از ته راهرو خدمه داره با یه تخت خیلی تمیز میاد دوباره تو دلم گفتم چرا با این دارن مریض از اتاق عمل میبرن هی فکر کردم تا در نهایت یادم افتاد ااااا اینا تخت جدیدای آی سی یو. تا اون موقع خدمه رسید بهم و با لبخند گفت مبارکه خانوم مهندس 0_0 ته راهرو رسیدم به مدیر بیمارستان یهو دوزاری خودم افتاد که وای دارن آی سی یو افتتاح میکنن. به مدیر گفتم کی؟ گفت فردا 0_0
یا خدا این چه وضعشه؟ چرا اینقد هولهولکی ما که همه کارامون مونده بود :/ بدو بدو کیفمو گذاشتم اتاق اومدم دیدم وای خیلی کاره ... حتی استیشن هم نداشت مدیر گفت تا ظهر میاد نصب میکنه. نگو چون فقط یه روز تا ماه رمضون مونده بود میخواستن یهو افتتاح بشه دیگه. آخه تو ماه رمضون که نمیشه شربت و شیرینی داد :/ ما تا 5 بعدازظهر مشغول بودیم. صبح من از راه رسیدم رفتم اونجا تا 9 بعد برای افتتاحیه نرسیدم برم کار داشتم (گریه) یکی گفت همیشه همینه اونایی که کار کردن تو افتتاحیه نیستن ولی بقیه هستن.
البته هنوز خیلی مونده تا بخش منتقل بشه به اونجا ولی بالاخره افتتاح شد :)
آقا مسئول فنی بودن خیلی سخته امروز طرف 15 میلیون جنس آورده همه رو گرون خریده بود و البته خیلیاش مجاز هم نبودن در نتیجه به خاطر عدم تایید من همه رو برگردوندن. طرف میخواست خفم کنه. هر وقتم من میرم انبار میگه یا ابالفضل .....
البته یه کم دیگه ازم حساب میبرن هرچی وارد انبار میشه سریع زنگ میزنن به من که بیا ببین چیکارشون کنیم. ولی سخته نمیخوامممممم
خانوم مهندس
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

روزا دیگه خیلی بلند شده و همسر معمولا تا 9 و نیم سرکار. نمیدونم چرا یه مدته خیلی عصرا احساس تنهایی میکنم. چون ذوق شوق اولیه کار کردنم هم افتاده، دارم یه کم به روال عادی زندگی برمیگردم. 2 ماه دیگه میشه 1 سال که دارم کار میکنم :) ولی عصرا تنهام اوقات فراغتم زیاد شده باید یه فکری براش بکنم .

فعلا راه پر کردن این ساعت ها دیدن فیلمای تکراری لب تابمه. پنج شنبه که همسر 10 و نیم شب اومد بادبادکباز دیدم. جمعه صبح که 11 بیدار شد و من 8 دیگه پاشده بودم، زندگی جین آستین دیدم. خیلی کسل شدم همسرم بیشتر اوقات بداخلاقه البته حق داره کارش زیاده مخارجم که تمومی نداره.منم همینجور تنها تنها دارم واسه خودم زندگی میکنم :/

همکارای مجردمون که شامل مهندسین آی تی و کارپرداز(نمیدونم کس دیگه ای باهاشون هست یا نه) میشن این تعطیلیا باهم رفتن مسافرت. خوش به حالشون والا، اکیپ خوبی شدن خیلی بهشون خوش میگذره. کاش یا من پسر بودم یا چندتا همکار هم سن و سال داشتم.جالبیش اینکه حتما یه مهندس آی تی آنکال آماده باید باشه بعد اینا دوتایی باهم رفتن سفر :) حتما یه فکری کردن دیگه. همسر که پاشد گفتم پاشو بریم سفر یه شهر نزدیک .چندتا شهر گفتم بعد گفت پول نداریم و یه کم بدخلق شد . دیدم اینجوری نمیشه اون از جمعه هفته پیشمون اینم از این تعطیلیا.بعد از صبحانش گفتم بیا این بخاریا لعنتی برشون داریم دیگه، یه تغییر دکراسیون بدیم و دست به کار شدیم در حد یه خونه تکونی کار کردیم.ساعت 6 نشستیم ولی خونه شدا. عالییییییی .

جای تلویزیون و مبلا رو عوض کردیم فضا به شدت باز شد . یه فضا خالی نزدیک در رو به حیاط باز شد که تصمیم گرفتیم پر از گلدونش کنیم. یه گلخونه داریم که پر تقریبا ولی انگار گلا خیلی از ما دورن. تو این فضای جدید یه گلدون و 2 تا کاکتوس کوچولو گذاشتیم محشر شد. حالا فردا یا پس فردا با همسر میریم چندتا گلدون دیگه هم میگیریم شایدم بالاخره بامبو بخرم. تکمیل که شد عکسشو میذارم حنما. فعلا که عاشق فضای خونه شدم. باززز، بزرگ، پر نور.چی بود قبلا همه فضا پر وسیله بود. خوشم نمیاد خونه رو مثل مغازه لوازم خونگی پر میکنن.دیدین یه بوفه میذارن وسط توش پرظرف.ای من که نخریدم اصلا :)  همسر که میگفت بیا این میز نهار خوریم بفروشیم گفتم نه دیگه تا این حد :)

خانوم مهندس
۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر