دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه خانوم میانسال هست که میاد دیالیز میشه، خیلی ناز و آرومه شوهرشوم خیلی آقا  با شخصیته خیلی وقتا دیدم میاد اونجا و دست خانومشو میگیره. معمولا دیدن اینجور صحنه ها اینجا خیلی نادره. چون زیاد میرم اونجا دیگه تقریبا همه رو میشناسم . امروز کار داشتم و دیدم ست آخر والیبال با چین وایسادم که ببینم چی میشه. من به شدت والیبالیم.طبق معمول رفتم خودمو وزن کنم دبدمش ناخودآگاه بهش سلام دادم چون اونم با لبخند داشت منو نگاه میکرد. گفت کجایی بودی؟ گفم فلان جا. بعد یه کم از اونجا حرف زدیم پرسید متولد چندی گفتم 69. گفت خیلی بچه ای درمقابل ما. باز با هم حرف زدیم .اولا که میدیدمش کتاب دعا یا قرآن دستش بود یا خواب بود.چندوقته میبینم گوشی دستشه و خیلی مشغوله تا حالا فکر میکردم تلگرامه. امروز دیدم رمان میخونه اونم با چه علاقه ای غرق میشه تو داستانا درواقع باهاشون زندگی میکنه، عاشق میشه، میخنده و گریه میکنه. از لبخندای تو صورتش خیلی مشخص بود گفت گوشیتو بیار برات بریزم. گفتم من کتاب دارم برات بیارم خیلی خوشحال شد اسم کتابامو که گفتم همه رو خونده بود غیر از یکی که قرار شد براش ببرم.گفتم پلیسیه من خیلی دوسش نداشتم گفت من دوست دارم بیار. یادم باشه 1شنبه حتما براش ببرم.

تو کل اون لحظه ها ایران تو ست 5 ام بود و کاملا مساوی و نفسگیر پیش میرفت من یه لحظه اشم ندیدم به نظرم حرف زدن با اون مفید تر بود تا دیدن والیبال حداقل یه دوست پیدا کردم. حالا منه والیبالی خیالم راحته که ایران برده شب که تکرارشو گذاشت میشینم همشو میبینم مگه نه؟

خانوم مهندس
۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز اصفهان کلاس داشتیم که کلاسمون عالی بود مطالبش خیلی به درد من یکی خورد.برعکس کلاس هفته پیش که همه خواب بودن. اون هفته پرسیده بودم که میشه طرح بشم و از یکی از خانوم مهندساهم که دوستم بود پرسیده بودم که اگه باردار بشم چی میشه و به نظرم قضیه تموم شده بود.امروز تو زمان استراحت مهندس ب رو دیدم (مسئول تجهیزات استان) احوالپرسی های معمولی کردیم و دیگه من داشتم میرفتم که گفت من دیروز یه حرفی از قول شما شنیدم که گفتین کاشکی من طرحی بودم.گفتم نه من پرسیدم میشه تبدیل به طرح بشم بعد دوسال دوباره شرکتی بشم؟ مهندس گفت من روز اول هم به این قضیه فکر کردم ولی گفتم شاید بعد دوسال چندتا گزینه بشین که پسر باشن، آشنای مدیر شبکتون باشن و ... من کم چالش ترین راهو انتخاب کردم . منم خیلی راحت گفتم بله خودمم متوجه شدم. ولی نکته اش این بود که تو تمام این مدت به طرز بدی فقط به شکم من نگاه میکرد اینقدر که حس میکردم دکمه ام باز شده و چندبار نگاه کردم دیدم نه همه چی درسته.

شک کردم گفتم نکنه دوستم درمورد این سوالم که گفتم اگه بچه دار بشم چی میشه چیزی گفته باشه؟ بدبختی من یه مدته یه مانتو خنک و گشاد میپوشم که خیلی توش راحتم و چون گشاده چندین نفر ازم پرسیدن بارداری؟ جلسه شروع شد و به اون دوستم اشاره کردم که کارت دارم. 1ساعت بعد صندلی کنار من خالی شد و اومد نشست پیشم. گفتم درمورد اون سوال من که تو چیزی به کسی نگفتی؟ گفت نه اتفاقا خیلی حواسم بوده که چیزی نگم.ولی دیروز خانم مهندس ک(عروس اون هفته کلاس) اومده بود یه چیزایی میگفت که من درست نفهمیدم چی گفته به آخرش رسیدم تو اول تعریف کن تا کنارهم بذاریمشون ببینیم چی میشه.من بهش گفتم و گفت آره داشتن میگفتن اگه طرح بشی بهتر میتونی خدمت رسانی کنی و ... درواقع چرت و پرت گفت.

استرس گرفتم الکی از کار بی کارم نکنن بشم آش نخورده و دهن سوخته!!!!!!

خانوم مهندس
۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیشب رفتیم خونه مادرشوهر اینا. هیچکس به من محل نداد همیشه با مادرشوهر روبوسی میکردم تا رفتم جلو روشو کرد اونور و گفت سرماخوردم.ولی بعدش بستنی خورد :/ بعدم یه کم رفت تو آشپزخونه نشست یه کم تو اتاق تو هالم رفت اونور کنار بخاری نشست چشمش به من نیوفته ولی خب با پسر جانش خوب بود هی تعارفش میکرد چیز بخوره. دختراشم نشستن کنارهم هی باهم حرف زدن و خندیدن و هیچکس یک کمه با من حرف نزد :/ جز برادرشوهر و چندتا کلمه پدرشوهر.

باشهههههههه خدا جای حق نشسته بالاخره یه روزم نوبت من میشه. یه روزم دخترای خودشون ازدواج میکنن و میرن یه جایی که هیچکسو ندارن.

خوبیش اینه اصلا برام مهم نیست و ناراحت نیستم بهم برخورده ولی عین خیالمم نیست. فردا میرم اصفهان کلاس دارم :)

خانوم مهندس
۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹ نظر
از روز اول که اومدم سرکار علاوه بر سمت خودم مسئول فنی بیمارستان هم شدم و ابلاغشو گذاشتن تو دستم بعد فهمیدم یعنی باید رو خرید تمام محصولات مصرفی که تعدادشونم خیلی زیاده یه چیزی حدود صد نوع (برانول، ست سرم،سوند ، کیسه ادرار و ......)نظارت کنم. نظارتم بدین صورته که باید خریدارو کنترل کنی و مدام قیمت چک کنی چندتا کد مخصوص و مارک و شرکت توزیع کننده و ... اگه هم من امضا نکنم حق استفادشو ندارن و اگه چیزی خلاف امضا کنم همه مسئولیتش بامنه. خب تا اینجای کار همه چی خیلی منظمه و قانون مند و راحته ولی همون روزهای اول فهمیدم کسی منو آدم حساب نمیکنه درواقع من حلقه آخر بودم یعنی وسایل خریده بودن (مثلا 500 عدد) استفاده کرده بودن تموم و 6 ماه بعد که میخوان فاکتورهارو بفرستن دانشگاه مهر منو میخواستن. اولین بار گفتن برو شبکه مهرتم ببر 0_0 رفتم دیدم 3 تا زونکنه که هشو باید چشم بسته مهر بزنم قبول نکردم و همشو بردم بیمارستان و دونه دونه چک کردم فکر کنین 3 تا زونکن پر فاکتور تو هر فاکتور حداقل 10 نوع جنس. بیچاره شدم و کلی غر زدم که دفعه بعد نذارید اینقد جمع بشه و البته یه سری فاکتورهاهم امضا نکردم :) چقدم ذوق کردم واسه خودم ، فکر کردم خیلی مهمم.
این کار من به مذاقشون خوش نیومد و اول گفتن یه سری فاکتور ها گم شده و مدام سراغشونو از من میگرفتن. بعد دوماه کارپرداز گفت راستی اونا پیدا شدا نگران نباش. والا من اصلا نگران نبودم :/ بعدم مدیریت خیلی شیک به من گفت مسئول امور مالی(قبلا درموردش نوشتم همه کاره بیمارستان و شبکه یه چیزی تو مایه های پدر خوانده چون همه یه ترس خاصی ازش دارن) ناراحت شده که چرا فاکتور هارو بررسی میکنی. گفتم بررسی منم هیچ دردی دوا نمیکنه وقتی من نفر آخرم حالا بگم خریدشون اشتباه بوده وقتی مصرفمم شدن تموم شده رفته دیگه فرقی نداره. اینجوری پای ما از حوزه لوازم مصرفی کوتاه شد و در واقع شدم ماشین امضا و هردفعه اعلام میکردم آخرش میان منو با دستبند میبرن و همه میخندیدن :/
از آذرماه پارسال داروخانه به بخش خصوصی واگذار شد و همه چی افتاد دست یه شرکت اصفهانی حتی انباردار و پرسنل خودشو آورد.حالا کم کم داره گند کاراش در میاد همه چی افتضاح. کیفیت فوق العاده پایین اینقد که بخشا همه چیو برمیگردونن. یه سری وسایل مصرفی هم برای دستگاهها خریدن که بهشون نمیخوره. مثلا کاغذایی که برای دستگاه های نوار قلب گرفتن اینقد بی کیفیت که نوار سفید میاد بیرون همه منو متهم میکردن به خرابی دستگاه. درصورتی که وقتی یه کاغذ قدیمی گذاشتم اینقد قشنگ و پررنگ چاپ شد روش که خودم کیف کردم. بعد از دراومدن گند کارهاشون و طی جلساتی مدیریت فرمودن شما چرا هیچ نظارتی رو خریدهاشون نداری؟ 0_0 گفتم جانم؟ حرفا خودتون یادتون رفته؟
گفت نه ما اون موقع به پرسنل خودمون اعتماد داشتیم. اینا خیلی زرنگن. برو خیلی جدی رو همه کارشون نظارت کن هرچیزی هم میگیرن تا تو تایید نکنی حق ندارن بدن تو بخش. من از فاکتورا شروع کردم یه سری برگه به من دادن که اصلا فاکتور نیست انگار تو ورد جدول کشیدن. بعدم نه مارک داره نه معلومه از کجا خریدن. مثلا نوشته کیسه فصد خون 200 عدد :/ خب من اینو چیکار کنم ؟ خلاصه که افتادم توی یه بدبختی که نمیدونم چیکارش کنم خیلی وسایلم برگشت دادم. اصلا این کار خودش یه شغل دیگه است یه آدم تمام وقت میخواد نه من با این همه کار. تازه فهمیدم مسئولین فنی تو شرکتا که فقط کارشون همینه اندازه الان من حقوق میگیرن ولی من کوفتم نمیگیرم براش. بعدم مدام باید برم تو انبار و یه مشت آدم بیخود دعوا کنم که فقط با لبخند منو نگاه میکنن در صورتی که من دارم با تمام وجود باهاشون دعوا میکنم :/
دیروز دیدم نمیشه رفتم پیش رئیس گفتم یه سری مشکلاتمو. گفت خیلی وقته میخوام بهت بگم تو این زمینه چرا اینقد کم کاری. باهم رفتیم انبار داروئی بعدم داروخانه یه دور باهاشون دعوا کرد بعد من حرفامو زدم و فکر کنم حداقل فهمیدن من چی میگم. حالا چند وقته از استرس این کار خوابم نمیبره یا کلا دارم خواب همین قضیه رو میبینم.
اعتبار بخشی هم نزدیکه و واسه اونم خیلی کار دارم . خدایا چقد کار ناتموم :/
نی نی چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 
خانوم مهندس
۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر
همسر یه هفته است ماشین نمیاره اون پیاده میره منم پیاده میرم. ظهر پیاده میرفتم دیدم همسر منتظرمه.خیلی سعی کرد مهربون باشه ولی من تحویلش نگرفتم اومدیم خونه و نهار خوردیم.همسر سرحال انگار نه انگار ولی من به روی خودم نیاوردم. بعد نهار سعی کرد باهام مهربون باشه و منم هی تو فکرم دو دو تا چهارتا کردم دیدم نمیشه که هروقت دلش میخواد گند بزنه به اعصاب من بعد فرداش مهربون بشه منم خر بشم. گفتم چی شده حالت خوب شده گفت هیچی. گفتم ولی من هنوز ناراحتم. منم آدمم حق نداری هرجور دوست داری رفتار کنی. میگه تقصیر خودته از همون اول صبح اعصاب منو خورد کردی 0_0
گفتم یعنی چی؟من آدمم شاید یه روز حوصله نداشته باشم مثل خودت. شاید یه روز حالم خوش نباشه. شاید یه مرگیم باشه شما چرا اینقد طلبکارین. فهمید مامانشو میگم. گفتم شاید من یه مشکلی دارم یه کاری دارم اصلا حق داشته باشم مطابق میل بقیه نخوام رفتار کنم دلیل نمیشه واسه من قهر کنن. همسر گفت آره میدونم منم واسه همین دیروز اعصابم خورد شده. گفتم خب پس دعوات با من چی بود دیگه؟
طبق معمولی که کم میاره باز عصبانی شد و یهو لحنش کاملا عوض شد و گفت همینه که هست من باید میومدم با روی خوش باهات حرف میزدم که اومدم بعدا نیای بگی واسه خوب شدن حال من کاری نکردی 0_0 گفتم منت سر من نذار درست حرف زدن وظیفته. بالاخره که دعوا شد و گفت حالا مگه خانواده من چی بهت گفتن . گفتم هیچی 4 بار بهشون زنگ زدم جواب ندادن گفت حتما چون دیدن تویی جواب ندادن. گفتم نمیدونم والا 4 تا آدم گنده تو خونه بودن حتما هیچ کدوم نشنیدن دیگه. بالشتمو برداشتم برم تو حال بخوابم داد میزنه که تازه باید ناز خانومم بکشیم. اصلا همش تقصیر خودته خیلی اذیت میکنی 0_0
عجب بدبختی داریم. عصر که پا شده بره باز مهربون شده منم دیگه هیچی نگفتم. زنگ زد که بریم سینما؟ دو نفر میخوان بادیگارد ببینن ماهم دونفر میخوایم من سالوادور نیستم ببینیم باید باهم کنار بیایم.حوصله بادیگارد دیدن نداشتم و تازه هم داشتم غذا درست میکردم گفتم بیخیال بشیم امشب :/
حالم خوش نیست. ناراحتم. امروز یکی ازم پرسید خانوادتون مخالفت نکردن با ازدواجت گفتم نه اصلا. با شوخی گفت میخواستن رو دستشون نمونی ها!
دیدم حرفش راسته من اینقد براشون بی ارزش بودم اینقد مفت منو دادن به اینا !!!!!!!!!
خانوم مهندس
۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

پنج شنبه شب که میخواستیم بریم پیاده روی همسر گفت اول بریم خونه خالم عیادتش بعد بریم گفتم باشه. تو راه دیدم داره میره طرف خونه مامانش اینا :/ دیدم مادرشوهر و خواهرشوهر بزرگه (که تازه تشریف آوردن) هم میان. خب رفتیم و بعدشم یه کم باهم هم مسیر بودیم و اونا رفتن خونه و ماهم رفتیم خونه. بعدش همسر گفت مامان فردا میخواد بره فلان امامزاده نذر داره داداشم نیست من قراره ببرمش. گفتم من میمونم خونه رو تمیز میکنم. و قضیه تموم شد.

جمعه صبح همسر جان میخواست نیمرو درست کنه که یه استکان شکست. حتما تقصیر من بوده دیگه که بد گذاشتمش تو ظرف شویی:/ همین شد که آقا قیافه گرفت و عصبانی شد و یه چایی هم نخورد رفت تو حیاط که جارو کنه اونجارو. منم دیدم حوصله نداره یه کاری هم داشتم اومدم بیمارستان کلا 1 ساعتم نشد رفت و برگشت من. وقتی نبودم مادرشوهر رفته بوده خونمون همسر گفته من نمیام. خانومم بهش برخورده و قهر کرده و رفته بعدم اس داده به همسر که من نظرم عوض شد نمیرم اصلا :/

همسرم با من دعوا که تقصیر توئه مامانم ناراحت شده . میگه از دست شما زنا که همتون از هم بدترین :/ آخه یعنی چی؟ من کلا هنگ بودم که این مسخره بازیا چیه. گفتم یه زنگ بزن خونتون ببین چرا مامانت پشیمون شده داد میزنه که من زنگ بزنم؟ تو باید زنگ بزنی. گفتم چشم. زنگ زدم خونشون دفعه اول فهمیدم برداشتن و قطع کردن و 3 بار بعدی بر نداشتن. یعنی 4 تا آدم گنده تو خونه صدای تلفن نشنیدن؟ زنگ زدم پدرشوهر گفتم کجایی؟ گفت خونه. گفتم پس چرا جواب منو نمیدین؟ مامان چرا ناراحت شده؟ خب حالا ناراحتی نداره میگفت نه من حتما بیام. منم گفتم یه روز خونه ام خونمو تمیز کنه. پدر شوهر میگه نه ما میخواستیم بریم تفریح 0ـ0 گفتم خب به منم میگفتین جریان چیه. دیشب کسی چیزی نگفت برنامه چیه من از کجا میدونستم دیگه قهر کردن نداره که. الانم همسر نشسته داره حرص میخوره که مامان ناراحت شده. گفت نه مامان حالش خوش نیست (کار همیششه خودشو میزنه به مریضی هیچوقتم هیچ چیش نیست) الان خوابه بعد هم میخوایم بریم ملاقات فلانی.گفتم الان ساعت ملاقات میگه نه راه میدن هر ساعتی بری :/ گفتم به هرحال من نمیدونستم برنامه چیه بعدم میگفتین که نه بیا.خداحافظی کردیم.

آخه زورم میاد هیچکس یک کلمه با من حرف نزده بعدم طلبکارن. گند خورد به روز تعطیلمون تا شب یک کلمه با هم حرف نزدیم. البته من سه تا جمله گفتم و هرسه بار یه نه محکم و با دعوا شنیدم . یکی نیست بگه بیا بزن تعارف نکن.

نهار گرم کنم؟ نه!

کافی میکس درست کنم برات؟ نه!

شام گرم کنم؟ نه !

این کل مکالمه ما از ساعت 12 تا آخر شب بود. یه قیافه ای واسه من گرفته و طلبکاره که نگو. خیلی ناراحت بودم ولی گریه زاری نکردم کل روز من بودم و اتاق و لب تابمو اینستاگرام. کل روز اون بود و تلویزیون و گوشیشو آهنگای مسخره و مزخرف داریوش. خداروشکر از دیدن بعضی فیلما سیر نمیشم مثل نهنگ عنبر. 2 ساعتمو اون پر کرد. نمیدونم خانوادش چه نفعی میبرن مارو باهم دعوا میندازن. مرض دارن؟ عصر که با مامان و بابام حرف میزدم یه بغضی گرفتم باز به خودم لعنت فرستادم با این انتخاب گندم. شوهر قحط بود تو شهر خودم خواستگار درست و حسابی کم داشتم که اومدم این خراب شده. حتما باید منت آقا رو بکشم و طی مراسمی ناز مادرشوهرم بکشم. جون خودشون به درک که ناراحت شدن. من نمیدونم چرا عروس مارو یه جا با کلی تشریفات دعوت میکنن و به افتخارشون کلی تدارک میبینن بعد خانوم نمیاد میگه دوست نداشتم. هیچکس صداش درنمیاد اونوقت من بیخبر از همه جا باید حرف هم بشنوم. بعدم اصلا من شاید یه کاری دارم نخوام برم فلان امامزاده حق نه گفتن ندارم؟ شما خودتون برین به من چیکار دارین؟

قرار بود دیروز بخاری برداریم و تغییر دکوراسیون بدیم. شب بریم سینما . همسر گفته بود میره برام بستنی زعفرونی سنتی میخره... هی!!!!!

شب اینقد حواسش بود یه انگشت اشارش به من نخوره. واقعا که! خیلی ناراحتم از دست خودشو وخانواده روانیش.

بعدا نوشت: اینقد اعصاب خورد شده بود کلا یادم رفت امروز صبح والیبال مثلا قرار بود باهم پاشیم ببینیم :/ حالا اصلا کی برد؟

خانوم مهندس
۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز یه سوال برام پیش اومد در حین انجام عمل زیبایی بینی یه مقدار از دماغ که برمیدارن چند برابرش غرور کاذب واسه اینا میکارن که بعدش این دماغ عملیا اینقد واسه ما قیافه میان؟

امروز هرچی همه باهم گرم و صمیمی بودن این دماغ عملیا اخمو و بداخلاق و با یه اخم جذاب :/ در دورترین و خاص ترین مکان ممکن مینشستن و با یه ژست خاص به مطالب گوش میدادن یکی نیست بگه شما که 95 درصدتون با دهن بسته نمیتونین نفس بکشین این ادا اطواراتون (املاش درسته؟)  چیه دیگه. حالا دختر دماغ عملی کم بود یارو سخنران هم دماغ عملی تشریف داشتن اونم از نوع عروسکیش :/ حالم بهم خورد. آخه مرد و دماغ عروسکی :/

خانوم مهندس
۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز اصفهان کلاس داشتیم. خیلی دلم نبود برم ولی گفتم برم با مهندس ب(رئیس تجهیزات استان) صحبت کنم که از شانسم نبود. با یکی از خانومای معاونت که صحبت کردم که نمیشه منو طرحی کنید حداقل دوسال از مزایاش استفاده کنم و بعدش دوباره شرکتی بشم؟ (حداقل دوسال امنیت شغلی داشته باشم) که گفت میشه برای بیمارستانتون کمیسیون بذاریم ولی ممکنه یهو یه  فرزند شهیدی چیزی پیدا بشه اونوقت دیگه نمیتونیم تورو بگیریم. دیدم نه ریسکش بالاست دستی دستی خودمو بدبخت کنم. بعد به یکی دیگه از خانوما که تو دانشگاهم سال بالاییمون بود و تقریبا باهم دوستیم گفتم یه چیزی بپرسم بین خودمون بمونه گفت بپرس راحت باش. گفتم ماکه شرکتی هستیم اگه بچه دار بشیم چی میشه؟ گفت هیچی باید کاسه کوزتو جمع کنی بری خونه الان نیروی فلان شهر بارداره همه هجوم آوردن ببینن این داره میره کی بره به جاش :/ کاملا وا رفتم رفتم نشستم سرجام و به دوستم گفتم چی گفته یهو همه برنامه هام خراب شد رو سرم. خیلی سعی کردم گریه نکنم ولی چشمام پر اشک شد. دوستم گفت نکنه خبریه گفتم نه ولی بالاخره که چی؟؟ بالاخره به خودم مسلط شدم و سعی کردم حواسمو پرت کنم.ولی کل جلسه هیچی نمیشنیدم فقط میدیدم . بین مادر بودن و خانوم مهندس بودن کدوم باید انتخاب کنم؟ بین این حقوق کم ولی مطمئن یا شغل آزاد همسر که نه درامد ثابت داره نه بیمه و نه هیچ چیز دیگه کدوم باید انتخاب کنم؟ بین تنها موندن و این همه دوست  که الان دارم کدوم باید انتخاب کنم؟

کلاس فوق العاده بیمزه بود و بی ربط به ما، صدا همه دراومده بود من که کلا گوش ندادم.وسط کلاس در باز شد و دوتا از بچه هامون که نیمه شعبان عقد کردن اومدن تو. کلا همه برگشته بودن و براشون دست میزدن. ان شالله که خوشبخت بشن دیگه هرچی تلاش کردن جلسه حالت رسمی نگرفت از سخنران و همکارش خواستن یه ده دقیقه بهمون استراحت بدن همون موقع هم چایی آوردن همراه شیرینی عروس و داماد. دوستاشون براشون خیلی گل و هدیه گرفته بودن همه میرفتن بهشون تبریک میگفتن یه لحظه حس کردم تو تالارم اومدم عروسی :) وسط جلسه رفتم بیرون یه آب به سر و صورتم بزنم از جلو شون رد شدم سلام دادم و تبریک گفتم بنده خداها خیلی با شخصیت بلند شدن. 

فاینالی جلسه تموم شد و چون من با بچه های مالی اومده بودم باید وایمستادم تا 4 که دیدم حوصلشو ندارم خودم برگشتم. ماشینه کولر نداشت کل راه دوتا شیشه جلو پایین بود منم جلو نشسته بودم و 2 ساعت باد با سرعت حداقل 110 تا میخورد تو صورتم :/ (گریهههههه) اومدم خونه به همسر گفتم جریان گفت اول با خود مهندس ب صحبت کن ولی اگه قرار بین کار بچه یکی انتخاب کنی من میگم کار. هروقت شرایطشو داشتیم بچه میاریم حالا یا خدا بهمون بچه میده یا نمیده جواب بقیه هم با من .

نمیدونم کاش اصلا ازدواج نکرده بودم اونوقت این استرسا هم نداشتم . 

زندگی مارو..... تو خونه نشستم یهو در باز میشه پدرشوهر میاد تو اصلا با زنگ و در و اینا کار نداره خونه خودشه کلید میندازه میاد تو . خب تابستونه شاید من یه لباس راحت تو خونه پوشیده باشم. حالا سکته کردن من بماند که میگم این کیه بی صدا اومده تو خونه. میگه ااا من فکر کردم خوابی(الان وقت خوابه 6 بعدازظهر) چند روزه حس میکنم گلام همه بیحال شدن امروز پدر شوهر میگه عجب کودایی ان این فسفاتا ببین برگات چه پررنگ شدن 0_0 میگم کی کود دادی به اینا میگه تو سرکار بودی :/ اختیار چهارتادونه گلدونم ندارم .

خانوم مهندس
۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دو شبه که با همسر میریم پیاده روی. همسر تصمیم گرفته تغییری در سبک زندگیش بده و مثل همیشه الان درمرحله جوگیریه. ولی خب من دوست دارم پارسال باید دو روز التماسش میکردم تا نیم ساعت باهام میومد بیرون. دیشب یه نیم ساعتی هم تو پارک ورزش کرد. منم برا خودم نشسته بودم تو چمنا نفس میکشیدم. هوا عالی و خنک آسمون صاف ماهم هنوز کامل و قشنگه.ولی چون الان من صبح تاظهر درحال راه رفتنم پله هم زیاد بالا پایین میرم یه جورایی دیگه از این پیاده روی میترسم.این دو روزم که رفتم خودم حس زانو درد میکنم و صبحاش با تاکسی میام سرکار. خدایا الان خیلی زوده من میترسم.

دیشب به این نتیجه رسیدم اینترنت پرسرعت خیلی هم چیز به درد بخوری نیست. اگه اصلا اینترنت نبود دیشب که رفتیم پارک و همسر نشسته بود پیش من با من حرف میزد به جای اینکه اینستاگرام چک کنه.. این اینستاگرامم که تمومی نداره. یا وقتی میومد خونه میشست پیش من  نه این که کانالای تلگرامشو چک کنه. مشتریاشم میرفتن مغازش. سوالاشونو تو تلگرام نمیپرسیدن :/

خیلی کار ناتمام دارم نمیدونم چرا کارام تموم نمیشه :/ فردا باید برم اصفهان کلاس البته فقط درصورتی که با ماشین بیمارستان برم وگرنه مگه بیکارم.

دیدین بعضیا کلهم انرژی منفی ان تا میشه باید از اینا دوری کرد چون بشدت تاثیرگذارن. خانواده همسر دقیقا اینجورین :/ دلم نمیخواد امشب برم اونجا (گریهههههههههه) حوصلشونو ندارم. کاش تو شهر خودم بودم هرروز یه سر میرفتم خونه بابام همه رو میدیدم با فامیل خودم رفت و آمد میکردم دوستامو میدیدم. خیلی ناراحتم چه اشتباهی بود من کردم خدایا!!!!!!!!! چرا کسی بهم نگفت بعدش چی میشه؟ چرا یه ذره با عقلم فکر نکردم؟ اصلا من میدونستم زندگی مشترک چیه از هولش افتادم تو دیگ؟چرا ؟؟؟

خسته ام و افسرده. چرا اینقدر ناراحتم و گریم میاد؟فکر کنم چون مامانم تازه رفته :(


خانوم مهندس
۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

امروز مامانم رفت. ظهر که اومدم خونه نبود :( دلگیر شد خونمون.بعد یک هفته بدو بدو واسه کارای خونه و بعدم نمایشگاه بعدم مهمون داری یهو بیکار شدم. این وسطم من تو راه که از تهران برمیگشتم سرما خوردم و چند روز تب و لرز داشتم و اینا با عادت ماهیانه قاطی شد ولی با کمک استامینوفن من زنده موندم و اصلا نذاشتم کسی بفهمه من در حال مرگم :)

در کل خوش گذشت. دیشب تو پارک جشن بود واسه نیمه شعبان من غذا درست کردم و با خانواده همسر رفتیم. خیلی خوب بود :) یادم باشه از خانوم شهردار تشکر کنم حسابی.

هفته پیش تعداد زیادی از همکارا از طرف بیمارستان رفته بودن مشهد. کارپرداز، مهندسین آی تی، بچه های امور مالی، بهبود کیفیت و کارگزینی .تقریبا همه کارامون خوابیده بود دیگه. البته من خودم چندبار مجبور شدم نقش کارپرداز ایفا کنم که خیلی هیجان انگیز بود. امروز اومدن و درنهایت تعجب کارپرداز برام زعفرون آورده بود :)

خانوم مهندس
۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر