دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز واسه من خیلی روز مهمی بود.امروز شد 1 سال که رفتم سرکار و شدم خانوم مهندس!!!

واسه من که انگار یک ماهه، کی شد 1 سال؟؟؟؟

به هرکی میرسیدم میگفتم یک سال شده من اومدم ها :)))))

بهترین و شادترین و مفیدترین روزای عمرمو داشتم.

خدایا شکرت واسه همه چی :)

خانوم مهندس
۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانوم مهندس
۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانوم مهندس
۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۸:۰۱

دیشب بابام زنگ زد که آزمون استخدامی که سنجش زده چی شد؟ میگم علوم پزشکی 31 ام میذارن. میگه یعنی هنوز ثبت نام نکردی؟ میگم خب نذاشتن. بعد داد میزنه که تا 3ام بیشتر وقت نداره الان 28 امه اصلا انگار نه انگار. گفتم بابا خودم حواسم هست. گفت خب باشه.

حالا اینا همه به کنار چرا دعوا میکنه؟بابام خیلی مهربونه خیلی خوبه همه چیش عالیه . ولی بیشتر مواقع دعوا میکنه منو :( یا کاری نداره و ساکته یا اگه چیزی میخواد بگه با یه تحکمه خاص میگه. با محبت حرف زدن و قربون صدقه به هیچ وجههههه. یا عادی یا با چاشنی دعوا. از وقتی از ازدواج کردم (یعنی عروسی کردم) عادی شد. عقد بودم که داغون بود کلا با من دعوا داشت. کلا از دختر عقد کرده خیلی بدش میاد به نظرش آدم سالمی نیست :/ تا من عروسی نکردم یه نفس راحتم نکشید فکر میکرد همسر منو ول میکنه میره من بی آبرو میشم یه آدم فاسد میشم. نمیدونم والا

کاش یه نفر به مردا یاد میداد مهربون بودن از مرد بودنشون کم نمیکنه.

خانوم مهندس
۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۰:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
دلم میخواد بنویسم سوژه خوب ندارم. یعنی هستا واسه خودم جذاب نیست نوشتنش.
اهم اخبار
بازم احیا! بازم من :/
چرا فقط دختری که کپی میگیره حقوقش از من کمتر تو بیمارستان؟ یعنی من از خدمه هم کمتر؟؟؟؟؟
جمعه گذشته مثل 90 درصد جمعه های زندگیمون مزخرف :/

خانوم مهندس
۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

امشب اصلا خوابم نمیاد عجیبه :) حس خوبی دارم. دیشب تا صبح استرس یه کار داشتم و تا صبح کابوس میدیدم برم بیمارستان مدیر باهام دعوا میکنه. صبح که رفتم دیدم نه خبری نیست بعضی موقع ها بیخود فکروخیال میکنم واسه خودم :) شیرینی عروسی دختر مدیر هم خوردیم.

همسری امشب عصبانی اومد خونه، یه اتوبوس هم زده بود در خونه نمیشد ماشین بیاره تو.رفت رانندشو پیدا کنه، راننده هم پررو بوده و با اونم دعواش شد گویا.خلاصه که اعصاب نداشت زود رفت خوابید ولی من خیلی پرانرژی ام هنوز :/

چهار قسمت سریال آشنایی با مادر دیدم. الان آخرای فصل 2ام. خداروشکر 9 فصل و من حالا حالا ها سرم گرمه.والا اگه ایناهم نبودن من بقیه روزم باید میرفتم بیمارستان چیکار میکردم تنها تو خونه. الانم که تابستون همسر معمولا تا 10 شب سرکاره.کار خونه هم با غذا درست کردن روزی 2 ساعت بقیشم باید یه جوری پر کرد دیگه.

امشب تو برنامه اکسیر داشت از اختلالات خواب میگفت همسر تو اوج اعصاب خوردی غش کرده بود از خنده میگفت بیا تو رو میگه.حالا اختلال این بود که طرف تو ساعات اولیه خوابش حرف های الکی میزنه (چرت و پرت) بعد ازش سوالم بکنی جوابم میده. دقیقا منم :/ البته گفت چیزی نیست به خاطر فعالیت های روزانه است. ولی خندیدم ها. معمولا همسر چند ساعت بعد من میخوابه تفریحشم خندیدن به حرفای منه. وقتی هم میاد بخوابه یه چیزی الکی میپرسه منم با اینکه خوابم یه چیزی جواب میدم. هرروز صبحم میپرسه واقعا دیشب خواب بودی؟

تو خوابگاهم مراسم داشتم سر این تو خواب حرف زدن. به خاطر سن کم و دوری از خانواده و فشار و استرس درس و پروژه ها هرچی به طرف آخر ترم میرفتیم حرف زدنهای من بیشتر میشد. بچه ها هم همه شب بیدار. من مثل مرغا سر شب میخوابیدم با سر و صدا و نور هم مشکلی نداشتم.اونجا هم بساط شادی دوستان فراهم میکردم. آخریا یه جوری میشد میگفتن عین رادیو تا صبح مشغولی. مثل الان نبود تو اوج آرامش تو خونه خودم با همسرم دارم زندگی میکنم. بدبختی هایی میکشیدیم. خداروشکر تموم شد.

من برم بخوابم دیگه.شب بخیررر

خانوم مهندس
۲۵ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلامممممم

من برگشتم

خداروشکر به سلامتی رفتیم و برگشتیم. اونجا هم خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت بهمون. برعکس عید که من فقط حرص خوردم این سری خیلی بهم خوش گذشت.روز آخر با همسر اتمام حجت کردم که تو که خودتو میشناسی قرقاطی نخور. زیر کولر نخواب. بالشت درست بردار و .... که مثل دفعه های قبل همش مریض نباشی. هر دفعه یه جور آبروریزی که خداروشکر نه مریض شد نه رفت تو فاز اعصاب خوردی و کلا خیلی گل بود :)

خبرای خوب و بد زیاد بود. بدترینش چشم مامان بزرگم بود که آب مروارید عمل کرده بود ولی چشمش متورم شده بود و میگفت انگار یه خار توشه و دکتر خودش میگفت حساسیته. رفته بود تهران اونجا گفته بودن قرنیه و عنبیه سیاه شده و .... خلاصه که طول میکشه تا خوب بشه.خودش خیلی ناراحت بود بهم گفت مادر من میترسم کور بشم :( دلم ریخت! گفتم نه مامان جون خوب میشی این حرفا چیه.

داداشم خیلی سرباز شده بود وقتی تو لباس دیدمش با اون موهای زده خشکم زد. شده بود یکی دیگه. شبیه پلیسا شده بود. وقتایی که میدیدمش مدام حرف میزد  برام همه چیو تعریف میکرد.این نشونه خوبیه چون وقتی حالش خوبه حرف میزنه و وقتی ذهنش درگیر و ناراحت باشه معمولا ساکت میشه.یه عکس سلفی باهم گرفتیم من کلاهشو گذاشتم سرم و اونم با لباس فرم کنارم وایساده بود حیف که روسری سرم نبود عکس خیلی باحالی شد :)

چیزی که خیلی باعث تعجبم شد رفتار عروسمون بود تقریبا تمام روزایی که ما اونجا بودیم خونه ما بود حتی وقتایی که داداشم نبود اون شبایی که داداشم گشت بود هم خونه ما موند و پیش من خوابید. برعکس من که وقتی میرم خونه مادرشوهر حس خفقان دارم و لحظه شماری میکنم بیام بیرون و یه نفس راحت بکشم. یا بدون همسر تا مجبور مجبور نشم نمیرم اونجا. شب خوابیدن که هیچی. واقعا تعجب کردم مامانمم تعجب کرد میگفت تا حالا شب خونه ما نیومده هروقت داداشت شیفت بوده میرفته خونه مامانش الان به خاطر شما اینجاست. منو که خیلی خوشحال کرد :) شبا و ظهرا که میخوابیدیم همش درحال حرف زدن بودیم باهم غذا درست میکردیم. سلفی میگرفتیم. لاک زدیم و از ناخنامون عکس گرفتیم. براش دستور کاپ کیک تو کاغذ نوشتم. گوشش نوشتم برای عروس گلمون و چندتا قلب کشیدم (به یاد کارای بچگیا) اینقد ذوق کرد و احساساتی شده بود :)

هوا وحشتناک گرم بود یه لحظه میرفتی بیرون سرتاپا عرق میشدی. حتی شباهم خنک نبود ولی خوب بود. شبا میرفتیم پیاده روی تا پارک نزدیک خونمون که خیلی بزرگه. من بعد از 10 سال سوار دوچرخه شدم. وای چقد خوب بود...به همسری گفتم کاش میشد من با چرخ برم سرکار. حس خوبی بود یاد بچگیام افتادم. قسمت خنده دارش یاد دادن دوچرخه سواری به عروسمون بود این قد جیغ جیغ کرد و داد زد یا ابوالفضل آبرومونو تو پارک برد آخرشم یاد نگرفت خخخخخخخخ وای خیلی خندیدیم.

خانوم مهندس
۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۰:۱۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

اگه خدا بخواد امروز ظهر راه میفتیم. یه کم نگران بیمارستانم که امیدوارم اتفاق خاصی نیوفته امروز تا شد کارامو انجام دادم.

نگرانیم هم حتما با دیدن خانوادم از بین میره. هنوز باورم نشده دارم میرم.

خانوم مهندس
۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

امروز 4 امین سالگرد روزی که عقد کردم. که برعکس سالگرد عروسی ام خیلی به نظرم روز مهمی نمیاد چون زندگی واقعی من و همسر زمانی شروع شد که باهم رفتیم زیر یه سقف. وگرنه که حس من قبل و بعد از مراسم خوندن خطبه عقد هیچ فرقی نکرد فقط دیگه میتونستم جلوش بدون روسری ظاهر بشم :)

برعکس همسر که به شدت اصرار داره که سالگرد ازدواج ما امروز و اینکه ازدواج ما در چنین روزی ثبت شده باز نظر من تغییری نمیکنه :)

تنها نکته جالب اینجا بود.... امروز که مثل همیشه داشتم با حلقه ام بازی میکردم و تو فکرام باز یادم افتاد امروز سالگرد عقدمونه،به این نتیجه رسیدم که ااااااا یعنی درست چهار سال که این حلقه دست منه و من هنوز خیلی دوسش دارمممم. هنوزم میشینم نگاش میکنم و تو دلم میگم وای چقد این حلقه خوشگله. یادمه قبل از عقد قضیه حلقه خیلی فکرمونو مشغول کرده بود. لازم به گفتن نیست ولی ما دوتا دانشجو بی پول بودیم. تو امتحانامون بود و یک هفته بعد از امتحانا تاریخ عقدمون بود. تقریبا هرروز بیرون بودیم یه روز واسه همسر کت و شلوار بخر. یه رو من لباس بخرم یه روز بریم دنبال شال سفید که من تو محضر سرم کنم و ..... البته بیشترش بهانه بود برای باهم بودن و از اینکه کس دیگه ای غیر از مادوتا تو این جریانات نبود لذت میبردیم (برعکس عروسی که از دماغمون درآوردن) تقریبا کل خوابگاه میدونستن و در جریان تمام کارای من قرار میگرفتن. و این شور و شوق من و همسر کل دانشکده هم فرا گرفته بود. بدین صورت که یکی از دوستام با یه پسر سال پایینی دوست شده بود و واسه اولین قرار باهم رفته بودن پارک. همونجا پسر گفته دوهفته دیگه هم که شما حتما میرین فلان شهر عقد دوستتونه 0_0

از بحث خارج نشیم من و همسر تمام تلاشمونو میکردیم خرج بیخود رو دست خانوادهامون نذاریم.از هرچیزی که میشد فاکتور میگرفتیم از هرچی مجبور بودیم ارزون ترینش انتخاب می کردیم.واسه حلقه مونده بودیم همسر که گفت من طلا نمیندازم نقره میگیرم. منم یه حلقه فوق العاده نازک و ساده گرفتم که 200 تومن هم نشد (تو اون وضع طلا) که به دستمم کوچیک بود و اذیتم میکرد. فقط جهت خالی نبودن عریضه و اینکه خانواده منم حتما یه انتظارایی داشتن خریدیمش. (خیلی سعی میکردم دوسش داشته باشم نمیشد) روزی که رفتیم واسه همسر حلقه نقره بگیریم چشمامون چهارتا شد یه عالمه حلقه ست عین حلقه های طلا.دقیقا مثل طلا فروشی ولی همه نقره تو یه نگاه تصمیم گرفتیم یه جفت بخریم. البته مشکل حلقه ست خریدن اینه که نمیشه حلقه خیلی خوشگل برداشت چون مال آقا خیلی زنونه میشه :) بالاخره که با خوشحالی یه جفت برداشتیم و قیمتی هم نداشت واقعا. ولی حلقه بود حلقه واقعی.از مغازه که اومدیم بیرون همسر گفت سال دیگه میایم هر حلقه ای دوست داشتی برمیداریم یا اصلا حالا که نقره است هروقت دلمون خواست میایم یکی دیگه برمیداریم تنوع میدیم. من که اینقد تو ابرا بودم که اصلا برام مهم نبود فقط خوشحال بودم یه حلقه خوشگل واقعی دارم :)

1سال بعد نزدیک عروسی من باید حلقمو کوچیک میکردم و همسر باید بزرگش میکرد رفتیم همونجا و حلقه هارو درآوردیم دادیم بهشون. همون لحظه حس کردم قلبم خالی شد. همسر گفت بیا بقیشونو ببینیم. اگه دوست داری بردار. همون موقع فهمیدم که نه حلقه چیزی نیست که بشه عوضش کنی همونیه که تو همون حال و هوا سر سفره عقد دستت میکنی. همونیه که باید 20 ساله دیگه هم دستم باشه بگم آره این حلقه ازدواج منه.اگه یه روز دستم نباشه جای خالیشو حس کنم و اعصابم خورد باشه.نه فقط یه انگشتر بندازی تو دست چپت تا همه بفهمن شوهر داری.

به همسر گفتم هرچندتا دوست داری برام انگشتر بخر ولی من حلقمو با دنیا عوض نمیکنم.

خانوم مهندس
۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۵ نظر

یه کم امروز از استعداد های شکفته شده ی ماه رمضانم بگم..دیشب مهمونی برگزار شد و من به خاطر مادرشوهر که چند وقته دلش دلمه میخواد یه کم دلمه درست کردم واسه اولین بار در زندگیم و خودم از اینکه اینقدر خوشمزه شده بود تعجب کردم اینم عکسش

استعداد رو شده بعدی ایشون هستن و ایشون که البته هفته قبل درستش کردم و واسه مهمونی وقت نشد دوباره درست کنم ولی در عوض زولبیا درست کردم که موفقیت آمیزتر از بامیه بود.

عکس شله زرد قبلا گذاشته بودم حالا میخوام یه وبلاگ آشپزی عالی بهتون معرفی کنم که با کمک اون تونستم شله زرد درست کنم.

http://chefblogger.blog.ir/

این وبلاگ مال دوست خیلی خوبم یک بانو عزیز و دوستاشونه که من خیلی نکات خوب و دستورات نابی ازش گرفتم و با اینکه تو نظر گذاشتن واسشون کم گذاشتم ولی به همتون پیشنهاد میکنم یه سر بهشون بزنین. مطمئنا ضرر نمیکنید :)

خانوم مهندس
۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر