دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

عادتمه همیشه موقع فکر کردن، تلفن حرف زدم یا هرکاری که دستام آزاد باشه یه مداد دستم باشه و برای خودم چیز میز بکشم تو مایه های احجام هندسی بعد هاشورشون بزنم،بعد با خط نقطه دورشون یه کادر بکشم و دوباره یه چیز دیگه بکشم. بعضی موقع ها هم طرحای ساده درحد بچه 4 ساله. چندروز پیش سرکار فکرم خیلی مشغول بود داشتم عکسای گوشیمو میدیدم رسیدم به یه عکس نوشته که طزحش برام جالب بود با مشغله فکریمم همسو بود اصلا نفهمیدم چی شد که رو یه تیکه کاغذ کوچیک کشیدمش.حالا بماند که چقد با طرح اصلی فرق داشت ولی نتیجه شد این

امروز قسمت پشتی اتاقم بودم یکی در زد، مهندس آی تی (قدیمیه) بود، سیستمم یه مشکلی داشت. گفت الان نگاش کنم گفتم بفرمایید و خودم دوباره رفتم اونور اتاق.چند دقیقه بعد رفتم از رو میزم چندتا برگه بردارم دیدم وای این نقاشیه قشنگ کنار کیبورده... اصلا به روی خودم نیاوردم خیلی عادی مثل بقیه برگه ها برش داشتم. اومدم برم یهو گفت : من نمیدونم چرا زنا اینقد بچه دوست دارن :/

خندم گرفت، گفتم همه بچه دوست دارن.گفت مگه ما واسه پدر و مادرمون چیکار کردیم که اونا واسه ما بکنن (دقیقا حرف همسر) خوشبختانه تلفن اتاق زنگ خورد سخنرانیش نصفه موند. بعدشم یادش رفت چی میگه تا صدای گریه یه بچه اومد که هیچ رقمه ساکت نمیشد. باز گفت : ببین، چیه بچه؟

تو دلم گفتم من واسه شوهرم به اندازه کافی توضیح میدم دیگه توجیه کردن تو با یکی دیگه.

کلا کارم شده سوتی دادن پیش مهندسای آی تی!!!

خانوم مهندس
۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر
خبرای خوب اینکه مامان و بابام اومدن و من خیلی خوشحالم :) هروقت پیششونم بیشتر دلم میگیره از این انتخابی که تو زندگی کردم :( مامان برام یه پلاک مرغ آمین طلا گرفت که بینهایت دوسش دارم. بین خودمون بمونه خیلی دلم میخواست همسر برام اینو بخره البته تو ذهنم بدلشو میخواستم چون خیلی دوست داشتم، داشته باشمش(نصف سرچ های گوگلم گردنبند مرغ آمین بود) خلاصه که الان به آرزوم رسیدم :)
خبر خوب بعدی اینه که حیاط نشین شدیم از وقتی مامانم اینا اومدن. خودمون حالت عادی پامونو تو حیاط نمیذاریم (مخصوصا من)الان کلا تو حیاطیم. واسه شام، نهار، صبحانه، چای، میوه، گپ زدن و البته خواب بابام :) پرده های خونه هم از اون روز جمع شدن و خونه روشن شده حس میکنم قبلش خودمونو تو تاریکی حبس کرده بودیم. دلیلشم اینه که اول همسر بعدازظهرا تو نور خوابش نمیبره باید تاریک باشه، دوم میگه خونمون زشت میشه، پرده که هست خوشگل میشه :(
خبر خیلی خیلی خیلی خوب بعدی اینه که امسال قراردادمو با یه شرکت دیگه بستم که کل تجهیزات پزشکی استان داره، بهش گفتم اگه باردار بشم چی میشه؟ گفت هیچی 6 ماه برات جایگزین میارم بعدشم خودت میای دوباره :) به همین راحتی..... حالا دیگه تا خدا چی بخواد و کی بهمون بچه بده.
خبر خوب بعدی بیرون رفتنای ماست چون هروقت خانوادم میان خانواده همسر واسه خودشون برنامه بیرون رفتن میذارن و منو اصلا آدم حساب نمیکنن همسرم که انگار نه انگار. مثلا پارسال من 1ماه بود میگفتم مامانم اینا بیان بریم فلان جا و ذوق میکردم. بعد همون روز دیدم ماشینا پیچیدن یه ور دیگه 0_0 گفتن برادرشوهر گفته شلوغه اونجا. بماند که اونروز من قد تمام عمرم حرص خوردم جلو بابام با همسر دعوا کردم کلا بدترین شب و روز زندگی مشترکمونو گذروندیم. همون موقع به همسر گفتم به داداشت بگو هروقت خواست خانواده زنشو ببره بیرون خودش تصمیم بگیره!!
با توجه به اون ماجرا و تلاش های بعدی من برای اینکه به همسر یکسری نکات بفهمونم. همسر جان تو همه موارد نظر منو میپرسید و تا من موافقت نمیکردم تصمیمی گرفته نمیشد (خب مهمونای منن به اونا چه؟) واسه بیرون رفتن من دهکده چادگان پیشنهاد دادم که با کارت خودم بریم داخل. همسر گفت برادر شوهر گفته اونجا شلوغه ما میریم یه جا دیگه. گفتم خب برن!!!! عین آدم راه افتادن اومدن دنبال ما. دم در هم هی میگفتن راهت نمیدن و از این حرفا. برگه پذیرش که گرفتیم از دور به مامانم به شوخی اشاره کردم که نه بعد پدرشوهر خیلی پیروزمندانه فرمودن،گفتم راه نمیدن !!! چندین ساعت گشتیم و لب آب رفتیم و خوش گذشت بعد دنبال یه جا میگشتیم واسه نشستن. برادرشوهر باز افتاد جلو :/ به همسر گفتم من یه جارو دیدم بیفت جلو :) و بدین صورت خودم بیرون رفتنمون مدیریت کردم و خیلی به خانوادم خوش گذشت.از دفعه بعد بتونم حذفشون کنم صلوات!!!!
خبرای بدم هست که همشون مربوط به خانواده شوهره که خیلی حرص منو درمیارن. اول برادرشوهر که عادت به سلام دادن نداره مثلا از در میاد تو میبینه ما خونشونیم یه نگاه میکنه و میره. ماهم میگیم سلام معمولا عکس العملی نمیبینیم، خیلی که حالش خوش باشه یه حرکت ظریفی با سر میره (خیلی ظریف) با این که خیلی بهم برمیخوره پذیرفتم که شعورش همین قدره! ولی دیگه تحمل نمیکنم رفتارش با پدر و مادر منم همینطور باشه.ما که رفتیم اونجا خونه بود ولی نیومد سلام و احوال پرسی. بابام که با پدر شوهر تو حیاط بودن. برادر شوهر اومد بره تو اون یکی اتاق یه نگاه به من کرد و طبق عادت رفت(مامان ندید) بلند گفتم سلام به مامانم اشاره کردم، از راه برگشت و سلام علیک کرد. بعد از شام تو روی خودش به همسر گفتم داداشت طبق عادت یه نگاه به ما کرد و رفت یادش رفت به مامان سلام بده :/
خبر بد بعدی اینه که همسر همه زندگی من هست ولی من همه زندگی اون نیستم متاسفانه. چند وقت پیش تصمیم به شراکت گرفت اصلا به من چیزی نگفت بعد خونه باباش با همه مشورت کرد.من اولین بار بود میشنیدم 0_0 بعد که اومدیم خونه دیدم تا 2 یا 3 هفته بازم هیچی به من نگفت و مشورت نکرد. یه روز که تلفنی با شریکش حرف میزد وقتی قطع کرد گفتم حالا دیگه شریک داری پولایی که از من قرض گرفتی بده دیگه. گفت باشه و هنوز بهم چیزی نداده...من اون پولا اصلا برام مهم نبود میخواستم کار همسرم راه بیفته به هیچ عنوانم قصد پس گرفتن و پول من و پول تو نداشتم. منم کار میکنم واسه زندگیم. ولی سر اینکه من فرد اول زندگیش نبودم خیلی بهم برخورد. واسه خواهرشوهرم فکر کنم خواستگار اومده همه درجریانن غیر از من :( البته اصلا مهم نیست یه جوایی بهتر ولی باز از اینکه همسر منو محرم خودش ندونسته بهم برخورد. حالا منم تصمیم گرفتم اینقدر براش رو نباشم یه چیزایی واسه خودم نگه دارم..
چقد دلم پر بود...


خانوم مهندس
۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

پارسال 27 مرداد، یه دفعه فکر کردم چقد حرف دارم واسه گفتن. بعدازظهر که تنها تو خونه بودم تصمیم گرفتم وبلاگ درست کنم. امروز وبلاگم 1 ساله شد :)

وبلاگ خوب و پربازدیدی نیست ولی واسه من خیلی خوبه، اینجا تنها جاییه که الکی لبخند نمیزنم، هرچه قدر که بخوام بدجنس و حسود میشم، غر میزنم، گریه میکنم و حرفایی میزنم که به هیچ کس نمیتونم بگم.

دوستای خوبی هم پیدا کردم که خیلی دوسشون دارم :)

وبلاگ عزیزم دوستت دارم، تولدت مبارک :)

خانوم مهندس
۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

چند روز پیش صبح اول وقت مدیر صدام کرد یه مجله بهم داد گفت مال شماست. ماهنامه مهندسی پزشکی که هرماه برام میاد. جالبه بازش کرده بود و خونده بودش. بهم گفت یه مطلب جالب هم درمورد رشتتون نوشته بخونیدش :/ بردمش تو اتاق هی زیر و روش کردم دیدم همش تبلیغه چند صفحه مطلب که خیلی تخصصی بودن.چندبار گشتم چیزی ندیدم یه دفعه عکس یه خانوم جوون دیدم گفتم بذار بخونمش بعد فهمیدم مطلب درمورد مشکلات خانوم مهندسا تو کارهای فنی چون دید تمام جامعه اینه که یه زن نمیتونه کار فنی بکنه و اگه مهندسی بخونه باید بازاریاب اون رشته بشه :/ و یک سری مشکلات دیگه.

بله منم قبول دارم ولی همه کارهای فنی شامل کار کردن پای دستگاههای بزرگ صنعتی نیست یا تو ساختمون نیمه کاره بودن همراه کارگرا خیلی کارهای فنی هست که یه بچه 12 ساله هم از پسش برمیاد چه برسه به ما. ولی دید جامعه رو نمیشه عوض کرد. باید عادت کرد که تا یه پیچ گوشتی و اهم متر گرفتی دستت یه پوزخند هم تحویل بگیری :(

رفتاری که همین دیروز باهام شد براتون میگم.

یه بهیار مرد داریم با سابفه و کلا طلبکار همه. چند وقت پیش یه نوزاد برده اعزام، نوزاد گذاشتن تو یه انکباتور قابل حمل (محفظه های شیشه ای که نی نی میذارن توش) تو آمبولانس نزدش تو برق و خب باتری بدبخت که داره اون حجم گرم میکنه خیلی که خوب باشه نیم ساعت نگه میداره (بماند که دستگاه ما 45 دقیقه نگه میداره) وسط راه خاموش شده، وقتی رسیدن بچه سرد و سیانوز تحویل بیمارستان شده اوناهم یه گزارش بلند بالا برای بیمارستان نوشتن. دیروز دوباره اعزام داشتن همون آقا اومد من رفتم خیلی با حوصله براش توضیح دادم که باید چیکار کنه. ولی 1 ثانیه هم به من گوش نداد همین که رابط برق دید گفت اینو دفعه قبل به من ندادن o_O چون به نظرش معما چون حل گشت آسان شد دیگه حاضر نشد به من گوش بده.شروع کرد به داد و بیداد حالا هی من میخوام بهش بگم چطوری دما رو کم و زیاد کنه، اگه آلارم داد چیکار کنه،با سنسور پوستی چیکار کنه. اصلا وقتی به برق کدوم چراغ روشنه؟ شاید بزنه به برق و پریز برق نداشته باشه. خدایا مگه گذاشت هی من یک کلمه حرف میزدم داد میزد من خودم بلدم. من خودم بلدم. سری آخر یه فریاد کشید و گفت : من خودم اینارو بلدم دختر خانوم !

یه کم نگاش کردم و به سوپروایزر گفتم فقط حواست باشه این چراغ سبزه روشن بشه. خیلی بهم برخورد. چرا اینقدر دعوا؟ کی به مردا اجازه داده هرجا رسیدن صداشونو بلند کنن؟ شده خط قرمز من! دقیقا هرکی سرم داد بزنه از اون لحظه به بعد دیگه دوسش ندارم. در مورد خانوادم مجبورم که دوسشون داشته باشم!

یک ساعت بعد رفتم نوزادان مسئول بخش گفت دیدی چه رفتاری داشت؟رفتارش با شما دیگه خیلی جالب بود! گفتم آره آموزش پذیریشون صفر ، کاریشم نمیشه کرد!مسئول بخش میگفت ناراحت نشو مردا فکر میکنن فقط وقتی حرف یه زن باید گوش داد که یه عصا دستش باشه.

دیشب اصلا خوابم نبرد، امروز رفتم پرسیدم و خیالم راحت شد که نوزاد زنده رسیده به مقصد. بازم خداروشکر.

خانوم مهندس
۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
بعداز یک سال و نیم با همت خواهرشوهر کوچیکه امروز رفتم باشگاه :) خیلی خوب بود باید حتما جدی بگیرمش و برم...
مربی آخر کلاس میگه من اولش نیومدم پیشتون گفتم راحت باشین بعد دیدم خیلی راحت هماهنگ شدین با کلاس حتی چرخش ها هم زدین. ما هم هیچی نگفتیم بعد با خواهر شوهر کوچیکه کلی خندیدیم. واقعا از یه دانشجو تربیت بدنی و کسی که 10 سال ایروبیک کار کرده چه انتظاری میشه داشت :/
خانوم مهندس
۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر
چند روز پیش باز تو امور مالی بودم رئیس بزرگ یه سری فاکتور بهم نشون داد گفت اینارو چطوری تایید میکنی؟براش توضیح دادم نفهمید. باز یه سری حرف زد. گفتم من نمیفهمم شما چی میگی؟ گفت نمیفهمی یا نمیخوای قبول کنی؟ گفتم میخوام قبول کنم، نمیفهمم.. رفتم فاکتورهای خودمو آوردم. سایتی که مرجعمونه باز کردم و برای پسرش کامل توضیح دادم چیکار میکنم. پسرشم شروع کرد چک کردن فاکتورها و رئیس بزرگ آروم شد. در کل حالش خوش بود. طبق معمول افراد اون اتاق از مضرات زن و زن گرفتن حرف میزدن. خدایی نفهمیدم چی گفتن که یکی شون گفت زنای قدیمی شاید ولی زنای الان اصلا خوب نیستن 0_0 رئیس بزرگ به من نگاه کرد خندش گرفت. گفتم خوبه من اینجا وایسادم!!! گفت الکی میگن خودشون زن ندارن دلشون میسوزه!
اومدم برم رئیس بزرگ گفت خب حالا کجائی بودی؟ چی شد اومدی اینجا؟ بعدم دیگه منو ول نکرد و تمام این سوالا رو از من پرسید. خانواده شوهرت خوبن؟ پدرشوهرت چی کاره است؟مادر شوهرت چیکاره است؟ خونتون کجاست؟ خونشون کجاست؟ شوهرت چی خونده؟ چیکاره است؟ همه رو جواب دادم یهو گفت: پدر و مادر خودت چیکاره ان ؟ 0_0
حالا تازه چونش گرم شد شروع کرد از خاطرات سفرش به شهر من گفتن که فقط دوبار بوده. یکیش مال سال 71 بود. بهم گفت متولد چندی؟ گفتم 69 گفت خب فقط دوسالت بوده.
خیلی در عجب بودکه از سال 71 باغا همه آبیاری قطره ای بودن ولی اینجا هنوز کسی نپذیرفته آب کمه. گفتم خب شما قدر آب نمیدونید(نمونش همسر و مادرشوهر که به چشم خودم دارم میبینم) خاطراتش که تموم شده از خاطرات باباش نشست تعریف کردن. کلا هم من اینجوری بودم O_o این چشه؟ چی زده؟ فازش چیه؟ چرا اینقدر حالش خوشه؟ (فکر کنم همه تو همین فکرا بودن مثل من) خیلی خنده دار شده بود. حس کردم دیگه خسته شده پاشدم بیام اعتراض نکرد.
شب برا همسر تعریف میکردم غش کرده بود از خنده چندتا اصطلاح هم از حرفاش یاد گرفته بودم میگفتم. همسر میگفت اینارو کی بهت یاد داد دیگه؟ کی با این همه لهجه حرف میزنه؟ گفتم رئیس بزرگ!
خانوم مهندس
۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

چند روز پیش امور مالی پیجم کردن. رئیس امور مالی که به نظر من باید بهش گفت رئیس بزرگ اونجا بود. بهم گفت فیش حقوقی تو بده همین الان. من 0_0 فیش حقوقی چیه؟

گفت مگه تو فیش حقوقی نمیگرفتی؟ گفتم نه! رو به پسرش و یکی دیگه که اونجاست گفت فیش حقوقی خانم مهندس بدین. اونا گفتن دست ما نیست... هرچی هم به کارفرمای من زنگ میزدیم جواب نمیداد...

اصل ماجرا این بود که از کارگزینی دانشگاه زنگ زده بودن و فیش حقوقی منو میخواستن اونم خیلی فوری! رئیس بزرگ عصبانی بود و فقط داد و بیداد میکرد هرچی هم براش توضیح میدادن که برای شرکتی ها فیش نمیزنن،آروم نمیشد.. بالاخره کارفرما تلفن منو جواب داد و رئیس بزرگ دید دارم باهاش حرف میزنم گوشی گرفت.کلا حرف زدنش خیلی خنده داره خیلی کوچه بازاری و البته قولدر (همه کاره است دیگه) به آقاتی کارفرما میگه : اکبر تا یه ربع دیگه یه فیش حقوقی برای من میفرستی وگرنه دیگه من میدونم و سندهای تو .... و در ادامه حرفهایی که من از گفتنشون معذورم به صورت فریاد زده میشد. بعدش چون شارژ موبایل من تموم شد قطع شد. گفتم دوباره بگیرم گفت نه!!! به یه نفر دیگه زنگ زد(مسئول قراردادها) به اونم تقریبا یه چیزایی تو اون مایع ها گفت. باز با پسرشو اون یکی کارمند دعوا کرد.

حالا با اینکه به خاطر من دعوا میکرد و طرف من بود، من مثل چی ترسیده بودم و میلرزیدم شانس آوردم نزدم زیر گریه. حالا میخواستم برم روم نمیشد. میترسیدمم یه چیزی بگم با منم دعوا کنه. آروم گفتم اگه برا من فرستاد براتون میارم. اون یکی کارمنده جواب منو و داد و گفت باشه و اشاره کرد که برو! تا نیم ساعت دستام داشت میلرزید. بعدش کارپرداز که تو اتاق بود دیدم گفتم چی شد؟ گفت فعلا هیچی. اونم شروع کرد از بد حرف زدن رئیس بزرگ گفتن. خب واقعا هم زشته.. طرف اصلا هم در قید و بند درست کردنش نیست چند بار که مسئولین دانشگاه هم اومدن بیمارستان دیدم با اوناهم همینطوری برخورد میکنه :/

البته فریاد ها جواب داد تا ظهر فیش حقوقی من رسید و برای دانشگاه فکس شد :)

نکته جالب وسط این دعواها این بود که رئیس بزرگ شماره تلفن همه رو حفظ بود حتی کارفرما من 0_0.... یه پست دیگه هم میخوام درموردش بنویسم.

خانوم مهندس
۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
دیشب درحال بگو بخند تو آشپزخونه یه کوچولو لباس من کثیف شد. همسر عصبانی شد و گفت برو بیرون بذار کارمو بکنم :(
یک ساعت بعد بهم میگه: تو خیلی صبوری برعکس من. من خیلی باهات بد رفتاری میکنم ببخشید!! میبخشی؟
آره میبخشم!
خانوم مهندس
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

 دیشب فهمیدم پروژه نی نی تو ماه اول با شکست روبه رو شد. چند روز بود حالم خوش نبود مخصوصا صبحا به خودم میگفتم شاید خبریه ولی نگو علائم یه چیز دیگه بوده. الان اصلا ناراحت نیستم ولی دیشب به شدت خورد تو ذوقم.فقط جلو خودمو گرفته بودم گریه نکنم شام که یه لقمه به زور خوردم. حرفم که نمیزدم ناراحتیمم تابلو بود. بعدم رفتم خوابیدم. هیچکسم نگفت تو توچت شد؟ چرا دیگه حرف نزدی؟ چرا شام نخوردی؟ چرا مثل هر شب، شب بخیر نگفتی و رفتی خوابیدی؟ اصلا مگه چی شده که تو ناراحتی؟

خیلی سخت بود گفتن اینا؟ که خیلی بیتفاوت به من لم داد رو مبل و انگار نه انگار که من اون موقع چقد ناراحتم؟اصلا چقد حال جسمیم بده. فقط از خوشحالی این که، یکی از شمشیر بازا رفت تو چهارتا از خوشحالی پرید رو هوا :( اون مهم تر بوده حتما :/

الان ناراحت بچه نیستم به نظرم مهم نیست دیر نشده حالا ولی از رفتار شوهرم خیلی ناراحتم.تا وقتی خوبم خوبه ولی کوچکترین مشکلی داشته باشم تحملمو نداره. اونوقت من چه رفتاری دارم باهاش وقتی یه مشکلی داره :( خیلی ناراحتم. خیلی. من ازدواج کردم که یه مرد تو همچین مواقعی حداقل نسبت بهم بیتفاوت نباشه......

میدونی وقتی اینارو بهش میگم چی میگه. با یه لحن بدی میگه: خدایا عجب بدبختی گیر کردیم!!

خانوم مهندس
۲۱ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر
امروز با تاسیسات رفتیم بخش اطفال تو یه اتاق کار داشتیم. همه از اتاق رفتن بیرون وسط کار دیدم دوتا چشم زل زده به من. یه پسر کوچولو شاید 7 یا 8 ماهه اینقدر آروم و با مزه خوابیده بود و مارو نگاه میکرد. اصلا نترسید که مامانش رفته بیرون 3 تا آدم غریبه بالا سرشن. وای اینقد گرد و بامزه بود. سبزه با چشمای درشت و مشکی نگاش که کردم یه لبخند گنده زد. میخواستم بخورمش... کلی باهاش بازی کردم. جغجغه اشو براش تکون میدادم غش میکرد از خنده. به همکارام گفتن چقد آروم اصلا انگار نه انگار اینجا تنهاست. با یه دقتی هم به کار تاسیسات نگاه میکرد. بچه از الان علاقه به کار فنی داره...
یه پیرمرده سرشو انداخت پایین اومد تو اتاق من. گفتم حاج آقا چیکار داری. خیلی عصبانی و بی اعصاب  داد زد. اومدم دستشوئی. من مرده بودم از خنده. هرچی هم میگفتم اینجا که دستشوئی نیست باز داد میزنه تو چیکار داری؟ میخوام برم دستشوئی. خب قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشه بیماربر جراحی مردان اومد توجیهش کرد اینجا دستشوئی نیست. آخرشم قانع نشد کلی فحش داد به ما خخخخخخخخ
صبح یه پسره اومد تو اتاقم سراغ دکتر مغز و اعصاب گرفت بهش گفتم بره تو درمانگاه. دوباره تو راهرو دیدمش سلام داد بهم. نزدیکای ظهر اومده تو اتاقم میگه خانوم ببخشید یه سوال. تو دلم گفتم اینم فکر کرده من اینجا اطلاعاتم!!! بعد شروع کرده خیلی با حوصله توضیح میده که من طراح ساختمونم.آرشیتکتم!! دنبال یه خانوم دکتر میگردم که باهاش ازدواج کنم، شما کسی رو نمیشناسید؟ :/ گفتم نه والا خانوم دکتر مجرد نمیشناسم. بعد گفت من چندبار اومدم شمارو دیدم بعد گفتن مثل اینکه متاهلید دیگه پا پیش نذاشتم :/ (خدا میدونه از کی پرسیده آبروی منو برده) میشه اگه جسارت نیست آدرسمو بذارم اگه مورد خوبی بود بهم معرفی کنید؟ 0_0 گفتم راستش من کسی اونقد نمیشناسم که بخوام به شما معرفی کنم شاید تو نظر اول واسه من خوب باشه ولی واسه ی شما نه.(روم نشد بگم آخه من تو رو چقد میشناسم که واست زن پیدا کنم؟) آقا با ناراحتی گفت باشه ببخشید مزاحمتون شدم ولی من آرشیتکتمتا! 0_0 دیگه هیچی نگفتم و رفت...
یه اتفاق دیگه هم افتاد که اصلا با مزه نیست. تو بخش نوزادان یه نوازد بود خیلی گریه میکرد و مامانش بهش شیر نمیداد و پرستار هرچی بهش میگفت انگار نه انگار. به نظر من از نظر عقلی مشکل داشت.چون میگفت مریض نمیخوره. یا می گفت دکتر گفته بهش نده. آخرش با دعوا، بله دقیقا با دعوا سرپرستار بچه رو گرفت بغلش شیرش بده. بعد به بچه میگه: درد بگیری، بمیری الهی 0_0 پرستار میگفت چقد زن و شوهرا حسرت داشتن بچه رو  دارن اونوقت این اینطوری. حالا بچه اینقد خوشگل بود. من نوزاد به این خوشگلی ندیده بودم لبای سرخ کوچولو چشمای ناز. فکر کردم دختره اینقد باهاش بداخلاقه پرستار گفت نه بیچاره شانس آورده پسر وگرنه همینجا ولش میکرد و میرفت. موردی که متاسفانه ما زیاد داریم چون از عشایر و لرهای طرف کوهرنگ زیاد میان بیمارستان ما. حتی یه بار یه بچه دختر بوده شوهره و مادر شوهر ول کرده بودن رفته بودن، هیچکس نبوده تن بچه لباس بپوشونه زن بیچاره به هوش اومده دیده تنهای تنها تو بیمارستان. این جوری میشه که این اسم خیلی میشنوی " دختر بس" !!!
خانوم مهندس
۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر