دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنج شنبه بالاخره ما رفتیم تور بوم گردی :) ساعت 3 رفتیم جایی که قرارمون بود. دیدیم وای چقد حرفه هستن. یه سری نکات بهمون گفتن و پشت سر سرخط راه افتادیم. همه چی برنامه ریزی شده بود و زمان بندی واسه همه مکانا در نظر گرفته بودن. با تمام مکانهایی که قرار بود بریم هماهنگ شده بود. اینقد که ماهرجا میرفتیم منتظرمون بودن.

بوم گردی ما اون روز تو شاخه روستا شناسی بود واسه همین تو روستاها بودیم بیشتر. یه مکان هایی دیدیم، من که هیچی همسر ازشون بیخبر بود و تعجب میکرد. یه عالمه کلیسا،مقبره، حموم قدیمی، قبرستان ارامنه که باورنکردنی بزرگ و پرجمعیت بود...نکته جالب دیگه رفتار مردم روستا بود فکر ده تا ماشین پشت سرهم از وسط یه گله رد میشدیم(وقتایی که مجبور بودیم)بنده خدا چوپونه فقط باید میدوید گوسفنداشو جمع کنه. هی جمعشون کنه ولی وقتی ما از کنارش رد شدیم گفت برین به امید خدا :) دقیقا انتظار داشتم هرفحشی بشنوم. ولی جا خوردم. همسرم مثل من. گفت اگه الان یه شهری بود هرچی دوست داشت بهمون میگفت.البته هرجا میرفتیم با یه غمی برامون توضیح میدادم که اینجا یه قلعه بوده یا یه کلیسا بوده یا مقبره  یا هرچیز تاریخی و باارزش دیگه که وقتی انتقلاب شده مردم نابودشون کردن :/ هدفشون چی بوده نمیدونم!!!!!

هوا عالی، طبیعت فوق العاده، یه تیکه از مسیر(واسه یادگار) جاده کنار یه رودخونه بود بارون شروع شد، دو طرف سبز و گاوای خیلی قد بلند درحال چرا.... اصلا یه فضایی بود. موندم چطور من سکته نکردم از خوشحالی.همسفرا خیلی خوب بودن تعدادم کم بود فقط 10 تا ماشین بودیم. خانوم شهردار همه حواسش بود من تنها نباشم. منو به همه معرفی میکرد و همه جاهم برام سنگ تموم میذاشت چون خیلی ازم تعریف میکرد و من خجالت میکشیدم ...خیلی عکسای قشنگی گرفتیم البته یه گروه عکاسی و فیلم بردای حرفه ای هم باهامون بودن که هلی کمپ ازمون فیلم میگرفتن و بی صبرانه منتظرم اونارو ببینم.

شب رفتیم لب یه رودخونه آتیش روشن کردیم و شام خوردیم. بچه های خانوم شهردار قهر کرده بودن که چرا میخواد املت درست کنه، کوچیکه که گشنشم بود بهش گفتم تا غذاتون آماده بشه برات یه لقمه کوکو سیب زمینی بگیرم؟ گفت آره بزرگ باشه ها. گفتم چشم. براش لقمه گرفتم و دادم الهی بچه اینقد خوشش اومده بود. اومده وسط داد میزنه ما فقط به خانواده خودمون و خاله .... غذا میدیم. چون کوکو هاش خیلی خوشمزه است. شام بسیار ساده و صمیمی یه سفره یکبار مصرف انداختیم از این سر تا اون سر. هرکی هرچی داشت گذاشت وسط و همه باهم خوردیم. باورم نمیشد با این همه آدم که اولین باره میبینمشون اینقد راحت باشیم و بهمون خوش بگذره.پسر بزرگی شهردارم فقط غذای منو خورد و مامانش گفت همین که صدای بچه های منو انداختی خدا خیرت بده. خیلی باحال بود :) بعد شام چایی آتیشی و نشستن دور آتیش و آواز خوندن و همراهی همگی شد یه شب رویایی.

تصمیم برای شب خوابیدن کنسل شده بود. دقیقا نمیدونم چرا؟ ولی هیچکس دلش نمیخواست بلند بشه. لیدر خیلی باهامون راه اومد ولی دستور آخر با تحکم داد که 45 دقیقه دیگه بلند میشیم.

چندتا عکس که خیلی دوست دارم براتون میذارم.

دریافت

دریافت

دریافت

دریافت

ساعت 2و نیم اومدیم خونه خسته و کوفته.امان از روز بعدش که من پاشدم دیدم اصلا راه هوایی ندارم بینی هام کلا گرفته. گلومم به شدت متورم و درد میکنه. میدونستم به خربزه حساسیت دارم ولی جوگیر شدم دوتا تیکه بهم تعارف کردم منم خوردم. کلا هم حساسیت فصلی دارم که هرسال کمرنگ تر میشه. ولی هروقت برم تو طبیعت دوباره خودشو نشون میده. بله من اینجوری بیدار شدم و رکوردم 8 عطسه پشت سرهمه :/ البته قرص خوردم و بهتر شدم.

خانوم مهندس
۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

من از اون آدما نیستم که میگن شنبه خر است و جمعه شب که میشه همش عکس گربه میذارن تو گروه که داره میزنه تو سرشو میگه وای فردا شنبه است... اتفاقا همیشه لحظه شماری میکنم برم سرکار..

ولی امروز واقعا خر بود صبح مرگی خوابم میومد. تمام خستگیم تو تنم مونده بود. با تاکسی اومدم هرچی سعی کردم سرحال بشم نشد که نشد. رفتم جراحی مردان چایی گرفتم ازشون با شکلات خوردم چشمام باز شد :)

و بدین ترتیب به جرگه ی " شنبه خر است" پیوستیم.

خانوم مهندس
۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

جمعه تولد همسر جان بود (یعنی هست) من 4 شنبه ماموریت بودم اصفهان و 4 رسیدم خونه. باید شام و نهار پنج شنبه رو درست میکردم. وسایل سفر آماده میکردم و همچنین شامی که اونجا باید میخوردیم. کارهارو که شروع کردم همش فکر تولد همسری بودم. دیدم پنج شنبه شب که نیستیم جمعه هم معلوم نیست کی بیایم و خسته ایم ... تو یه لحظه تصمیم گرفتم و رفتم بیرون کیک بخرم براش، غافلگیرش کنم.

شیرینی فروشی که همیشه میرفتم بسته بود رفتم یکی دیگه به نظرم کیکاش خوب نبودن. یادم افتاد همسری نون خامه ای خیلی بیشتر دوست داره منم که قصدم خوشحال کردنش بود براش شیرینی و شمع گرفتم و اومدم خونه.تا شب همه کارامو کردم. رو شیرینی ها شمع گذاشتم و هدیه هاشو کادو کردم. وقتی همسر اومد تو خونه با شمعهای روشن رفتم جلوش و براش تولد تولد خوندم :) خیلی خوشحال شد :)

هدیه براش یه ساعت گرفته بودم. حس کردم خسته شده بعد از چهار سال از ساعتش. که خیلی خوشحال شد و تعجب کرد اینهمه براش مایه گذاشتم :)

هدیه بعدی لباس رئال مادرید بود (تیم محبوبش) اولش که باز کرد فکر کرد لباس ورزشی معمولی. بازش کردم و گرفتم جلوش چشماش برق زد. نمید.نست چیکار بکنه باورش نمیشد. من خیلی گشتم رفتم یه جا همه لباساش اصل بودن و لباس اصلی تیم خریدم براش. همسر گفت چند وقته تو فکرش بودم ولی تا حالا به زبون نیاورده بودم.گفتم زن و شوهری یعنی همین. یعنی اینقد بشناسمت که نیاز نباشه چیزی بگی.

اینم عکسشون

به همسر گفتم ایشالله سال دیگه سه تایی جشن میگیریم اخماش رفت توهم. گفتم فکر کن یه پسر کوچولو داشته باشی لباس رئال تنش کنی :)

یه دفعه ذوق کرد و چشماش برق زد :)

خانوم مهندس
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ نظر
خونه ما یه جایی که باید از یه خیابون سربالایی بریم بالا تا برسیم به خیابون اصلی. توی این سه سال و یک ماهه که اینجا زندگی میکنم خیلی دارم با این فکر میجنگم که نه اینطوری نیست. ولی امروز دیگه مطمن شدم بله اینطوری هست.
هروقت از این سربالایی میرم بالا تعداد زیادی تاکسی میبینم گه رد میشن ولی وقتی میرسم  باید حداقل ربع ساعت وایسم تا یه تاکسی قراضه بیاد. اصلا یه مدت تفریحم شده بود شمردن تاکسی هایی که تا من میرسم رفتن.
چه وضعیه :|
خانوم مهندس
۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
بعضی وقتا یه خبر میشنوی که از شدت خوشحالی اشک جمع میشه تو چشمات. هیچی نمیتونی بگی جز خدایا شکرت!خدایا شکرت!
گفتم مامان بزرگم چشمشو عمل کرد و خیلی مشکلا براش پیش اومد یه مدت بود با درمانای زیاد به حالت عادی برگشته بود ولی دید نداشت.امروز تو تلگرام عموم خبر سلامتی چشمشو داد. دیگه هیچی نفهمیدم سریع زنگ زدم مامانم، گفت صبح که پاشده دیده چشمش میبینه.
خدایا چقد بزرگی!!!!
الهی قربون صداش برم، زنگ زدم بهش ،میگه مادر صبح پاشدم نماز خوندم بعد دیدم انگار چشمم روشنه. دستمو گرفتم جلو اون یکی چشمم، دیدم آره چشمم میبینه!
چقد خوشحال بود خدایا شکرت!
خانوم مهندس
۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

خیلی واسه 5 شنبه و جمعه ذوق زده ام، دیشب خانوم شهردار بهم اس داد فکر یه چادر مسافرتی باش، قراره شب تو چادر بخوابیم. وای چه عالییییییییییییی

شام ونهارم قراره کوهنوردی بخوریم سبک و ساده. چی درست کنم به نظرتون؟

جمعه هم تولد همسر، اگه حالشو داشتم کاپ کیک درست میکنم میبرم اونجا چون فکر کنم زیاد باشیم :)

همسر اصلا ذوق نداره فقط با یه حالت تاسف هرچی من میگم به زور میگه باشه و یه نفس عمیق میکشه که بتونه این درد تحمل کنه خخخخخخخخخ

آقا کادو تولد براش یه چیزایی گرفتم که از ذوق اینکه چقد خوشحال میشه شبا خوابم نمیبره.فعلا نمیگم تا شما هم سورپرایز بشین :)

خانوم مهندس
۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

از پنج شنبه ظهر که از سرکار اومدم هیچ جا نرفتم. فقط دیروز رفتم ترمینال یه بسته که مال بیمارستان بود و به اسم من اومده بود گرفتم. چون قیمتش 13 میلیون بود فکر کردم زودتر بگیرمش بهتره تا 2 روز تو ترمینال زیر دست و پا باشه :/

یه خونه تکونی نصفه نیمه داشتیم. لباسای سرکارم رو شستم و اتو کردم، مربای زردآلو درست کردم و به اتفاق همسر جان سریال دندون طلا رو دیدیم که من اصلا دوست نداشتم :/

مثلا تو تایم استراحت بین کارا همسر یه قسمتشو میذاشت.10 دقیقه بعدش من بلند میشدم میرفتم غذا درست میکردم، ظرف میشستم.خونه رو مرتب میکردم هر وقتم رد میشدم یه نگاه به تلویزیون مینداختم.بعد همسر میگفت قسمت بعدشم ببینیم و من میگفتم باشه! دوباره من لباس اتو میکردم ،گردگیری میکردم،ظرفا رو جمع میکردم.بازم هروقت رد میشدم یه نگاه به تلویزیون مینداختم.باز همسر میگفت یه قسمت دیگه هم ببینیم من میگفتم نه دیگه پاشو بقیه کارهارو بکنیم.

این جوری روزهای تعطیل خودمان را گذراندیم.

هفته دیگه جمعه تولد همسر جان، خانوم شهردار گفت یه تور دوروزه واسه پنج شنبه و جمعه هفته دیگه هست همین طرفای خودمون من اسم شما هم نوشتم :) منم ذوق زده به همسر گفتم با اینکه دلش میخواد تو خونه بخوابه گفت باشه، تا اون روز نظرش عوض نشه صلوات :/

خانوم مهندس
۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیروز اصفهان بودیم. یه مسیر نسبتا طولانی سوار تاکسی بودم. رفتار راننده تاکسی برام خیلی عجیب بود. تو اون گرما و شلوغی خیابونا وقتی بیشتر خیابونای اصلی واسه مترو بستن ، اولین چیزی که حس میکردی خوشرویی بود.هرمسافری که سوار میشد خیلی با حوصله توضیح میداد براش که : اگه کارت اتوبوس دارین بذارین با تاکسیمتر حساب کنم هر کورس 600 تومنه، میدونم خورد ندارین من دلم نمیاد 1000 بگیرم مثل شخصیا،500 باهاتون حساب میکنم. (بدون استثنا برای همه توضیح میداد) واسه مسافرایی پشت سرش نشسته بودن خودش خیلی سریع پیاده میشد و درو باز میکرد که من الکی هی سوار و پیاده نشم. یه نفر همون اول گفت سر فرشادی پیاده میشم. راننده سر خیابون وایساد رفت درو براش باز کرد ولی طرف کلا تو گوشیش بود اصلا نفهمید. راننده اینقد مودب و مهربون ازش پرسید برم جلوتر پیادتون کنم؟ طرف یهو به خودش اومد دید اااا باید پیاده بشه. جالبه هرکسی هم سوار تاکسی میشد ناخودآگاه مودب و با شخصیت میشد. تیکه آخری فقط من بودم گفت هواتو داشتما که هی پیاده نشی. گفتم اتفاقا میخواستم بگم چرا شما پیاده میشین؟ گفت نه شما مسافر مایی باید هوانو داشته باشم.

خواستم پیاده بشم دلم نیومد بهش نگم که چقد خوبه! گفتم خیلی وقت بود یه تاکسی سوار نشده بودم که رانندش اعصابش خورد نباشه و با همه دعوا نکنه و مدام بوق نزنه. خیلی خوشحال شد. حال منو که خوب کرد. خداکنه حال خودشم تو زندگی همیشه خوش باشه.

خانوم مهندس
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

دیشب خواب دیدم رفتم بالا سر دستگاه سونوگرافی و رو خودم دارم امتحانش میکنم.چیزی که رو صفحه میدیدم یه چیزی عین انیمیشن های خیلی ساده بود، یه بچه کامل ولی کوچولو میدیدم که حتی لباسم تنش بود. بلوز قرمز و شلوار آبی ...... به منشی اتاق سونو گفتم ببین خانوم براتی بچه است ها! من حامله ام!!!

امروز صبح که اومدم سرکار هنوز 8 نشده مدیر زنگ زد اتاقم گفت برو اتاق سونو !!!!

خانوم مهندس
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

عااااقاااااا یه چیز خیلی الکی منو ناراحت کرده، البته ناراحتی فقط تو دلمه ولی خب به شما نگم به کی بگم؟

امروز تو امور مالی راننده آمبولانس دیدم ،گفت آمبولانس جدید گرفتن بیا ببینش. بعد گفت مانومتر اکسیژن آمبولانس نشتی داره. گفتم به تاسیسات بگو گفت تاسیسات گفته به خانوم مهندس بگو :/ (این کار من نیست به هیچ عنوان، من یه پیچشم نمیتونم باز کنم. همه جا کار تاسیسات ولی اینجا همش میندازن گردن من) بعد راننده ادامه داد اون خانوم مهندس قبلی که بود هروقت بهش زنگ میزدم میومد :/

حس بدی بهم دست داد همش به خودم میگم اون موقع باید جواب میدادم " آخه کی شما به من گفتی و من نیومدم؟" ولی متاسفانه هیچی نگفتم. این چه حرفی بود زد آخه.

البته بعدش که خواستم برم آمبولانس ببینم تو راهرو منو دید و سوئیچ داد به من 0_0 گفت برو تا من بیام. وقتی هم اومد برام بیسکوئیت آورده بود گفت به نیت شما آوردم. تا اتاق راننده ها میخواستیم بریم در جلو آمبولانس باز کرد و گفت بفرما منم سوار شدم و عین این بچه ها ذوق زده آمبولانس سواری کردم. اونجا هم هرچی سعی کردم یک دقیقه بره بیرون من با آمبولانس عکس بگیرم نشد :/

الکی ناراحتم مگه نه؟ حرفش مهم نیست مگه نه؟



خانوم مهندس
۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر