دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

قربون همسر گلم برم، زنگ زد خونشون گفت امشب کار دارم نمیرسیم بیایم :)
یعنی میخواستم بپرم بغلش ^_^
اینقد حالم خوب شد رفتم باشگاه تو آیینه دیدم از همه لاغرترم! به خودم گفتم دو سه کیلو که بیشتر نیست کمتر هله هوله میخورم دوباره کم میشه :)
یعنی همه مشکلاتم حل شد در یک لحظه خخخخخخخ
خانوم مهندس
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

چرا همینجوری دارم چاق میشم؟ چرا همش دارم میخورم؟ چرا باشگاه فایده ای نداره؟چرا سیر نمیشم؟ چرا همش دلم هله هوله میخواد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گریهههههههههههههههههههههههههههههه

پی نوشت: حامله نیستم!

خانوم مهندس
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
دیشب خونه مادرشوهر به صرف شام دعوت بودیم. موقع ظرف شستن مادرشوهر گفت فردا شبم بیاید شیرینی بخوریم. گفتم شیرینی چی؟ گفت تولد برادرشوهر!!!!
تو دلم گفتم ای زرنگ خب امشب اومدن دیگه چه کاری بود؟ دلم نمیخواد امشب برم دوباره :(
اون شب اومدن خونه ما من یه سری میوه هامو  شستم گذاشتم تو دیس یه سری دبگه رو هنوز نشسته بودم. مادرشوهر هی اومد برداشت و آخرش گفت میوه هاتو بیار الان بخوریم. گفتم الان میخوام سفره بندازم. تو برنامم واسه بعد شام بود. بعد مادرشوهر فرمودن نه میوه رو اصلا نباید بعد شام بخورید، اصلا خوب نیست، اصلا حدیث داریم میوه رو قبل از شام بخورید 0_0 واقعا در مورد این مسائل هم حدیث داریم؟ خلاصه که میوه خوvnن و سیر شدن. غذای منم ماهی بود 40 بعدش کاملا از دهن افتاده بود :/ بدم میاد خونه یکی دیگه تعیین تکلیف میکنن. حالا دیشب خودشون بعد شام میوه آوردن. منم دست نزدم بهش.. هی دلم میخواست بگم احادیث تو خونه خودتون کاربرد نداره؟ هی هیچی نگفتم!!!!
آخر کار مادرشوهر گفت میوتو نمیخوری؟ گفتم نه دیگه الان بعد شامه! موقع رفتن خواهرشوهر آورد بده بهم، گفت بعدا بخورشون. من داشتم کفش میپوشیدم داد به همسر. همسر گذاشت رو داشبورد من دستم بهشون نزدم. موقع پیاده شدنم برشون نداشتم. خودش آورده شون تو!
بنده خدا همسر هی میگفت خوبی؟ من میگفتم آره تو خوبی؟
میگفت: اگه تو بخندی من خوبم! بخند!
تو عقد وعروسی خودم از همه چی فاکتور گرفتم بقیه چیزاهم ساده ترین حالت ممکن و ارزون ترینش. فکر میکردم ارزششو داره ولی الان میفهمم اشتباه کردم. بچه بودم. الان فقط حسرتش مونده برام! هروقت عکسای عقد و عروس دوستام میبینم فقط حسرت میخورم. چرا منو اینقد زشت کردم! چرا لباسام اینقد زشت و ارزون بود! چرا همه چی فقط برام یه خاطره بد! چرا خیلی چیزا رو نداشتم!
آواره عزیزم الان فونتش خوبه؟
خانوم مهندس
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر
همسر این هفته خیلی سرش شلوغ بود. زود میرفت و دیر میومد. یه جورایی اصلا نمیدیدمش. پنج شنبه شبم خانوادشون اومدن خونمون مهمونی. جمعه از صبح زود رفت سرکار و ظهر اومد نهار خورد و خوابید. بلند شد و به گوشیش نگاه کرد و گفت میخوام برم با مامانم تمرین رانندگی میای؟ گفتم نه(مامانش شنبه امتحان رانندگی داشت که رد شد) رفت و 8 شب اومد. یعنی من کل جمعه رو تو خونه تنهای تنها بودم. دلم داشت میترکید. فکر نمیکردم بره 8 شب بیاد با اینکه میدونست من تنهام. گفتم حتما میاد میگه بریم یه دوری بزنیم ولی اول صدای درپارکینگ اومد بعد صدای در خونه :/
بهونه های الکی گرفتم و زدم زیر گریه (خیلی وقت بود گریه نکرده بودم جلوش) شب بدی بود. به جای دلداری دادن کلی باهام دعوا کرد و هرچی دلش خواست گفت. گفتم بسه بدترش نکن یه شب دل زنت گرفته ببین چیکار میکنی؟ خوبه هرروز اوضاعمون اون نیست. تازه دعوا بدتر شد.
شب بدی بود خیلی گریه کردم ولی آخرش روابط خوب شد. همسرم یه شب بخوابه کل خاطرات روز قبل فراموش میکنه مخصوصا اگه درمورد من باشه (اینقد براش مهمم) خلاصه که اون روزم تموم شد و باز مثل قبلیم بازم خوب و مهربونه، ولی میدونی مشکل چیه؟ دوری من از خانوادم.
خواهرشوهربزرگه تو شهر من دانشجو ارشده. امسال دیگه خوابگاه نگرفته.حالا فرمودن هروقت رفتین منم با خودتون ببرین. منم گفتم ما تو تعطیلیا میریم. والا دو روزم میخوام برم پیش خانوادم این رو اعصاب من باشه. همینجوریشم بیشترین فاصله رو ازش میگیرم. از بس اذیتم کرده. خیلی اعصابم بهم میریزه وگرنه از اذیت کردناش مینوشتم.
خانوم مهندس
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

دو تا پست نوشتم با دوتا مضمون متفاوت، یکی خانوادگی یکی کاری. دوتا کامنت هم گرفتم که کاملا منطقی و درست و تلخ بودن. انگار فقط منتظر اون جمله ها بودم. بعدم پست هارو حذف کردم نمیدونم چرا :(

یه مسئولیت جدید دیگه رو انداختن گردن من :( یعنی تقصیر دانشگاست یه مشت آدم بیکار نشستن اونجا هی دستورالعمل میفرستن فکر انجام دادنش نیستن. که من خریدای ارتوپدی انجام بدم. برای تعویض مفصل و ... منم این کارو میکنم ولی باید با همکاری واحد کارپردازی باشه که متاسفانه زیربار نمیره. میگه چرا مثل قبل نیست؟ اتاق عمل بگیره؟

دفعه قبل من خودم رفتم بیمارستان راننده تاکسی 5 تا جعبه بزرگ فلزی پر پیچ و مهره آورده. من باهاش حساب کردم دادم اتاق عمل استریلشون کردن. فرداش کارشناس شرکتم اومده عمل کردن. این سری واسه فرستادن ست به مشکل برخوردیم خودم داشتم درستش میکردم. کارپرداز بعد من تلفن برداشته تکرار گرفته با مسئولش اینقد بد حرف زده که من یک ساعت داشتم ناز دختره رو میکشیدم تا درستش کنم. از اون طرف مدیر یه نامه زده معاونت شکایت شرکت :( اونا هم به شرکت گفتن. شرکتم عمل مارو کنسل کرد :/ دوباره با پادرمیونی معاونت گفت باشه/ ست فرستاده حالا 8 شب میرسه راننده هم نمیذاره تو ترمینال میگه سنگین :/ زنگ زدم کار پرداز عصبانی شده و میگه: من که همیشه نیستم یه فکری برای کار خودت بکن. کارمندت که همیشه پیشت نیست.

آخه من کی گفتم اون کارمند منه؟ خب کار اونه نه من (حالا بعدش پیام داد معذرت خواهی کرد). با خواهش و تمنا مسئول قبلی این کار زحمتشو کشیده.حالا فکر میکنین چی شد؟11 شب بهم پیام دادن عمل کنسل شده. مریض مشکل قلبی داره وای یعنی میخواستم دکتر خفه کنمممممممممممممممممممممممممممممممممممم این همه بدبختی و دعوا و جارو جنجال.. از 5 شنبه شب نمیتونستن مشاوره قلب بدن؟

میخوام برم بگم من این مسئولیت قبول نمیکنم وقتی کسی باهام همکاری نمیکنه. هرچی هم بازرس اومد با خودتون.

خانوم مهندس
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر
از وقتی یادم میاد وقتی حالم گرفته میشد، مستاصل میشدم یا میدیدم زحمتام همه به باد رفتن یا هر چیز دیگه ای، هرجا بودم کف زمین مینشستم. مهم نبود کجا باشه......
تو راهررو مدرسه، راهررو دانشگاه، حیاط خونه هرکی، حتی خیابون....
هزارتا خاطره از این کارم دارم وقتی راهنمایی بودم تازه داشتم بزرگ میشدم تا یه روسری خوشگل سرم میکردم یا با دوستام میخواستم برم بیرون و بابام دعوام میکرد میرفتم طبقه آخر ساختمون و رو پله های دم پشت بوم مینشستم. اونجا به نظرم امن ترین جای دنیا بود... وقتی دبیرستانی بودم یه آدم بیشعور رو پل هوایی دست کثیفشو کشید بهم با تمام سرعت دوویدم و رفتم رو یه پل هوایی دیگه نشستم و گریه کردم. وقتی واسه گرفتن 10 نمره، پروژمو با افتخار بردم تو اتاق استاد و کار نکرد تو همون راهررو دانشگاه نشستم زمین و فقط بهش نگاه کردم....هزار بار این کارو کردم. ولی از وقتی دیگه ازدواج کردم، خانوم شدم و مسئولیت یه زندگی قبول کردم دیگه اینکارو نکردم یعنی نفهمیدم چی شد که دیگه مجبور نشدم کف زمین بشینم. دیروز اما همه کارام بهم ریخت و یه کمم مشکلات خانواده همسر و بیخوابی و ..... تو اتاقم با عصاب خورد نشسته بودم چشمم افتاد به دیوار زیر پنجره، در اتاق قفل کردم و نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار زیر پنجره، چه جای خوبی بود چرا تا حالا اینجا ننشسته بودم؟ یادم افتاد به تمام روزایی که دیگه نمیتونستم سرپا وایسم، چقد بزرگتر و قوی تر شدم!!!!
خانوم مهندس
۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
صبح تو راهرو اورژانس بودم یه دکتر عمومی جدید وایساده بود ته راهرو،منم مونده بودم سلام بدم؟ ندم؟ این که من نمیشناسه بیخیال! رد که شدم صدام کرد که شما کدوم قسمت کار میکنید؟ میگم همین بیمارستان. میگه نه کدوم قسمت؟ گفتم تجهیزات پزشکی، اگه تو وسایلتون مشکلی دارید منو پیج کنید. گفت بیا فشارسنجم خرابه. مشکلش خیلی ظریف بود :) بعد اسممو پرسید و رفتم براش درست کنم.
وقتی آوردم گفت فامیلیت دوباره بگو.فامیلی من خیلی دراز و بیخوده. منم همیشه یه قسمت اولشو حذف میکنم و معمولا کسی نمیدونه این قسمت وجود داره. اگرم بدونه کامل صدا نمیکنه اسممو. منم مثل همیشه همون تیکه فامیلمو گفتم و گفت یه ..... هم اولش داری نه؟

قیافه من O_o بله آقای دکتر.

خانوم مهندس
۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر
یکی از همکلاسی های دانشگام که دوست و همشهری ام هم هست اصفهان داره ارشد میخونه، جمعه عکسشو تو تلگرام دیدم گفتم وای چقد دلم براش تنگ شده، چه شبا که تا صبح تو اتوبوس باهام حرف میزدیم و پسرای کلاسمونو مسخره میکردیم و غش میکردیم از خنده! بعد یکی دیگه از پسرای کلاس که اونم همشهریمون بود از ته اتوبوس اس ام اس میداد " لطفا یواش تر حرف بزنید همه خوابن" ما تازه میفهمیدیم که اینم تو اتوبوس و باز غش میکردیم از خنده!!!! یادش بخیر.
بهش پیام دادم و اونم خیلی خوشحال شد. گفتن کجایی گفت اصفهان و چون همسرجان شنبه اصفهان کار داشت قرار گذاشتیم بریم بیرون :)
خیلی ذوق زده هی بالا و پایین میپریدم و به همسر میگفتم . دوست! دوست! دوست واقعی!! دوست قدیمی واقعی!!باهاش برم بیرون، تنها نرم تو مغازه ها! قیافه همسر 0_0
خلاصه که رفتیم، وقتی از دور همدیگرو دیدیم تقریبا پرواز کردیم. اون موقع فهمیدم اونم به اندازه من ذوق زده بود. اینقد غرق صحبت بودیم نفهمیدیم کجا میریم. تو عمق این بازا قدیمیای اصفهان 0_0 بعدشم نفهمیدم چطوری از وسط نقش جهان دراومدیم. خلاصه که خیلی خوش گذشت. فهمیدم یکی از دوستامونم مامان شده و بچش دو سه روزشه. خونشون شهرکرد. گفتم سحر صبر کن یه کم نی نی خوشگل بشه بعد باهام میریم خونشون :)
دیروز یه کار مفید دیگه هم کردم. یه شرکت تعمیراتی هست که زیاد باهاش کار میکنیم. من همیشه تلفنی با رئیسش حرف میزدم.یه بسته خیلی مهم باید شنبه صبح میبردن که نبرده بودن. گفتم خودم عصری میبرمش. دوست داشتم برم ببینمشون. قبل از اینکه برم پیش سحر رفتم اونجا و اسممو که گفتم کلی تحویلم گرفتن . رئیسش خیلی باهام حرف زد که چیکار میکنی؟ چطوری شده رفتی اونجا زندگی میکنی؟ (چرا همه تعجب میکنن؟) خلاصه که خوب بود. دو ساعت بعد بهم اس ام اس زد که آماده شده 0_0
شب که از سحر جدا شدم رفتم گرفتمش بعدم رفتم پیش همسر بازم نزدیک یک ساعت منتظر شدم تا کارش تموم بشه. مهمون همسرجان هم یه شام دبش زدیم و اومدیم خونه. خیلی روز خوبی بود :)
خانوم مهندس
۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

چند روزه علاوه بر صبح ها، عصرها هم بیمارستانم. نمیفهمم روزا چطوری میرن؟امروز باشگاه هم نتونستم برم. خیلی خسته ام .....منتظرم جمعه بشه بخوابم .

روز اولی که مامان اینا رفتن خونمون به شدت دلگیر بود بغض بود که داشت خفم میکرد :(

خوبه که کار دارم وقت نمیکنم به دوریشون فکر کنم.

خانوم مهندس
۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر