دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینقد هی آدم میمیره :( همه تصادفای الکی خودشون چپ کردن. طرف یهو رفته زیر تریلی و خیلی دلیلای الکی تر....همشونم میمیرن :( خواهر همکارمونم تصادف کرده و فوت کرد.

اینقد هی نوزاد میمیره :( یا مرده دنیا میان یا بعدش میمیرن :(

چه وضعیه؟

دارم میترسم کم کم

حس بدی دارم

خانوم مهندس
۲۸ مهر ۹۵ ، ۰۹:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

با توجه به این متن من بهتر از هیچی تعریف نکنم :/

خانوم مهندس
۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۹:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

از اونجایی که سریال چاق شدن من تمومی نداره و هروقت میرم رو وزنه به وزنم اضافه شده خیلی جدی جدی تصمیم گرفتم یه فکری به حال خودم بکنم!

نرم افزار کرفس دانلود کردم که به نظرم فوق العاده است حالا حساب کالری هایی که میخورم دارم و میدونم کجا باید جلو خودمو بگیرم. هرچی هم دلم بخواد میخورم البته به اندازه و به بقیه روزم هم بستگی داره البته. امروز روز دومه و من دوسش دارم. البته اگه بقیه بذارن! تقصیر خودمم هست چند بار پیش اومده جاهای مختلف بیمارستان با آدمای متفاوت صبحانه یا میان وعده خوردم حالا انگار اینقدر به بهشون خوش گذشته که هرروز از چندجا به من زنگ میزنن بیا میخوایم چایی بخوریم، بیا میخوایم صبحانه بخوریم و ... منم معمولا میمونم تو رودروایسی آخه هم وقتمو میگیره هم چاق میشم خب! امروز هرکی زنگ زد خیلی جدی گفتم من رژیمم :) فکر میکنم چاق شدن منم از همین جاها شروع شد. تا شنبه نمیخوام خودمو وزن کنم به امید 1 گرم کاهش نه 1 کیلو افزایش :)

پی نوشت 1: چند روز پیش یه پیرمرد اومده بیمارستان و از همه سراغ خانوم تاسیساتی رو گرفته (یعنی من) که فشار سنجشو درست کنم :/

پی نوشت 2: یکی از بچه های رادیولوژی امروز زنگ زد که یه نفر یه ویلچر برقی گرفته بلد نیست راهش بندازه تو میتونی؟ من تا حالا ویلچر برقی ندیدم بخدا ،خب الکی میگفتم آره ولی نمیتونستم کار خوبی بود؟ گفتم باور کن تا حالا کار نکردم اصلا نمیدونم چیه! فکر نکنم کار عجیبی باید انجام میدادن ولی حوصله خدمت رسانی به عموم مردم ندارم واقعا! اونم وقتی به کارم مطمئن نیستم!

خانوم مهندس
۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

بازم روزامون مثل همیشه شدن. صبح ده دقیقه مونده به زنگ زدن گوشیت بیدار بشی واسه خودت غلت بزنی و لذت ببری. بعد صدای گوشیت میاد بلند میشی و چایی درست میکنی. حاضر میشی و صبحانه میخوری. همسر جان میرسوننت و در اتاقتو که باز میکنی یه عالمه کار میبینی که دارن صدات میکنن! هرروز یه عالمه کار تموم میکنی و دوباره یه سری کار دیگه شروع میشن.از هر لحظه بودنت تو بیمارستان لذت میبری و همه همکاراتو بینهایت دوست داری! تا ظهر نمیدونی چطوری میگذره.ساعت 2 که انگشت میزنی و میای بیرون همسری رو میبینی که منتظرته. میای خونه و نهار میخوری دو ساعت خواب و میرسیم به بهترین لحظه های روز!

همیشه تو تنهایی های بعدازظهر وقتی میخوام ظرف بشورم و غذا درست کنم و کارای خونه رو انجام بدم آهنگ گوش میدم. یه مدته کتاب صوتی دانلود میکنم و گوش میکنم. فوق العاده لذت بخشه. الان بابالنگ دراز گوش میدم. نمیدونم بهتر از اینم هست؟ همه کارو که انجام دادم معمولا وبلاگ میخونم و مینویسم. یه قسمت سریال میبینم و باز به ادامه شام و نهار فردام میرسم.شب میشه و همسری میاد خونه. چقد خوبه شبا بلنده همسرم زودتر میاد. چیدمان خونه رو عوض کردیم بخاری هم گذاشتیم یه جورایی دنج تر و دورهمی تر شده. چایی میخوریم. میوه میخوریم حرف میزنیم فیلم میبینیم بعدشم بیهوش میشیم :)

خوبه نه؟ خیلی آرامش داریم خدایا شکرت.

خانوم مهندس
۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیروز این بیت خوندم " با شنبه ترین حالت فردا چه کنم!" امروز صبح تحریفش کردم :)

خداروشکر به سلامتی رفتیم و برگشتیم. اینقد همه چی هول هولی بود که اصلا نفهمیدم چی شد؟ کی رفتیم؟ کی دیدیم؟ چیکار کردیم؟

این قدر با عجله وسایل جمع کردیم که من یادم رفته بود واسه خودم شلوار بردارم. یعنی با همون شلوار که یکشنبه سرکار پوشیده بودم بعدم 10 ساعت تو راه بودم بقیه روزا هم سرکردم :/ البته منظورم فقط بیرون رفتن هاست. اونجا هم خوب بود بیشتر از عید همه رو دیدم. انگار تاسوعا عاشورا واسه دید و بازدید بهتره!بعد از چند سال واسه نذری داییم بودم و کلی حلیم هم زدم. بماند از بس به همه گفتم چرا حامله نیستم تصمیم گرفتم با کل فامیلمون قطع رابطه کنم. آقا شاید یکی بچه دار نمیشه چرا اینقدر همه میپرسن؟ خب زشته!!

تاسوعا خوب بود! عاشورا برادرمون فرمودن بیاین بریم یه جا تعزیه خیلی حرفه ایه، نور پردازی داره، صدا گذاری داره، خیمه آتش میزنن و از این حرفا! همسر که نیومد ولی ما رفتیم.شمر فامیل عروسمون بود زنگ زدن بهش گفت بین 6 تا 6 و ربع شروع میشه. کلا هم ربع ساعته!

آقا ما سر ساعت رفتیم دیدیم شمر مورد نظر با لباس مبدل و گوشی اپل به دست داره واسه خودش قدم میزنه :/ گفت تازه میخوام برم نماز بخونم! و ما فهمیدیم که معطلیم. فکر کنین تو یه جمعیت واقعا زیاد ما بیکار وایساده بودیم منم همش تو دلم میگفتم آدم مگه مریض خب میشینه تو خونش! مدامم اعلام میکردن از جمعیت معذرت میخوایم تا چند لحظه دیگه شروع میشه ولی نمیشد. یه لحظه حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم. 1 هزارم اتفاقی که تو منا افتاده حس کردم ! ساعت نگاه کردم دیدم ده دقیقه به 8 به مامانم و عروسمون گفتم من دیگه نمیتونم تحمل کنم و گریه کردم :( اونا هم بنده خداها ترسیدن گفتن پاشیم بریم. میخواستن برام آب بگیرن... من گفتم تا 8 وایسیم اگه شروع نشد میریم. که دیگه انگار ترسیدن شروع کردن. ولی خب خیلی بیمزه و بیشتر خنده دار بود. اسباشون پارسال رم کردن امسال فقط نشونشون دادن به ما و برای مسائل ایمنی خیمه ای هم آتش نزدن کلا هم تعزیه اش خیلی بیمزه بود. گفتم دفعه اول و آخرم باشه میام اینجور جاها..

از همسر جانم فقط یه چشمه از کاراشو تعریف میکنم دیگه خودتون تا تهشو برین!همون روز اول فهمید تو اینستاگرام من زوم میشه ولی مال اون نمیشه خب مدل گوشیا عین همه. همسرم خوراک اینجور دلیلا واسه اعصاب خوردی و همش درگیرگوشی بودن.یه شب با زیرپوش اومده نشسته پیش داداش و زن داداشم :/ کلا هم سرش تو گوشی حوصله هم نداره.بعدم بدون هیچ حرفی رفته تو اتاق و چراغ خاموش کرده :/ نیم ساعت بعد رفتم دیدم سرش تو گوشی میگم پاشو دارن میرن.عکس العملی نمیبینم. دوباره میگم دارن میرن بیا خداحافظی کن! زیر لب غر میزنه و با حرص بلند میشه میاد.

خیلی طولانی نوشتم. بقیش باشه طی روزهای آینده :) نوشتن همین پست هم 12 ساعت طول کشید قرار بود صبح زود بذارمش شد الان :(

خلاصش اینه که خیلی بهم نچسبید!



خانوم مهندس
۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

نمیدونم چرا تنبل شدم واسه نوشتن. همش مشغول گوشی بازیم 😁 امروز خیلی ضربتی رفتم مرخصی گرفتم که فردا بریم. قبلش خیلی ذهنم درگیر کارام بود دلمم نمیخواد خواهر شوهر باهامون بیاد. من اصلا به روی خودم نیاوردم درمورد اومدنش به روی خودشم هیچی نیاوردم. نمیدونستم دوشنبه رو مرخصی بگیرم یا نه!! زنگ زدم به همسر یه ذره غر غر ریز ریز کردم که من چیکا  کنم؟ کارام مونده و ... بعد گفتم تو بگو ما خودمون میریم! گفت باشه. گفتم نه قول بده ما خودمون میریم گفت باشه و منم رفتم مرخصی گرفتم 😊😊

شایدم فردا برام بازرس بیاد . یعنی هی میگن میایم بعد نمیان. منم زنگ  زدم امروز بهشون گفتم من دوشنبه و پنچ شنبه نیستم😆😆😆 اوناهم گفتن چشم.

اعتبار بخشی نزدیکه من استرس دارم.

خانوم مهندس
۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
چند سالی میشه که مثل قدیما حال و هوای محرم برام فرقی نمیکرد با روزای دیگه. بزن و بکوب نمیکردم، احترام میذاشتم ولی تو دل خودم همش حس میکردم بچه تر که بودم همه چی یه جور دیگه بود. امسال تو بیمارستان هرروز صبح زیارت عاشوراست البته یه ربع قبل شروع ساعت اداری شروع میشه و به ربع بعدشم تمام شده. روز اول من قصد رفتن نداشتم مثل همیشه رفتم سرکار. نمازخونه دقیقا رو به روی اتاق منه. من رفتم قسمت پشتی اتاقم یکی از خدمه برام یه ظرف حلیم آورد :)
بعد مسئول روابط عمومی بیمارستان به ما گفت فردا بیاین حتما خیلی کم بودن و ما هم گفتیم چشم. خب تو بیمارستان نمیشه اون موقع دارن شیفت تحویل میدن و اینقد سرشون شلوغ هست که نتونن برن. روز دوم من یه کم زودتر رفتم و رسیدم. نمیدونم چرا ولی آرامش پیدا کردم. یه جورایی خوشم اومد. حالا هرروز بدو بدو حاضر میشم میرم :)
امروز رو گوشیم زیارت عاشورا نصب کردم دیگه راحت باشم :)
خبر خوب اینکه من و همسر جان گوشی خریدیم. دوتا عین هم. من طلایی ،همسر مشکی A3 2016!
خبر بد اینکه هفته دیگه میخوایم بریم خونه ما و خواهر شوهربزرگه شاید باهامون بیاد. خدایا چرا اینا هر دفعه سر خونه رفتن من، اینقد دق میدن  منو :(
خانوم مهندس
۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر
دیشب یه خواب خیلی خوب دیدم. نمیدونم چون فکرم درگیر این موضوع از این خوابها میبینم یا اگه بهش فکرم نمیکردم هم باز خواب میدیدم؟؟
خواب دیدم تو یه مکانیم که انگار قراره تازه افتتاح بشه مثل درمانگاه. منم دارم کاراشو میکنم همسر هم هست. نماینده مجلسمون هم که دکتر رایولوژی بیمارستان خودمون بوده ، هم هست. همین الانم دو روز تو هفته میاد سونوگرافی و کارای بیمارستان انجام میده. بالاخره که دکترم بود و داشت یه داستگاه سونوگرافی جدید تست میکرد. کم پیش میاد سرش خلوت باشه. همسر گفت دکتر منو یه سونو میکنی گفت بیا بخواب. بعدش من گفتم دکتر میشه منم سونو کنید شاید کیست داشته باشم. گفت بیا بخواب تا شکم منو دید انگار ترسید گفت این خطای قرمز چیه؟ گفتم حتما  جای شلوارمه. یه کم بعد با یه ذوقی شوهرمو با اسم کوچیک صدا کرد و گفت بچه، بچه! دارم میبینمش. من غرق شدم تو خوشبختی!!
نمیدونم چی شد که تو خواب یه ظرف خرما جلوم بود از این خرماهای  زرد که نرم و خوشمزه ان. با حوصله داشتم هسته هاشونو درمیاوردم و همش به همسر میگفتم از این به بعد از این خرما ها بگیریم من خیلی دوست دارم!!!!
امروز صبح رفتم تو اتاق دوستان یه ظرف خرما رو میز بود از همونا که تو خوابم بود ^_^ یکی از همکارای اهوازی برامون آورده بود.اینقدر خوشحال شدم انگار دنیا رو بهم دادن.
یعنی میشه؟
خانوم مهندس
۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر
62کیلو و 200 گرم :/
آخه اینم شد وزن این چه وضعیه؟ چرا اینقدر دارم چاق میشم. گریهههههههههههههههههههههههههههه
خانوم مهندس
۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
خوشبختی یعنی صدای تق تق بارون رو شیشه های گلخونه....
اولین بارونم اومد خدایا شکرت!!!!

خانوم مهندس
۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر