دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیروز که داداش و زن داداشم خونمون بودن. من 6:17 دقیقه بیدار شدم. آلارم گوشی خاموش کردم که 6:30 زنگ نزنه. بچه ها بیدار نشن.ولی یادم رفته بود دوباره روشن کنم. امروز صبح چشمامو باز کردم حس کردم خیلی هوا روشنه یه دفعه همه چی عین فیلم از جلو چشمام گذشت  یادم اومد چرا خاموش کردم و... یه دفع پریدم هوا با سرعت نور دویدم تو هال دیدم ساعت 7:30 :( نفهمیدم چه طوری حاضر بشم. از سر و صداهای منم همسر بیدار شد و گفت میرسونمت. بالاخره که ده دقیقه به 8 رسیدم. شانس آوردم مدیر نبود چون تنها کسی که بین 7 و نیم تا 8 زنگ میزنه اتاق من، ایشونه و اگه بفهمی نیستی و از قبلم خبر ندادی عصبانی میشه و غیبت رد میکنه :( منم یواشکی رفتم و انگشت زدم کسی بهم غر نزد ولی حال و حوصله برگه پاس نوشتن هم نداشتم. هرچی شد که شد...
یکی از همکارام دستگاه گوش سوراخ کن گرفته بود منم چندین ساله دلم میخواد برم یه سوراخ دیگه بزنم ولی همیشه میترسیدم. چندتا بچه ها رفتن گفتن درد نداره منم دلمو زدم به دریا و رفتم.
 تق، تق و تموم :) گوشوارشم خیلی ریز و خوشگله حالا تا بعدا برم طلا بخرم..پمادم گرفتم اگه عفونت کرد بزنم. خوبه فردا هم تعطیله! 
خانوم مهندس
۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

دیروز قرار بود یکی از همکار گلی هام بیاد خونمون. خونشون یه شهر دیگه است همیشه با سرویس میره و میاد ولی سه شنبه ها بعدازظهر میره کلینیک و تا شب که کار باباش تموم بشه همونجا میمونه که باهم برگردن. حالا از وقتی ما باهم خیلی رفیق شدیم سه شنبه ها معمولا میریم بیرون خرید میکنیم کارامونو باهم انجام میدیدم که هم من تنها نباشم، هم اون. معمولا هم آخرش میایم خونه ما تا باباشون بیاد دنبالش. دیروز قرار شد که از کلینیک مستقیم بیاد خونه ما. منم از ظهر که رسیده بودم خونه یک لحظه ننشستم تمام خونه رو تمیز کردم جارو زدم، حموم رفتم شیرینی درست کردم . حتی خورشتمم بار گذاشتم که دوست گلی ام میاد کاری نداشته باشم.

5 دقیقه قبل از اینکه دوستم بیاد داداشم که مسافرته زنگ زد که ما فلان شهریم مهمون نمیخواین؟؟؟؟ منو میگی از ذوق داشتم میمردمممم اصلا فکرشو نمیکردم. از روز اول سفرشون گفتم یه سرم بیاین پیش ما میگفتن تو برناممون نیست ولی دیروز یهو غافلگیرم کردن....1 ساعت و نیم با من فاصله داشتن. تو این فاصله دوستم اومد و اونم خیلی خوشحال شد و گفت چه خوب منم میبینمشون :)

منم خوشحال که همه کارام کردم حتی شیرینی هم پختم :) بابای دوستم کارش زود تموم شد و قبل از اینکه داداشم اینا بیان رفت. نیم ساعت بعدم داداش و زن داداش گلم رسیدن :)))) وای از ذوق نمیدونستم چیکار کنم خیلی بهمون خوش گذشت. با اینکه خسته بودن دلشون نمیومد برن بخوابن...اصلا وقت نداشتن صبح پا شدن با من صبحانه خوردن و منو فرستادن سرکار باز ساعت 9 زنگ زدن که ما داریم میریم بیا در بیمارستان ببینیمت :( خیلی اصرار کردم ولی وقت موندن نداشتن. همین یه شبم خیلی خوشحالمون کرد.

کاش بشه واسه تاسوعا و عاشورا بریم باز ببینیمشون :)))

باورم نمیشه یه روز خیلی خیلی معمولی یهویی اینجوری شد :)

خانوم مهندس
۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر
اتیکتم پیدا شد هورررااااااااا
صبح از درمانگاه زنگ زدن که شیرینی بیار برامون اتیکتت پیدا شد...منم ذوق زده بدو بدو رفتم گرفتمش. گویا یه مریض رو پله ها پیداش کرده و برش داشته رفته :/ بعد بچه هاش گفتن که به دردشون میخوره برو بهشون بده. اونم آورده داده درمانگاه. دستش درد نکنه آخه به درد کی میخوره اون !!!!
چند وقت پیشم در انبار از جیبم افتاده بود منشی زایشگاه آورد بهم داد. دیدم اینطوری نمیشه منم باید بندازم گردنم مثل بقیه...
رفتم پیش مترون که جا کارتیمو عوض کنم گردنی بگیرم. تو بیمارستان ما اتیکت یا با ربان قرمز میندازن یا آبی. البته از اول همه آبی بودن بعد یه روز سرپرستار نوزادان که خیلی هم تیتیش مامانی و با کلاس با ربان قرمز انداخت. همون روز مترون دید چه فکر خوبی رفت یه 10 متر ربان قرمز خرید و یه چراغ الکی هم گذاشت کنار دستشو و یه چند ساعت واسه خودش مشغول بود. اومد و گفت سر پرستارا و مسئولین باید ربانشون قرمز باشه با بقیه فرق کنن. مثل سوپروایزر ، مترون ، مسئولین بخش ها و غیره.
وقتی تو کشوش دنبال جاکارتی بود یه قرمز درآورده میگه شماهم رئیسی دیگه  :/ گفتم نه توروخدا همون یه آبی بده من نمیخوام رئیس باشم :) کلی خندید و یه آبی بهم داد.
انگار اینجوری بهتره چرا من اینقد مقاومت میکردم همش میزدم سر جیبم؟
خانوم مهندس
۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۸ نظر
دیشب میخواستم واسه نهار امروز ماکارونی درست کنم همسر جان فرمودن، نه من میخوام غذا درست کنم. اصرار ماهم بی فایده بود خیلی شیک منو از آشپزخونم انداخت بیرون تا غذا درست کنه.
1. دسته خرد کنم شکست
2. سیرشو من خرد کردم
3. نصف غذا رو سوزوند ولی گفت اشکال نداره
4. امروز پیام داده نهار چی بگیرم مهمون من :/
گویا مزش طوری شده که قابل خوردن نیست. نمیدونم منظورش چیه ولی گفتم نریزش دور تا بیام ببینم اون همه گوشت و سیب زمینی و پیاز و گوجه رو چیکار کردی که قابل خوردن نیست؟؟
نتیجه رو به آخر پست اضافه میکنم.
پی نوشت 1: اتیکتمو گم کردم دعا کنید پیدا بشه :(
پی نوشت 2: دو تا همکار گوگولی باهم ازدواج کردن، اینقد تصورشون کنارهم بامزه است که هی من براشون ذوق میکنم :)
خانوم مهندس
۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

تا حالا شنیدین که میگن تو دنیا هفت نفر هستن که دقیقا عین شما هستن؟ من یه دختر دایی دارم که خیلی شبیه منه ولی دقیقا عین من نیست. خودمون میدونیم چقد فرق داریم ولی خب تا حالا خیلی شده مارو باهم اشتباه بگیرن.حتی تو مراسم حنا بندونش وقتی من داشتم به مهمونا شیرینی تعارف میکردم دختر یکی ار دوستهای خانوادگیشون یهو سرشو بلند کرد و با تعجب گفت : عاطفه!!!!! بعد اونطرف نگاه کرد دید عاطفه پیش داماد نشسته :/

بماند که یه بار یه خواستگارشم منو با اون اشتباه گرفت خخخخخخ

ولی اینا به کنار امروز خواهرشوهر کوچیکه یه عکس برام فرستاد،یه دختر که یه برگ خشک گرفته جلو دوربین و از قیافه خودش فقط یه چشم و ابرو یه مقدار کمی از صورتش مشخصه. نوشته بود خیلی شبیه تو نه؟

من که جا خوردم فکر کردم خودمم . دقیقا خودم بودم حتی خوشگلم نبود ،عین من بود. به همسر نشون دادم گفت تویی؟ 0_0 گفت خودتی بدون آرایش! تو گروه دوستامم فرستادم همه گفتن خودمم.

کاش میشد صاحب عکس پیدا کنم بگم برگ از رو صورتت بردار ببینم تو منی یا نه!

خانوم مهندس
۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر