دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

آقااااااااااااا کمک کنید بهم :/ من میخواستم یه روز مرخصی بگیرم و یه سفر دو سه روزه بریم حالا هرجا. واسه اربعین که نشد ، گفتم هفته دیگه خوبه! حالا 26 ام عقد پسردایی امه! اگه بخوایم بریم باید مرخصی بگیرم. نمیشه که هی پشت سرهم بعدم تو 1 ماه دوبار مسافرت خیلی هزینه داره :/
به همسر گفتم نظرت چیه؟ بریم عقد یا نه؟ گفت آآآآره حتما باید بریم. اولین بار بود اینقدر محکم واسه رفتن نظر میداد همیشه میگفت هرجور راحتی. راستش چون پسردایی ام قبلا خواستگار من بوده میگه اگه نریم حرف درمیارن و میگن اینا نیومدن :/ به نظرتون ربطی داره؟ فکر میکنن من از حسودی نرفتم واقعا؟ حالا اصلا بگن، مهمه؟ دفعه قبل که رفتم همه با یه ترحمی نگام میکردن هی میپرسیدن حامله نیستی تازه اون موقع عمه هم نبودم! اون دفعه تصمیم گرفتم دیگه نرم ببینمشون . نمیدونم چیکار کنم :/ دپرسم.......
دیگه تصمیم گرفتم کارای اعتبار بخشی بیارم خونه تو بیمارستان کارای خودمم به زور میرسم انجام بدم خیلی عقبم :/
 1 هفته گذشته سرم به بافتنی گرم بود اینم از عکسش before & after خودم دوسش دارم شال و کلاه سرهم! ولی چند نفر گفتن کامواش زشته. خودم دوسش دارم مهم همینه!
حالا من چیکار کنم؟ بخوام برم عقد لباسم باید بخرم موهامم باید رنگ کنم.
صبح داشتم میگفتم اگه خواستیم بریم، من برم...... دیدم همسر داره ادای منو درمیاره هروقت میخوام یه چیزی بخرم همینکارو میکنه مسخره ام میکنه آخرشم با تمسخر میگه تو فقط برو بگیر. خوبه همش با پول خودمه قبلش که من حرکتی ازش ندیدم. شده تا حالا یه بار ... ولش کن!
اینقد بهم برخورد گفتم داری مسخره میکنی؟ دیگه حرفمو نزدم هرچی گفت دیگه نگفتم. تا یاد بگیره یه ذره به کارای من احترام بذاره!
خانوم مهندس
۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
یک عدد خانوم مهندس خسته خسته مینویسد!
یکی نیست بگه مجبوری؟ بله الان دلم میخواهد بنویسم و مینویسم.
امروز اصفهان بودم. این امروز اصفهان بودم یعنی له له ام، چون از ساعت 5:30 باید بیداربشی ، حاضر بشی تا 6 راننده بیاد رنبالت. برین تا اصفهان چون معمولا کسای دیگه ای هم هستن باید اونا رو برسونن بعد منو میرسونن. میرسی اونجا خب تازه جلسه شروع شده. از همون اول تند تند داری مینویسی تا 1 باز خدا خیرشون بده امروز بهمون نهار دادن معمولا همونطوری جلسه تموم میشه و باید برگردی. حالا راننده میاد دنبالت تو همون ترافیک و آلودگی میکوبه میره اون سر شهر اون یه نفر دیگه رو سوار میکنه تا بیای از این شهر بزنی بیرون 1 ساعت دیگه هم طول میکشه! تو ماشین تا خوابت میبره باید پیاده بشی گاز بزنن! من حاضرم تو ماشین بترکم ولی بیدارم نکنن! ساعت 4 گذشته که رسیدی خونه له له له!
حالا بدترین قسمتشو نگفتم کل تایمی که تو جلسه ای گوشیت زنگ میخوره hospital, hospital, hospital, hospital, hospital به معنای واقعی کفرت درمیاد به همه باید همه چیو توضیح بدی آخرشم خیلی کارا نمیشه باید خودم برم اصلا چه کاری بود پاشدم اومدم!!
مسئول تغذیه و مسئول بهداشت بیمارستان شدن دوست جونی های جدید من! اتاقشون باهمه منم آخر وقتا 1 به بعد کاری نداشته باشم میرم پیششون. همسنیم بیشتر باهام جورن خیلی هم دخترای سالم و خوبین.امروز ساعت 1 یکیشون بهم پیام داد دیگه بهت اجازه نمیدم بری ماموریت!
وقتی هم رسیدم خونه اون یکیشون بهم پیام داده بود که جات خالی بود امروز و دلمون برات تنگ شد و یه عالمه ابراز محبت :) ذوق زده شدیمممم!!!

خانوم مهندس
۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

شاید یه سفر دو سه روزه بریم اول تصمیم گرفتیم بریم همدان واسه اربعین که تعطیله.برنامه ریزی هم کردیم بعد همسر گفت نه این خوب نیست بذار واسه اول آذر اون موقع هم تعطیلی هست :/ حالا ببینم کنسلش میکنه یا نه.

یه اشتباه محض کردیم. یعنی همسر جان کرده هم به بابام هم به داداشم اعلام کرده ماهم تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. حالا من دم و دقیقه باید جواب بدم که حامله هستم یا نیستم :/ دیروز داداش و زن داداشم زنگ زدن که بگن صدای قلب بچشونو شنیدن و اینکه خواهر زن داداشم دوقلو داره احتمالا. بعد میگه شما چه خبر؟ خبری نیست هنوز؟ همچنان در تلاشین؟

0_0 چی بگم بهش. خجالت نمیکشی جلو داداشم این حرفا رو به من میزنی. حالا به همه جواب میدم، جواب این دوتا هم باید بدم!!!!

خانوم مهندس
۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

اینقد حوصلم سر رفته بود این آخر هفته :/ همشم میگفتم حوصلم سرفته ولی هیچ عکس العملی نمیدیدم. از دوهفته پیش جمعه که رفتیم بیرون و 1 ساعته برگشتیم دیگه هیچ جا نرفتیم :( البته 5 شنبه شب همسر گفت بریم بیرون. گفتم کجا؟ هچی نگفت. گفت بریم دور دور گفتم نمیخوام. خسته شدم چقد بشینیم تو ماشین یه خیابون بریم تا تهش دوباره دور بزنیم. این چه وضعیه؟؟؟؟؟ این چه جایی من خودمو گیر انداختم توش! خسته شدم.

دیشبم باید میرفتیم خونه مادرشوهر. همسر میگه از 6 و نیم بریم 0_0 چرا؟ وقتی ما افطاری دعوتشون میکنیم 1 ساعت بعد افطار میان تازه با توپ پر جرات داری حرف بزنی دعوا میشه، چرا ما باید 6 و نیم بریم خونشون اونم واسه شام؟؟؟ میگم اونا ساعت چند میان؟ میگه بابام از 5 میاد. تو دلم گفتم خبر نداری بابات از 4 میاد :/ گفتم خب توام از 5 برو والا.

این همه من گفتم حوصلم سررفته انگار نه انگار تازه باز میومد میپرسید خوبی؟ میگم مگه چیزی تغییر کرد؟ پس چرا میپرسی؟ خلاصه که من در نهایت آرامش تازه 7 از حموم اومدم با خیال راحت لباس پوشیدم. داشتم سشوار میکشیدم پدرشوهر زنگ زده پس چرا نمیاین؟ منم عمرا سرعتمو تغییر ندادم.یه ربع به 8 رفتیم. جهت نشون دادن دیر اومدن ما سفره هم انداخته بودن. همسرم مثلا از دست من حرص میخورد. من که عین خیالمم نبود. ناراحتم ازش. حوصلم سررفته. فکر میکنه زندگی همینه که از صبح تا شب کار کنه. اونم بیشترش واسه دل خودشه نه من. تا حالا شده بگه حاضر شو بریم فلان جا. یا یه چیزی برای من بخره؟ نه شده؟ همشم میگه من از صبح تا شب دارم کار میکنم. اگه ماشینش زنش بود روابطشون حسنه تر بود اینقد خرج ماشینش میکنه، هزارتومنش هم حاضر نیست مستقیم واسه من خرج کنه! یعنی داره هی واسه ماشینش خرج کنه نمیتونه یه چیز 10 ت.منی واسه من بگیره؟ پول نداره؟ حرصم دراومده از دستش. چون تا باهاش حرف میزنه کولی بازی درمیاره.

ولی خب آخر شب فیلم مارمولک بااینکه تکراری بود دیدیم و خندیدیم. ولی من حوصلم سررفته :( ناراحتم هستم!

خانوم مهندس
۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

حالم بده مثل هرماه. این چه مرضیه من دارم. ماه پیش خونه بابام اینا بودیم خدا میدونه چندتا استامینوفن خوردم که کسی نفهمه. فردا میخوام باز برم یه سری آزمایش بدم ببینم این تب و لرز ماهانه چیه. هرچند میدونم بازم بیفایده است.

یه حسای بدی دارم من روزی چندبار مانیتور و پالس اکسی متر هارو چک میکنم. بیشتر رو خودم. همیشه ضربان قلبم خیلی بالاست امروز ۱۳۲ تا بود. خودم ترسیدم. رفتم نشستم صبر کردم آروم بشم. شد ۱۲۰ بعد کم کم اومد تا ۱۰۸. به مسئول بخش گفتم بالایت نه؟ ۱۰۸ تاست. یهو یکی از دکترامون برگشت و خیلی بد نگام کرد. نمیرم؟

کاشکی یکی بود برام یه چایی نبات درست میکرد. یا سوپ . حالا چطوری پاشم برم ظرف بشورم، خونه رو مرتب کنم. واسه شام و فردا ظهر غذا درست کنم. حالم بده تب دارم و میدونم دارم چرت و پرت میگم😐

خانوم مهندس
۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر
قصدم واسه وزن کردن فردا بود. ولی امروز دیالیز کارم داشت گفتم خب خودمو وزن کنم دیگه!
وزنه بنده خدا بین 60.00 و 59.90 نمیتونست تصمیم بگیره هی اومدم پایین دوباره رفتم بازم با خودش چلنج (چالش) داشت. ماهم گفتم 60.00 قبول . کی من 2 کیلو میام زیر 60 خیالم راحت بشه.
رفتم سونو دادم گفت هیچ مشکلی نداری همه چی طبیعی. فولیکول اکتیو هم داری! همکارم گفت دلیل اصلی اینه که استرس داری و تمام فکر و ذهنت همینه. بیخیالش شو.
خب سخته ولی سعی مکنم :)

خانوم مهندس
۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
پنج شنبه شب مراسم تولد به خوبی و خوشی برگزار شد.به هممون خیلی خوش گذشت. خواهرشوهر کوچیکه هم با اینکه دیگه میدونست تولدشه ولی بازم خیلی سورپرایز شد و بهش خوش گذشت... اول خیلی واسه کیکش ذوق کرد چون اسم شناسنامشو روش نوشته بودن (پیشنهاد من بود) و بعدم برای ظاهر کیکش که به رشتش که تربیت بدنی میاد . اینم عکس کیک (اون پاها رو به بزرگی خودتون ببخشید) بعدم هدیه های منو خیلی دوست داشت . بقیه بهش پول دادن. اینم عکس هنرهای من که دو هفته بود درگیرشون بودم befor & after در کل شب خوبی بود و بهمون خوش گذشت.
این همه بد خواهرشوهر بزرگه رو مینویسم، خوبیشم بنویسم دیگه نه؟ مادرشوهر طبق معمول شروع کرد بچه بچه بچه بچه ...... تولد بچتون، تولد بچتون ، تولد بچتون.... گفتم تولد بچه ما هر کی بیاد باید یه بچه بگیره دستش بیاد وگرنه چه فاییده ای داره؟ گفت تو حالا بیار من میخوام این دوتارو بعد از صفر بفرستم برن بعدم زود برامون بچه بیارن(اشاره به خواهر شوهر بزرگه و برادر شوهر) خواهر شوهر خیلی عادی گفت خب اصلا ما ازدواج کنیم شاید نخوایم بچه بیاریم. شاید اصلا خدا نداد. هرکس زندگی خودشو داره. تو نباید هی بگی بچه بیارین. و اینطوری دیگه مادرشوهر خیلی کمتر گفت بچه بچه بچه و ما هم خدایی از حرف خواهرشوهر کیف کردیم. دستش درد نکنه!
ولی من خیلی خسته شدم چون کلا دست تنها بودم تو همه کارا حتی بادکردن بادکنک ها! همسرم سرش شلوغ بود 1 ساعت قبل از مهمونا اومد.
رژیم نوشت: امروز روز وزن کشی بود ولی چون من 5 شنبه و جمعه رعایت نکرده بودم خودمو وزن نکردم که نخوره تو ذوقم. ولی وسط هفته گذشته یه روز دیالیز کار داشتم  وزن کردم خودمو 60 بودم :) تا سه شنبه صبر میکنم بعد خودمو وزن میکنم.
دیروز یه بادکنک گذاشتم زیر لباسم ببینم حامله بشم چه شکلی میشم. خیلی زشت شدم!!همسر که یه جوری بدی نگام کرد مخلوط این حسا تو چشماش بود. چه زن زشت و دیوونه ای!

خانوم مهندس
۱۵ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

دقت کردین بعضیا چقد بیخیال و بی مسئولیت ان؟؟ واقعا از دیدن کاراشون تعجب میکنم. اول مسئول بخش رادیولوژی . سر همین جریان اینترنت همیشه واسه کاراش باید میرفته اتاق این و اون. من بودم عمرا این کارو نمیکردم حتما حتما وضعیتمو تغییر میدادم. ولی ایشون خیلی ریلکس انگار نه انگار و در نهایت من یه تغییر براش ایجاد کردم. (با دعوا) چند وقت پیش یه شرکت واسه تعمیر دستگاه ظهور و ثبوت بیمارستان اومد و چون بین چندتا شرکت تعمیراتی ما ایشون انتخاب کردیم ، به من و مسئول بخش رادیولوژی نفری یه فلش دادن.من که کلا فلش وسیله کارمه، از ترم 1 دانشگاه همیشه جز وسایل ضروری کیفم بوده.اونم گذاشتم تو کمدم بالاخره یه روز به کار میاد. ولی ایشون همیشه واسه انجام کاراش دنبال اینه که فلش سوپروایزر بگیره. یافلش آموزش بگیره یا فلش منو بگیره!!! درنتیجه هر وقت میاد یه کاری کنه میگه ای واییی فلان مدرکم تو فلاش سوپروایزر! دیگه رفت تا شنبه و با یه لبخند ملیحی میره 0_0 جدا از همه اینا غرور نداره؟؟؟؟ من اگه یه وسیله رو نداشته باشمم عمرا تا مجبور مجبور مجبور نشم نمیرم از کسی قرض بگیرم. به هر نحوی شده تهیش میکنم. دیگه چه برسه به اینکه داشته باشمش!

دیروز 2 تا بازرس داشتم یکیشون از همین آدمای بیخیال بی مسئولیت بود! اولا که ساعت 12رسیدن. بعدم میگه چک لیست واحد مهندسی پزشکی باید پرینت بگیرم تا واحدتونو ارزیابی کنم! خب آدم حسابی روز قبل از اینکه بیای بشین همه کاراتو آماده کن.. اینقد سخته؟منم که پرینتر ندارم. گفتم رو فلشی چیزیه بدید تا برم پرینت بگیرم. میگه نه رو سایته 0_0 رفتیم تو اتاق بهبود کیفیت حالا شانس پرینترشون خراب بود. اون یکی پرینتر به سیستم وصل نبود. دبیرخونه هم رفته بود نماز. بعد به من میگه چطور تو یه پرینتر نداری! گفت حالا طوری نیست بقیه کارهارو بکنیم. بریم آزمایشگاه. آقا ما رفتیم آزمایشگاه تازه میگه ای وای من چک لیست آزمایشگاهم تو کیفم جا گذاشتم 0_0 حالا طوری نیست رو کاغذ مینویسم. من و اون یکی رفتیم تو کل بیمارستان چرخیدیم کارمونو کردیم تا اون موقع هم دبیرخونه اومده بود فرم گرفتم. رفتیم بالا یه سری فرم دیگه پر کردیم. خانم محترم اومدن. چک لیست نشونش دادم گفت ااا این که قدیمیه است. گفتم همین رو سایت بود.میگه آره ما جدید رو یادمون رفت بذاریم تو سایت!

قیافه من معلوم چه شکلی دیگه!!! آدم اینقدر بیخیال و ریلکس؟زنگ زد یکی براش ایمیل کنه. میگم حالا فلش دارین ببرم پرینت بگیرم میگه نه! زنگ زدم مسئول رادیولوژی میگم عزیزم فلش لازم نداری؟ میگه نه بیا بگیر (واقعا؟؟؟) همون موقع که میخوای انگشت بزنی. میگم عزیزم من کارم گیره میشه برام بیاری؟ میگه همون موقع که خواستم برم میارم. باز میگم عزیزم من باید تا قبل از اینکه دبیرخونه بره یه چیزی پرینت بگیرم برام میاری(حالا جلو اون بازرس ها هم نمیخواستم درمورد یه مساله به این مسخرگی بحث کنم. مگه ول میکرد) آخرش گفت فهمیدم چی میگی برات میارم.

بخدا اگه فهمیده باشه همون ده دقیقه به 2 که همه میرن برام آورد. که البته فرقی نمیکرد ایمیلم همون موقع رسید و خانم رضایت داد از رو مانیتور بخونه و جواب رو کاغذ بنویسه!

ساعت 2 و نیم رفتن. نیم ساعت آخرم مدیر اومده بود پیشمون.

خسته و کوفته از بیمارستان اومدم بیرون یه باد خیلی سرد اومد دیدم ااا سویشرتم جا گذاشتم واقعا توان نداشتم این همه راه دوباره تا اتاقم برم. همسرم اصفهان بود نیومده بود دنبالم. پیاده رفتم دیدم فروشگاه کوثر بازه برم خریدای مهمونی هم بکنم چون دیگه وقت نداریم. سبد برداشتم هرچی فکر میکردم احتیاج داریم برداشتم. موقع حساب کردن دیدم خیلی شد چطوری ببرم. هر چی وایسادم برای تاکسی خبری نبود. میدونید که منو تاکسی ها چه تلپاتی باهم داریم :/ پیاده با اون همه بار، تو اون سرما تا خونه رفتم!

یه مرد بود یه مردددددددد!(آهنگ فرهاد که وصف حال من بود)

خانوم مهندس
۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۸:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیروز عصر مامانم زنگ زد با یه عالمه خبر خوب... اولیش اینکه کسری بسیج داداشمو حساب کردن و اول بهمن سربازیش تمومه :) که خبر خیلی خیلی خیلی خوبی بود. دوم اینکه عروسمون علاوه بر اینکه مامان شده خاله هم شده :) خیلی خوشحال شدم....

راستش من با بابام خیلی رسمی ام معمولا هفته ای یک بار اونم جمعه ها که با همسر هستیم باهاش صحبت میکنم. مثلا خیلی پیش نیومده گوشیم زنگ بخوره و اسم بابام روش بیفته! اینقدر که بعد از نزدیک 5 سال هنوز بعد اسم شوهر من یه آقا میذاره! جمعه که زنگ زدیم خونه و نبود و دیروز مامانم گفت بابا هم اینجاست بیا صحبت کن. طبق معمول سلام و احوال پرسی. بله ما خوبیم. شما خوبید؟ و ... بعد گفتم مبارکه پدر بزرگ شدید. گفت بله اینا یه کم عجله داشتن. شما مامان نشدی؟

نه... من مامان نشدم!

اخ چقد سخت بود گفتن این جمله اونم به بابا. یه دفعه بغض گلومو گرفت. تمام سعیمو کردم صدام عوض نشه و خداحافظی کردم. همینجوری اشک بود که میومد پایین. فقط به خاطر یه جمله! خیلی سنگین بود برام. خیلیییی!

خبر بد: خواهر شوهر بزرگه داره برمیگرده. اهههههههههههه دلم نمیخواد ببینمش. اصلا چه کاری بود اینا رو دعوت کنم!!! دوسشون ندارم.تازه دیشب مادرشوهر فرمودن. آجی خییییلی حساسه و زودرنج باید حواسمون باشه! 0_0

ما هم که آدم نیستیم!!!

خانوم مهندس
۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۷:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیشب رفتیم خونه مادرشوهر اینا کلی بهمون خوش گذشت. خیلی حرف زدیم گفتیم و خندیدیم منم پیشنهاد تولد دادم و همه چقد خوشحال شدن مخصوصا پدرشوهر و مادرشوهر. هرچی گفتن کیک دیگه خودمون میگیریم گفتم نه من دوست دارم امسال خودم بگیرم.حالا خواهرشوهر بزرگه این ترم کلا 4 واحد داره. کلاساش هم سه شنبه هاست.کل این ترمم فقط 1 بار رفته، یه روزه رفته و اومده. نگو این هفته تصمیم گرفته بره بمونه.خب ماهم فکر کردیم دیدیم تا اون بیاد دوباره کوچیکی میره 2هفته دیگه میاد که اربعین. بعدشم تولدش این هفته است. همسر گفت پس 5 شنبه حتما بیاین! یک دفعه خواهر محترمش لحنش عوض شد و با یه حالت بدی گفت: آره حتما برین. چه من باشم چه نباشم! اصلا کاری به من ندارین!

حالم گرفته شد شدید! هیچکس چیزی نگفت فقط خجالت تو چهره مادرشوهرم دیدم :( همسر خیلی منطقی بهش گفت چرا به خودت میگیری من میگم 5 شنبه بیاین خونه ما. تولد فهیمه هم این هفته است. کسی با تو دعوا نداره!

خودش فهمید چه گندی زده سریع سعی کرد خوش اخلاق باشه و به روی خودش نیاره خیلی هم سعی کرد هی به ما نگاه کنه و حرف بزنه. ولی من حالم گرفته شد همه ذوقم واسه تولد گرفتن کور شد. خداروشکر سرپا وایساده بودیم واسه خداحافظی و بعدش اومدیم. وگرنه تحمل کردنشون سخت بود!

خانوم مهندس
۱۰ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر