دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بی خوابی زده به سرم....استرس دارم شده به خودتون بگید بیکار بودی؟ لعنت به دهانی که بی موقع باز شود؟

من الان تو اون وضعیتم. میدونم که الکی اینطوری شدم تو عمل که قرار بگیرم میگم خوبه. ولی الان حال بیخودی دارم. هرچی سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم تا خوابم ببره همه فکرام میرسید به بیمارستان و کارم. چقد همه زندگیمو گرفته.

همیشه وقتی استرس داشتم به چیزای خوب فکر میکردم تا خوابم ببره. چیزایی که خیلی هم دور نبودن ولی شاید هیچ وقتم عملی نمیشدن. اولای ازدواجمون که هنوز همسر با رفقا رفت و آمدش بیشتر بود به این فکر میکردم که با اونا و دوستاشون رفتیم کوه. من مانتو مشکی و روسری نارنجی سرمه. خیلی بهمون خوش میگذره و همه میفهمن که چقد همسر منو دوست داره. هوا خیلی خوبه و همه جا سرسبزه.... چقد رویاهام ساده و بچگونه بودن. ولی بودن .

الان هرچی سعی میکنم ایده ای واسه رویا پردازی ندارم که هیچ ربطی به محل کارم نداشته باشه.. فردا میرم ، حس نشستن تو ماشین و رفتن چقد آرومم میکنه!

خانوم مهندس
۲۴ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
حال ما خوب است..
قرار شد هفته دیگه 4 شنبه با یکی از پرستارای آی سی یو کلاس کار با ونتیلاتور بذاریم. یکی هم هفته بعدش...یه کم خیالم راحتتر شد.در نتیجه این کلاس خودم خیلی دارم مطالعه میکنم و اطلاعاتم بیشتر میشه و این خوبه. کارا هم هرچه بیشتر انجام میدم خیالم راحتتر میشه.
حالا یه کاری کردم که نمیدونم کار خوبی بود یا نه... گفتم که با مسئول بهداشت و تغذیه خیلی رفیق شدیم و من یه تایمی میرم پیششون آخر وقتا. مسئول بهداشت خیلی دنبال اتاق نزدیک بخشا میگرده چون اتاقشون پایین بیمارستان و همش تو راهه..منم که گفتم اتاقم چه شکلیه با دوتا کمد دو قسمت شده و اونطرف یه میز خیلی بزرگ . زیرش پر از کارتون و آشغال، روشم فقط وسایل اضافی من بود که شده بود محل تنبلی من کارامو تموم نمیکردم و میذاشتم روش. من فقط از یه قسمت میز واسه کار فنی ام استفاده میکردم. خیلی وقت بود میخواستم اساسی تمیزش کنم یه شب خواب دیدم چندتا موش خیلی گنده از اونجا در اومده :(
بهش پیشنهاد دادم بیاد تو اتاق من گفت نه جا نیست. یهو گفتم اگه اون میز بردارم چی؟ باهم رفتیم دیدیم و نظر دادیم و به یه نتایجی رسیدیم. اول آشغالا رو جمع کردیم که شد 3 تا گاری کارتون و آشغال... 1 گاری وسایل اسقاطی که رفتن انبار اسقاطی ها! امروز میز بزرگ رفت و یه میز اداری شیک به جاش اومد.اتاقم حسابی تمیز شد و اون دوتا کمد چسبیده شد به دیوار. چقد اتاقم بزرگ و خوب شد.حالا میز قدیمی ام گذاشتم واسه کارای فنی و میز جدید واسه کامپیوتر. مسئول بهداشت میز و سیستمشو آورد. بعد مسئول تغذیه هم اومد خیلی دلش گرفته بود تنها شده بود اومد یه کم هم فکری کردیم گفتیم خب توام میزتو بیار کمدتو بیار به جای کمد من زونکن هارو باهم بذاریم توش. هی میگفت تعارف نمیکنی؟ میگفتم نه خیلی بهمون خوش میگذره. هنوز تصمیم نگرفته ولی احتمالا اوکی. البته هنوز همه چی همینجور وسط اتاقه و کاملا بهم ریز.
حالا یه جور حس دوگانگی دارم، از این حسا که وقنی یه تغییر قرار تو زندگیت بیفته داری! از یه طرف دیگه اون تنهایی ندارم و از طرف دیگه اتاقم خیلی تمیز و خوب شده و هم اتاقی های خوبی دارم. دیگه برای اینکه روزی نیم ساعت باهم چایی بخوریم وقتمون هدر نمیره و زمان های مردمون میتونیم کارهای سیستمی انجام بدیم و حرف بزنیم.
فعلا چیزی نمیدونم. تا ظهر اتاق سر و سامون بدیم و من روز فوق العاده پرکارمو انجام بدم و برم مرخصی. فردا ظهر میریم خونمون و تا دوشنبه نیستم. حتما خیلی واسه روحیمون خوبه. ان شالله که به سلامت بریم و برگردیم.
وقتی هم برگردم دوباره اینترنت سرکارم شارژ شده و مثل قبل میتونم هرروز صبح پست بذارم و دوباره فعال بشم :)
خانوم مهندس
۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

حال و اوضاعمون خوب شد. منم بهتر شدم این هفته میریم خونمون جشن عقد پسردائی.

الان یه غمی رو دلمه تنها راهی که به ذهنم رسید نوشتن اینجا بود. یه مشت دکتر اومدن بیمارستانمون همه صفر کیلومتر. یعنی صفر ها !!!! حرص منو درآوردن!

یه زن و شوهر باهم اومدن چشم پزشکی. دم و دقیقه منو میخوان این چیه اون چیه! چون بلد نیستن هم همه چیو میگن خرابه برین نوشو برامون بخرین...

اون روز منو صدا کردن و میگن ما میخوایم این چهار نفر تعیین لنز کنیم. تو دلم میگم خب به من چه!!! میگن حالا مریضا بخوابن یا بشینن 0_0 قشنگ با چشمای گرد نگاشون میکردم. گفتم خانوم دکتر یه جوری میگین انگار من باید تعیین لنزشون کنم. من نمیدونم! بعد مریض خوابوندن دستگاه بلد نبودن روشن کنن خب یه دکمه است دیگه بعد دوتایی قفل کردن میگم نباید این start  بزنین؟ میگن آره و تازه میفهمن جریان چیه! بازم میگن اینا همه قدیمیه میشه جدید بخرین؟؟؟؟؟

از همه بدتر امروز بود یه بچه آوردن آی سی یو! یه کم که شرایط عوض میشه همه هنگ میکنن. حالا چون بچه است همه هول و گیج. رفتم مانیتور گذاشتم رو حالت اطفال کاف مناسب دور دستش بستیم.. دکتر بیهوشی دستگاه ونتیلاتور که وصل کردن نمیتونه مد مناسب پیدا کنه. خب چندتا مد کاملا تعریف شده هست که رو همه دستگاهها هم هست. میگه فشاری کدومه زنگ زدم نماینده شرکت گفته فلان اینم گذاشته و وایساده دیده خوبه چندتا چیز مثلا حساب کتاب کرده گفته خوبه! ظهر خواب بودم ساعت 4 گوشیم زنگ خورده یکی از بچه های آی سی یو میگه بیمارستانی؟ میگم نه. گوشی داده همین خانم دکتر محترم میگه اشتباه گفتی ها اون خوب نبود مریض داشت مشکل پیدا میکرد من گذاشتمش رو فلان مد خوب شد! اصلا به من چه ؟ مگه من متخصص بیهوشی ام؟ مگه من وضعیت تنفس میدونم؟ مگه من نظر از خودم دادم؟ یه سوال پرسیدی زنگ زدم نمایندگی جلو خودت و گفتم بهت. پررو. حرصم دراومده از دستشون. خنگا...

نیم ساعت بعد زنگ زدم آی سی یو. یه کم خیالم راحت شد. دکترای پررو و خنگ اعصابمو خورد کردن.تازه دکتر میگه واقعا دستگاهاتون خیلی قدیمی ان 0_0 میگم 3 ماه نصب شده برای اینکه کم نیاره میگه خیلی چیزای بهتری هست 0_0

خانوم مهندس
۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

مخلوط حسهایی که همین الان دارم. ترس، بی هویتی، بیکسی، دلتنگی، حس خفگی، این حس که اینجا گیر افتادم و نمیتونم دیگه توش نفس بکشم، استرس کارام، بدتر از همه ... پس زده شدم. 

خیلی روزا کوتاهه همش شبه. همش تاریکی. همش تنهایی. دیگه نمیتونم. این دفعه چقد طولانی شد چقد زود دلم تنگ شد. خدایا آرامش میخوام زندگی پر آرامش و عشق میخوام. نمیدونم تقصیر کیه ولی الان فقط ترسم و گریه.

خانوم مهندس
۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

گفتم یادته قرار بود بریم سفر تو گفتی نه! بریم یه جا زود برگردیم! اخم میکنه میگه حالا تو این هوا کجا بریم؟ میگم خب یه روز بریم اصفهان ولی تو کار نداشته باش باهم بریم بیرون. میدونی چند وقته من و تو باهم ههیچ جا نرفتیم. نه تو خیابونی راه رفتیم، نه خریدی کردیم، نه یه تفریحی هیچی! هیچ چیز دو نفری نداشتیم شاید 2 ساله! اخم میکنه میگه این 10 تومن ما تا 4 ساله دیگه هم نمیتونیم بذاریم بانک!

ربطی داره؟ حرف من به پس انداز کردنمون ربطی داره؟ اون موقع که میخواستیم گوشی بگیریم که به زور خواست گوشی بگیریم (من نمیخواستم بگیرم اصلا) زوری زوری زوری گفت باید گوشی بگیریم. 2 تومن راحت رفت! لاستیکم مجبور شدیم 1 تومن بدیم واسش! وگرنه تا الان گذاشته بودیم خلاص.

اون موقع نگفت اول 10 تومن بذاریم بعد بریم گوشی بگیریم یا یه چیز ارزون تر بگیریم! زوری زوری همونی که دوست داشت گرفتیم! ولی من میگم یه روز باهم بریم بیرون من دیگه خیلی دلم گرفته میگه اگه شد ما این پولو بذاریم! میشینه پا میشه میگه من روزی 30 تومن فقط خرج خوردن خودمه بعد من میگم تو هیچی برای من نمیخری میگه پول ندارم!

دیروز گفت من فلان روز اصفهان کار دارم، تو که کاری نداری؟

نه من کاری ندارم! (بعد از اون همه حرفایی که زدم و شنیدم و این سوال تو، چه کاری میتونم داشته باشم؟)

خیلی دلم گرفته دیگه دارم میترکم...... خیلی چیزا هست که نمیتونم بگم و نمونش دیشب. دلم گرفته میخوام برم خونه خودمون!

خانوم مهندس
۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۸:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز بعد از کلی تعطیلی همه بودن، منم یه عالمه کار اداری داشتم که همشون جمع شده بودن رو هم، تا 8 اتاق وحشتناکمو مرتب کردم و کاغذامو جمع کردم برم پایین که زنگا شروع شد. یهو همه بخشا باهم فشار سنجاشون خراب شده بود :/ 2 تا زایشگاه، 1 دیالیز، 1 جراحی زنان و ... ما نیز امروز را روز فشار سنج نامگذاری کردیم، باشد که در این روز گرامی داشته شوند و همشون باهم قهر نکن یهویی! و دست مارو بذارن تو پوست گردو!!! والا

آخه فشارسنج هم اینقد لوس البته من همشونو درست کردما :)

خانوم مهندس
۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۲:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
یه خانواده ای هست دوست خانوادگی مادرشوهر که من ازشون خوشم نمیاد. یه بارم به زور منو بردن خونشون سفره نمیدونم چی چی داشتن...الان فهمیدم واقعا ازشون خوشم نمیاد. چند روز پیش مادرشوهر زنگ زده احوال شونو بپرسه و ببینه دخترش زایمان کرده یا نه. اوناهم گفتن شما که میدونی دختر ما زایمان کرده! مادرشوهر گفته نه از کجا میدونم؟ گفته عروست که میدونه! مارو دیده اصلا هم تحویلمون نگرفته به روی خودشم نیاورده 0_0 جانم؟؟؟؟؟؟؟ من دیدم و به روی خودمم نیاوردم؟ من کجا دیدم؟ خب من حواسم نبوده شما که دیدین؟ میمردین یه چیزی بگین؟ تازه طلبکارم هستین؟
تازه خواهرشوهرم فرمودن آره ماهم تابستون یه بار بیمارستان بودیم تو چندبار اومدی رد شدی محل ما ندادی 0_0 میگم خب چرا صدام نکردین؟
ملت با خودشون درگیرن توهم دشمنی با همه دارن. دوستام میگن حتما به موقعیت تو حسودی میکنن خودشون اگه جای تو بودن کسی تحویل نمیگرفتن!
چه حرفا؟ کدوم موقعیت؟ فقط میخندم به طرز فکر مسخرشون...هرجور دلشون میخواد فکر کنن مهم نیستن.
گفتم سرما خوردم؟؟؟؟ سرما خوردم :(
خانوم مهندس
۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۷:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

چندوقته همش دارم به یه چیزی فکر میکنم. نمیدونم بقیه درست فکر میکنن یا من؟شاید اونا مسلمون واقعی ان ما نیستیم!

از روز نذری پدرشوهر شروع شد. فکر کن یه گوسفند تو این سرما تو خونه بکشی ، گند بزنی به حیات و پارکینگ و کوچه، بهترین قسمتشو برداری واسه خودت بعد شروع کنی به بسته بندی کردن واسه کل فامیل. با هرکسی هم رودروایسی دارن یا وضعشون بهتره براش گوشت بیشتری بذارن ولی واسه کسی که از خودشون پایین تره فقط چربی! که چی؟ حالا این یه بسته گوشت واسه عمو منوچهر و خاله گوهر چی میشه؟ اونا که ماشالله فریزرشون پر گوشت و مرغ! حالا تو این 90 نفر 5 نفر یا کم تر مستحق واقعی ان! بعد این نذر قبوله؟ به نظر من که پول حروم کردن محض و تمام. همش زحمت الکی. من اگه یه روز به جایی رسیدم که خواستم گوسفند بکشم برش میدارم میبرم جایی که مردمش نون خالی هم ندارن بخورن...اصا شاید پولشو یه جور مفید تری برای افراد نیازمند خرج کردم. این که همش اسراف. به نظر من البته!

چند وقت پیش یه آقایی کنار واحد کپی با استرس وایساده بود و تا من دید گفت خانوم دیگه کپی نمیگیرن؟ نگاه به ساعتم کردم و گفتم رفته نماز حتما! گفت تورو خدا میشه صداش کنید مریضم بدحال داره اعزام میشه چمران (چمران بیمارستان تخصصی قلب) باید کپی بگیرم از پرونده اش. رفتم مرکز تلفن گفتم پیجش کنه بیاد. واحد کپی محل کار !!!! آخه نماز جماعت تو بیمارستان؟ تو بیمارستان کار هرکسی به نوع خودش حیاتی و باید درست انجام بشه! اون وقت حاج آقا همش با تاسف میگه چرا اینقدر کم میاید نماز؟ چرا خلوته؟ انتظار داره پرستار و ماما و .... کارشونو ول کنن بیان نماز جماعت؟ شاید من اشتباه میکنم بهم بگید لطفا..

دیروز نگهبانی که کنار در شیشه ای وایمیسته نشسته بود و داشت قرآن میخوند اون وقت خدمه ای که یه عالمه نمونه خون دستش بود و میرفت آزمایشگاه با کتفش و به زور درو باز کرد!

شاهکارش دیروز بود. اومده بودن واسه کنترل کیفی دستگاههای تصویر برداری، رادیولوژی پرتابل تو بخش آی سی یو بود. زنگ زدم مسئول خدمات گفتم یکی بفرست اینو بیاره گفت باشه حدود دو ساعت گذشت خبری نشد. رفتم هرچی دنبالش گشتم نبود یکی گفت رفته سپاه نمیدونم همایش چی بسیج داشتن 0_0 خیلی ممنون خب میگفت من نمیتونم خودتون یه کاری بکنید. والا. خودم رفتم التماس خدمه اورژانس و آی سی یو کردم باهم بیارنش! تازه ظهرم دیدمش انگار نه انگار یه لبخندی هم تحویلم داد :/

دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط!

خانوم مهندس
۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۷:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

شدم مثل تراکتور، از صبح تا شب دارم کار میکنم! سرکار که هیچی همش درحال راه رفتن. تو خونه هم کارای اعتبار بخشی و کارای خود خونه! خانم شهردار هم از وقتی شال و کلاهمو دید سفارش داد برای دختر خواهرش ببافم. یک شنبه هم داره میره مسافرت خونشون! منم قبول کردم براش ببافم، گفت 10 سالشه پس کوچیکتر از مال خودم میشه. ان شالله که تموم بشه. چند روز پیش هم یه سری خرید کلی کردیم در نتیجه من یه روز لبو پزون داشتم، یه روز شلغم پزون، یه روز مربا و .....

حالا بدیش میدونی چیه؟ این وسط همسر سرما خورده وحشتناک..... دیروز پیام داد خودت بیا حالم بده. رفتم سر راه براش دارو، آب پرتقال و لیمو ترش گرفتم. رسیدم خونه اول دارو هاشو با آب پرتقال دادم بهش زود خوابش برد. سریع سوپ شلغم درست کردم براش (بهش نگفتم توش شلغمه!) تا خودم نهار خوردم سوپم آماده شد. خورد و باز خوابید. این جریان ادامه داشت تا شب که از اتاق اومد بیرون گفت بهترم. حالاا امروز کار داره اصفهان و میگه حتما باید برم! اگه می موند استراحت میکرد عالی میشد ولی گوش نمیده.

مثل همون روز که میرفت بیرون و گفتم چرا کاپشن نمیپوشی؟ شال ببند دور گردنت! اخم کرد و غر زد و رفت بیرون. حالا به این روز افتاده و میگه عجب غلطی کردم. تازه با اون وضع رفته بود فوتبال و با همون لباسای کمش رفته بود بیرون!

دلم میخواد همه کارام تموم بشه یه روز از صبح تا شب سریال ببینم و بخوابم :)

امروز صبح در خونه رو باز کردم برف دیدم :)

خانوم مهندس
۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۷:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

مسافرت نمیریم. همسر جان میگه تازه داریم پس انداز میکنیم. همین اطراف بریم که شب برگردیم نه اینکه جایی بمونیم. حالا تو این سرما منم چه گیری دادم :/

البته همون پیشنهادم میدونم عملی نمیشه! دیگه اینکه احتمالا همسر و دوستاش هفته آینده برن کویر.. من خودم خیلی استقبال کردم و خیلی تشویقش کردم که بره حتما. حالا یه شب من تنها میمونم احتمالا برم خونه پدر شوهر :/

دیروز کارای اعتبار بخشی بردم خونه چه پیشرفتی داشتم. هم تمرکز داشتم و هم  اینکه خیلی وقت داشتم. تو بیمارستان که نه اینا پیش میرفت نه بقیه کارامو میکردم. حالا خوشحالم هفته دیگه هم دو روز تعطیله بشینم یه ذره کارامو سر و سامون بدم :)

هنوز واسه جشن عقد رفتن مرددم. چیکار کنم؟؟؟؟؟؟


خانوم مهندس
۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر