دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

دیروز بالاخره ۱۸ هفتگی به سررسید و من رفتم سونوگرافی انومالی ، خداروشکر که بچه همه چیزش خوب و نرمال بود و مشکلی نداشت. فسقل این دفعه جاش تنگ تر شده بود. ولی من تا بند انگشتای دستش، کشک زانوش، استخوان های دست و پاش میدیدم. یه دست زیر چونه یه دست بالای سر یا جفتش رو صورت. ولی بچم پاهاشو انداخته بود رو هم ضربدری بیخیالم نمیشد‌. هرچی ما اینوز و اونور شدیم دیدم نخیر از شرم و حیا به مامانش رفته. ولی دکتر گفت من به نفع پسر چیزی نمیبینم. با علامت سوال زد دختر‌. امروز رفتم پیش خانوم دکتر خودمون گفتم چی شده. گفت بخواب تا برات ببینم بازم فسقل پاهاش رو هم بود ولی یه کم به پهلو شدم خانوم دکترم یه کم دلمو لرزوند تا بالاخره رخ بنمود و معلوم شد دخترم خیلی ناز داره والا. مگه الکیه.حالا نمیدونم چرا عالم و آدم به من میگفتن چون قیافت عوض نشده پسره، یا چون شکمت معلوم نیست پسره، باباشم که پسری همیشه میگفت دختر شد میفرستمت خونه بابات. بهش زنگ زدم من دارم میرم خونه بابام. مرده بود از خنده که شوخی کردم باهات. من که تو ابرام. به قول دوستم ببین چه خوبی کردی لیاقت دختر داشتن پیدا کردی‌ . دعا کنید برام صحیح و سالم و به وقتش دنیا بیاد.

خانوم مهندس
۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

خب دیگه بسه حرفای منفی، درسته که اینهمه اتفاق بد افتاده ولی حال ما اینقدم بد نیست، دیگه بزرگ شدیم بقیه دنیا مهم نیست، مهم خونه خودمون فقط توش صدای خنده است، حال من خوبه، سرکار بهتره دارم کارامو جمع و جور میکنم که آخر سال کارام تموم بشه، دوست جونی ها خیلی خوبن. شکمم در حال بزرگ شدن دیگه مانتو قبلی هام اندازم نیستن و یه مانتو یه سایز بزرگتر میپوشم.همه تقریبا میدونن و آقایون یه کم با شک و تردید موقع حرف زدن بهم نگاه میکنن. البته به آی تی ها و کارپرداز خودم گفتم. بالاخره اونا یه کم با بقیه فرق دارن اونا هم دوستام به حساب میان بعد از این همه مدت...

دو هفته پیش تو خواب و بیداری بودم یه دفعه یه چیزی تو دلم یه ضربه زد یه کوچولو. یهو چشمام باز شد و گفتم وای این چی بود دیگه؟ فردا بعداز ظهرش داشتم تلویزیون میدیدم دوباره همون ضربه ولی چند بار و پشت سرهم‌. رفتم شبکه بهداشت واسه مراقبتام گفت خودشه‌. دیگه عادت کردم بهش وقتی میخوام بخوابم، یه چیز شیرین میخورم یا زیر دوش اب گرم بچم جوگیر میشه. منم که همش ذوقم ... شماها اگه یه زن حامله رو دیدین که مثلا وسط کار نیششو نمیتونه ببنده یا وسط یه جلسه پر تنش به زور دستاش لپاشو گرفته که نبینن چطوری میخنده مطمئن باشین اون تو یه خبری هست. از همه با مزه تر دیشب موقع خواب دیگه ضربه نبود یه چیزی از این ور دلم رفت اونور این دیگه عالی بود‌. بدو بدو اومدم تو هال پیش همسر که همش به من حسودیش میشه دسشو گذاشتم رو یه طرف شکمم گفتم صبر کن یهو فسقلی خودشو جمع کرد اونور و همسرم فهمید😍😍😍😍 خب این حسو واسه همه دنیا ارزو میکنم... خبر بعدی اینکه امروز همسر رفته ماشین بیاره منم فردا میرم سونو ۱۸ هفتگی و میفهمم فسقلی چیه گل دختر یا گل پسر، وقت دکتر و اپیلاسیون هم دارم. همسرم بیمه کار داره و کارای خودش و خریدهای عیدمون. دعا کنید به سلامت بریم و بیایم از اصفهان رفتن میترسم. 

عید امسال خیلی داره تند و بی برنامه میاد انگار عجله داره و من یه عالمه کار دارم.مخصوصا که فردا هم سرکار نیستم.

خانوم مهندس
۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۳۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

سه شنبه هفته پیش من جلسه داشتم معاونت درمان و وقت سونو باید میگرفتم واسه ۱۸ هفتگی و مطب مورد نظر فقط حضوری نوبت میداد؛ همسرم چندتا کار داشت گفت خودم میبرمت، صبح میخواستیم بریم یه سویشرت پوشیدم رو مانتوم به همسر گفتم معلومه حامله ام؟ یه کم فکر کرد گفت نه؛ نمیخواستم معاونت درمان الان بفهمن، خلاصه که ما رفتیم و اولای اصفهان بودیم تو ترافیک که یهو ماشین پرت شد جلو طرف با کلی سرعت زد بهمون. هیچی ماشینی که ۳ ماه از کارخونه تحویل گرفتیم داغون شد، همسر عصبانیییی ، اون مرده هم با صورت رفته بود تو فرمون صورت پر خون. منم در حال سکته. هموت موقع ماشین پلیس پیجید و گفت بزنید کنار. همسرم گفت تو برو . منو میگی اینقد ناراحت بودم دست خودم نبود همین جوری اشکام میومد، از ترسم پهلوم درد گرفته بود. اول رفتم وقت سونو بگیرم که گفت نمیدونم چند فروردین، که به درد عمه اش میخورد. ۱۸ هفتگی من آخر اسفنده. حالا در تمام اون لحظات من دستم به پهلوم و داشتم اشک میریختم. تو مطب تو تاکسی تو خیابون. رسیدم معاونت درمان همکارمو دیدم تا دیدمش گفتم چی شده بیچاره اینقد ترسیده بود سریع برای من آب آورد از اتاقای کناری چند تفر اومدن کلی آب قند و چند ماهته و از این حرفا من یه کم آروم شدم رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و یه کم به خودم اومدم به همکارم کفتم تو برو تو جلسه من یه سر برم قسمت خودمون کارامو بکنم و بیام. رفتم دیدم اون خانوم مهندسی که من کارش داشتم و یکی از دلایل اصفهان اومدنم بود حالش خوب نبوده نیومده. اون از سونو اینم از این یکی بیشتر اعصابم خورد شد. همینجوری که داشتم با مهندس مومن زاده حرف میزدم که چقدر بد شد دوباره اشکام شروع شد. بیچاره اینقد ترسید به زور منو نشوند و گفت چی شده گفتم هیچی تو راه تصادف کردیم من ترسیدم. اول منو برد اتاق آقای مهندس ب که رئیس هممون و همسر خودش. شروع کرده واسه من نسکافه درست کردن که اعصابم اروم بشه، هنینجوری هم فهمید قضیه چیه دیگه کلی منو دلداری داد خداروشکر کسی طوریش نشده همه سالمید و از این حرفا. من باز به خودم اومدم و گفتم برم سر جلسه داشتم خداحافظی میکردم خانم مهندس نشسته بود من وایساده یهو گفت بارداری؟ موندم چیکار کنم ولی گفتم آره. تازه فهمید من چم شده. خیلی ناراحت شد و گفت برو سر جلست. ظهر که همسر زنگ زد و دیدم حالش خوبه و داره میخنده خیالم راحت شد. نگو طرف دکتر بوده( به نظر من که خیلی منگ بود) بیمه هم کاراشو درست کرده و طرف یه تومنم درجا ریخته به کارت همسر و قرار بعدش ماشینم ببره پیش صافکار. ولی تا عصر کارش طول میکشه، من با همکارمو راننده بیمارستان برگشتم . رانندمون گفت ببرمت خونه گفتم نه من بیمارستان کار دارم، بدو بدو رفتم زایشگاه که صدای قلب نی نی بشنوم تا خیال خودم و همسر راحت بشه. چون اون موقع هنوز کوچیکترم بود یه کم سخت پیداش کردن ولی صداشو شنیدم توپ توپ توپ‌ . نهارم که نداشتم یه کنسرو لوبیا گرفتم رفتم خونه‌. همسرم تا اومد شد ۸ شب. هرچی بود که گذشت خداروشکر بچمون سالمه یه بلایب یرش میومد چه خاکی تو سرمون میریختیم... امروزم هنسر رفته ماشین بیاره ۱۰ روز بی ماشینی فاجعه بود واقعا.

اها اینو یادم رفت بگم ساعت ۶ بود مهندس ب زنگ زد احوالمو پرسید. گفتم ببخشید به خانم مهندسم زحمت دادم اونم گفت نه من ظهر شنیدم خیلی ناراحت شدم الان همه چیز خوبه؟ گفتم بله خداروشکر اصلا اتفاق مهمی نبود من یه کم ترسیده بودم. فرداش دوستم زنگ زد بهش گفتم مریم دیدی چطوری آبروم رفت مهندس ب بهم زنگ زد. گفت خب من اونجا بودم که فهمید اومد اداره ، خانم مهندس بهش گفته اینقدر این جلسه های الکی میدارین بچه ها رو میکشین تو راه خانم مهندس فلانی صبح اینجا بود با چه حالی تو همین هزار جریب تصادف کرده بودن. بعد یکی دیگه از بچه ها که من فقط باهاش در حد سلام علیکم گفته اره بنده خدا با اون وضعیتش باردارم بود🤤 گفتم مریم اون از کجا میدونه؟ گفت بابا معلومی دیگه. خلاصه که مهندس ب هم احساساتی خیلی ریخته بهم و ناراحت شده . دو روز بعدشم جشن روز مهندس بود که من واقعا حوصلشو نداشتم.

خانوم مهندس
۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

البته من  مثلا در جریان قضایا نبودم ولی همسر کم و بیش و خیلی محتاطانه یه کم باهام در و دل میکرد و یه بار از دهنش در رفت که تمام تلاششونو میکنن رابطه من و تو رو خراب کنن. خلاصه که ما یه دو هفته ای نرفتیم و برعکس دفعه های قبل که مثل همیشه از ما ناراحت بودن همسر ناراحت نبود منم همیشه از ناراحتی اون ناراحت بودم اتفاقا خیلی هم ارامش داشتیم و بهمون خوش میگذشت. ولی من تو دلم ناراحت بودم ، میگفتم تو این وضعیت من تو این غربت و تنهایی من که حتی مامانم پیشم نیست الان وقت این ادا و اطواراشون بود؟ اشکال نداره خودشونم دختر دارن دنیا هم دار مکافات. خداروشکر که من به کسی احتیاج ندارم و حالمن خوب بود ، تو همون روزا ۵ اسفند روز مهندس بود و بیمارستان ازمون یه تقدیر کوچولو کرد با گل و شیرینی و همون روز خانوم شهردار و دوتا دیگه از خانومای با سابقه بیمارستان که یکیشون هم ارشد مامایی خیلی سورپرایزی برام کادو گرفتن و خیلیییی خوشحالم کردن، بعدشم هزار بار بهم گفتن و میگن هرکاری داری بگو ، شب نصفه شب هر وقت هر مشکلی داشتی بهمون بگو تو اینجا غریبی همین حرفاشون دل منو گرم کرد.

یه روز مونده به روز مادر، مادرشوهر دعوتمون کرد و رفتیم گل گرفتیم و پول گذاشتیم و خداروشکر دخترا نبودن یکی دانشگاه اون شاهکار خلقتم رفته بود دفاع، عمو و زن عموشم بودن به خوبی رفتیم و اومدیم و چون روز قبلش تصادف کرده بودیم ( خوب شد یادم افتاد بنویسم درموردش)  یه کم ترسیده بودن واسه من‌. دیگه نرفتیم تا دیشب که یه سری فامیلاشونو دعوت کرده بودن چندتا عروس پاگشا کنن ماهم رفتیم. دم در که یه استقبال گرمی از ما شد که نگو همه باهم اومدن دم در دیدن ماییم نفهمیدم هرکدوم وری برن، شاهکار خلقتم که طبق معمول رفت تو اتاق. البته پدرشوهر و مادر شوهر روبوسی کردیم و من رفتم پیش مهمونا، زن عمو همسر هم نه گذاشت نه برداشت گفت پس کو؟ چرا شکمت معلوم تیست؟ نکنه الکیه؟ اینجوری شد که من تبدیل شدم به برج زهر مار و تا امروز صبح حدودای ۱۰ سردرد داشتم همسرم اصلا درمورد دیشب حرف نزد که بحث نکنیم. خداروشکر عیدم میریم خونه ما و واسه سیزده بدر با همسر تصمیم سفر داریم حالا هرجا، همون پارسال سیزده اینجا بودیم فرداش رفتن مخ همسر شستن تا ۱ ماه نا زندگیمون زندگی نبود بسشونه‌. امسال میریم خوش میگذرونیم. 

خانوم مهندس
۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

راستش یه مدت بیحوصله بودم قضیه هم از وقتی شروع شد که از خونه بابام اینا برگشتیم. گفتم که با خواهرشوهر رفتیم، خب رفتیم و اومدیم به نظر من که خیلی هم خوب بود و خوش گذشت اتفاقا خیلی پر مهمونی و شلوغ پلوغ بود. دو روز بعد از برگشتنمون رفتیم خونه مادرشوهر اینا که خواهرشوهر عین برج زهرمار جواب سلام مارو بگی نگی داد و نداد پاشد رفت تو اتاق و درو بست😐😐😐 من راستش خیلی بهم برخورد و بعدش همسر گفت که ناراحت نشو این وقتی برگشتیم اومد هممونو شست گذاشت کنار و گفت خوب ازش پذیرایی نشده و جلوش به اندازه کافی خم و راست نشدن و هزار تا حرف دیگه که همسر به من نگفت فقط گفت دیدی که عصبی میشه چقدر بد دهن میشه. هیچ کدومتون نمیتونید تصور کنید تا چه حد‌. این دفعه دیگه توهین به من نبود توهین به خانواده و پدر و مادرم بود‌. جالب اینه تا وقتی گیر ما بوده نیشش باز بود وقتی کارش تموم شده شسته گذاشته کنار، دفعه اولش نیست از این کارا میکنه ولی ایندفعه دیگه ذهن و مغز مریضشون خیلی حال منو بهم زد. دو روز بعدشم مامانش رفته بود مغازه همسر و هرچی دلش خواسته بود بار ما کرد و هرچی از دهنش دراومد بهمون گفت...‌ 

راستش نتیجه همه این اتفاقا بریدن همسر از خانوادش شد، چون اونا همیشه اولویتش بودن و همه تلاشش راضی کردن اونا بود و به خیالش همش داره زحمتشون میکشه و واقعا میکشید ولی اینجوری مزدشو گذاشتن کف دستش رسما بهش گفتن تو تا حالا کاری واسه ما نکردی و شما همه چیه زندگیتون درسته ما شما رو میبینیم حرص میخوریم. خلاصه که بدجوری خودشونو خراب کردن و یه جورایی پسرشونو از دست دادن‌. و همسر اعتراف چقدر واسه همین توقعات بیجاشون با من دعوا کرده بود و واسه زندگیش کم گذاشته. 

ادامه در پست بعد

خانوم مهندس
۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر