دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

یادتونه میگفتم یه دستگاه خیلی داره منو اذیت میکنه. درواقع داشت منو میکشت رسما... حالا چی بود انکوباتور پرتابل نوزاد واسه وقتایی که میخوایم نوزاد اعزام کنیم..دستگاه رفت نمایندگی و اومد درست نشد. یه شارژر جدید فرستادن درست نشد.کابل آمبولانسمون هم آب شد. خودم درست کردم باز آب شد. اونا یه کابل دیگه و شارژر خودمونو فرستادن باز آب شد. حالا فکر کنین من تو این ۱و نیم هفته چی کشیدم. همه کارامو گذاشته بودم کنار کلا صبح تا ظهر تو آمبولانس با این دستگاه و تلفن به دست با نماینده شرکت سرو کله میزدم. شانس آوردیم نوزاد اعزامی یکی دو مورد بیشتر نداشتیم که یه کاریش کردیم (یعنی من اینقد حرص خوردم) دستگاه نو هم بخوایم بخریم ۲۰ میلیون پولشه واسه ما زیاده نمیشه شماها خیر بشین کمک کنید به ما.... بالاخره که روز چهارشنبه بالاخره درست شد. خودشون اومدن با کلی تجهیزات و انواع و اقسام کابل های آمبولانسی تا بالاخره درست شد. یعنی من مردما.... بازم خیالم راحت نبود که ۱ شنبه اعزام میخواستن ببرن خودم باهاشون تا تو امبولانس رفتم وصلش کردم هم پرستار هم بیهوشی و هم راننده امبولانس در مورد نحوه کار با دستگاه و اینکه کی از باتری کی از برق آمبولانس استفاده کنن توجیه کردم و راهشون انداختم. فرداش که دیدمشون و گفتن هیچ مشکلی نداشتیم و دستگاه اصلا خاموش نشده یه نفس راحت کشیدم و گفتم آخیششش راحت شدم. 

تنها خوبیش هوای بهشتی بیمارستانمون بود این روزها بیمارستان نیست که بهشته بهشت. هر روز نم بارون درختا سرسبز، بوته های گل یاس پر بار و بوشون تو هوا. یه سری برگ و گرده های ریز ریز هم همش تو هوا معلقن. یعنی کاملا بهشت. دلخوشیم همین بود. یه سری عکس براتوت میذارم ولی یک هزارم زیباییش هم تو عکسا نیست.

خانوم مهندس
۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

میدونم ۱۰ روزه تنبلی کردم ولی ببخشید...

اینقدر این روزها شلوغم و پرماجرا و از همه مهمتر حالم خوشه معمولا ناراحتی هامو اینجا مینوسیم تا تخلیه بشم. ولی باز دختر خوبی شدم اومدم که بنویسم.

دوشنبه هفته پیش دقیقا روز تولدم سرخوش از سورپرایز همسری رفتم سرکار، بسیار ذوق زده برای دوستام تعریف کردم. ساعتای ۱۰ دوستم زنگ زد بیاین اتاق من چایی بخورین من و هم اتاقی هم رفتیم. من درو باز کردم موندم ... باورتون نمیشه چی دیدم. این عکسی که براتون گذاشتم. آخه خدایا چرا من اینقدر خوشبختم واقعا واقعا شوکه شدم این همه زحمت کشیدن کیک برام سفارش دادن هدیه گرفتن خیلی خجالت کشیدم. خلاصه که بازم ذوق مرگ شدیم و تولد تولد کردیم و اون کیک طی ۱ هفته سه تایی خوردیمش😂😂😂 کادو هم بچه ها بهم یه چرخ و فلک دادن که در واقع قاب عکس و ۱۲ تا عکس میشه توش بذاری.نمیدونم چطوری یادشون بود از کی درگیر برنامه ریزیش بودن به هرحال که خیلییی منو شرمنده کردن. خیلی. ولی خیلی خوش گذشت بهمون یه عالمه عکس گرفتیم و مسخره بازی راه انداختیم شانس آوردیم کسی نیومد یهو آبرومون میرفت خخخخخخ. همون اول کارم شمع ۲ نصفش افتاد و ما ۱۷ ساله شدیم.چقد عمرمون رفت خدااااا

خانوم مهندس
۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قبلا گفتم مدتهاست ظهرا از فکر و خیال خوابم نمیبره، چند روزه شبا هم تا صبح چشمم بازه و همش در حال استرس و دلشوره... تنها تایمی که یه کم آرومم سرکار چون درحال انجام کارم ولی باز دلشوره رو دارم. امروز ساعت ۱ همسرجان پیام داد من رفتم باشگاه یعنی باید خودم میرفتم خونه هوا هم آفتابی و خوب از در بیمارستان اومدم بیرون یه نم بارونم زد و منم خوشحال زیر بارون قدم زنان میومدم و  تو ذهنمم داشتم یه پست برایشما میذاشتم که با این جمله شروع میشد، آخرین روز ۲۷ سالگی زیر بارونم قدم بزنی چه شود!! حس کردم بارون یه کم شدید تر شد تو کیفمو نگاه کردم دیدم به به پول نقد هیچی!!! بیخیال تاکسی شدم و گفتم میرم بابا یه ذره بارونه چقدم خوبه!!!

چشمتون روز بد نبینه بارونه به شرشر و رعد و برق تبدیل شد اینقدر شدید که از سر و صورت من همینجوری آب میریخت انگار زیر دوش آبی، مقنعه خیس آب، قشنگ از مانتو آب میریخت. هرچی هم میگذشت چون بیشتر به خونه نزدیک میشدم تحمل کردنش برام راحت تر بود یه جورایی هم لذت میبردم، کلا یکی از فانتزی هام این بود که یه بار مثل تو فیلمها تو بارون خیلی شدید مجبور باشم یه کاری بکنم و خیس بشم 😂 نزدیکای خونه حس کردم ضربات بارون شدید تر شد که دیدم تو مقنعه ام پر از تگرگ 😐 دقیقا دونه های یخی سفید همش خداروشکر میکردم همسر نیست دعوام کنه!!! فاینالی من رسیدم خونه..

کلید انداختم دیدم در قفل نیست ولی مشکوک نشدم رفتم تو دیدم وایییی همسر خونه است و میخواسته منو سورپرایز کنه... واقعا واقعا انتظارشو نداشتم اونم اون وقت روز😍 دیدم رو میز گل و یه کادو گذاشته شمع روشن کرده و داره برام تولد تولد میخونه منم خیس خیس وسط خونه خشکم زد صدای شلاقای بارون به شیشه گلخونه و پشت پنجره ... باعث شد هیچ وقت اون لحظه یادم نره!

کم کم لود شدم و دیدم همسر غذا هم گرفته ماهی... واقعا صد درجه بالاتر از اون کوکو سبزی بود که از صبح منتظرش بودم.خیلی سریع لباسامو تو حموم آویزون کردم اومدم با گل و کادوم عکس گرفتم و خیلی ذوق زده شدم.. حالا کادو رو باز کردم چی بود؟؟ یه نیم تنه و دامن ست.. وای چقد همسر با سلیقه است گفتم بگو کی کمکت کرده؟ گفت هیچکس خودم رفتم تو مغازه ها گشتم و اینو پیدا کردم وای میخواستم گریه کنم این حجم از خوشبختیو باور نمیکردم لباسارو پوشیدم و داشتم جلو آینه واسه خودم ذوق میکردم که اندازه رو چطوری فهمیده؟ این قدر دقیق!!!

که باز خشکم زد دیدم یه جعبه کوچولو هم گرفته دستش وای خدا چرا این قدر زحمت کشیدی بیشتر خجالت کشیدم ازش، اون بیشتر خجالت کشید گفت ۴ ساله نتونستم چیزی برات بخرم،، اشک تو چشمام جمع شده بود درشو باز کرد یه انگشتر طلا توش بود...... گفتم واقعا همینا بس بود چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ گفت این واسه دل خومه من اینو میخواستم. خلاصه که بد جوری سورپرایز شدم.نهار که خوردیم بعد از مدتها بعدازظهر خوابم برد چقدر آروم و راحت انگار دیگه هیچ حس بدی وجود نداشت!! عکس های تولد تولد که قبل از اینکه من برسم همسر گرفته

خانوم مهندس
۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

وضعیت الان من تو نهم اردیبهشت ۱۳۹۶، کاپشن پوشیدم و کلاهشو گذاشتم سرم، جوراب پوشیدم و یه پتو هم پیچیدم دورم. رفتم بخاری زیاد کنم دیدم کلا خاموشه 😐 کارای همسر دیگه!!!! خودشم اصفهانه و هنوز نیومده. منم خوابم میاد شدیددددد.... چیکار کنم؟ بخوابم یا نه؟؟

امروز واسه عمه همسر جان پارتی بازی کردم و واسش نوبت گرفتم یه عالمه آدم باهام دعوا کردن ... من شرمنده ام:(

این دستگاه لوس و مسخره هممونو گذاشته سرکار ولی من فردا ختم به خیرش میکنم حتما حتما حتما....

فردا شب تولدمه نمیخوام استرس کار داشته باشم.

خانوم مهندس
۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

سرکار ابرو رنگ نکرده بودیم که کردیم :)

آقا یه دستگاه داره خیلی منو اذیت میکنه، امروز کلا در گیرش بودم حتی بعدظهر دعا کنید دیگه اوکی اوکی شده باشه، باشه؟ از ته دلتون دعا کنید .....

مرسی.

هم اتاقی جان همش ناراحته از زندگیش راضی نیست... نمیدونم چطوری باید دلداریش بدم یا راهنمایی اش کنم. داره یه فکرای خطرناکی میکنه، یه بچه ۳ ساله داره نگرانم براش.

خانوم مهندس
۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بعداز ظهرا خوابم نمیبره یعنی میخوام بخوابما ولی نمیشه هزارتا فکر از بیمارستان میاد تو سرمو تپش قلب میگرم انقدر که قلبم میخواد کنده بشه.. اینجور موقع ها فقط عکسای اینستا گرام که فکرمو از اون استرسا دور میکنه، در عوضش تا شب دیگه خیلی خسته میشم و نمیفهمم کی سرمو گذاشتم رو بالشت و رفتم. چند روزه همسر دیر میومد خونه 10 به بعد خب تازه ما باید شام میخوردیم، سفره بنداز و جمع کن و آشپزخونه دوباره ریخته بهم، ظرف کثیف، چایی و میوه و ...تا کارا تموم میشد نزدیکای 12 میشد دوباره فرداش صبح زود پاشو برو سرکار...این چرخه ادامه داشت تا دیروز صبح که واقعا به زور از خواب پا شدم فقط به این امید که ظهر میام و میخوابممممم!

صبح یکی از تختهای اتاق عملمون خراب شده بود زنگ زدم نمایندشون گفت من بعدازظهر میرسم هستین که؟ گفتم نه شما برید کارتونو انجام بدید من هماهنگیاشو انجام میدم گفت آخه من میخوام سررسید بدم بهتون گفتم آقای مهندس حالا شما بیا، خلاصه با خمیازه های فراوان صبح ما به ظهر رسید...

نهار خوردیم و همسر گفت من میرم اصفهان منم گفتم بهتر راحت میخوابم درم قفل کن و برو، آماده خواب شدم که گوشیم زنگ خورد همسر بود گفت اون جعبه گوشی منو پیدا میکنی الان میام میگیرمش :/ پیدا کردم گذاشتم براش پشت در، گفتم میاد برمیداره دیگه دوباره رفتم خوابیدم ... چند دقیقه بعد زینگگگگگ (صدای آیفون) پاشدم رفتم دم در و اومدم بخوابم.... ربع ساعت بعد گوشیم زنگ خورد مهندس گرامی بود، من بیمارستانم شما کجایین؟ خونه! ااا نمیاین؟ نه!

بعدم شروع کرد توضیح دادن اگه فلان قسمتش باشه باید بفرستین اصفهان، اگه فلان قسمتش باشه باید بره تهران، تخت  قدیمیه بلا بلا بلا بلا.... گفتم چشم شما نگاش کن حالا بعد تصمیم میگیریم :/

نیم ساعت بعد صدای گوشی... خانوم مهندس این از کنترلش بود من درستش کردم براتون ببینید من چقدر خوبم خخخخخخ حالا شما هی برید از جاهای دیگه خرید کنید! گوشی گوشی با آقای فلانی صحبت کنید! یکی از بچه های اتاق عمل تمام کاراشو برام شرح داد و گفتم خب خداروشکر درست شد!

10 دقیقه بعد صدای گوشی... خانوم مهندس نمیاین بیمارستان؟ نه! ااا من براتون سررسید آوردم ! خب بیخیال آقای مهندس... نه اصلا، من باید بهتون بدم آدرس خونتونو بدید 0_0 قشنگ زدم تو پیشونی خودم :/ هی من انکار اون اصرار آخرش آدرس دادم  دیگه البته واسه سر خیابون... پتو پرت کردم و گفتم خواب به تو  نیومده پاشو برو سررسیدتو بگیر ... رفتم و کلی هم اونجا تبلیغشونو برای من کرد و گفت من باید اینارو قبل از سال میدادم ولی خب نمیبینمتون چیکار کنم :) یه کارتون سررسید 95 مونده رو دستم اراده کردم نذارم 96 ها بمونه!

به شخصه اراده شو تحسین میکنم :/

خانوم مهندس
۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
هفته پیش یه اتفاقی افتاد میخواستم همون موقع بنویسم ولی چون آخرش معلوم نبود دستم به نوشتن نمیرفت...
هفته پیش سه شنبه مدیر زنگ زد اتاقم که یه نامه اومده براتون فردا باید برید اصفهان معاونت جلسه دارید، یه سوالم من از مهندس ب داشتم اومدید پایین بهتون میگم چیه!! مهندس ب رئیس اداره تجهیزات پزشکی استان اصفهانه، یه جورایی رئیس کل ما :) اولش چیزی نفهمیدم معمولا هرکی میره معاونتی جایی کارای بقیه هم انجام میده، بعد گفتم چه کاریه که مربوط به ما ولی من ازش خبر ندارم؟ حالا چرا نگفت گفت هروقت اومدید پایین میگم؟ راستش انقدر سرم شلوغ بود که وقت نگران شدن نداشتم. یه نیرو جدید اومد رفتم آموزشش هاشو دادم و رفتم دفتر مدیریت، مسئول امور مالی جدید و 1 نفر دیگه تو اتاق بودن(مسئول مالی قبلی که رئیس بزرگ بود بازنشست شده بعد از چندسالشو کسی دقیق نمیدونه) مدیر یه کم نگام کرد و من من کرد و گفت حالا بعدا صحبت میکنیم :/ دیگه دلم شور افتاد...
یه معرفی بکنم البته قبلا گفتم، رئیس امور مالی قبلی بسیار بسیار آدم زیرک و عجیب غریبی بود من فقط 1 سال و نیم باهاش همکار بودم و واقعا با اون همه سیاستی که داشت هیچ وقت نمیفهمیدم الان شاده؟ عصبانیه؟داره ازت تعریف میکنه یا میکوبونتت فکر کنم چندتا پستم به اسم رئیس بزرگ دارم، یه ویژگی دیگه داره که به شدت از کسایی مال این شهر نیستن بدش میاد حتی اگه مال 5 کیلومتر اونور تر باشه و البته منو تحسین میکرد که عروس این شهرم(چقدم که تحفه ان) ویژگی بعدیش اینه که کل اقوامش آورده تو بیمارستان و شبکه انقدر زیاد که ما تو شوخی هامون میگیم اسم بیمارستان باید با اسم فامیل اینا عوض کنن! خلاصه من رفتم دفتر مدیر...
خیلی آروم گفت رئیس بزرگ اون روز با یکی از آشناهاشون اومده اینجا که گویا عروسش مهندسی پزشکی خونده، مال اینجا هم هست!(یه جوری اینو گفت)گفت مثل اینکه رفته معاونت و مهندس ب گفته برو بگو بیمارستان نامه اعلام نیاز بزنه به ما 0_0 مدیر گفت راستش من فکر میکنم معاونت توپ انداخته تو زمین ما! حالا شما برو بپرس ببین ما به دوتا نیرو نیاز داریم یا نه؟ اگه داریم نامه بزنیم اگه نداریمم که هیچی دیگه!وای تو دل من چه خبر شد.... خیلی آروم گفتم باشه میپرسم و اومدم بیرون...وای اسم رئیس بزرگ شنیده بودم بیشتر قاطی کردم چون خیلی درمورد برشش شنیده بودم!
رفتم دفتر سوپر وایزر برگه ماموریتمو بگیرم همینجوری تو شوک، میگفت جلسه تون در مورد چیه من همینجوری نگاش میکردم 0_0 بنده خدا اینقد نگران من شده بود هی میگفت چته؟ نگرانت شدم ... من به کسی نگفتم به جز هم اتاقیم خیلی جلو خودمو گرفتم که گریه نکنم و نکردم ولی آشوب بودم. به همسر هم چیزی نگفتم چون معمولا جای دلداری بدتر دلتو خالی میکنه، میخواستم پست بنویسم شما برام دعا کنید دستم به نوشتن نمیرفت. نذر کردم اگه به خیر بگذره 50 تومن بدم مسئول دیالیزمون به کسی که میدونه کمک کنه! بگذریم تا اون روز تموم بشه و صبح بشه من پلک رو هم نذاشتم ته دلم میدونستم هیچی تو زندگیم تغییر نمیکنه ها ولی نگران بودم. بالاخره صبح شد حاضر شدم و راننده اومد دنبالم 8 و ده دقیقه رسیدم معاونت نمیفهمیدم چطوری این پله ها رو میرم بالا وارد اداره خودمون شدم و گفتن مهندس تو اتاقشه و رفتم تو...
هنوز نفس نفس میزدم از شدت تند بالا رفتن جریان گفتم و پرسیدم آقای مهندس ما دو تا نیرو میخوایم یا میخواین منو بیکار کنین؟ یه دفعه غش کرد از خنده و گفت نه بابا اینجوری نیست... گفت اومده اینجا(انگار خود دختره) هی اصرار اصرار اصرار اصرار منم بهش گفتم ما اونجا نیرو داریم نیروی خوبی هم داریم. برو فلان جا(نزدیکترین شهر به ما) گفتم مهندس اونجا هم 2 ماهه یکی فرستادی طرح گفت آره پیرمرد شدم یادم رفته! گفت انقدر اصرار عجیب غریبی کرده که من برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم برو ببین بیمارستان سنگ تو سرش نخورده دوتا نیرو بگیره حقوقشم خودش بده؟ همین! گفت حالا ما دوتا نیرو میخوایم؟ گفت نههههه اینقدر این موضوع بدیهی بوده که من اینجوری گفتم، اصلا صبر کن زنگ بزنم مدیرتون خودمم شمارشو دارم و در جا زنگ زد!
سلامممممم حال شما ب هستم، آقا ما یه شوخی کردیم که از سر خودمون باز کنیم.....نه نه اصلا و ابدا من همیشه گفتم ما اونجا یه نیروی عالی داریم دیگه خیالمون از بیمارستان شما راحته! قشنگ کارو جمع کرده شما دیگه بدون هیچ تردیدی بگید نه! بله بله بدون هیچ تردیدی! منم قول میدم دیگه از این شوخیا با کسی نکنم!و خداحافظی کردن..
آخیشششش یه نفس راحت ...بنده خدا خیلی از ما دلجویی کرد و به زور شکلات هم بهمون داد :) این داستان به پایان رسید.
چندتا نکته مثبت داشت که دیگه مدیر یاد گرفت اگه هرکی فردا دست آشناشو گرفت آورد تو بیمارستان بدونه چی جوابشو بده، دوم اینکه خیلی از من تعریف شد اونم توسط کی؟ مهندس ب!
یه نکته خیلی منفی داشت، اگه من الان حامله بودم چی؟ اگه 1 ماه دیگه زایمان میکردم چی؟ اونوقت مدیر هم بهم رحم نمیکرد بگه جریان از چه قرار...
اگه حامله بشم چی؟ :(
خانوم مهندس
۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر