دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

اول ماه رمضون رفتم اصفهان، تو خیابون داشتم راه میرفتم که یه جفت کفش دیدم و عاشقشون شدم. در جا رفتم خریدم. خیلی وقت بود که کفشیو اینقدر دوست نداشتم. 4 سال قبلش یه جفت کفش عروسکی صورتی کثیف خریدم که هر دو قدمی که باهاش راه میرفتم وایمیستادم و به همسر یا هرکسی که باهام بود میگفتم ببین کفشام چه خوشگلن...

واکنش طرف مقابل بعد از 5 بار شنیدن این جمله فقط یه خشم فرو خورده تو نگاهش بود خخخخخخ خب دوسش داشتم و البته هنوزم دارم :) تو این 4 سال هرجا که برف و یخبندان نبود و البته سرکار هم نمشد،ولی در بقیه موارد من اون کفش صورتی ها پام بود :) فقط میخواستم بدونید چجوری میتونم عاشق 1 جفت کفش بشم....

خلاصه ما در یک نگاه عاشق شدیم و کفش خریدیم و خوشحال رفتیم وایستادیم تو ایستگاه اتوبوس. سوار اتوبوس که شدم عین بچه ها تصمیم گرفتم کفش افتتاح کنم و کردم (میدونم ازم نا امید شدید) از اتوبوس پیاده شدم باید میرفتم اون سر میدون سوار یه اتوبوس دیگه میشدم. 2 قدم که برداشتم دیدم وای پامو میزنه وحشتناک. گفتم تا برسی اونور خوب شده. خوب نشد که هیچ هر ثانیه وحشتناکتر میشد. یه لحظه حس کردم نمیتونم راه برم وایسادم تا اومدم قدم بعدی بردارم باز آه از نهادم بلند شد. به بدبختی خودمو رسوندم ایستگاه و تو همون ایستگاه از تو کیفم دستمال کاغذی برداشتم و گذاشتم پشت پام که دیدم به به زخم شده و خونریزی هم کرده! آخه واسه یه از خیابون رد شدن چه سرعت عملی... سوار اتوبوس دوم شدم و تو مسیر دیدم خوبه که! خوب شد اصلا.

پیاده شدم، قدم اول... قدم دوم.... دیگه نتونستم تکون بخورم. همونجا درشون آوردم و کفشای خودمو پوشیدم. بعد به خودم میگفتم فکر کن شهرداری اصفهان با دوربین های مدار بسته اش منو دنبال کنه! چه سوژه ای پیدا کرده! کفش های اسپرت گندمو پوشیدم و یه نفس راحت کشیدم!

روز بعدش داداشم زنگ زد که برم خونمون. منم تو اون حال ناراحتی اول پنبه و چسب برداشتم برم بچسبونم تو کفشم. یه دورم زدم پشت پام بعد تو راه پله دارم راه میرم ببینم چه طوریه! حالا بگو مجبوری؟؟؟؟؟؟ کفش تو دنیا قحطه!دیگه کفش نداری؟؟؟ راه میرفتم و درد میکشیدم ولی به خودم گفتم نه خوبه! باز به عقل همسر که نذاشت بپوشمشون گفت مگه دیونه ای حالا تو این وضعیت!خوب درک نمیکرد من چقدر دوسشون دارم!

وقتی رفتم اونجا فهمیدم راست گفت همسر، با اونا داغون میشدم همش درحال راه رفتن و بدو بدو....

کفش نازنینمو هر روز تو جا کفشی میدیدم و نمیپوشیدمش تا دیروز که دوباره میخواستیم بریم اصفهان..باز تو کفش چسب کاری کردم و پشت پام چسب زخم زدم و با اعتماد به نفس سوار ماشین شدم. وقت آرایشگاه داشتم تا اونجا که همسر منو رسوند اونجا هم که هیچی....کارم که تموم شد و اومدم بیرون اولین قدم برداشتم و دوبارههههههههه وای. به این نتیجه رسیدم که باید چندتا چسب زخم بزنم نه یکی! به امید یافتم سوپر مارکت درد میکشیدم و راه میرفتم. اولی نداشت، دومی تموم کرده بود،از سومی 10 تا خریدم و رفتم نشستم وسط میدونش رو نیمکت. با حوصله نشستم مشغول چسب کاری..هر کدوم 5 تا! باز راه افتادم تو اولین قدم فهمیدم تلاشم بی نتیجه بوده.عین آدمایی که مشکل دارن تو راه رفتن لنگ میزدم. 2 قدم میرفتم 30 ثانیه وایمیستادم...با حسرت به کسایی که کفش راحت پاشونه نگاه میکردم و دلم ضعف میرفت واسه کفشای اسپرت خودم. همش به خودم میگفتم بذارمشون تو ماشینا!!!!!!!!!!! رسیدم به جای که میشد تاکسی گرفت. سوار تاکسی شدم و دیدم چسبا کنده شده ://// واقعا قدیما چسب زخم ها اینقدر تزئینی نبودم کارشونو درست انجام میدادن.از تاکسی پیاده شدم زنگ زدم همسر گفت کارم یه کم طول میکشه یه کم بچرخ تا من بیام. مثل همیشه استقبال نکردم چون 1 قدمم نمیتونستم راه برم. قرار گذاشتیم واسه نیم ساعت بعدش. یادم به یه داروخونه افتاد به زور خودمو رسوندم اونجا و ازشون پنبه و چسب خریدم. پنبه بسته کوچیک نداشتن در نتیجه یه بسته بزرگ خریدم. چسبم از این چسبایی که موقع وصل سرم میزنن گرفتم(لکوپلاست) تو همون داروخونه یه صندلی بود با اعتماد به نفسی که واقعا کار خدا بود نشستم و مشغول چسب کاری شدم . اصلا دلم نمیخواست به قیافه فروشنده ها نگاه کنم :/ باز تاکسی گرفتم و رسیدم به همسر. ماشینمونو دیدم انگار دنیا رو بهم دادن.چسب و پنبه رو که همسر دید غش کرده بود از خنده و کشت منو اینقدر واسه کفش خریدنم بهم سرکوفت زد! حالا به ما بلیط نیم بها بولینگ داده بودن و تا آخر ماه رمضون بیشتر وقت نداشت همسر گفت بریم؟ حالا من خودم تا ظهر سرشو خورده بودم اینقدر گفته بودم بریم بریم! الان مونده بودم چی بگم! وای سر یه دوراهی بودمم گفتم حالا بریم ببینیم چه طوریه...هم دلم میخواست برم، هم دیگه پذیرفته بودم که نمیشه :///// خلاصه رفتیم و از در ماشین تا در اونجا دست همسرجان گرفته بودیم و لنگان لنگان رسیدیم.بلیط گرفتیم اونجا بهمون کمد دادن خانومه گفت کفشم اگه بخواین میتونین عوض کنین ^_^ وایییی یعنی خواب میدیدم؟؟؟؟؟؟؟ انگار دنیا رو بهم دادن. یه جا کفشی داشتن پر کفش های یک شکل و بامزه که شماره هاش بزرگ پشتش دوخته شده بود. من یه 37 و همسر جان یه 42 پوشید و درنهایت راحتی و سبکبالی رفتیم بولینگ! جای همگی خالی عالی بود.. به عنوان اولین تجربه عاشقش شدم. خیلی خانوادگی و باحال بود. دستامون هم هنوز سرجاشه خخخخخخ

وقتی اومدیم بیرون باز همونجوری شدم که باز عقل همسر جان به دادم رسید و گفت پشتشو بخوابون! دیدم ااا راست میگه خب حداقل میتونم راه برم. اینطوری شد که تونستم از آخرای روزمون لذت ببرم :)

همسر جان گفت میبرم برات درستش میکنم توش یه لایه چرم میدوزن نمیدونم میشه یا نه؟

بعداز ظهر عکس کفشا رو هم اضافه میکنم :)

خواهشن موقع خرید کفش به راحتی اش هم دقت کنید!

اینم کفشهای محترم 😆

خانوم مهندس
۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

امروز رفتم سرکار، از چیزی که فکر میکردم بهتر بود دنیا بهم نریخته بود و خیلی کارها خیلی راحت پیش رفت و حل شد. مدیر عصبانی بود ولی حالا با چه رویی واسه عید فطر هم مرخصی بگیرم؟؟

تو دلم دلشوره بود و نگام به گوشی منتظر خبر. ساعت ۱۰ و نیم مامان زنگ زد و گفت تمام ازمایشا منفی بوده خداروشکر.صداش پر از خوشحالی بوددد. تا قطع کرد داداشم زنگ زد گفتم مبارکه! گفت ااا کی گفت؟ گفتم مامان. اونم از ذوق نمیدونست چیکار کنه میگفت دلم نمیاد دوباره ببرمش واکسناشو بزنم. گفتم برو بزن و ایشالله دیگه طرف بیمارستان نمیرین.

خدایاااا شکرتتتتت خیلی بزرگی.

خانوم مهندس
۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

خب بذارین براتون بگم که چی شد که من رفتم دیدن نی نی! من فقط میدونستم هلیا خانوم دنیا اومده و یه کم زردی داره فقط همین. البته از اینکه مامانم هروقت زنگ میزنم دستش بده و خیلی چیزای دیگه شک کرده بودم. تا اینکه سه شنبه داداشم زنگ زد و خیلی ناراحت بود همش میگفت کی میای؟ یعنی چند شنبه میشه؟ یعنی کی میرسی؟ آره بد نیست... همون لحن صداش کافی بود که نفهمم چطوری برم! بدو بدو بلیط گرفتم و یه کوله برداشتم و رفتم. بقیشو تقریبا میدونید ولی تمام 5 روزی که اونجا بودم از صبح تا شب بیمارستان بودم و در حال حرص خوردن واسه یه خون گرفتن ساده حرص میخوردم چه برسه به بقیش... بدتر از همه، شنبه مرخص شد و ما با کلی ذوق و خوشحالی درحال جمع کردن وسایل بودیم که یهو گفتن ااا این جواب آزمایش بچه شماست کشت خونش مثبت شده (واسه عفونت) باید بمونید! وای همینمون کم بود عفونت بیمارستانی. بعدم گفتن باید ازش مایع مغزی نخاعی بگیریم ببینیم عفونت داره یا نه جوابش هم 72 ساعت دیگه میادو یعنی همه خورد شدیم مامان و باباش بیشتر... الهی بمیرم واسه هلیا که اینقدر اذیت شد. امروز صبح دیگه رضایت دادن آوردنش خونه اینقدر الکی تو بیمارستان نمونه تا فردا جواب آزمایشش بیاد. ایشالله ایشالله که منفیه! تو رو خدا دعا کنید.... کلی نذر ونیاز کردم. دعا کنید من تا فردا آرامش ندارم...

حالا بشنوید از من که مجبور بودم برگردم که سه شنبه برم سرکار. دلم پیش هلیا و خنده های تو خوابش بود. واسه قلوپ قلوپ شیر خوردن و بوی بدنش بود. واسه دستای کوچولوش که وقتی خواب بود نوازششون میکردم و میمردم واسه جای سوزن روی دستاش. نگران داداش و زن داداشم بودم ولی چاره ای نبود. دیشب در ترمینال پیادم کردن و رفتن چون باید میرفتن بیمارستان. توی 4 سال دانشجویی ام و این دوران دوری هیچوقت تو اتوبوس سوار شدن خسته نشدم. ولی دیشب مردم. یه زن چاققق کنارم بود که 2تا ساک هم گذاشته بود کنارش! خیلی سریع هم خوابش برد و نصف صندلی منم اشغال کرد. منم واقعا بدم میومد که بدنم باهاش تماس پیدا میکنه و اصلا نمیتونستم از یک پوزیشن تکون بخورم. خیلی تحمل کردم نصفه شب یه بار بیدارش کردم و گفتم عزیزم من جام تنگه! ولی خیلی فایده نداشت منم تا صبح همش حواسم بود1 میلی متر بهش تماس پیدا نکنم. صبح 6 و نیم رسیدم اصفهان. کفرم دراومده بود.رفتم تعاونی خودمون گفت 1 ساعت دیگه راه میفته ماشین. راستش خیلی شب تا صبح پام آویزون بودن حوصله اتوبوس نداشتم. گفتم دوتا تاکسی میگیرم میرم ایستگاه تاکسی ها راحت میشینم و میرم خیلی هم زودتر میرسم.1 چایی گرفتم و رفتم. رسیدم اونجا دیدم برهوته ماشین بودا مسافر نبود. نشستم نشستم نشستم حتی 1 نفر هم نیومد منم خسته و عصبانی از خودم که اصلا مگه شوهر قحط بود مگه من چقد عقده محبت داشتم که اینقد زود خودمو باختم و اومدم تو این خراب شده...

تا 8 و نیم تحمل کردم. چندبار زنگ زدم همسر جواب نداد. پیاده شدم گفتم برگردم همون ترمینال. اعصابم خورد بود تو خیابون راه میرفتم و اشک میریختم هی زنگ میزدم همسر جواب نمیداد. شاید من الان تو جاده مرده بودم نباید جواب میداد. تو تاکسی بودم زنگ زد منم ترکیدم بلند بلند گریه میکردم میگفتم مسافر نیست. اونم خواب آلو میگه خب چیکار کنم یه موقع هست یه موقع نیست. قیافه راننده تاکسی 0_0 پیاده شدم وسط خیابون زار میزنم و گریه میکنم همسر خیلی بداخلاق که چیکار کنم حالا؟ مثلا منو آروم کرد. من گریه میکنم و میگم خسته شدم خسته ام چیکار کنم؟ اونم هیچی نمیگه حتی 1 کلمه هم نمیگه. قطع کردم . همونجوری گریه میکردم. اگه امروز صبح یه دخنر تو اصفهان دیدید که روسری کرم داشته با یه کوله پشتی و عینک گنده که هی با پشت آستینش اشک و دماغشو پاک میکرده و چند دقیقه یه بار حتی بلند غر میزد و گریه میکرد اون من بودم! بالاخره که رفتم و دوباره بلیط گرفتم و بعد از کلی معطلی اومدم خونه. ظهر رسیدم. همسر خونه نبود به خودم گفتم 1 هفته نبودی بیخیال عصبانیتتو کنترل کن! تو عادت داری هروقت ناراحتی دلداری نشنوی و کسی آرومت نکنه! دوش گرفتم و همسر اومد گفت ببخشید واسه صبح و منم چیزی نگفتم.یه کم حرف زدیم و گفت خواهر کوچیکم 4 شنبه میره دانشگاه بعد عید فطر میاد فردا افطاری بدیم 0_0 کم من اعصابم خورده چقد درک و شعور داره شوهر من! گفت خودم غذا میگیرم منم گفتم باشه بعد یه کم با خودم فکر کردم واسه چی واسه کی؟ گفتم حالا اگه اون تو افطاری نباشه طوری میشه؟ من واقعا خسته ام اعصابم خورده فردا ظهر تازه جواب آزمایش این بچه میاد. گفت باشه... دوباره عصر داشت درمورد داداشم با لحن خیلی بدی حرف میزد که این چه زنی بود گرفت اشتباه کرد بچه آورد که بهم برخورد. مگه اون کلی قشرق بپا نکرد که تو فلان موقع اخم کردی مامانم ناراحت شده یا مدام اولتیماتوم به من میده مواظب رفتارت با خانوادم باش. گفتم عزیزم هرکسی یه جور خوشبخته بعدا دیگه اینجوری درمورد داداش من صحبت نکن! دیگه صداش درنیومد بی تربیت.

به شدت دلم دعوا و داد  و بیداد میخواد از صبح مونده رو دلم که من تو خیابون زار میزدم 1 کلمه حرف نمیزد تازه غرم میزد بعدشم  یه اس نداد ببینه من زنده ام یا مرده. فردا باید برم سرکار اهههههههههههههه

لعنت به این زندگی.

خانوم مهندس
۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

خانوم کوچولو عجله داشته و ۱۸ روز زودتر دنیا اومده واسه همین هموز تو بیمارستانه. تو این شبا سر سفره افطار واسش دعا کنید که به سلامتی مرخص بشه و بیاد خونه!

خانوم مهندس
۱۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
امسال بعد از سالها دارم روزه میگیرم، چرا اون موقع نمیتونستم واقعا نمیدونم! ولی امسال خوبم صبح تا ظهر سخته چون هم خیلی حرف میزنم هم خیلی راه میرم ولی بیشتر چون میترسم بوی دهنم کسی اذیت کنه معذبم، فاصله رو با همه حفظ میکنم و معمولا یه کاغذ جلو دهنمه! بعد ازظهرا یا میخوابم یا فیلم میبینم بعدشم تا بیام شام و افطاری آماده کنم اذان شده!
امسال ماه رمضون با یه خبر خوب شروع شد اولین افطار که خوردیم گوشیم زنگ خورد. مامانم بود دورش شلوغ بود و صدای داداشمم میومد! بله هلیا خانوم دنیا اومدن. یه کوچولو عجله کرده خانوم خوشگله و 2هفته زودتر دنیا اومده واسه همین هنوز بیمارستان ولی خوبه خداروشکر مامانشم خوبه! منم آخر هفته میرم دلم داره پر میزنه براشون خیلی هم همش بیمارستانن اگه من بودم خوب بود! ولی نیستم :(

خانوم مهندس
۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر
اسم نی نی شد هلیا خانوم..... دیروز براش سیسمونی بردن و همه دور هم جمع بودن ولی من نبودم :(
عکساشونو دیدم دلم گرفت بغض گرفته بودم :(((( ولی ایشالله به سلامتی دنیا بیاد برم بخورمش :)

خانوم مهندس
۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر