دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز بدی داشتم چندبار تا مرز گریه رفتم ولی جلو خودمو گرفتم، اول از همه یه شرکت اعصابمو خورد کرد یه مدت بازاریابش مدام به من زنگ میزد که ازشون جنس بگیرم، من از جاهای دیگه برنامه داشتم بگیرم ولی بازاریاب ول کن نبود هرروز زنگ بزنه به من قربونت برم عزیزم، گلم ... من نمیخوام روابطمون در حد یه فاکتور بمونه من دوست دارم باهم دوست باشیم😐😐😐😐 من پیچوندمش ولی کارپرداز بیچاره کرد اونم گفت بابا این منو کشت ببین چی میگه، خلاصه که من بهش گفتم چندتا دونه نمونه بفرست ببینم چطوری جنساتون. ابزار جراحی میخواستم اونا هم اومدن زرنگ بازی درآوردن و به جای چندتا دونه قد ۱۰ میلیون جنس فرستادن.‌.. ما همشو گذاشتیم کنار و از هرکدوم یه دونه برداشتیم و استریل کردیم همون دفعه اول که استریل شدن هنوز ۱ بارم استفاده نشده تغییر رنگ دادن😐😐😐 سیاه شدن و لک افتادن‌. قیچی شون هم نمیبرید. اتاق عمل گفت اینطوریه منم گفتم طوری نیست چون ماه قبلم از یه شرکت نمونه گرفتیم و راضی نبودیم پس فرستادیم. حالا دیروز یه آقایی زنگ زده با یه لحن خیلی بد با من دعوا که شما از قصد اینا رو خراب کردید 😐😐😐 خلاصه که خیلی بد حرف زد و قطع کرد. امروز صبح هم یه خانوم دیگه زنگ زد گویا حرفای دیروز من به اون آقا خیلی منطقی بود و اینا رو دعوا کرده بود. خلاصه که دختره عصبانی و داد با توپ پر منم رفتم توی حیاط بیمارستان که بتونم راحت از خجالتشون دربیام. البته حرف بدی نزدم ولی تمام حرفامو خیلی محکم و بلند گفتم. گفتم اولا من گفتم نمونه چرا زیاد فرستادین؟ دوما نمونه یعنی ما یا میخوایم یا نه! سوما حق نداری به پرسنل من تهمت بزنی. خلاصه که دختره هم عصبانی گفت من زنگ میزنم حراست و ریاست بیمارستانتون میگم بد با من صحبت کردین. منم گفتم نامه میزنم معاونت درمان در مورد شرکتتون. مهم نبود ولی خیلی بهم ریختم از بی منطقیشون....مورد مسخره دوم مسئول بخش رادیولوژی که تازه بخش تحویل گرفته و یهو شده یه آدم دیگه و به شدت طلبکار😐 مسئول قبلی خیلی خوب بود با آرامش و در کمال همکاری و دوستی همه کارا رو پیش میبردیم. که با بی کفایتی بیمارستان نیرو به اون خوبی طرحش تموم شد و خونه نشین شد! حالا این خانوم یه جوری طلبکار منه. پنج شنبه ظهر داشتیم میرفتیم خونه تو راهرو با سرعت از کنار من رد شد و گفت پروسسور خرابه ها! همش خرابه، من نمیدونم خرابه. یه جوری با دعوا میگفت انگار تقصیر منه خب عین ادم بیا گزارش بده فلان دستگاه خرابه برات درست کنیم من که علم غیب ندارم طلبکارم هستی! شنبه خودم رفتم یادش دادم چطوری گزارش بده بعد میگه حالا چند روز صبر کن ببینم چشه!یک شنبه خودش گفته بیا رفتم دیدمش زنگ زدم نمایندگیش گفت یه چیزیشو چک کن، اگه نشد بگو تا بیام، منم به دختره میگم صبر کن ببینیم واقعا خرابه یا نه! عصبانی شده که واقعا خرابه یعنی چی اینطوری میگی..‌ منم چیزی نگفتم ولی این دو روزه هر دو ساعت رفتم سر دستگاه و با مهندسش در ارتباط بودم جلو چشم خودش. حالا امروز ظهر رئیس بیمارستان صدام کرده که پروسسور رادیولوژی خرابه ببین چشه😮😮😮😮 گفتم در جریانم پیگیرش هستم چطور؟ میگه هیچی خانم فلان اومده گفته پروسسور خرابه..‌ حالم بهم خورد ازش. بعد دکتر گفت این شرکته جریانش چیه زنگ زده میگه وسایلمون خراب کردین. نشستم کامل براش توضیح دادم و اونم فهمید میخوان زرنگ بازی در بیارن. خلاصه که خیلی ناراحت شدم و دلم میخواست از دست جفتشون بشینم گریه کنم ولی نکردم حالا میدونم چطوری حال جفتشونو بگیرم‌ مخصوصا مسئول رادیولوژی پررو.

خانوم مهندس
۲۷ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۵۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

یعنی من نمیدونم تا کجا قراره تو زندگیم هی سوتی بدم هی سوتی بدم.... امروز رفتیم دانشگاه یه کارگاه آموزشی داشتیم. من و آی تی که با مهندس جدید رفتیم ( دیگه بهش میگم پسرم یادم باشه حتما یه پست بذارم که چی شد که شد پسرم و یه پست درمورد عروسی آی تی قدیمی!) خلاصه که با پسرم رفتیم و تو نامه زده بود ۸ تا ۱۶. خب ما فکر کردیم ۱۰۰ درصد نهار میدن دیگه به رانندمون هم گفتیم بهت زنگ میزنیم واسه نهار. حالا از کلاس نمیگم که طبق معمول اونقدر بار آموزشی نداشت و بینش به ما چایی ندادن و ما هم تو برگه نظر سنجی نوشتیم که چه وضعشه بدون چایی که نمیشه! بعدم فهمیدیم نهاری در کار نیست و تا ۲ تمومه! من و پسرم هم جفتمون کار اداری هم داشتیم و نمیخواستیم به تایم نماز و نهار کارمندا بخوریم در نتیجه پیچوندیم و ۱۲ و نیم جلسه رو به خدای بزرگ سپردیم! پایین دانشگاه یکی دیگه راننده ها و مسئول امور مالی دیدیم اونا بهمون چایی دادن چه چایی به به!!!رانندمون این وسط هی غر میزد که به من گفتین نهار میدن من خودم نخوردم حالا معده ام حساسه چیکار کنم! که اون گروه بهمون گفتن خب با برگه ماموریتتون برید سلف بهتون غذا میدن! من نمیدونستم واقعا!!!! بالاخره که رفتیم ..من تو سلف علوم پزشکی نرفته بودم تاحالا از یه سری پله باید میرفتیم بالا گفتم صبر کنید بپرسم سلف خانوما کجاست از یکی پرسیدم و گفت اینجاست. گفتم از همین پله ها برم گفت آره! ما هم رفتیم‌. طبقه بالا رسیدیم به یه سالن که عالمه آقا داشتن توش غذا میخوردن، دم در موندم حس کردم اشتباه کردم باز یه آقا که یه عالمه غذا دستش بود از در اومد بیرون و  گفت سلف میخواید برید؟ گفتم بله. گفت از همین طرف برید از اون طرفش خارج بشید برید طرف خانوما. آقا ما هم گفتیم حتما راه داره دیگه. رفتیم.. حالا راننده هم هی میگفت بیا دیگه، پسرمم داشت با گوشی حرف میزد. رفتم تو و هرچی نگاه کردم هیچ راهی نمیدیدم😐😐😐😐 گفتم حتما اونجا که نهار میدن راه داره تا یه مسیری هم رفتم و مدام هم با قیافه پر سوال به پسرم نگاه میکردم اونم نمیدونست جریان چیه ادامه حرفاش با گوشی میزد! آشپز بهم گفت خانوم باید برید اونور و برگشتم حالا مونده بودم وسط سالن آقایون یه در اون تهش دیدم رفتم سمتش دستگیره هم چرخوندم قفل بود یه در دیگه دیدم بازم قفل بود باز برگشتم دوباره یه سالن پر از مرد دیدم که داشتن غذا میخوردن... فقط نگاهم افتاد به یه پسره که وایساده بود بهم اشاره کرد اونجا ج

چرخیدم و یه روزنه دیدم حالا شانس برای اینکه فقط از یه قسمت سلف استفاده بشه با صندلی یه سری جاها رو بسته بودن بالاخره که مسیر پیدا کردم و از اون گوشه رفتم اونور!!! وای اخیشششش خانوما. اصلا دلم نمیخواست به وضعیت چند ثانیه قبلم برگردم و فکر کنم چه فکری درموردم میکردن یه دختر که با لیوان یه بار مصرف و قاشق چنگال تو دستش هی دور و بر میچرخه وای..... نفهمیدم چی خوردم اصلا. تازه فهمیدم یه ساختمون گرده که راهرو خانومو دقیقا پشت ساختمون بوده که من نمیدیدمش. زود رفتم کنار ماشین تا بقیه اومدن حالا نشستن تو ماشین من عصبانی اونا میخندنا... غش کردن. میگن طوری نیست مرد میشی..... حالا رانندمون خیلی جدی میگه خب در خانوما اون ور بود😐😐😐😐😐😅 دیگه مهندس آی تی غش کرده بود از خنده. منم هی سوتی سوتی سوتی! تهدیدش کردم نره واسه من داستان درست کنه میکشمش..

خانوم مهندس
۲۱ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز با مامانم حرف زدم از صداش معلوم بود خوشحال، همش خداروشکر میکردم رفته بود بیرون شال بخره که شب میره عروسی بپوشه، امروز که بهش زنگ زدم گفتم شال چه رنگی خریدی؟ گفت یه رنگ کرم قهوه ای از همین رنگا که من و تو خیلی دوست داریم.....

دلم رفت تازگیا قدر مادر دختری هامونو بیشتر میدونیم  اونم وقتی که دوریم از هم.... خدایا یه کاری کن ما بریم پیش هم.. خدا یا تو خیلی بزرگی!

خانوم مهندس
۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعد از مدتها اومدم اونم با مریضی😭😭

شنبه واسه یکی از دوست گلی ها تولد گرفتیم اونم سورپرایزی.... و کیک خوردیم همون شب تا صبح کابوس دیدم و صبح گلاب به روتون بالا آوردم فکر کردم تموم شد رفت.سرکار محض احتیاط یه قرص  ضد تهوع خوردم ولی مگه خوب شدم دوباره روز از نو روزی از نو. بقیه طوریشون نشد فقط من 😭😭امروز صبح رفتم اورژانس سرم زدم و یه سری آمپول الان بهترم ولی دعا کنید خوب شده باشم دیگه حوصله مریضی ندارم. دعا کنید برام 😚😚😚

خانوم مهندس
۱۳ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر