27.بیهوشی
امروز صبح بدون صبحانه خوردن رفتم سرکار تا رسیدم بدو بدو رفتم آزمایشگاه که زودی کارم تموم بشه. کارای پذیرشو انجام دادم و آقای میم بهم گفت برو تو (از همون در که همیشه واسه تعمیرات میرم ) بعد به همکارش گفت زود نمونه منو بگیره برم سرکارم. رفتیم و نشستم بعد که خانوم کارشو شروع کرد (من رومو کردم اونور)گفت واااا خون تو رگت نیست. اصلا خون نمیاد بعد خیلی تلاش کرد یه کمم طول کشید منم واقعا از خون دادن و سرم وصل کردن نمیترسم(از آمپول زدن میترسم ولی از آزمایش دادن نه) حتی چندماه پیش چکاپ کامل شدم ولی نمیدونم چرا درحین انجام این عمل سرم گیج رفت حالت تهوع گرفتم و خیس عرق شدم. فقط گفتم من حالم خوب نیستا............ دیگه هیچی نفهمیدم.
خواب میدیدم ...درمورد یکی به اسم خانم فاضل حرف میزدیم قشنگ انگار خواب بودم بعد چشمامو باز کردم نمیدونستم کیم؟ میدیدم یکی سرمو با دستاش گرفته بهم میگه حالت خوبه؟ یکی دیگه گفت زنگ بزم 115 اون گفت نه آب قند بیار. بعد همون خانم دیدم تازه فهمیدم کیم، کجام .گفتم میشه یه روز دیگه خون بدم.به زور بلندم کردن رو تخت خوابیدم پامو زدم به دیوار حالم خوب نبود. همه رو ترسوندم.آب قند خوردم کم کم بهتر شدم یه کم دراز کشیدم و رفتم سرکارم خیلی گفتن حالت بد شد برو اورژانس گفتم باشه. تا ظهر گیج میزدم و حالت تهوع داشتم :(
شانس من همه هم اونجا بودن یه نفر از اورژانس یکی از قسمت اداری آبروم رفت کامل تو بیمارستان یه آزمایش خون نتونستم بدم :((((((((
خوانندهای وبلاگم کجان؟؟؟؟؟؟