45. اصفهان
جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۶ ب.ظ
دیروز بعد از کارم خیلی سریع یه نهار خوردیمو رفتیم اصفهان ، همسر کار داشت منم یه کار کوچولو داشتم و باهم رفتیم.من کارم زود تموم شد زنگ زدم همسر که دقیقا اون سر شهر بود گفت من خیلی کار دارم واسه اومدن پیش من عجله نکن. منم تصمیم گرفتم یه خورده پیاده روی کنم کلی خاطره برام زنده شد از دانشجویی، از دوستام از جاهایی که باهمسر راه میرفتیم و حرف میزدیم چقد گذشته بود از اون موقع ها ، چقد شکل و مدل زندگیمون فرق کرده بود. کلی چیز میز دیدم که چون حقوق نگرفته بودم نمیشد بگیرم :( چقد بدن.همسری هم این ماه میخواد گوشی بگیره چندماهه گوشیش سوخته و خیلی دلش میخواست. فردا میگیره احتمالا. واسه همین ازش پول نگرفتم واسه مانتو واقعا از هرچی مانتو تنگ و کوتاه حالم بهم میخوره . مانتو سرکارم هم بلند نیست و من خیلی راحت نیستم. تقصیر همسر هیچوقت نمیزاره من مانتویی که دوست دارمو بگیرم الان خدا میدونه من چندتا مانتو نو نو نو دارم که چون تنگن هیچوقت نپوشیدمشون. دفعه آخری بهش گفتم من دیگه با تو نمیام خرید و رو حرفم هنوز هستم. چونه زدناشم منو کشته که خودش یه پست میشه اگه بخوام بگم. خلاصه که کلی پیاده اومدم تا رسیدم به شهر کتاب یعنی داشتم دیوونه میشدم چه کتابایی...........از بس کتاب الکترونیکی خوندم دیگه حالم داره بد میشه اینقد که آخرین کتابمو نصفه ول کردم تا برم کتاب بخرم . کتاب بگیرم دستم و بخونم کاغذ تو دستام حس کنم. بتونم دراز بکشم و بخونم، دنگ و فنگ لب تاپ و شارژر نداشته باشم و از همه مهم تر به چشمام رحم کنم. حدود یه 40 دقیقه ای تو شهر کتاب به حالت مستی دراومده بودم اونجا بیشتر از هرجای دیگه چون حقوق نگرفته بودم حرص خوردم :( یه قسمتش فقط لوازم و تحریر بود که اینقد همشون خوشگل و جیگول بودن میخواستم همشونو واسه اتاق کارم بگیرم آخه من حتی پایه چسب نواری هم ندارم نفر قبلی همه رو برده، انبارم به من هیچی نمیده چون کارمند رسمی به حساب نمیام (دقیقا نمیدونم منظورشون چیه) خیلی خودمو کنترل کردم ولی یه خودکارایی دیدم که خیلی خوشرنگ بودن و روان البته بین خودکار و روان نویس بودن. کوتاه تر از بقیه خودکاراهم بودن گفتم چه خوب راحت میتونم بذارم تو جیبم .حدود 10 یا 12 رنگش تو یه قوطی بود برداشتم بعد رفتم یه قسمت دیگه، یه عالمه وسایل جینگول که اکثرا کار دستم بودن جامدادی های بامزه یه عالمه لیوان با طرحای قشنگ که اکثرا رو هرکدوم یه بیت شعر فوق العاده با خطای نستعلیق نوشته شده بودن هیچکدومم شبیه هم نبودن. یا ساعتایی که مثلا زمینشون مشکی با گلای زرد ریز بود و بندش دقیقا از یه پارچه دراز (مثل چادر نماز مامانامون) تو همون مایه های زمینه ساعت بود بعد یه انگشتر همون شکلی هم درست کرده بودن واسش. وایییی هرچی بگم کم گفتم میخواستم اونجا رو بار بزنم و بیام. دلم میخواست یکی بیاد بهم هدیه بده یه چیزی از اونجا هرچی که میخواد باشه (میدونی رفیق من خیلی وقته از هیچکس هدیه نگرفتم حتی از همسر) بعدش رفتم خودکارامو حساب کنم. صندوقدار گفت 54 هزار تومن 0_0 دقیقا قیافه من بود. 10 تا دونه خودکار کوچیک بود دیگه چرا اینقدر گرون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم رفتم گذاشتم سرجاش ولی خوشبختانه تکی هاشم بود ولی رنگای خوشگلشو برده بودن مثل بنفش. منم یه مشکی برداشتم (3هزار تومن) که حداقل عقده ای نشم و بتونم ازش استفاده کنم.
پیاده روی همچنان ادامه داشت تقریبا از بالای اصفهان تا پایینشو اومدم (همسر کف کرده بود) خیلی وقت بود تنها راه نرفته بودم اونم تو این شلوغی و همهمه و تاریکی. ساعت 6 بود ولی تاریک بود کلی فکر کردم اینقد دختر و پسر دیدم که گذشته من بودن. اینقد پسرا بودن که دست دخترا رو گرفته بودن و محکم اونا رو سمت خودشون میکشیدن. دلم گرفت ماهم یه روز همینجوری بودیم ولی از بعد از عروسی مون دیگه همسر تو خیابون دست منو نگرفت گفت اینجا یه شهر کوچیکه خوب نیست و دیگه یادش رفت. هر وقت میرفتیم یه جای دیگه مثل یه آدم تشنه همش منتظر بودم بازم دستمو تو خیابون بگیره یا مثل قبل دوسم داشته باشه ولی دیگه نه........خودمم که دستشو میگرفتم زود خسته میشد. درعوض قبلش اگه یه کم ازش فاصله میگرفتم ناراحت میشد و دستمو میکشید طرف خودش. یه دختر و پسر دیگه رو دیدم که رو موتور بودن. یاد اون شب افتادم که عید قربان بود همسر موتور دوستشو گرفت و نمیدونم با چه عقلی ما دوتا اونشب تو سرما کل اصفهان قان قان کردیم. اون شب بهترین شب زندگیم بود. خیلی دلم گرفت دلم میخواست باز دوست داشته بشم من که هنوز زشت و پیر نشدم هنوز جوونم 25 سالمه، مثل اون همه دختر که تو خیابون میدیم دلم میخواست یکی دستمو بگیره با عشق نگام کنه...دلم میخواست برام هدیه بگیره و غافلگیرم کنه..دلمم گرفته بود آخه دیشب که همسرموهامو دید گفت زشت شدی مشکی قشنگ تره :( منم دیگه موهامو رنگ نمیکنم همه فکر کنن بچه ام بیان بهم پیشنهاد دوستی بدن. والا.
بالاخره که با کلی غم و غصه رسیدم به همسر ساعت 7 و خورده ای بود کارشم تموم بود. گفت بیا همینجا یه چیزی بخوریم و بریم من چیزی نگفتم فهمید ناراحتم..هی پرسید چی شده گفتم یاد قدیما افتادم. گفت بیا بریم همونورا بگردیم حالا که فردا جمعه است کاری نداریم :) رفتیم همونجاها میخواستیم بریم جایی که همیشه شام میخوردیم بریم که به خاطر مترو چندتا خیابون بسته بودن و هر جا میرفتیم هیچ جای پارکی نبود با کلی بدبختی یه جا پیدا کردیم و توفیق اجباری شد که دوباره دوتایی مثل قدیما همونجاها راه بریم چقد دلمون تنگ شده بود. کلی خندیدیم همسرم دستمو گرفت رفتیم جای همیشگی کلی لواشک گرفتم. بعد دست همو محکمتر گرفتیمو از جلو پلیسایی که یه عمر ازشون ترسیدیم رد شدیم و قاه قاه خندیدم. رفتیم همونجای همیشگی و غذای همیشگی کلی روحیه ام عوض شد.بعدشم چون خسته بودیم تا کنار ماشین با تاکسی اومدیم باز یاد مسخره بازیامون تو تاکسی افتادیم. هییییی یادش بخیر حدود 11 هم خونه بودیم.ایشاله منم حقوق بگیرم یه سر میریم خرید:)
منم رفتم گذاشتم سرجاش ولی خوشبختانه تکی هاشم بود ولی رنگای خوشگلشو برده بودن مثل بنفش. منم یه مشکی برداشتم (3هزار تومن) که حداقل عقده ای نشم و بتونم ازش استفاده کنم.
پیاده روی همچنان ادامه داشت تقریبا از بالای اصفهان تا پایینشو اومدم (همسر کف کرده بود) خیلی وقت بود تنها راه نرفته بودم اونم تو این شلوغی و همهمه و تاریکی. ساعت 6 بود ولی تاریک بود کلی فکر کردم اینقد دختر و پسر دیدم که گذشته من بودن. اینقد پسرا بودن که دست دخترا رو گرفته بودن و محکم اونا رو سمت خودشون میکشیدن. دلم گرفت ماهم یه روز همینجوری بودیم ولی از بعد از عروسی مون دیگه همسر تو خیابون دست منو نگرفت گفت اینجا یه شهر کوچیکه خوب نیست و دیگه یادش رفت. هر وقت میرفتیم یه جای دیگه مثل یه آدم تشنه همش منتظر بودم بازم دستمو تو خیابون بگیره یا مثل قبل دوسم داشته باشه ولی دیگه نه........خودمم که دستشو میگرفتم زود خسته میشد. درعوض قبلش اگه یه کم ازش فاصله میگرفتم ناراحت میشد و دستمو میکشید طرف خودش. یه دختر و پسر دیگه رو دیدم که رو موتور بودن. یاد اون شب افتادم که عید قربان بود همسر موتور دوستشو گرفت و نمیدونم با چه عقلی ما دوتا اونشب تو سرما کل اصفهان قان قان کردیم. اون شب بهترین شب زندگیم بود. خیلی دلم گرفت دلم میخواست باز دوست داشته بشم من که هنوز زشت و پیر نشدم هنوز جوونم 25 سالمه، مثل اون همه دختر که تو خیابون میدیم دلم میخواست یکی دستمو بگیره با عشق نگام کنه...دلم میخواست برام هدیه بگیره و غافلگیرم کنه..دلمم گرفته بود آخه دیشب که همسرموهامو دید گفت زشت شدی مشکی قشنگ تره :( منم دیگه موهامو رنگ نمیکنم همه فکر کنن بچه ام بیان بهم پیشنهاد دوستی بدن. والا.
بالاخره که با کلی غم و غصه رسیدم به همسر ساعت 7 و خورده ای بود کارشم تموم بود. گفت بیا همینجا یه چیزی بخوریم و بریم من چیزی نگفتم فهمید ناراحتم..هی پرسید چی شده گفتم یاد قدیما افتادم. گفت بیا بریم همونورا بگردیم حالا که فردا جمعه است کاری نداریم :) رفتیم همونجاها میخواستیم بریم جایی که همیشه شام میخوردیم بریم که به خاطر مترو چندتا خیابون بسته بودن و هر جا میرفتیم هیچ جای پارکی نبود با کلی بدبختی یه جا پیدا کردیم و توفیق اجباری شد که دوباره دوتایی مثل قدیما همونجاها راه بریم چقد دلمون تنگ شده بود. کلی خندیدیم همسرم دستمو گرفت رفتیم جای همیشگی کلی لواشک گرفتم. بعد دست همو محکمتر گرفتیمو از جلو پلیسایی که یه عمر ازشون ترسیدیم رد شدیم و قاه قاه خندیدم. رفتیم همونجای همیشگی و غذای همیشگی کلی روحیه ام عوض شد.بعدشم چون خسته بودیم تا کنار ماشین با تاکسی اومدیم باز یاد مسخره بازیامون تو تاکسی افتادیم. هییییی یادش بخیر حدود 11 هم خونه بودیم.ایشاله منم حقوق بگیرم یه سر میریم خرید:)
۹۴/۰۷/۱۷