78. گزینش
دیروز رفتم اصفهان، البته با اعمال شاقه. یک ساعت تو تاکسی نشستیم منتظر یه مسافر آخرش کرایه اون یه نفرو خودمون حساب کردیم.بعد اول اصفهان داشتن پل میزدن، راننده گفت از یه طرف دیگه میرم یک عدد پیرمرد غرغرو گفت نه الا و بلا باید از اون طرف بری من اونجا پیاده میشم.من اصلا رابطه خوبی با پیرمردا ندارم. یک ساعت دیگه هم تو ترافیک موندیم. تا اومدم برم دانشگاه نیم ساعت دیگه تو ترافیک موندم.11 و نیم رسیدم پیش دوستم تو کتابخونه تا 1 وقت داشتیم. با این دوستم 4 سال هم اتاق بودیم و بسیار باهم صمیمی هستیم. الان داره ارشد میخونه که دیگه نزدیک دفاعشه.کنار کتابخونه یه دریاچه است پر از غاز و اردک. یکی از کارایی که خیلی به من آرامش میداد تو دوران کارشناسی غذا دادن به اردکا بود. اون موقع اینجا خیلی تو دانشگاه محبوب نبود و من تقریبا همیشه اونجا تنها بودم. خیلی وقتا اونجا گریه کرده بودم. حتی هروقت میخواستم برم خونه میرفتم ازشون خداحافظی می کردم. الان اونجا یه تریا زده بودن و چندتا میز و صندلی مثل تنه درخت گذاشته بودن. خیلی جای پرطرفداری شده. با دوستم نشستیم اونجا کلی حرف زدیم کافی میکس خوردیم . اینقد هوا خوب بود و آرامش داشتم.... خستگی یه هفتم دراومد. بعدش پیاده پیاده کلی تو دانشگاه گشتیم و عکس گرفتیم. دانشگاه تو پائیز فوق العاده است. گوشی هیچکدوممون دوربین جلو نداشت برای همین عکسای سلفی مون خیلی خنده دار شدن. یه خیابون باریک بود که دو طرفش پر از درختای بلند که از بالا شاخه هاشون به هم رسیده بود یه سقف شده بود. برگاشونم هزار رنگ رویایی، انواع اقسام زرد و سبز و قهوه ای و نارنجی و ..... من و دوستم دقیقا وسط خیابون چهارزانو نشسته بودیم و عکس میگرفتیم بعد هر ماشینی میومد با زحمت بلند میشدیم و میدویدیم که له نشیم و غش میکردیم از خنده.....خنده های از ته دل.... یک ربع به 1 من صورتمو شستم(تو چشمم مداد کشیده بودم) کمربند مانتومو در آوردم و مقنعمو تا جایی که میشد کشیدم جلو و سوار اتوبوسای دانشگاه شدیم . دوستم در خوابگاه پیاده شد و من آخرین ایستگاه، هسته گزینش.
چند دقیقه ای طول کشید تا رفتیم توی یه اتاق یه خانوم جلوم نشست، انتظار یه حاج آقا رو داشتم. خانوم به شدت نکته بین و نکته سنج هزارو یک جور سوال احکام ازم پرسید . برای همسر میگفتم خیلی تعجب کرد. کلی سوال سیاسی... همه احکامارو جواب ندادم ولی تقریبا 90 درصدشو جواب دادم.آخرشم گفت مانتوتون اصلا مناسب نیست عوضش کنید. منم پرسیدم حالا راضی بودید یه کم قیافشو یه جوری کرد و گفت بد نبود.
در پروسه سرکار رفتنم هیچکس یه دونه سوال علمی هم از من نپرسید که مثلا میخوام تو بیمارستان کار کنم یکی رو نکشم. ولی هزارجور سوال احکام جواب دادم و بهم گفتن ریشه موهات معلومه و مانتوت مناسب نیست....خدایا ردم نکنن .....
خیلی حالم گرفته بود دلم گریه میخواست کاش یکی از مانتوهای مادرشوهر پوشیده بودم....ساعت 2 بود و من حال گرفته و خسته بودم. بعد توکل کردم به خدا و همه چیو سپردم بهش من صادقانه رفتم....
تصمیم گرفتم خودمو یه نهار مهمون کنم. بعد نهار حالم خیلی بهتر بود رفتم ترمینال خداروشکر فقط منو کم داشتن :) تا نشستم راه افتادیم مثل مرده ها تا دم پلیس راه هیچی نفهمیدم همش خواب بودم..
پدرشوهر مرخص شده بود شب رفتیم دیدنش. خداروشکر خواهرشوهر جواب سلام من و همسر نداد 0_0 خدایا شکرت این شادیا رو از ما نگیر. خیلی خوش گذشت در کل . عمو همسر و زن عموش هم اومدن و بیشتر خوش گذشت.