91. اربعین
امروز صبح که بیدار شدم دیدم همسر رفته نذری برامون حلیم گرفته :) بعدش رفتیم خونه مادرشوهر اینا. اینقد روز خوب و با آرامشی بود، اومدن یه گوسفند توپولی کشتن. منم واسه اولین بار وایسادم تمیز کردن گوسفند دیدم... چقد جالب بود :))))) چقد با مزه پوستشو کندن 0_0 کلا اینجوری بودم و هی ذوق زده میشدم. عموی همسر همه این کارا رو میکرد واسه همین خیلی خوش میگذشت بهمون. اسفند دود کردیم، یه عالمه با کله گوسفند عکس گرفتیم، بعد گوشتا رو بسته بندی کردیم و من و خواهرشوهر کوچیکه رفتیم در خونه همسایه ها پخش کردیم. وای چقد بامزه بود. همسری میخواست آشغالای گوسفند بذاره توی این سطل های شهرداری. منم زودی پریدم پشت فرمون و باهم رفتیم. داشتیم برمیگشتیم تو یه خیابون فرعی یه پسر کوچولو و دختر کوچولو وایساده بودن و برامون دست تکون میدادن ، دست دختره هم یه ظرف آش بود. در خونشون باز بود داشتن اونجا نذری میدادن این دوتا فسقلی هم به ماشینا میدادن. وایسادیم ازشون گرفتیم خیلی ناز بودن اسم دختره ترنم بود :) نهار دل و جیگر گوسفند کباب کردیم و خوردیم. بعدش با خواهر شوهر کوچیکه و همسر رفتیم به همه فامیل گوشت نذری ها رو دادیم و اومدیم خونه. امروز پر از حسای خوب بود برام خیلی آرامش داشتم. فردا ظهر ان شاله راه میفتیم دعا کنید به سلامتی بریم و برگردیم :)