94. تولد
سلاممممممممممممم ما به سلامتی رفتیم و برگشتیم خداروشکر... امروزم اولین روز کاری من بعد از 1 هفته دوری بود. اما اول میخوام اتفاقایی که اونجا افتاد بگم بعد برسم به اینجا.
روز دوم مامان رفت سرکار ساعتای 10 زنگ زد که امشب تولد خانوم کوچولوئه. گفتم دختر دایی ام و پسر خالم باهم ازدواج کردن و همسایمونن. حالا تولد یک سالگی دخترشون بود. یهویی تصمیم به تولد گرفتن برای همین کوچولو و جمع و جور شد. مهموناشون فقط ما بودیم و دخترخالم و همسر و بچه هاش (عمه خانم کوچولو) که اونا هم با ما تو یه ساختمونن. و اون یکی دختر خالم و همسرش و دختر(اون یکی عمه خانوم کوچولو) داداشم و زن داداشمم قرار بود بیان ولی چون زن داداشم سرما خورده بود نیومدن. بقیه فامیل هم دورن و چون تو هفته هم بود کسی نبود. دو یا سه ساعت بعدش مامان خانوم کوچولو زنگ زد که اگه کار نداری بیا کمک من. منم از خدا خواسته رفتم کمک.من و دختر داییم باهم خیلی صمیمی هستیم تقریبا هم سن و سال و کلا باهم خیلی خوبیم. من رفتم هم یه کم کمک دادم و هم با خانوم کوچولو بازی میکردم. ماشاله اینقد شیرین و نازه همه براش ضعف میرن...همه چی شبیه کیتی بود. یه شخصیت کارتونی فکرکنم. بادکنک بالا سر خانوم کوچولو. کیکیش. شمعش و سالاد الویه همه شکل کیتی بود. منم کلی هنرنمایی کردم :) اینم کارهای من
شب که مهمونا اومدن خیلی خوش گذشت کلا جو خوب و صمیمی بود. خانوم کوچولو هم کلی ذوق میکرد . یه جا با همون کلاه بوقی اش گذاشتیمش رو مبل 3 نفره تنها. بعد همه براش دست میزدن. خانوم هم ذوق زده یه تکونایی میخورد مثلا داره میرقصه. واسه همه ذوق میکرد. ما همش میگفتیم بچه اس نمیفهمه.ولی انگار کاملا میفهمید براش جشن گرفتن. به ماهم خوش گذشت. جای دوستان خالی.
اینقد بهم مزه داد این تدارک دیدن واسه مهمون..چقد خوبه واسه ادم مهمون بیاد ما که کسی رو جز مادرشوهر اینا نداریم. دوستامونم اکثرا یا دورن یا مجرد.دلم واسه مهمونی دادن تنگ شده بود.
فردا صبحش خیلی جدی به همسر گفتم منم میخوام واسه دخترم تولد بگیرم. یه کم با تعجب نگام کرد و گفت: دخترت؟ کدوم دخترت؟ دخترمون کجا بود؟ گفتم من میخوامممم.اونم گفت باشه هروقت بچه دار شدی تولد بگیر. خلاصه خیلی خیلی خوشش گذشت.