96.روز برفی
آخرین پستمو که نوشتم انگار کوه کنده بودم، انقدر خسته و داغون بودم.همون روز برف شروع شد. من که هرچی حیاطمونو میدیدم خبری نبود، نمیدونم چرا تو حیاط ما برف نمیشینه. شب که همسر اومد گفت به زور از تو برفا ماشین آورده خونه و فردا صبح نمیتونه ماشین دربیاره و باید پیاده برم....
صبح که بیدار شدم گفتم همه چیو درست میکنم و با انرژی پاشدم همسر که خواب بود. حاضر شدم و شالگردنمم برداشتم و رفتم بیرون یهو اینجوری شدم :) چه هواییییی، اصلا سرد نبود. از همه مهمتر چه برفییییییییی اینقدر همه جا سفیده و قشنگ بود که مست میشدی درختا همه رویایی شده بودن. منم عین بچه ها ذوق زده شدم و تصمیم گرفتم بیخیال تاکسی بشم و پیاده برم. وارد خیابون اصلی شدم ذوقم صد برابر شد. پارسال که برف درست و حسابی ندیده بودم امسالم اولین بار بود. یه عالمه هم عکس گرفتم. درواقع کل راه درحال عکس گرفتن بودم. خداروشکر دبستانی ها تعطیل بودن :)
روزم خوب شروع کردم و واسه اولین بار اتیکتمو زدم و تا ظهر درش نیاوردم و هی واسش ذوق میکردم. وقتی رفته بودم خونمون جا کارتی مامانمو گرفتم :) اون رفت دوباره از کارگزینیشون گرفت.کارهارو تا حد امکان سروسامان دادم. تقصیر خودمه مدت زیادی نبودم دارم دوباره از گیج و منگی درمیام. ولی به یه نتیجه مهم رسیدم کار کردن با مردا خیلی بهتر از زناست. زن ها خیلی حسودن یا بدجنس نمیدونم. چیزی که کم کم داره به من ثابت میشه بامعرفتی مردا و نامردی خانوم هاست. شایدم اشتباه میکنم ولی فعلا از اینکه بیشتر همکارام مردن خوشحالم...