101. جنازه
شنبه شب اصلا خوابم نبرد از اون شبا که دلشوره کل عالم میریزه تو دلت و هیچ کاریش نمیشه کرد. بدتر از همه اینکه سردم بود. همش میلرزیم. سرمای بدی به جونم افتاده بود. معلومه فرداش سرکار چطوری بودم دیگه ... اورژانس یه کاری داشتم رفتم با رئیس باید میرفتم تو انبار اورژانس. اورژانس ما یه اتاق عمل داره که فقط برای گچ گرفتنهای ساده یا باز کردن گچ استفاده میشه. البته شایدم کارای دیگه ای هم میکنن ولی من ندیدم. یه اتاق کوچولو توی این اتاق عمل هست که انبار اورژانسه. رفتیم تو اتاق عمل و من اصلا حواسم به دور و بر نبود. یهو رئیس گفت نترسیا... تازه فهمیدم این تخته که من داشتم بهش تکیه میدادم روش یه جنازه است که تو کاوره..یه لحظه موندم.نترسیدم ولی نمیتونستم نگاش کنم. دیگه رئیس شروع کرد از بی ارزشی دنیا و این فردایی که ما همش دنبالشیم صحبت کردن. حالا کارمونم تموم نمیشد بیایم بیرون...اون روز کلا خیلی سرد بود یا من سردم بود نمیدونم. منتظر یه فکس بودم که نمیومد.من برای اینکه فکسامو بگیرم باید برم تو دفتر مترون. اونجا هم همیشه شلوغ و البته همه هم کارای مهمی با مترون دارن. مترون به من گفته تو آزادی هروقت دوست داشتی بیا فکسارو چک کن ولی من همیشه اول در میزنم اجازه میگیرم و میرم تو. کلا این مرحله خیلی عذاب آوره. اون روزم دم در بودم هی یه ذره میرفتم دم در دوباره میدیم کسی منو آدم حساب نمیکنه دوباره برمیگشتم. هی این پا اون پا میکردم اتاق خیلی شلوغ بود. بعد یهو رئیس دیدم. فقط اون منو دیده بود بعد انگار میخواد یه بچه 3 ساله رو صدا صدا کنه میگه بیا تو.. وای اینقد خجالت کشیدم. آبروم رفت فکسمم نیومده بود اهههه.فرداش دوباره رفتم تو اورژانس میگه یه چراغ دارم به درد مانمیخوره میخوایم بدیمش به تو. برو تو اتاق عمل برش دار. گفتم نرم ببینم باز یه جنازه اونجاست....حالا چراغه چی بود یه پایه بزرگ و بی قواره سرشم یه لامپ کوچولو که تازه گفتن اونم بعدا برامون بیار. حالا گذاشتمش گوشه اتاقم نمیدونم کجای دلم بذارمش.